- Feb
- 38
- 218
- مدالها
- 1
- نمیفهمی میگه منتظر کسیِ؟ زود باش گورت رو گم کن عوضی!
مرد به طرفش برگشت و با بیخیالی نگاهش کرد. جان برعکس لحن عصبیاش چهرهی خونسردی به خودش گرفته بود و حتی رد کوچکی از خشم هم در چهرهاش پیدا نبود. وقتی دید مرد هیچ واکنشی نشان نمیدهد و با پررویی تمام به چشمانش زل زده است نیشخندی زد و با تنهای تکاندهنده به مرد برخورد کرد و از کنارش گذشت و به طرف من که با بیخیالی نگاهشان میکردم آمد. مرد که با برخورد جان تکان شدیدی خورده بود به طرفش برگشت و آب بینیاش را که در اثر سرما قرمز شده بود بالا کشید و با نیشخند نگاهش کرد.
- اونم یه عوضیِ هر*زه ست عین بقیهی زنای فاح*شهی فرانسه و مهمون یه شبته... پس یادت باشه برای زیر خوابت یقه چاک ندی... روز خوش موسیو.
دستان سردم را مشت کردم و با عصبانیت به طرف مرد که برگشته بود برود یورش بردم تا همان مشت را بکوبم در صورت صاف و شش تیغهاش که دستهای جان بازویم گرفت و مرا از این کار منع کرد نگاه عصبی و به خون نشستهام را از دستهایش که برعکس من خیلی گرم و عرق کرده بود گرفتم و روی چشمان خونسرد و بیتفاوتش متوقف کردم.
نفسم را بیرون دادم و دستهای لرزانم را روی مچ دستش گذاشتم و دستش را از خودم جدا کردم و با همان اخم روی پیشانیام بدون اینکه نگاهی به دست پُر از کاورش بیاندازم به طرف ماشین رفتم و سوار شدم و در را محکم بستم.
تقصیر او نبود که آن مرد مرا یک هر*زه خطاب کرده بود
اما اگر به خودم بود مثل آدم در ماشین مینشستم و آنطور سیخ وسط پیادهرو نمیایستادم تا آقا برود و بیایید و آن مرد به من گیر نمیداد.
گرچه همچین مزاحمتهایی توسط مردان فرانسه همیشه اتفاق میافتاد و ربطی به سر به زیر بودن و نبودن نداشت آنها کاری به پوششت نداشتند هر چقدر چهرهات زیباتر بود بیشتر پاپیچت میشدند تا تو را یک شب به اتاق خواب لعنتیشان ببرند.
اما خب اینکه او هیچ سعیای نکرد تا از من مقابل آن مرد دفاع کند و چیزی بگوید و با سکوتش شاید به نوعی حرفهایش را تایید کرد عصبیام کرده بود نمیدانم شاید هم دلخور شده بودم.
با صدای باز شدن درب ماشین بدون اینکه برگردم سمتش و کوچکترین نگاهی به او بیاندازم رویم را برگرداندم و از گوشهی چشم نگاهش کردم.
چشمانش را که در اثر برخورد نور آفتاب میسوخت جمع کرد و کمی در ماشین خم شد و گفت:
- بهت گفته بودم سوار نشو... لابد کارت داشتم!
بدون اینکه ذرهای تغییر در چهرهی بیتفاوتم ایجاد کنم درحالی که نگاهم را به زوجهایی که با شور و شوق دور آن مرد ویولن زن جمع شده بودند و در خیابان میرقصیدند میدادم گفتم:
- کارت رو تو ماشین هم میتونستی بگی.
از تغییر لحن یهوییام متعجب شد و ابرو بالا انداخت.
کاورهایی که در دستش بود را روی صندلی راننده گذاشت و کمی بیشتر خم شد و در داشبورد را باز کرد و به دنبال چیزی گشت و وقتی پیدایش کرد پاکت سیگاری که مد نظرش بود را در آورد و سرش را از ماشین بیرون برد و درحالی که نگاهش را به سیگارش داده بود و آن را با فندک کوچکی که در جیبش بود روشن میکرد گفت:
- عجیبه! انگار تمام دخترای فرانسه اینطورین.
نگاهش را مستقیم به من که به رو به رویم نگاه میکردم داد و سیگارش را گوشهی لبش گذاشت.
- اول باهات رسمی و سرد صحبت میکنن... .
نیشخندی زد و دود سیگارش را به بیرون فرستاد و ادامه داد:
- و لابد بعدش هم سر از تخت خوابت در میارن.
اخم غلیظی روی پیشانیام نشاندم و سرم را به سرعت به سمتش چرخاندم و با عصبانیت در چشمانش زل زدم.
- اتفاقا مردای فرانسه هم همینطورین... اولش جوری باهات رفتار میکنن که حس میکنی دوست دخترشونی و سالهاست میشناسیشون.
پوزخندی زدم و خم شدم سمت صندلی عقب و یونتان را که آرام و ساکت خوابیده بود را نگاه کردم و گفتم:
- بعدش هم که کارشون تموم میشه... .
حرفم را ادامه ندادم و بیتوجه به او که با بیتفاوتی نگاهم میکرد و دود سیگارش را بیرون میداد در ماشین را باز کردم و پیاده شدم و به سرعت از او دور شدم و پا تند کردم سمت مرد ویولن زن. او هم پشت سرم به دنبالم آمد و چند بار اسمم را صدا زدم اما من اهمیتی ندادم و دویدم.
نفسنفس زنان دستم را به دیوار کوچه تکیه دادم و آب دهانم را قورت دادم و به خیابان سرک کشیدم و به او که سردرگم و خونسرد به اطرافش نگاه میکرد تا مرا پیدا کند نگاه کردم و روی زمین نشستم.
دستم را مشت کردم و جلوی دهانم گرفتم و نفسم را به بیرون فرستادم تا کمی دستهای سردم را گرم کنم اما انگار با این چیزها گرم نمیشدم، خورشید طلوع کرده بود و نور نارنجی رنگش به خانهها و دیوارهای مارسی خورده بود و آسمان بنفش، زرد، نارنجیاش فضای زیبایی را رقم زده بود.
لبخندی به لب آوردم و با تکیه دادن دستم به دیوار از جایم بلند شدم و لباسهایم را کمی تکاندم و قدمی به جلو برداشتم که صدای جیغ زنی نظرم را جلب کرد. به سرعت سرم را برگرداندم و به زنی که روی زمین افتاده بود و خودش را به عقب میکشید تا خودش را از دست دو مرد سیاهپوش دور کند و در همان حال گریه و التماسشان میکرد نگاه کردم و آب دهانم را قورت دادم و خودم را کمی کنار کشیدم تا مرا نبینند.
مرد دیگری از کوچهی پشتی که به این کوچه وصل میشد بیرون آمد و پوزخند صدا داری زد و رو به چهرهی ترسیده و ملتمس زن گفت:
- میدونی جزای کسی که کنجکاوی میکنه و تو کاری که بهش مربوط نیست دخالت میکنه چیه؟
زن با ترس هقهقی کرد و سرش را به علامت منفی به چپ و راست تکان داد. مرد سنگ جلوی پایش را شوت کرد و سرش را کمی کج کرد و زل زد به زن.
- چطور نمیدونی؟ یعنی حتی حدس هم نمیزنی!
زن لبهای لرزانش را از هم فاصله داد و زیر لب گفت:
- خواهش میکنم من رو نکش!
مرد خندهای کرد و روی زانو نشست و به طرف زن خم شد و به دو مرد دیگر نگاه کرد و دوباره نگاهش را به زن داد و با سر انگشتهایش آرام گونههای خیس از اشک زن را نوازش کرد.
- تقصیر خودته ماریا! نباید میومدی دنبالم... حالام که اومدی باید تاوان فضولیای که کردی رو پس بدی.
زن سرش را به طرفین تکان داد و هقهقش را که اوج گرفته بود کمی کنترل کرد و با صدای لرزانش گفت:
- به... به هیچک*س چیزی نمیگم... قو... قول میدم.
مرد نیشخندی زد و به دو مرد دیگر اشاره کرد و از جایش بلند شد، کلت مشکی رنگش را در آورد و به طرف زن گرفت و انگشتش را روی ماشه گذاشت.
روی زانوهایش نشست و سرش را به طرف گونه زن برد و ب*وسه آرامی به او زد و در کنار گوشش زمزمه کرد:
- دیگه گند بالا آوردی و کاریش نمیشه کرد... حالام فقط باید بمیری و چیزی که دیدی رو با خودت به گور ببری ماریای من!
نمیدانم در آن لحظه چرا انقدر دلسوز و شجاع و البته احمق شدم که به طرفشان قدم برداشتم و خودم را به آنها که اصلا حواسشان به من نبود و گویی مرا نمیدیدند نشان دادم.
- ولش کن.
مرد به طرفش برگشت و با بیخیالی نگاهش کرد. جان برعکس لحن عصبیاش چهرهی خونسردی به خودش گرفته بود و حتی رد کوچکی از خشم هم در چهرهاش پیدا نبود. وقتی دید مرد هیچ واکنشی نشان نمیدهد و با پررویی تمام به چشمانش زل زده است نیشخندی زد و با تنهای تکاندهنده به مرد برخورد کرد و از کنارش گذشت و به طرف من که با بیخیالی نگاهشان میکردم آمد. مرد که با برخورد جان تکان شدیدی خورده بود به طرفش برگشت و آب بینیاش را که در اثر سرما قرمز شده بود بالا کشید و با نیشخند نگاهش کرد.
- اونم یه عوضیِ هر*زه ست عین بقیهی زنای فاح*شهی فرانسه و مهمون یه شبته... پس یادت باشه برای زیر خوابت یقه چاک ندی... روز خوش موسیو.
دستان سردم را مشت کردم و با عصبانیت به طرف مرد که برگشته بود برود یورش بردم تا همان مشت را بکوبم در صورت صاف و شش تیغهاش که دستهای جان بازویم گرفت و مرا از این کار منع کرد نگاه عصبی و به خون نشستهام را از دستهایش که برعکس من خیلی گرم و عرق کرده بود گرفتم و روی چشمان خونسرد و بیتفاوتش متوقف کردم.
نفسم را بیرون دادم و دستهای لرزانم را روی مچ دستش گذاشتم و دستش را از خودم جدا کردم و با همان اخم روی پیشانیام بدون اینکه نگاهی به دست پُر از کاورش بیاندازم به طرف ماشین رفتم و سوار شدم و در را محکم بستم.
تقصیر او نبود که آن مرد مرا یک هر*زه خطاب کرده بود
اما اگر به خودم بود مثل آدم در ماشین مینشستم و آنطور سیخ وسط پیادهرو نمیایستادم تا آقا برود و بیایید و آن مرد به من گیر نمیداد.
گرچه همچین مزاحمتهایی توسط مردان فرانسه همیشه اتفاق میافتاد و ربطی به سر به زیر بودن و نبودن نداشت آنها کاری به پوششت نداشتند هر چقدر چهرهات زیباتر بود بیشتر پاپیچت میشدند تا تو را یک شب به اتاق خواب لعنتیشان ببرند.
اما خب اینکه او هیچ سعیای نکرد تا از من مقابل آن مرد دفاع کند و چیزی بگوید و با سکوتش شاید به نوعی حرفهایش را تایید کرد عصبیام کرده بود نمیدانم شاید هم دلخور شده بودم.
با صدای باز شدن درب ماشین بدون اینکه برگردم سمتش و کوچکترین نگاهی به او بیاندازم رویم را برگرداندم و از گوشهی چشم نگاهش کردم.
چشمانش را که در اثر برخورد نور آفتاب میسوخت جمع کرد و کمی در ماشین خم شد و گفت:
- بهت گفته بودم سوار نشو... لابد کارت داشتم!
بدون اینکه ذرهای تغییر در چهرهی بیتفاوتم ایجاد کنم درحالی که نگاهم را به زوجهایی که با شور و شوق دور آن مرد ویولن زن جمع شده بودند و در خیابان میرقصیدند میدادم گفتم:
- کارت رو تو ماشین هم میتونستی بگی.
از تغییر لحن یهوییام متعجب شد و ابرو بالا انداخت.
کاورهایی که در دستش بود را روی صندلی راننده گذاشت و کمی بیشتر خم شد و در داشبورد را باز کرد و به دنبال چیزی گشت و وقتی پیدایش کرد پاکت سیگاری که مد نظرش بود را در آورد و سرش را از ماشین بیرون برد و درحالی که نگاهش را به سیگارش داده بود و آن را با فندک کوچکی که در جیبش بود روشن میکرد گفت:
- عجیبه! انگار تمام دخترای فرانسه اینطورین.
نگاهش را مستقیم به من که به رو به رویم نگاه میکردم داد و سیگارش را گوشهی لبش گذاشت.
- اول باهات رسمی و سرد صحبت میکنن... .
نیشخندی زد و دود سیگارش را به بیرون فرستاد و ادامه داد:
- و لابد بعدش هم سر از تخت خوابت در میارن.
اخم غلیظی روی پیشانیام نشاندم و سرم را به سرعت به سمتش چرخاندم و با عصبانیت در چشمانش زل زدم.
- اتفاقا مردای فرانسه هم همینطورین... اولش جوری باهات رفتار میکنن که حس میکنی دوست دخترشونی و سالهاست میشناسیشون.
پوزخندی زدم و خم شدم سمت صندلی عقب و یونتان را که آرام و ساکت خوابیده بود را نگاه کردم و گفتم:
- بعدش هم که کارشون تموم میشه... .
حرفم را ادامه ندادم و بیتوجه به او که با بیتفاوتی نگاهم میکرد و دود سیگارش را بیرون میداد در ماشین را باز کردم و پیاده شدم و به سرعت از او دور شدم و پا تند کردم سمت مرد ویولن زن. او هم پشت سرم به دنبالم آمد و چند بار اسمم را صدا زدم اما من اهمیتی ندادم و دویدم.
نفسنفس زنان دستم را به دیوار کوچه تکیه دادم و آب دهانم را قورت دادم و به خیابان سرک کشیدم و به او که سردرگم و خونسرد به اطرافش نگاه میکرد تا مرا پیدا کند نگاه کردم و روی زمین نشستم.
دستم را مشت کردم و جلوی دهانم گرفتم و نفسم را به بیرون فرستادم تا کمی دستهای سردم را گرم کنم اما انگار با این چیزها گرم نمیشدم، خورشید طلوع کرده بود و نور نارنجی رنگش به خانهها و دیوارهای مارسی خورده بود و آسمان بنفش، زرد، نارنجیاش فضای زیبایی را رقم زده بود.
لبخندی به لب آوردم و با تکیه دادن دستم به دیوار از جایم بلند شدم و لباسهایم را کمی تکاندم و قدمی به جلو برداشتم که صدای جیغ زنی نظرم را جلب کرد. به سرعت سرم را برگرداندم و به زنی که روی زمین افتاده بود و خودش را به عقب میکشید تا خودش را از دست دو مرد سیاهپوش دور کند و در همان حال گریه و التماسشان میکرد نگاه کردم و آب دهانم را قورت دادم و خودم را کمی کنار کشیدم تا مرا نبینند.
مرد دیگری از کوچهی پشتی که به این کوچه وصل میشد بیرون آمد و پوزخند صدا داری زد و رو به چهرهی ترسیده و ملتمس زن گفت:
- میدونی جزای کسی که کنجکاوی میکنه و تو کاری که بهش مربوط نیست دخالت میکنه چیه؟
زن با ترس هقهقی کرد و سرش را به علامت منفی به چپ و راست تکان داد. مرد سنگ جلوی پایش را شوت کرد و سرش را کمی کج کرد و زل زد به زن.
- چطور نمیدونی؟ یعنی حتی حدس هم نمیزنی!
زن لبهای لرزانش را از هم فاصله داد و زیر لب گفت:
- خواهش میکنم من رو نکش!
مرد خندهای کرد و روی زانو نشست و به طرف زن خم شد و به دو مرد دیگر نگاه کرد و دوباره نگاهش را به زن داد و با سر انگشتهایش آرام گونههای خیس از اشک زن را نوازش کرد.
- تقصیر خودته ماریا! نباید میومدی دنبالم... حالام که اومدی باید تاوان فضولیای که کردی رو پس بدی.
زن سرش را به طرفین تکان داد و هقهقش را که اوج گرفته بود کمی کنترل کرد و با صدای لرزانش گفت:
- به... به هیچک*س چیزی نمیگم... قو... قول میدم.
مرد نیشخندی زد و به دو مرد دیگر اشاره کرد و از جایش بلند شد، کلت مشکی رنگش را در آورد و به طرف زن گرفت و انگشتش را روی ماشه گذاشت.
روی زانوهایش نشست و سرش را به طرف گونه زن برد و ب*وسه آرامی به او زد و در کنار گوشش زمزمه کرد:
- دیگه گند بالا آوردی و کاریش نمیشه کرد... حالام فقط باید بمیری و چیزی که دیدی رو با خودت به گور ببری ماریای من!
نمیدانم در آن لحظه چرا انقدر دلسوز و شجاع و البته احمق شدم که به طرفشان قدم برداشتم و خودم را به آنها که اصلا حواسشان به من نبود و گویی مرا نمیدیدند نشان دادم.
- ولش کن.
آخرین ویرایش: