- Dec
- 941
- 4,906
- مدالها
- 5
دنیا، نگاهم کن! این افکار کبود و این ذهن خونی و این روح خراشیده را بنگر! این تن خسته، شاهکاری هنری از قدرتنمایی روزگار تو است؛ همان روزگاری که سامان و شوق سازگاری با من ندارد.
کالبدم را به خاک و خون غم میکشد، فریادهایم را زمزمه، و زمزمههایم را خفه میکند. ساز بیقراری را کوک کردهام و دفتر نت و غزلم، بوی اندوه میدهد. دنیای نامرد؛ چرا قاصدکهای کوچک اشکم، آرام ملودی غمگین داستانم را سیراب میکنند؟ چرا در واماندگی و حیرتم؟ چه پاسخی برای نالههایم داری که چون کلاف نخی سردرگم، سر رشتهی گیسویش ناپیداست؟
از خزان خاموشترم و حسرت مذاق بهار به دل دارم. بدنم سرد است و دلم به آتشی عجیب میسوزد. گویا که روحم، دروغ لبخندش را باور دارد.
دنیا! مرا بنگر! من عاشق ماندهام با پسری که لمس حقیقتواری ندارد؛ اما عجیب معشوق است. من خیال بودنش را دوست دارم!
کالبدم را به خاک و خون غم میکشد، فریادهایم را زمزمه، و زمزمههایم را خفه میکند. ساز بیقراری را کوک کردهام و دفتر نت و غزلم، بوی اندوه میدهد. دنیای نامرد؛ چرا قاصدکهای کوچک اشکم، آرام ملودی غمگین داستانم را سیراب میکنند؟ چرا در واماندگی و حیرتم؟ چه پاسخی برای نالههایم داری که چون کلاف نخی سردرگم، سر رشتهی گیسویش ناپیداست؟
از خزان خاموشترم و حسرت مذاق بهار به دل دارم. بدنم سرد است و دلم به آتشی عجیب میسوزد. گویا که روحم، دروغ لبخندش را باور دارد.
دنیا! مرا بنگر! من عاشق ماندهام با پسری که لمس حقیقتواری ندارد؛ اما عجیب معشوق است. من خیال بودنش را دوست دارم!