جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده ● هم‌آغوش غبار اثر Aurora ●

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط سپیدخون؛ با نام ● هم‌آغوش غبار اثر Aurora ● ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,136 بازدید, 21 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع ● هم‌آغوش غبار اثر Aurora ●
نویسنده موضوع سپیدخون؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سپیدخون؛
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,906
مدال‌ها
5
دنیا، نگاهم کن! این افکار کبود و این ذهن خونی و این روح خراشیده را بنگر! این تن خسته، شاهکاری هنری از قدرت‌نمایی روزگار تو است؛ همان روزگاری که سامان و شوق سازگاری با من ندارد.
کالبدم را به خاک و خون غم می‌کشد، فریادهایم را زمزمه، و زمزمه‌هایم را خفه می‌کند. ساز بی‌قراری را کوک کرده‌ام و دفتر نت و غزلم، بوی اندوه می‌دهد. دنیای نامرد؛ چرا قاصدک‌های کوچک اشکم، آرام ملودی غمگین داستانم را سیراب می‌کنند؟ چرا در واماندگی و حیرتم؟ چه پاسخی برای ناله‌هایم داری که چون کلاف نخی سردرگم، سر رشته‌ی گیسویش ناپیداست؟
از خزان خاموش‌ترم و حسرت مذاق بهار به دل دارم. بدنم سرد است و دلم به آتشی عجیب می‌سوزد. گویا که روحم، دروغ لبخندش را باور دارد.
دنیا! مرا بنگر! من عاشق مانده‌ام با پسری که لمس حقیقت‌واری ندارد؛ اما عجیب معشوق است. من خیال بودنش را دوست دارم!
 
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,906
مدال‌ها
5
کتاب «هفده» را با تمام جان و جهان هفده ساله‌ام، به آغوش می‌کشم و حل شدن کاغذ کاهی در ژرفای وجودم را می‌شنوم. انوار پراکنده خورشید غروب، بی‌مهری نارنجی‌ رنگشان را، مزاحم این هم‌آغوشی من با واژگان می‌کنند. پیچک، خشمگین از کنجکاوی پرتو، به خود تکانی می‌دهد؛ اما پرتو عاشق حتی سایه را هم رام خود می‌کند.
در دل این بارقه‌های روشن، تکه‌های ریز درخشانی می‌بینم که در رقص قهقه‌ی آسمان شریکند. غبارهای کوچک و خندان، دست در دست یکدیگر، هم را بغل می‌کنند. ثمره‌ی محبتشان، کم‌کم هیبتی به خود می‌گیرد؛ هیبت پسری به نام هیروتو.
نزدیک می‌شود و با گرمای مهربان چال گونه‌اش، خورشید تابستان را خجل می‌کند. می‌خندم، همزادپنداری ما در اوج زیبایی قد علم کرده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین