جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ Eugènie (اوژنی) | اثر فریماه

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Farim با نام Eugènie (اوژنی) | اثر فریماه ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,474 بازدید, 37 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع Eugènie (اوژنی) | اثر فریماه
نویسنده موضوع Farim
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI

خب خب تا اینجا رمان چطور بود؟

  • عالی

    رای: 5 83.3%
  • بد نیست

    رای: 1 16.7%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
- نمی‌فهمی میگه منتظر کسیِ؟ زود باش گورت رو گم کن عوضی!
مرد به طرفش برگشت و با بی‌خیالی نگاهش کرد. جان برعکس لحن عصبی‌اش چهره‌ی خونسردی به خودش گرفته بود و حتی رد کوچکی از خشم هم در چهره‌اش پیدا نبود. وقتی دید مرد هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد و با پررویی تمام به چشمانش زل زده است نیش‌خندی زد و با تنه‌ای تکان‌دهنده به مرد برخورد کرد و از کنارش گذشت و به طرف من که با بی‌خیالی نگاهشان می‌کردم آمد. مرد که با برخورد جان تکان شدیدی خورده بود به طرفش برگشت و آب بینی‌اش را که در اثر سرما قرمز شده بود بالا کشید و با نیشخند نگاهش کرد.
- اونم یه عوضیِ هر*زه ست عین بقیه‌ی زنای فاح*شه‌ی فرانسه و مهمون یه شبته... پس یادت باشه برای زیر خوابت یقه چاک ندی... روز خوش موسیو.
دستان سردم را مشت کردم و با عصبانیت به طرف مرد که برگشته بود برود یورش بردم تا همان مشت را بکوبم در صورت صاف و شش تیغه‌اش که دست‌های جان بازویم گرفت و مرا از این کار منع کرد نگاه عصبی و به خون نشسته‌ام را از دست‌هایش که برعکس من خیلی گرم و عرق کرده بود گرفتم و روی چشمان خونسرد و بی‌تفاوتش متوقف کردم.
نفسم را بیرون دادم و دست‌های لرزانم را روی مچ دستش گذاشتم و دستش را از خودم جدا کردم و با همان اخم روی پیشانی‌ام بدون اینکه نگاهی به دست پُر از کاورش بی‌اندازم به طرف ماشین رفتم و سوار شدم و در را محکم بستم.
تقصیر او نبود که آن مرد مرا یک هر*زه خطاب کرده بود
اما اگر به خودم بود مثل آدم در ماشین می‌نشستم و آن‌طور سیخ وسط پیاده‌رو نمی‌ایستادم تا آقا برود و بیایید و آن مرد به من گیر نمی‌داد.
گرچه همچین مزاحمت‌هایی توسط مردان فرانسه همیشه اتفاق می‌افتاد و ربطی به سر به زیر بودن و نبودن نداشت آن‌ها کاری به پوششت نداشتند هر چقدر چهره‌ات زیباتر بود بیشتر پاپیچت می‌شدند تا تو را یک شب به اتاق خواب لعنتیشان ببرند.
اما خب اینکه او هیچ سعی‌ای نکرد تا از من مقابل‌ آن مرد دفاع کند و چیزی بگوید و با سکوتش شاید به نوعی حرف‌هایش را تایید کرد عصبی‌ام کرده بود نمی‌دانم شاید هم دلخور شده بودم.
با صدای باز شدن درب ماشین بدون اینکه برگردم سمتش و کوچک‌ترین نگاهی به او بی‌اندازم رویم را برگرداندم و از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم.
چشمانش را که در اثر برخورد نور آفتاب می‌سوخت جمع کرد و کمی در ماشین خم شد و گفت:
- بهت گفته بودم سوار نشو... لابد کارت داشتم!
بدون اینکه ذره‌ای تغییر در چهره‌ی بی‌تفاوتم ایجاد کنم درحالی که نگاهم را به زوج‌هایی که با شور و شوق دور آن مرد ویولن زن جمع شده بودند و در خیابان می‌رقصیدند می‌دادم گفتم:
- کارت رو تو ماشین هم می‌تونستی بگی.
از تغییر لحن یهویی‌ام متعجب شد و ابرو بالا انداخت.
کاورهایی که در دستش بود را روی صندلی راننده گذاشت و کمی بیش‌تر خم شد و در داشبورد را باز کرد و به دنبال چیزی گشت و وقتی پیدایش کرد پاکت سیگاری که مد نظرش بود را در آورد و سرش را از ماشین بیرون برد و درحالی که نگاهش را به سیگارش داده بود و آن را با فندک کوچکی که در جیبش بود روشن می‌کرد گفت:
- عجیبه! انگار تمام دخترای فرانسه اینطورین.
نگاهش را مستقیم به من که به رو به رویم نگاه می‌کردم داد و سیگارش را گوشه‌ی لبش گذاشت.
- اول باهات رسمی و سرد صحبت می‌کنن... .
نیش‌خندی زد و دود سیگارش را به بیرون فرستاد و ادامه داد:
- و لابد بعدش هم سر از تخت خوابت در میارن.
اخم غلیظی روی پیشانی‌ام نشاندم و سرم را به سرعت به سمتش چرخاندم و با عصبانیت در چشمانش زل زدم.
- اتفاقا مردای فرانسه هم همینطورین... اولش جوری باهات رفتار می‌کنن که حس می‌کنی دوست دخترشونی و سال‌هاست می‌شناسیشون.
پوزخندی زدم و خم شدم سمت صندلی عقب و یونتان را که آرام و ساکت خوابیده بود را نگاه کردم و گفتم:
- بعدش هم که کارشون تموم میشه... .
حرفم را ادامه ندادم و بی‌توجه به او که با بی‌تفاوتی نگاهم می‌کرد و دود سیگارش را بیرون می‌داد در ماشین را باز کردم و پیاده شدم و به سرعت از او دور شدم و پا تند کردم سمت مرد ویولن زن. او هم پشت سرم به دنبالم آمد و چند بار اسمم را صدا زدم اما من اهمیتی ندادم و دویدم.
نفس‌نفس زنان دستم را به دیوار کوچه تکیه دادم و آب دهانم را قورت دادم و به خیابان سرک کشیدم و به او که سردرگم و خونسرد به اطرافش نگاه می‌کرد تا مرا پیدا کند نگاه کردم و روی زمین نشستم.
دستم را مشت کردم و جلوی دهانم گرفتم و نفسم را به بیرون فرستادم تا کمی دست‌های سردم را گرم کنم اما انگار با این چیزها گرم نمی‌شدم، خورشید طلوع کرده بود و نور نارنجی رنگش به خانه‌ها و دیوارهای مارسی خورده بود و آسمان بنفش، زرد، نارنجی‌اش فضای زیبایی را رقم زده بود.
لبخندی به لب آوردم و با تکیه دادن دستم به دیوار از جایم بلند شدم و لباس‌هایم را کمی تکاندم و قدمی به جلو برداشتم که صدای جیغ زنی نظرم را جلب کرد. به سرعت سرم را برگرداندم و به زنی که روی زمین افتاده بود و خودش را به عقب می‌کشید تا خودش را از دست دو مرد سیاه‌پوش دور کند و در همان حال گریه و التماسشان می‌کرد نگاه کردم و آب دهانم را قورت دادم و خودم را کمی کنار کشیدم تا مرا نبینند.
مرد دیگری از کوچه‌ی پشتی که به این کوچه وصل می‌شد بیرون آمد و پوزخند صدا داری زد و رو به چهره‌ی ترسیده و ملتمس زن گفت:
- می‌دونی جزای کسی که کنجکاوی می‌کنه و تو کاری که بهش مربوط نیست دخالت می‌کنه چیه؟
زن با ترس هق‌هقی کرد و سرش را به علامت منفی به چپ و راست تکان داد. مرد سنگ جلوی پایش را شوت کرد و سرش را کمی کج کرد و زل زد به زن.
- چطور نمی‌دونی؟ یعنی حتی حدس هم نمی‌زنی!
زن لب‌های لرزانش را از هم فاصله داد و زیر لب گفت:
- خواهش‌ می‌کنم من رو نکش!
مرد خنده‌ای کرد و روی زانو نشست و به طرف زن خم شد و به دو مرد دیگر نگاه کرد و دوباره نگاهش را به زن داد و با سر انگشت‌هایش آرام گونه‌های خیس از اشک زن را نوازش کرد.
- تقصیر خودته ماریا! نباید میومدی دنبالم... حالام که اومدی باید تاوان فضولی‌ای که کردی رو پس بدی.
زن سرش را به طرفین تکان داد و هق‌هقش را که اوج گرفته بود کمی کنترل کرد و با صدای لرزانش گفت:
- به... به هیچ‌ک*س چیزی نمی‌گم... قو... قول می‌دم.
مرد نیشخندی زد و به دو مرد دیگر اشاره کرد و از جایش بلند شد، کلت مشکی رنگش را در آورد و به طرف زن گرفت و انگشتش را روی ماشه گذاشت.
روی زانوهایش نشست و سرش را به طرف گونه زن برد و ب*وسه آرامی به او زد و در کنار گوشش زمزمه کرد:
- دیگه گند بالا آوردی و کاریش نمی‌شه کرد... حالام فقط باید بمیری و چیزی که دیدی رو با خودت به گور ببری ماریای من!
نمی‌دانم در آن لحظه چرا انقدر دلسوز و شجاع و البته احمق شدم که به طرفشان قدم برداشتم و خودم را به آن‌ها که اصلا حواسشان به من نبود و گویی مرا نمی‌دیدند نشان دادم.
- ولش کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
مرد ابرو بالا انداخت و به طرف من که دستم‌هایم را مشت کرده بودم و با لحنی جدی این حرف را به زبان آورده بودم برگشت و زیر لب گفت:
- چه روز گندی... انگار امروز باید آدم‌های زیادی به دست من کشته بشن!
این را گفت و کلتش را به طرف من گرفت و بالا آورد و بلندتر گفت:
- تا مثل این چیز بیش‌تری ندیدی و مجبور نشدم سرتو زیر آب کنم گورتو گم کن و از این‌جا برو.
قدم دیگری به جلو برداشتم و بدون اینکه ردی از ترس تهدیدهایش به چهره‌ام بیاورم با خونسردی دستم را در جیب پلیورم کردم و گفتم:
- همین حالام من شاهد سوء قصدی که به جون این دختر داشتی هستم و اگر به اداره‌ی پلیس مارسی همچین چیزی رو گزارش بدم کارت ساخته‌ست... کمِ‌کم به جرم داشتن اسلحه دو ماه حبس برات میبُرن یا شایدم واسه کشتن اون دختر اعدامت کنن!
قدم دیگری به جلو برداشتم و سرم را کمی کج کردم و با نوک کفش به سنگ جلوی پایم زدم.
- اما از اون‌جایی که من آدم خوبیم و دنبال دردسر نیستم بهت فرصت می‌دم اون دختر و ول کنی و منم در ازاش چیزی به کسی نمی‌گم و گورم رو گم می‌کنم!
صدای خنده‌ی بلند مرد باعث شد سرم را بالا بیاورم و به او که آن دو مرد را کنار می‌زد و به طرف من می‌آمد نگاه کنم.
- واقعا فکر می‌کنی به همین سادگیه؟
خنده‌ی عصبی‌اش را قطع کرد و با چشم‌های به خون نشسته‌اش به من که حالا درست رو به رویش بودم نگاه کرد.
- یه فرصت دیگه بهت می‌دم... گمشو از این‌جا برو تا برات دردسر درست نکردم!
با تردید نگاهم را به زن که حالا آرام‌آرام گریه می‌کرد و نگاهش به من بود دادم... داشت با چشمانش التماسم می‌کرد تا تنهایش نگذارم، تا به تهدیدهای مرد گوش ندهم و نروم.
- من نمی‌دونم! میزان سادگیِ قتل یه دختر و تو باید برای پلیس توضیح بدی نه من.
سردی سر کلتش را روی شقیقه‌ام حس کردم و همین باعث شد چشم‌هایم را ببندم و سعی کنم ترس را به دلم ندهم. صدای عصبی‌ و حرف‌هایش را که کنار گوشم شنیدم تازه متوجه شدم چقدر از مرگ می‌ترسم.
- اگر اینطوریه خب باشه... من مشکلی ندارم! اصلا قتل دو تا دختر رو توضیح می‌دم هوم؟
چشمانم را باز کردم و دوباره نگاهم را به آن دو مرد که کنار زن ایستاده بودند و فقط نگاهمان می‌کردند دادم و آب دهانم را قورت دادم و بعد لبخندی زدم و خیره به چشمان مرد رو به رویم دروغ سر هم کردم.
- و بعدش هم به جرم کشتن یه دختر بی‌گناه به اضافه‌ی دختر سرگرد کار کشته‌ی مارسی به چند سال حبس محکوم می‌شی... شاید هم قبل از اینکه حکمی برات صادر شه برادرم با دستای خودش تو رو بکشه!
آب دهانش را قورت داد و چشمانش را بست و به طرف آن دو مرد برگشت و با اشاره‌ای کوچک به من گفت:
- هر کاری دلتون می‌خواد باهاش بکنید و بعد هم... بکشیدش!
پایم را بالا آوردم و ضربه‌ی محکمی به پشت زانویش زدم و بی‌توجه به افتادنش روی زمین و ضعف کردنش از درد سریع کلتش را برداشتم و قدمی به طرف آن دو مرد که حالا کمی ترسیده بودند و به طرفم نمی‌آمدند برداشتم که با کشیده شدن پایم توسط مرد پشت سرم با چانه به زمین افتادم و ناله‌ای از درد سر دادم.
مرد با چنگ زدن به زمین از جایش بلند شد و با چشم‌های به خون نشسته‌‌اش نگاهم کرد و به طرفم آمد.
با درد لبم را گزیدم و به زن نگاه کردم و لب زدم:
- برو دیگه.
زن آب دهانش را قورت داد و آرام و نامحسوس سرش را تکان داد و نگاه ریزی به دو مردی که کنارش بود انداخت.
مرد رو به رویم زانو زد و با دست‌ِ بزرگش مرا که سعی می‌کردم از روی زمین بلند شدم روی زمین کوباند و درحالی که دستش را در جیبش کرده بود و دنبال چیزی می‌گشت گفت:
- بهت گفتم برو ولی خودت نخواستی، خودتو نجات بدی... حالاام باید تاوان نرفتنت رو بدی!
این را گفت و در یک لحظه سر چاقوی جیبی‌اش را بالا داد و بدون اینکه فرصت پردازش چیزی را به من بدهد آن را محکم در شکمم فرو کرد!
***
وقتی سردی و درد چاقو رو حس کرد برای یک لحظه نفسش جوری گرفت که انگار جون از تنش جدا شد و تنها تونست ناخون‌های بلندش رو به زمین بکشه و زمین رو چنگ بزنه. مرد سیاه ‌پوش بعد از کمی مکث چاقو رو از شکم بلا که از درد به خودش می‌پیچید بیرون کشید و بدون توجه به درد کشیدنش از جاش بلند شد و آب بینیش رو بالا کشید و نگاهش رو به زن که با ترس به بلا نگاه می‌کرد داد و گفت:
- خب... حالا نوبت توئه!
این رو گفت و قدمی به طرف زن برداشت. بلا به سختی سرش رو چرخوند به طرف چپش و دستش رو به طرف کلت که فاصله‌ی کمی باهاش داشت دراز کرد اما وقتی دید دستش بهش نمی‌رسه لبش رو به دندون گرفت و کمی خودش رو به طرف کلت کش داد و همین باعث شد سوزش و درد عمیقی که تو شکمش پیچیده بود بیش‌تر بشه و نفسش رو بند بیاره.
اهمیتی به درد‌ش نداد و با تمام توانش به کلت چنگ زد و اونو تو دستش گرفت و به طرف مرد که داشت به اون زن نزدیک می‌شد گرفت و بعد انگشتای لرزونش رو روی ماشه گذاشت و چشماش رو بست و ماشه رو کشید.
در کسری از ثانیه صدای فریاد مرد با صدای شلیک گلوله در هم آمیخته شد... لبخندی زد و چشماش رو باز کرد و به مرد که حالا افتاده بود روی زمین و با فریاد کشکک زانوش رو گرفته بود نیش‌خند زد و بعد نگاهش رو به دو مرد سیاه‌پوش که حالا با شلیکی که بلا کرده بود ترسیده بودند و از زن فاصله گرفته بودن داد... به مرد تیر خورده اشاره کرد و کلت رو به طرفشون گرفت و دندوناش رو روی هم سایید و گفت:
- اگه نمی‌خواین شما دو تا بی عرضه هم که فقط نگاه کردن رو بلدید بزنم زود رئیستون رو جمع کنید و برید.
هر دو به هم نگاه کردن و بعد از مکثی کوتاه زیر کتف مرد زخمی رو که ناله می‌کرد و دست بردارد نبود و هنوزم می‌خواست بلا و اون زن رو بکشه گرفتن و بردنش.
بلا چشماش رو با درد بست و دستش رو گذاشت روی زخمش و از درد طاقت فرسایی که داشت تنها تونست به جون لباش بیوفته و اونا رو گاز بگیره... خیس شدنِ دستش رو که حس کرد چشما‌‌ش رو باز کرد و به زن که هنوز خشک شده بود سر جاش نگاه کرد و نالید:
- چرا وایسادی؟ زود باش برو دیگه... الان پلیسا سر می‌رسن.
خوب می‌دونست تا الان قطعاً مردم صدای تیراندازی رو شنیدن و به اداره‌ی پلیس گزارش دادن و همین الاناست که پلیسا سر برسن و برای چاقو خوردن و کلتی که اندازه‌ی دو قدم باهاش فاصله داشت بازجوییش کنن.
زن که انگار اصلا جونی توی پاهاش نبود چهار دست و پا به سمت بلا اومد و گریه کنان گفت:
- نمی‌تونم ولت کنم! تو زخمی‌ هستی!
بلا از گوشه‌ی چشمای جمع شدش نگاهی به زن انداخت و گفت:
- اگه نمی‌خوای دوباره بیان سر وقتت هر چه زودتر بدو و از این‌جا دور شو و پشت سرت رو هم نگاه نکن.
زن سرش رو تکون داد و آخرین نگاه اشکیش رو به بلا انداخت و بعد دست‌هاش رو محکم مشت کرد و از جاش بلند شد و دوید و به سرعت از اون کوچه‌‌ی کذایی دور شد.
بلا آهی کشید و نفس عمیقش رو بیرون داد و درحالی که با یک دستش سعی می‌کرد به زمین تکیه کنه و از جاش بلند شه دست دیگرش رو به زخمش گرفت و با ناله از روی زمین بلند شد و به دیوار تکیه زد.
با وجود چاقو خوردنش و دردی که داشت از کاری که کرده بود به شدت پشیمون شده بود و تو دلش خودش رو لعنت و سرزنش می‌کرد که چرا خواست قهرمان بازی در بیاره و حالا حال و روزش اینه!
اخمی که از درد روی پیشونیش نشسته بود رو محو کرد و به رد خونی که روی زمین ریخته بود نگاه کرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: AYSA_
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
کمرش رو خم کرد تا کمی از شدت درد شکمش کم بشه و لنگ‌زنان به راه افتاد.
نمی‌دونست باید کجا بره اما اینو خوب می‌دونست پا تو هر جایی میذاره نباید به درمان‌گاه بره چون اگر می‌رفت براش دردسر می‌شد. تنها تمام سعیش رو می‌کرد که عادی رفتار کنه و از بین مردم رد بشه تا به یه کوچه‌ی خلوت برسه اما کمرِ نسبتًا خم شده‌ش و خیسی پلیور قهوه‌ای رنگش نگاه بعضی‌ها رو به خودش جلب می‌کرد.
با درد چشماش رو بسته بود و با تکیه دادن دستش به دیوارها آروم از توی پیاده‌روها می‌گذشت و بدون این‌که بخواد مقصدی برای خودش مشخص کنه فقط راه می‌رفت و پاهاش رو که هر لحظه بی‌جون‌تر از قبل می‌شد روی زمین می‌کشید، انگار فقط می‌خواست از جمعیت دور بشه و تلاشی برای اینکه خودش رو به یک دکتر برسونه نمی‌کرد... البته اون جز دکتر جوهانسون که حالا برای مسافرت به پاریس رفته بود ک.س دیگه‌ای رو نمی‌شناخت و آکیلا هم که خونه نبود.
نفهمید چقدر راه رفت و اصلا به کجا رفت... جلوی یک خونه ایستاد و نفس‌نفس ‌زنان سرش رو بالا آورد و نگاهش رو که هر لحظه رو به سیاهی می‌رفت به عمارت رو به روش داد.
‏بدون ذره‌ای تعلل دستای لرزون و خونیش رو زنگ طلایی رنگ گذاشت و اون رو فشار داد و بعد چشماش رو برای یک لحظه بست و منتظر موند تا صاحب خونه بیاد.
‏دیگه نمی‌تونست دردی که داشت رو تحمل کنه و واقعا به کمک یک نفر نیاز داشت و چه کسی بهتر از یک غريبه که اون رو نمی‌شناسه؟ البته از طرفی هم ممکن بود کمکش نکنه و شاید به پلیس تحویلش بده اما با این حال بلا ریسک این کمک رو پذیرفت.
بعد از گذشت مدت نه چندان کوتاهی در باز شد و جان با صدای بلندی رو به داخل خونه گفت: مارگریت کجایی؟ مگه صدای زنگ رو نمی‌شنوی؟
‏و بعد نگاهش رو به بلای زخمی و خونی که اصلا رمغی برای تعجب کردن و روی پا ایستادن نداشت و به سختی به دیوار تکیه کرده بود داد و خشکش زد!
‏نگاهی به لباسای خونیش انداخت و سپس نگاهش روی شکم زخمیش ثابت شد.
‏‌- تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ چه... چه بلایی سرت اومده؟
‏بلا که بیش‌تر از این تحمل درد و رمغ به هوش بودن رو نداشت قدمی به جلو برداشت و بعد پلکاش روی هم افتادند و از هوش رفت... زانوهای سستش که دیگه تحمل وزن اون رو نداشتند شل شدند و درحال افتادن بود که جان با یک دستش کمر باریکش رو گرفت و اون رو تو خونه کشید و در و با پاش بست.
‏نگاهی به چهره‌ی به شدت پریشون و رنگ پریدش انداخت و لب گزید. اگر مادام اون رو می‌دید نمی‌گفت این دختر کیه و چرا راهش داده؟ با فکر به این‌که نه مادام مهربون‌تر و دلسوزتر از این حرفاست خودش رو آروم کرد و بدون ذره‌ای تعلل دست انداخت زیر زانوها و کتف دختر و اون رو توی بغلش کشید و به سرعت به طرف پله‌ها رفت.
‏سرش رو عقب برد و کمی کج کرد و با صدای بلندی خدمت‌کار خونه رو صدا زد. مارگریت به سرعت از توی کتاب‌خونه بیرون زد و خودش رو به جان رسوند و با نگاه کوتاهی به دختر خونیِ توی بغل اربابش رنگش پرید.
‏جان نگاه کوتاهی به سمت چپ و راستش انداخت و وقتی مطمئن شد هنوز کسی به خونه نیومده و مادام تو اتاقشِ و درحاله استراحته به طرف مارگریت خم شد و به چشمای عسلی رنگ دختر که ترس تو اون هویدا بود زل زد و گفت:
‏- زود به جیمین خبر بده تا از سر کارش نیومده بره دنبال دکتر ویکتور... به مادام هم بگو بیاد به اتاقم.
‏مارگریت تند تند سرش رو تکان داد و از او دور شد. جان حلقه‌ی دست‌هاش زیر زانوهای بلا تنگ‌تر کرد و اون رو کمی بالاتر کشید و بعد به سرعت از پله ها بالا رفت و با زدن شونش به در اتاقش که نیمه‌باز بود اون رو کامل باز کرد و بلا رو روی تخت گذاشت. به سراغ کمدش رفت و ملافه‌ای سفید رنگ رو از توی کشوش بیرون کشید و درحالی که تاش رو باز می‌کرد نگاهش رو به چشمای بسته‌ی بلا داد و زیر لب گفت:
‏- کاش بیش‌تر دنبالت می‌گشتم! نباید برمی‌گشتم خونه!
به طرفش رفت و لبه‌ی تخت نشست لبش رو توی دهنش داد و ملافه رو طرف زخمش برد و لباسش رو داد بالا... با دقت به زخم روی شکمش نگاه کرد و به یقین رسید که چاقو خورده!
اما سوالی که ذهنش رو درگیر می‌کرد این بود که چرا؟ اون فقط 1 ساعت گمش کرده بود مگه تو این یک ساعت سر از کجا درآورده بود که حالا چاقو هم خورده بود. چنین مواردی توی فرانسه رخ می‌داد اما چیزی که تعجبش رو تشدید می‌کرد این بود که اون که تا آخرین لحظه‌ای که کنارش بود سالم بود و قطعا هم بی‌دلیل چاقو نخورده!
اجازه‌ی بیش‌تر فکر کردن رو به خودش نداد و تعلل زیاد رو جایز ندونست و ل*باش رو توی دهنش کشید و با کشیدن نفسی عمیق ملافه رو روی زخمش که هر لحظه بیش‌تر از قبل خون میومد و تختش رو خونی کرده بود گذاشت و فشار داد تا قبل از رسیدن دکتر جلوی جریان خون رو بگیره اما خب کارساز نبود، جراحت بلا انقدر عمیق بود که داشت پارچه‌ی سفید رنگ رو هم خونی می‌کرد.
«اون شب که تو رو اون‌طور خونی و رنگ پریده دیدم نفهمیدم چطور تونستم نفس بکشم و به خودم بیام.
من از چی ترسیده بودم؟ از مُردن تو و از دست دادن کاری که بهم محول شده بود؟ یا از دست دادن چشمای مشکیت که شاید دیگه هیچ‌وقت قرار نبود بهم نگاه کنه»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: AYSA_
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
با کلافگی آرنجش رو به زانوش تکیه داد و دستش رو به صورتش کشید و سرش رو توی دستاش گرفت... دعا دعا می‌کرد هر چه زودتر جیمین از راه برسه و دکتر ویکتور رو خبر کنه.
با باز شدن در اتاق دستاش رو از روی سرش برداشت و با شتاب از جاش بلند شد و کنار در وایساد. مادام نگاه نگران و موشکافانه‌اش رو به دختر روی تخت داد و با اشاره به اون گفت:
- اون دختر کیه تهیونگ؟ این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
آب دهنش رو قورت داد و نفسی عمیق کشید و خیره به چشم‌های آبی رنگ مادام گفت:
- ‏من... نمی‌دونم... همین که در رو باز کردم افتاد تو بغلم و بی‌هوش شد!
واقعا نمی‌دونست... اون موقع انقدر نگران و پریشون شد بود که حوصله‌ی معرفی بلا رو برای مادام نداشت و فقط می‌خواست هر چه زودتر جیمین بیاد... مادام به طرف تخت رفت و روی لبه‌ی تخت نشست و نگاهش رو به چهره‌ی رنگ پریده‌ی بلا داد و لب گزید.
- ‏خیلی خب باشه... فکر کنم خون زیادی از دست داده دکتر خبر کردی؟
جان دستش رو درهم قفل کرد و جلوش گرفت و با تکون دادن سرش گفت:
- به مارگریت گفتم جیمین رو بفرسته دکتر رو خبر کنه.
‏مادام نگاهش رو از جان گرفت و دوباره به بلا خیره شد و سر تکون داد... کف دستش رو روی پیشونی داغ و تب‌دارش چسبوند و گفت:
- خوب کاری کردی... تا دکتر بیاد برو یک ظرف آب و یک دستمال پارچه‌ای بیار بدجوری تب کرده.
‏جان آب دهنش رو قورت داد و سرش رو با ترس تکون داد و به سرعت از اتاق خارج شد و در رو بست... پله‌ها رو دوتا یکی پایین اومد و دوباره صداش رو روی سرش انداخت.
- مارگریت... مارگریت کجایی؟
مارگریت که تو آشپزخانه مشغول شست و شوی ظرف‌ها بود دست‌کش هاش رو از دستش در آورد و به پذیرایی رفت و رو به روی جان ایستاد.
جان با کلافگی چنگ زد توی موهاش و اون‌ها رو به بالا هدایت کرد.
- یک ظرف آب و یک پارچه به من بده... خودتم زمین رو تمیز کن!
و به سرامیک‌های خونی که رد اون از در تا پله‌ها ادامه داشت اشاره کرد و به نرده‌ها تکیه زد و منتظر موند تا چیزایی که خواسته بود رو مارگریت آماده کنه و تو همین حین به این فکر کرد که اگر بلا می‌مرد چی می‌شد.
تو همین افکار بود که مارگریت ظرف آب و پارچه‌ای که خواسته بود و به همراه یه سینی آورد و داد دستش... دستش رو جلو برد و سینی رو از دست مارگریت گرفت و نگاهی به طبقه‌ی بالا و بعد ساعت بزرگ ایستاده‌ی حال انداخت و از پله‌ها بالا رفت. پس چرا جیمین نمیومد؟ ساعت 7 غروب بود و وقت کاریش تموم شده بود پس چرا هنوز نیومده بود خونه؟
با پا در اتاق رو هول داد و نگاه نگرانش رو به چهره‌ی بلا که مثل گچ دیوار سفید شده بود انداخت و به سختی آب دهانش رو قورت داد و سینی رو روی عسلی کنار تخت گذاشت و به مادام نگاه کرد و گفت:
- زندست؟
مادام با خونسردی پارچه رو از توی سینی برداشت و توی کاسه‌ی آب فرو برد و با چلوندن آبش اونو روی پیشونی بلا گذاشت و در همون حال گفت:
- فعلا که داره نفس می‌کشه.
با اشاره به ملافه‌ی سفید که حالا دیگه کاملا خونی شده بود و قسمت‌های کمی از اون سفید باقی مونده بود سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:
- خون زیادی ازش رفته.
جان چشماش رو بست و موهای جلوی چشمش رو کنار زد و به دیوار تکیه داد و در همون حال گفت:
- چرا جیمین دیر کرده؟
صدای چکه‌ی آب پارچه رو توی کاسه شنید.
- عصر بهش زنگ زدم گفتم سر راهش کتابی که خیلی تعریفش رو شنیدم رو برام از لئون بخره بیاره... فکر کنم دلیل تاخیرش همین باشه!
چشماش رو باز کرد و نگاهش رو روی لب‌های رنگ پریده و نیمه‌باز بلا ثابت کرد و زیر لب گفت:
- امیدوارم!
***
بی وقفه و تند داشت از میونِ جمعیت می‌دوید و تموم سعیش رو می‌کرد خودش رو زود به خونه برسونه و ببینه مارگریت برای چی ازش خواسته بود زود بیاد به خونه و چیکارش داره... با برخورد به یکی از مامورهای گشتی سر چهار راه پاش پیچ خورد و افتاد روی زمین و بعد سرش رو چرخوند و کتابی که مادام ازش می‌خواست رو گرفت توی دستش... مامور فورا به طرفش برگشت و دستش رو به طرفش دراز کرد:
- چه خبرته یَسّون؟ آروم‌تر.
جیمین آب دهنش رو قورت داد و بلافاصله دستش رو تو دست مامور گذاشت و با فشار دادن کف دستش روی زمین از جاش بلند شد و سر به هوا و تندی به نشونه‌ی معذرت خواهی بنا به آداب کشورش خم شد و چند بار تعظیم کرد و گفت:
- اوه منو ببخشید موسیو... خیلی عجله داشتم متوجهتون نشدم.
مامور لبخند خشکی به لب آورد و درحالی که به لباس فرمِ سرمه‌ای رنگ و آستین کوتاهش ور می‌رفت و سعی می‌کرد آستینش رو کمی پایین‌تر بکشه تا در برابر سرمای هوا مقاومت کنه گفت:
-اشکالی نداره... ببینم تو یک دختر زخمی این دور و برها ندیدی؟
دست‌هاش رو درهم قفل کرد و جلوش گرفت و کمی فکر کرد و با یادآوریِ مارگریت که تند تند می‌گفت بره و دکتر ویکتور رو خبر کنه و سعی داشت زود تماس رو قطع کنه کمی ترسید و به شک افتاد... اما با آروم کردن خودش و فکر به این‌که نه دلیل دکتر خواستنشون این نیست سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
- نه با همچین کسی ملاقات نکردم... چطور؟
مامور سرش رو تکون داد و لباش رو بهم فشرد و درحالی که به اطراف نگاه می‌کرد گفت:
- یک ساعت پیش گزارش یک تیر اندازی تو کوچه 14 داده شده... وقتی رسیدیم اون‌جا و اون محل رو چک کردیم علاوه بر یک کلت رد خون هم روی دیوار و زمین بود... چند نفر هم گفتن که یک دختر زخمی رو دیدن که از اون‌ کوچه بیرون می‌اومده.
 
آخرین ویرایش:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: AYSA_
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
موشکافانه سرش رو تکون داد و به فکر فرو رفت و بعد نگاهش رو از زمین گرفت و به چشمای پلیس داد و گفت:
- امیدوارم زودتر پیداش کنید... روز خوش موسیو.
و بعد دوباره خم شد و از مامور که زیر لب خداحافظی کرده بود دور شد و به راهش ادامه داد و نگاهش رو به جلد کتاب داد و لبخندی زد... کتاب بی‌نوایان اثر ویکتور هوگو!
لباش رو به هم فشار داد و با فکر به این‌که مادام چقدر از این‌که تونسته آخرین نسخه‌ی این کتاب رو براش بخره خوشحال میشه با خوشحالی کتاب رو زیر بغلش زد و زنگ طلایی رنگ در رو زد و سرش رو پایین انداخت... و تا باز شدن در نوک کفش‌هاش رو روی زمین کشید و خطوطی تخیلی رسم کرد.
در که باز شد سرش رو بالا آورد و به دکتر ویکتور که مردی 40 ساله و جذاب بود چشم دوخت اما همین که نگاهش خورد به بدن برهنه‌ی دکتر با خجالت سرش رو پایین انداخت و درحالی که سعی می‌کرد توجهی به دکتر که سعی در بالا کشیدن شلوارش داشت نکنه زیر لب گفت:
- ببخشید.
‏صدای ضعیف یک زن از توی خونه به گوشش رسید:
- کیه طوماس؟
جیمین که با شنیدن صدای اون زن بیشتر خجالت کشیده بود سرش رو پایین‌تر انداخت و ناخوناش رو توی گوشت دستش فرو کرد انگار بدموقع رسیده بود و مزاحمش شده بود.
ویکتور دستش رو گذاشت زیر چونش و سرش رو بالا آورد و با خونسردی نگاهش کرد.
- کاری داشتی؟... چرا دم در ایستادی بیا تو!
‏سعی کرد نگاهش رو به بدن عضلانی مرد نده و فقط توی چشماش نگاه کنه و تازه یادش اومد برای چی اینجاست.
- اوه آره آره... مادام گفتن زود خودتون رو برسونین خونمون و وسایلتون رو با خودتون بیارید!
ویکتور که متوجه نگاه معذب جیمین شده بود نیش‌خندی زد و درحالی که در رو پیش می‌کرد گفت:
- خیلی خب صبر کن لباس بپوشم بیام.
لب گزید و به دیوار کنار در تکیه داد و با اخم به رو به روش زل زد و به دختر بچه‌ی کوچیکی که سعی می‌کرد با کشیدن خودش دستش رو به زنگ برسونه نگاه کرد و زیر لب غر زد:
- مردک عوضی... نشد من یک‌بار بیام دنبالش این مشغول انجام عملیات نباشه! همیشه صدای آه و ناله‌ی زن و مرد از تو خونه‌اش میاد من نمی‌دونم این مرد چرا انقدر به رو هم ریختن با آدما علاقه داره.
حرفش رو قطع کرد و با کلافگی پوف عمیقی کشید و موهای صافش رو از جلوی چشمش کنار زد و به طرف دخترک که مشغول رسوندن خودش به زنگ بود قدم برداشت و پشت سرش ایستاد.
لبخندی به سعی و تلاش دختر که هنوز مشغول کش و قوس دادن خودش برای رسیدن به زنگ در بود زد و با دو تا انگشتش ضربه‌ی آرومی به شونه‌ی دختر زد... دختر با تعجب سر برگردوند و سرش رو بالا آورد و به مرد جوانی که پشت سرش بود نگاه کرد و گفت:
- کاری دارید موسیو؟
جیمین که از دختر که سرش رو تا حد ممکن بالا آورد بود تا بتونه نگاهش کنه خندش گرفت و خم شد و روی دو زانوش نشست تا دختر انقدر برای نگاه کردنش اذیت نشه.
لبخندش رو تشدید کرد و درحالی که موهای بور و دختر رو که توی صورتش پخش شده بود، از جلوی چشماش کنار می‌زد گفت:
- مامان و بابات وقتی می‌دونن تو قدت به این زنگ نمی‌رسه چرا تو رو تنهایی بیرون می‌فرستن؟
دختر شانه بالا انداخت و لباش رو به هم فشرد.
- من پدر و مادری ندارم.
برای یک لحظه دستش رو که توی موهای دختر کرده بود و سعی می‌کرد اونا رو کنار بزنه متوقف شد... آب دهنش رو قورت داد و با چشماش که حالت محزونی داشت به چشمای آبی دختر زل زد و گفت:
- پس با کی زندگی می‌کنی؟
دختر نگاهی به پشت سرش که در خونه بود کرد و گفت:
- با عمو و زنعموم.
پلاستیک‌های زیاد داخل دستش رو که به سختی نگهشون داشته بود و به نظر میومد چیز سنگینی توشون هست جا به جا کرد و به دست دیگش گرفت و سرش رو کج کرد و گفت:
- ببخشید موسیو من باید برم... اگر عموم بفهمه وقت تلف کردم و با شما صحبت کردم تنبیهم می‌کنه.
جیمین که حالا به خوبی متوجه قضیه شده بود بغض توی گلوش رو با قورت دادن آب دهنش پایین فرستاد و سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد و یک دستش رو پشت کمر دختر گذاشت و زنگ رو زد... سعی کرد لبخند بزنه و با ترحم به دختر نگاه نکنه.
- این دفعه رو من بودم که کمکت کنم... اما دفعه‌ی بعد باید از یه موسیوی دیگه کمک بگیری.
و بعد در برابر نگاه متعجب و بامزه‌ی دختر که متوجه حرفش نشده بود لبخندی به لب آورد و دوباره روی دو زانوش نشست و گفت:
- ببینم.. تو آب نبات دوست داری؟
دختر کمی فکر کرد و بعد پرسید:
- همون که مزه‌ی خیلی شیرینی داره؟
جیمین سر تکون داد و با همون لبخندش گفت:
- آره همون.
و بعد دست برد توی جیبش و دو تا از آب نبات‌هایی که هر موقع از کافه میومد با خودش میاورد به خونه برداشت و به طرف دختر گرفت و با زل زدن به چشمای پر ذوق دختر گفت:
- اینم هدیه‌ی من به شما خانومِ خوشگل.
با شنیدن صدایی از پشت سرش مثل برق گرفته ها به عقب برگشت و به ویکتور که لباس‌های شیکی پوشیده بود و منتظرش ایستاده بود نگاه کرد.
- اگر مهربونی و بذل و بخششت تموم شد بلند شو بریم خونتون شاید حال مادام بد شده باشه.
از جاش بلند شد و توی پیشونیش زد و گفت:
- آخ راست میگید اصلا حواسم نبود.
ویکتور به راه افتاد و نیش‌خندی زد و رو به جیمین که داشت با یک لبخند پهن و ذوقی که توی چشماش بود به دختر نگاه می‌کرد و دستش رو آورده بود بالا و برای دختر تکون می‌داد و ازش خداحفظی می‌کرد گفت:
- ببینم تو بچه‌ها رو دوست داری؟
جیمین ذوق توی نگاهش رو مخفی کرد و سرش رو پایین انداخت و همراه با ویکتور قدم برداشت و شوتی به سنگ جلوی پاش زد.
- آره خب اونا خیلی معصوم و نازن.
ویکتور از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد و گوشه‌ی ژاکت سبز رنگش رو گرفت و کمی کشید پایین و ابرو بالا انداخت.
- مثل تو؟
 
آخرین ویرایش:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: AYSA_
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
جیمین برای یک لحظه شوکه شده از حرفی که شنیده بود ایستاد و بعد دوباره به خودش اومد و به راه افتاد... اخماش رو درهم کشید و دستاش رو توی جیب پلیورش فرو کرد و زیر لب جوابش رو داد.
- من اونقدرام که به نظر میرسم معصوم نیستم موسیو.
‏ویکتور که لرزش خفیف بدنش رو به وضوح حس کرده بود دوباره نیش‌خند زد و گفت:
- چشمات که اینو میگه.
‏به سرعت ایستاد و این‌بار کامل به طرفش برگشت و با حرص دستاش رو مشت کرد و گوشه‌ی آستین پیرهنش رو توی دستش فشرد.
- چشمای من حرفای بی‌خود زیاد می‌زنه شما جدی نگیرش.
‏ویکتور گوشه‌ی لبش رو کمی بالا داد و دستاش رو بالا آورد و آروم سر انگشتاش رو روی گونش گذاشت و لمسش رو تا روی چونش پایین کشید و درحالی که پوست سفید و لطیفش رو لمس می‌کرد خیره شد به چشماش و گفت:
- اما من حرفای قشنگی رو از توش می‌خونم.
‏دستاش رو بیشتر مشت کرد و سعی کرد با این کار فک اون مرد رو پایین نیاره و اثری از حرصی که داشت توی صداش مشخص نشه.
- مثلا چی؟
ویکتور نگاهش رو از چشماش گرفت و به لب‌هاش داد... و آروم‌آروم راه سر انگشتاش رو به طرف لبش برد و انگشت شصت رو روش کشید.
- مثلا اینکه خیلی تنهایی... و تو با این جوونی و زیباییت حیفی برای... .
با حرص و شتاب دستش رو پس زد و چشماش رو بست و سعی کرد به خودش مسلط شه و بلایی سرش نیاره... اون مردک پیر واقعا چه فکری راجبش کرده بود؟ که لابد اونم مثل مردای دور و ورش تنها دقدقه‌اش اینه که شبش رو با کی بگذرونه؟
- بسه موسیو من برای معاشقه و گذروندن وقتم روی تخت شما نیومدم... باید زودتر شما رو ببرم به خونه.
ویکتور دستاش رو مشت کرد و سرش رو انداخت پایین و هم‌گام با جیمین به سمت خونه راه افتاد.
***
نگاه نگران و کلافش رو به چشمای بسته‌ی بلا داد و لبه‌ی تخت نشست... سرش رو برگردوند و به عقب برگشت و پارچه رو از توی کاسه‌ی آب در آورد و با دو دستش پیچوند و وقتی خوب آبش رو گرفت گذاشتش روی پیشونی بلا... یک دستمال پارچه‌ای دیگه از توی کشوی کمد بغل تخت برداشت و گوشه‌اش رو به دست گرفت و روی صورت خیس دختر کشید و عرق‌هاش رو که دونه‌دونه از صورتش چکه می‌کرد پاک کرد و به چشماش نگاه کرد... نفسش رو بیرون داد و دستمال رو توی سینی گذاشت و به طرف بلا برگشت... دستش رو بالا آورد و انگشت شصتش رو نوازش‌وار روی گونَش کشید و به گونه‌ی سفید و رنگ پریدش نگاه کرد.
- می‌دونی اگر تو بری من چه حالی میشم... تو تازه پا به زندگیم گذاشتی... شایدم من اومدم توی زندگیت اما خب به هر حال زوده برای رفتن.
انگشتش رو تا روی خط فک ظریفش پایین آورد و این‌بار به لب‌های وسوسه برانگیز و قلوه‌ایش نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد.
- من تازه پیدات کردم! هنوز زوده برای رفتن تو باید بیشتر از اینا پیش من بمونی پس تنهام نذار... کنار من بمون.
حرکت دستش روی خط فک دختر ایستاد... چرا انقدر براش آشنا به نظر میومد؟ چرا هر بار که می‌دیدش این حس که انگار قبلا باهاش آشنایی داشته و ملاقاتش کرده بیشتر توی وجودش پررنگ می‌شد.
مکثی کرد و آروم تر لب زد:
- کنار من بمون اوژنی... برای من بخند... اوژنی بخند... بخند برام... همین الان یهو دلم برای خندت تنگ شد یه بار دیگه برام بخند همون‌جوری که تو ذهنم هست و همیشه می‌خندیدی.
همون‌جوری که همیشه می‌خندید؟ مگه اون دختر چند بار براش خندیده‌ بود که این حرف رو می‌زد؟ چرا حس می‌کرد بارها این صحنه رو جایی دیده، بارها اون چشما رو، اون خنده‌ها رو، اون چهره‌ی دوست داشتنی رو دیده؟
بیشتر از این تعللش رو کش نداد و سر انگشتاش رو روی جایی که نگاهش بهش بود کشوند و لب‌های دختر رو آروم آروم انگار که داره به یک تندیس با ارزش دست می‌زنه لمس کرد و دوباره خیره شد به چشم‌های بسته شدش.
- خواهش می‌کنم نرو اوژنیِ... من!


"اون من بودم که این‌طور برای بودنِ تو کنارم ازت خواهش می‌کردم؟
آره این‌طور که معلومه من بودم.
من بودم که بودنِ تو اوژنیِ پرستیدنیم رو خواستار بودم.
الان هم اگه دوباره به عقب برگردم بیشتر از اینا ازت خواهش می‌کنم تا کنارم بمونی، تا ترکم نکنی.
من برای داشتنت حاضرم به هر ک.س و ناکسی التماس کنم خودت که سهله اگر لازم باشه جلوی تمام مردم این شهر هم التماست می‌کنم "
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
جیمین تقه‌ای به در زد و منتظر موند تا مارگریت در رو باز کنه و در همین حین زیر چشمی به ویکتور که تو طول راه دیگه چیزی نگفته بود و خودش رو جمع کرده بود نگاهی انداخت و کتاب توی دستش رو جا به جا کرد.
- چرا دزدکی نگاهم می‌کنی؟ سرت رو بگیر بالا هر چقدر دلت می‌خواد نگام کن.
لبای قلوه‌ایش رو محکم گاز گرفت و سرش رو با اخم کردن پایین انداخت و تا خواست جوابش رو بده در باز شد و مارگریت تو چهارچوب در قرار گرفت و دستش رو گرفت و درحالی که اونو به داخل خونه می‌کشید با نگرانی به طبقه‌ی بالا اشاره کرد و گفت:
- عجله کن.
جیمین به ویکتور اشاره‌ای کرد و بعد از وارد شدنش در رو بست و به در تکیه زد و با اخم رو به مارگریت گفت:
- چه خبر شده مارگریت؟ چرا انقدر مضطربی؟
و بعد کتاب رو به طرفش گرفت.
- اینو بذار توی اتاقم تا سر فرصت بدمش به مادام. مارگریت سرش رو تکون داد و کتاب رو ازش گرفت... آب دهانش رو قورت داد و نگاهی به ویکتور که با بی‌حوصلگی سرش رو می‌چرخوند و به فضای بزرگ و سلطنتی خونه نگاه می‌کرد انداخت و دوباره روش رو برگردوند سمت جیمین و خیره به چشمای منتظرش گفت:
- زود باش برو طبقه‌ی بالا... آقا منتظرتونن.
جیمین با کلافگی پوفی کشید و دیگه بیشتر از این اون دختر رو سوال پیچ نکرد و ترجیح داد خودش به طبقه بالا بره و ببینه چی‌شده... نگاهی به ویکتور انداخت و با اشاره‌ای کوتاه گفت:
- از این طرف.
و خودش زودتر راه افتاد تا راه رو به دکتر ویکتور نشونه بده.
با رسیدن به راهروی طبقه‌ی بالا ایستاد و کمی مکث کرد. از ردیف سمت راست شروع کرد به باز کردن در اتاق و گشتنِ اتاق ها و رو به ویکتور که یه گوشه ایستاده بود و فقط نگاهش می‌کرد، کرد و لبخندی خجالتی زد و گفت:
- ببخشید یک لحظه صبر کنید.
و روش رو برگردوند و دوباره مشغول گشتن شد و در برابره باشه‌ی زیر لبی که ویکتور گفت لبخندی به لب آورد.
- اومدی جیمین؟ بیا بریم تو اتاقش، اون‌جاست.
جیمین به سرعت طرف مادام که تازه اومده بود و پشت سرش ایستاده بود برگشت و دستش رو روی قفسه‌ی سینَش گذاشت و با اخم لباش رو غنچه کرد و با حالت بامزه و کره‌ای مانندش غر زد:
- یاااا مادام ترسیدم... صد دفعه گفتم انقدر یهویی صدام نزنید می‌ترسم.
مادام یقه‌ی پوشیده‌ و سفید رنگ لباسش رو مرتب کرد و اشاره‌ای به ویکتور کرد و گفت:
- خوبه خوبه جمع کن خودتو... دکتر ویکتور منتظر ایستاده... زود هدایتش کن بره به اون دختره بیچاره سر بزنه تا نمرده.
متعجب از حرفی که شنیده بود فقط سر تکون داد و خودش رو کنترل کرد تا سوالی نپرسه و بعد دستش رو پشت کمر دکتر ویکتور گذاشت و اون رو به اتاق تهیونگ هدایت کرد و دم در اتاقش ایستاد... گلوش رو صاف کرد و تقه‌ای کوتاه به در زد و بعد در رو باز کرد و به دکتر ویکتور اشاره کرد داخل شه و خودش هم پشت سر دکتر وارد اتاق شد و سرش رو بالا آورد... اولین چیزی که دید تهیونگ بود که لبه‌ی تخت نشسته بود و روی یک دختر خم شده بود و صورتش رو نوازش می‌کرد.
با تعجب و چشمای گشاد شده به تهیونگ که اصلا متوجه حضورشون نشده بود نگاه کرد و زیر لب صداش زد و بعد لب گزید نگاهش رو به پارچه‌ی کاملا خونی‌ای که روی شکم دختر بود داد.
تهیونگ که تازه متوجه جیمین و ویکتور شده بود از جاش بلند شد و کنار جیمین ایستاد و نگاهی به مادام که تو چهارچوب در ایستاده بود انداخت و بعد نگاهش رو به ویکتور داد و در سکوت سرش رو به نشونه‌ی سلام تکون داد.
- حالش چطوره؟ چیزی لازم داشتی بگو برات بیارم.
ویکتور لبه‌ی تخت نشست و به طرف مادام که این حرف رو زده بود برگشت و گفت:
- نه ممنون فقط اگه میشه از اتاق برید بیرون و فقط خودتون بمونید!
مادام سرش رو تکون داد و دو دستش رو گذاشت پشت کمر جیمین و تهیونگ و به بیرون هدایتشون کرد... در رو گرفت و به چشمای تهیونگ که تو اوج بی‌حسی رد بسیار کمی‌ از حزن تو اون موج میزد نگاه کرد و گفت:
- نترس حالش خوب میشه!
تهیونگ سرش رو تکون داد و تو دلش ابراز امیدواری کرد و راه افتاد طرف اتاق جیمین... جیمین با حرص دستاش رو مشت کرد و دنبالش دو قدم راهی که رفته بود و دوید و گفت:
- هی چرا میای اتاق من؟ پاشو برو اتاق مهمان خب.
تهیونگ در رو باز کرد و به طرف تختش رفت... با خونسردی خودش رو روی تخت انداخت و دراز کشید و با آرامش چشماش رو بست و گفت:
- تخت تو نوئه و نرم تره.
جیمین هم کنارش روی تخت دراز کشید و مثل اون چشماش رو بست.
- اون دختر کی بود؟
یک دستش رو زد زیر سرش و پاش رو کمی خم کرد.
- خواهر یکی از شرکام!
غلت زد و به پهلوی چپش خوابید و چشماش رو باز کرد و به کتاب که مارگریت اون رو روی میز کنار تخت گذاشته بود نگاهی انداخت و دستش رو دراز کرد و کتاب رو توی دستش گرفت و مشغول ورق زدنش شد.
-خواهر یکی از شرکات زخمی و خونی تو خونه‌ی ما چیکار میکنه؟
تهیونگ چشماش رو باز کرد و به طرفش غلت زد و کتاب رو از دستش گرفت و ورقش زد و لب زد:
- نمی‌دونم! با هم بیرون رفته بودیم سر یک موضوعی ازم عصبانی شد ولم کرد رفت... چقدر دنبالش گشتم ولی نتونستم پیداش کنم و برگشتم خونه... بعد یک ساعت زنگ در رو زدن و در رو که باز کردم خونی و بی‌جون افتاد تو بغلم و بی‌هوش شد!
جیمین سرش رو به سر تهیونگ نزدیک کرد و نگاهش رو به نوشته‌‌های کتاب داد و گفت:
- به نظرت تو اون یک ساعت چه اتفاقی افتاده براش؟
کتاب رو بست و گذاشت رو قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی جیمین و دوباره چشماش رو بست و با همون لحن آروم گفت:
- اینم نمی‌دونم... هیچ نظری راجع بهش نمی‌تونم بدم فقط می‌تونم منتظر به هوش اومدنش بمونم تا قضیه رو از زبون خودش بشنوم!
جیمین سرش رو تکون داد و با یادآوری چیزی اخماش رو درهم کشید و گفت:
- اون مردکِ... داشت... داشت رسما... بهم پیشنهاد میداد.
اون هم اخمی غلیظ روی پیشونیش نشوند و درحالی که سعی می‌کرد به نظریه‌ای که توی ذهنش بود پر و بال نده رو به جیمین کرد و چشماش رو باز کرد... نگاهش کرد و با احتیاط پرسید:
- پیشنهادِ چی؟
جیمین به طرفش برگشت و با تمسخر نگاهش کرد.
- پیشنهاد گذروندن یک عصر دل‌انگیز یک‌شنبه توی کافه‌ی هبیتیت مارسی به صرف قهوه و کتاب‌خوانی.
تهیونگ سر جاش نشست و نفسش رو بیرون داد.
- چی باعث شد همچین فکری پیش خودش بکنه؟
جیمین هم به تبعیت از اون نشست و شونه بالا انداخت و نگاهش رو به گلدوزی‌های رو تختی داد و انگشتش رو داخل سوراخ‌هاش کرد و مشغول ور رفتن بهش شد.
- نمی‌دونم... این از ویکتور اون هم از اون پیرمرد قمارباز که برای بردنش می‌خواست منو مهمون تخت خوابش کنه... می‌دونی تهیونگ گاهی اوقات فکر می‌کنم شاید واقعا من یک ایرادی دارم که اونا به این چشم به من نگاه می‌کنن.
لبخند کوچیک و خسته ای زد و دستش رو جلو برد و لپ جیمین رو کشید و گفت:
- از این فکرا نکن... اونا باید نگاه کثیفشون رو کنترل کنن و تو هم زیبایی و ظرافت عجیبتو.
نگاهش رو از روتختی گرفت سرش رو بالا آورد و با توجه به تیکه‌ی آخر حرفش که بوی شوخی می‌داد گفت:
- پسره‌ی چِن جانگ انگار خودتو تو آینه ندیدی که همچین حرفی رو می‌زنی.
تهیونگ تنها خندید و چیزی نگفت.
صدای زنگ خونه به گوششون رسید جیمین از جاش بلند شد و در اتاق رو باز کرد و با صدای بلندی گفت:
- مارگریت کجایی؟ مگه صدای زنگ رو نمی‌شنـ... .
با دیدن مامورهایی که داخل خونه شدن حرفش رو قطع کرد و با تعجب و ترس به طرف تهیونگ برگشت و گفت:
- پلیس‌ها.
 
آخرین ویرایش:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: AYSA_
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
تهیونگ با شتاب از روی تخت بلند شد و سرش رو از لای در بیرون برد و نگاهی به مامورایی که دم در ایستاده بودن و مشغول صحبت با مارگریت بودن انداخت و آب دهنش رو قورت داد.
به طرف جیمین برگشت و گفت:
- من میرم دم در سرگرمشون کنم... تو برو به مادام خبر بده بگو بلا و دکتر ویکتور رو یک جایی پنهون کنه.
جیمین سرش رو تکون داد و با عجله از اتاق بیرون زد. تهیونگ هم نفسش رو بیرون داد و با قدم‌هایی محکم و استوار به راه افتاد و پله ها رو پایین رفت... رو به مامورها که متوجه حضورش شده بودن برگشت و با لحنی خالی از احساس گفت:
- مشکلی پیش اومده؟
یکی از مامورها جلوتر اومد و کارتش رو از توی جیبش در آورد و به طرف تهیونگ گرفت.
- سروان آلبرگ آنویل هستم... تو دوربین‌ها دیده شده یک فرد زخمی وارد خونه‌ی شما شده و علاوه بر اون چند نفر هم اون فرد رو درحال ورود به این خونه دیدن... به من دستور داده شده خونه‌ی شما رو چک کنم.
سعی کرد حالت چهره‌اش رو کنترل کنه و با تعجب نگاهش نکنه... سرش رو با خونسردی‌‌ای ساختگی تکون داد و به پارکت‌های چوبی کف خونه‌ نگاه کرد و بعد نگاهش رو به چشمای جدی و منتظر مامور داد... اشاره‌ای به فضای خونه کرد و دستش رو توی جیب شلوار جینش کرد.
- راحت باشید.
مامور که تنها منتظر همین حرف بود رو به مامورهای دیگه کرد و گفت:
- من و سرباز لندری و کارل پایین رو می‌گردیم شما طبقه‌ی بالا رو بگردید.
با شنیدن این حرف استرس و ترس این‌که نکنه بلا رو پیدا کنن مثل خوره به جونش افتاد... ناخونای کوتاهش رو توی گوشت دستش فرو کرد و لبش رو به دندون گرفت و چشماش رو بست... نفس عمیقی کشید و دوباره چشماش رو باز کرد و نگاهی به مارگریت که با ترس و نگرانی‌ای آشکار دم در ایستاده بود و ناخوناش رو می‌جوید انداخت و آروم با دو تا انگشتش تقه‌ی کوچیکی به در زد تا توجهش رو جلب کنه.
مارگریت که متوجه صدا شده بود هاج و واج به طرف تهیونگ برگشت و با دیدن اشاره‌ی تهیونگ بهش نزدیک‌تر شد و سرش رو کمی جلو آورد.
تهیونگ کمی سرش رو به طرفش خم کرد و آروم لب زد برو بالا به جیمین بگو میخوان بیان بالا.
و بعد نگاه نگران و به ظاهر خونسردش رو به سربازهایی که داشتن از پله‌ها بالا می‌رفتن داد. مارگریت تند تند سرش رو تکون داد و با عجله به طرف پله‌ها دوید.
اگر بلا رو پیدا می‌کردن نه تنها اون رو بلکه اهالی این خونه رو هم برای راه دادن یک فرد مشکوک به این خونه مجازات می‌کردن.
تهیونگ برای خودش نگرانی‌ای نداشت تنها چیزی که باعث پر و بال زدنش می‌شد مادام و جیمین و بلا بود که دوست نداشت پاشون به این ماجرا باز بشه.
آهی کشید و به سروان آنویل که مشغول گشتن خونه بود نگاه کرد و گلوش رو صاف کرد.
- حالا این دختری که می‌گید برای چی چاقو خورده بوده؟
آنویل برای یک لحظه از حرکت ایستاد و در اتاق مهمان رو بست و به طرف تهیونگ برگشت و با اخمی ظریف و لحنی مشکوک گفت:
- من نگفتم اون شخص دختره! این هم نگفتم که با چه چیزی مجروح شده! شما چطور این‌ها رو متوجه شدید؟
 
آخرین ویرایش:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: AYSA_
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
صدای ضربان قلبش رو که داشت محکم به قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش می‌کوبید شنید.
***
جیمین با عجله و شتاب در اتاق رو باز کرد و نگاهی به ویکتور که داشت لباس بلا رو برش می‌داد انداخت و بعد آب دهنش رو قورت داد و رو به مادام که با تعجب نگاهش می‌کرد گفت:
- پلیس‌ها وارد خونه شدن مثل این‌که می‌خوان خونه رو بگردن... تهیونگ گفت بلا و دکتر رو یک جایی قایم کنم.
ویکتور قیچی توی دستش رو توی سینیِ روی میز که کنار تخت بود گذاشت و گفت:
- نمی‌شه به جایی منتقلش کنیم... همین حالا هم خون زیادی ازش رفته باید زود زخمش رو بخيه بزنم تا بیشتر از این خون از دست نداده!
جیمین چنگی توی موهاش زد و چشماش رو با کلافگی بست و گفت:
- آخه این‌جوری هم نمی‌شه که... اگر مامورها بیان بالا و بفهمن اون این‌جاست پای هممون گیره!
مادام نگاهش رو که رنگ ترس گرفته بود به ویکتور داد و فکر کرد که کجا ببرتشون... با جرقه‌ای که تو ذهنش خورد سرش رو بالا آورد و نگاهی به جیمین و سپس ویکتور انداخت و گفت:
- دختره رو بغل کنید و دنبالم بیاید.
ویکتور باشه‌ای زیر لب گفت و دست انداخت زیر گردن و زانوی بلا و با یک حرکت بلندش کرد و پشت مادام به راه افتاد.
جیمین در اتاق رو باز کرد و آروم به بیرون سرک کشید و وقتی دید مامورها مشغول صحبت با تهیونگن به طرف مادام و ویکتور برگشت و بهشون اشاره‌ای کرد.
مادام و ویکتور پشت سرش به راه افتادن و در همون حال هر سه تاشون حواسشون به پذیرایی بود و مدام به پشت سرشون برمی‌گشتن و پذیرایی رو نگاه می‌کردن.
مادام جلوی در اتاقش ایستاد و در رو باز کرد و وارد شد و پشت سرش هم ویکتور و جیمین وارد شدن.
ویکتور بلا رو کمی بالاتر انداخت تا درست توی بغلش بمونه و پایین نیوفته و گفت:
- می‌خواین این‌جا نگهمون دارین؟ خب این‌جا رم میان می‌گردن پیدامون می‌کنن که!
مادام زانو زد روی زمین و قالیچه‌ی کوچکی که کف اتاق پهن بود رو کنار زد و دریچه‌ی چوبی رنگ رو باز کرد و بالا داد و با اشاره به جفتشون گفت:
- زود باشید برید این تو.
جیمین سرش رو کمی جلو آورد و با ترس نگاهی به نردبان داخل چاله انداخت و گفت:
- ایـ... این‌جا مادام؟
صدایی از داخل پله ها اومد:
- کسی این‌جا هست؟
و بعد صدای تند تند بالا اومدن کسی از پله اومد و بلافاصله صدای مارگریت.
- از این طرف لطفا.
مادام با کلافگی تره موی سفیدش رو پشت گوشش زد و مقابل خنگی پسرک رو به روش اخمی کرد و گفت:
- آره همین‌جا... مشکلش چیه؟ زود باش به دکتر کمک کن داخل شه تا نیومدن!
جیمین سر تکون داد و بازوی دکتر ویکتور رو که می‌خواست پاش رو روی اولین پله‌ی نردبان بذاره گرفت و کمی به جلو هدایتش کرد و در همین حین نگاهش بین در و دریچه گردش می‌کرد.
دکتر روی سومین پله بود که جیمین با شنیدن صدای پایی که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد سریع در دریچه رو بست و قالیچه رو روی پارکت انداخت و با عجله صاف سر جاش ایستاد و دستاش رو برد پشتش.
مادام اما هنوز نگاهش به دریچه بود و با لبخندی تلخ به دریچه زل زده بود و روزهای سخت و طاقت فرسای جنگ جهانی دوم که هر دفعه با شنیدن صدای آژیر خطر می‌ترسید و همراه با خانوادش توی این دریچه پناه می‌گرفتند جلوی چشماش نمایان می‌شد.
با شنیدن صدای در از دنیای افکار و خاطراتش بیرون اومد، سریع توی تخت دراز کشید و دستی توی موهاش کشید و اونا رو به هم ریخته کرد... گوشه‌ی لباس جیمینِ متعجب رو گرفت و اونو که سیخ سر جاش ایستاده بود کمی به طرف خودش کشید و با صدایی ضعیف و نالان گفت:
- بفرمایید تو.
در باز شد و دو سرباز وارد اتاق شدن و نگاهی به پیرزن که به نظر میومد مریض و ضعیفه انداختن و سپس به همدیگه نگاه کردن... پیرزن رو به روشون به قدری مریض احوال و بی‌جون به نظر میومد که از گشتن اتاق صرف نظر کردن.
- ما دستور داریم این‌جا رو بگردیم اما خب... انگار شما حالتون زیاد خوب نیست... مزاحمتون نمی‌شیم خدانگهدار مادام!
و بعد رفتن.
مادام و جیمین نگاهی به همدیگه انداختن و نفسی از سر آسودگی کشیدن... مادام دستای چروکیدش رو بالا آورد و روی قلبش گذاشت و نفسی عمیق کشید و گفت:
- برو دکتر رو از اون‌جا در بیار.
.............
آب دهنش رو قورت داد و قیافش رو خونسرد تر از هر وقت دیگه‌ای جلوه داد... قدمی به جلو اومد و مشغول ور رفتن با لبه‌ی آستین دورس سفیدش شد و دروغی سر هم کرد.
- سر راهم تا خونه چند مامور و دیدم که ازم سوال پرسیدن یک دختر چاقو خورده رو ندیدم... مثل این‌که اون‌موقع هنوز دوربین‌ها رو چک نکرده بودید.
دلیلی که تهیونگ براش آورد آن‌چنان قانع کننده نبود اما خب سروان آنویل به سر تکون دادن اکتفا کرد و نگاه موشکافانش رو از اون گرفت و ترجیح داد دیگه سوال پیچش نکنه.
تهیونگ نگاهش رو به راه پله داد. مامورها رو دید که داشتن از پله‌ها پایین میومدن و حالا به پذیرایی رسیده بودند و رو به روی سروان آنویل و دو سرباز همراهش ایستادن.
سعی کرد نگاه مضطربش رو از سربازها بگیره و به فرش پهن شده‌ی وسط پذیرایی بده... مثل این‌که خطر رفع شده بود و بلا رو پیدا نکرده بودند.
- جز یه خانوم پیر و یه پسر جوون کسی اون بالا نبود قربان.
تهیونگ چشماش رو بست و نفسی عمیق کشید... واقعا شانس آورده بودن و معلوم نبود مادام دکتر و بلا رو کجا پنهان کرده بود که سربازها ندیده بودنشون.
سروان آنویل اخمی روی پیشونیش نشوند و گفت:
- یعنی چی؟ دوربین‌ها اون دختر رو درحال ورود به این خونه نشون دادن.
سرباز شونه بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم قربان کسی اون بالا نبود.. احتمالا از روی پشت بوم فرار کرده.
آنویل سرش رو پایین انداخت و با اخم غلیظی که هنوز روی پیشونیش بود گفت:
- اون زخمی بود چطور تونسته این مسافت رو طی کنه؟ از اون گذشته مسلما از روی بوم خونه به یک خونه‌ی دیگه رفتن کار راحتی برای یک آدم مجروح نیست.
سرش رو بلند کرد و به سربازها نگاه کرد و سر تکون داد:
- خیلی خب راه بیوفتید بریم.
سربازها به نشانه‌ی احترام دستشون رو بالا آوردند و تا نزدیک شقیقَشون گرفتن و پاهاشون رو به پای دیگشون کوبیدند و بله قربانی گفتند و پشتش ایستادند.
آنویل جلوی در خونه توقف کرد و لبخندی زد و گفت:
- از همکاریتون ممنونم.
تهیونگ تنها سر تکون داد و لبخند خشکی زد و بعد از این‌که آخرین سرباز هم از خونه خارج شد در رو بست و به در تکیه داد و همون‌جا سُر خورد روی زمین و چشماش رو بست... نفس عمیقش رو بیرون داد و با صدایی بلند گفت:
- جیمین.
***
مضطرب و نگران در اتاق رو باز کرد و وارد شد. ویکتور سرش رو بالا آورد و نگاهی بهش انداخت. مادام که رو به پنجره ایستاده بود و بیرون رو نگاه می‌کرد به طرفش برگشت.
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: AYSA_
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
- حالش خوبه؟
ویکتور رو به تهیونگ که با جدیت تمام این حرف رو زده بود کرد و از جاش بلند شد و مشغول در آوردن دستکش‌های لاتکسش شد.
- ‏آره خوبه... نمی‌تونستم به بیمارستان ببرمش ممکن بود مامورا متوجه بشن برای همین مجبور شدم همین‌جا زخمش رو بخیه بزنم... فقط باید دعا کنید با وجود آلودگی‌هایی که تو این اتاق بوده زخمش عفونت نکنه چون در اون صورت دیگه مجبور میشم ببرمش بیمارستان... براش یه سرم و یه تقویتی هم زدم. ازش مراقبت کنید و هر روز پانسمان زخمش رو عوض کنید و با سرم شستشو، زخمش رو شستشو بدید و بعد دو هفته خبرم کنید بیام بهش سر بزنم و بخیه‌هاش رو بکشم... البته سعی می‌کنم هر روز بهش سر بزنم با این حال فقط توصیه می‌کنم مراقبش باشید.
تهیونگ در برابر حرف‌هاش سری تکون داد و به چهره‌ی رنگ پریده‌ی بلا نگاه کرد.
ویکتور که نگاه خیرشو دید نفسی کشید و ادامه داد:
- ‏خون زیادی از دست داده بود و من نمی‌تونستم بهش خون تزریق کنم اما خوشبختانه بدن قوی‌ای داشت و تونست دووم بیاره... درصورتی که هر کی دیگه جای اون بود از شدت کمبود خون تا الان مرده بود.
نفسی از سر آسودگی کشید و دو انگشتش رو بین چشماش روی تیغه‌ی بینیش گذاشت و چشماش رو بست.
خیالش راحت شده بود و از این‌که حالش خوب بود بی‌نهایت خوشحال بود و لبخند کوچیکی که گوشه‌ی لبش بود و آن‌چنان خوشحالیش رو نشون نمی‌داد.
ویکتور رو به روش ایستاد و کیف چرمیش رو به اون دستش داد.
- تا یکی دو ساعت دیگه به هوش میاد... حواست بهش باشه، ضمنا وقتی به هوش بیاد قطعا تشنشه یادت نره بهش تا یک ساعت آب ندی.
تهیونگ زیر لب تشکر کرد و باشه‌ای نثار تمام صحبت‌های دکتر کرد... جیمین و مادام هم مشغول تشکر و بدرقه کردنش شدن و در اتاق رو بستن و رفتن.
با قدم‌های آروم به طرف تخت رفت و لبه‌ی تخت نشست و کمی روش خم شد و یک دستش رو گذاشت کنارش... دست دیگش رو جلو آورد و به چشمای بسته‌اش نگاه کرد و انگشت شصتش رو آروم روی گونَش کشید... نگاهش رو از گونه‌ی رنگ پریده‌اش گرفت و روی موهاش ثابت شد.
دستش رو جلو برد و پنجه‌هاش رو توی موهای زیبا و خوش حالتش فرو کرد و زیر لب زمزمه کرد:
- تا حالا بهت گفتم چه موهای قشنگی داری؟
لبخند کوچیکی به لب آورد... انقدر کوچیک که تغییر زیادی تو چهره‌اش ایجاد نکرد... نوازشش رو آروم تر و طولانی تر کرد و تا اواسط ساقه‌ی موهاش دست کشید و گفت:
- قشنگ و صافِ صاف... انقدر صاف که گاهی شک می‌کنم خدا توی مرحله آفریدنت ذره‌ای موهات رو پیچ و تاب داده باشه.
بیشتر سمت موهاش خم شد و چشماش رو بست و عطره خوشِ گلِ رزی که موهاش می‌داد رو به ریه‌هاش هدیه کرد و تا می‌تونست بو کشید.
چشماش باز کرد و ازش فاصله گرفت و کمی سرش رو کج کرد و گوشه‌ی لبش رو داد بالا.
- این شامپویی که برای موهات استفاده می‌کنی بوی خیلی خوبی میده... همیشه از این استفاده کن.
نگاه دیگه‌ای بهش انداخت و وقتی دید انگار حالا حالاها قصد به هوش اومدن نداره نفسش رو بیرون داد و خودش رو روی تخت انداخت و پاهاش رو دراز کرد و یک دستش رو گذاشت زیر سرش... چشماش رو بست و در همون حالت گفت:
- انگار تو حالا حالاها به هوش نمیای... حوصلم سر رفت انقدر منتظرت موندم... من می‌خوابم تو ام اگه بیدار شدی بیدارم کن.
و غلتی زد و پشت به بلا خوابید... خیلی خسته بود و بدن درد داشت برای همین می‌خواست بخوابه تا کمی حالش بهتر شه اما از طرفی هم دلش می‌خواست بره به یونتان که توی کتاب‌خونه گذاشته بودش سر بزنه و بهش غذا بده اما خب دیگه حوصله‌ی این چیزا رو نداشت و فقط ترجیح داد بخوابه.
***
با چشمای بسته دو پلک زد و بعد یکی از چشماش رو باز کرد... با تابش نور لامپ اونم مستقیم توی چشمش پلکش رو جمع کرد و چشمش رو بست و بعد از چند ثانیه جفت چشماش رو باز کرد و با تعجب نگاهی به اطرافش انداخت... توی یک اتاق ناآشنا بود و هنوز چیزی از این‌که چطور از این سر در آورده بود یادش نمیومد... نگاهش رو به سمت دست بزرگی که دور کمرش حلقه شده بود سوق داد... دستش رو روی اون دست گذاشت و سعی کرد از خودش جداش کنه اما وقتی دست پسش زد و محکم‌تر دورِ کمرش حلقه شد درد عمیقی توی شکمش پیچید و اخمی از روی درد مهمونِ ابروهاش شد.
لب گزید و با اخم و این‌بار با شدت دست رو گرفت و تا خواست پسش بزنه صدایی ناواضح از کنار سرش گفت:
- انقدر به دستم ور نرو... جاش خوبه.
با تعجب سرش رو به طرف تهیونگ که کنارش خوابیده بود برگردوند و همین کارش باعث شد صورت‌هاشون با هم مماس شه.
تهیونگ آب دهنش رو قورت داد و چشماش رو باز کرد و تا چند ثانیه با خونسردی نگاهش کرد و بعد نگاهش رو ازش گرفت و روی تخت نشست.
بلا کف دستش رو روی تخت گذاشت و درحالی که لبش رو به دندون گرفته بود و با اخمی ناشی از دردش سعی داشت توی جاش بشینه گفت:
- من... این‌جا... چی‌کار... می‌کنم؟
تهیونگ مچ دستش رو گرفت و دست دیگش رو روی قفسه‌ی سینش گذاشت و درحالی که می‌خواست بخوابونتش تا به خودش و زخمش فشار نیاره و بخیه‌هاش پاره نشن ابرو بالا انداخت و اخمی کرد و گفت:
- منم دقیقا همین سوال رو از تو دارم!
بلا به در چوبی و قهوه‌ای رنگ رو به روش خیره موند و رفت توی فکر.
- یادمه آخرین بار زنگ در یک خونه رو زدم و توی بغلِ... .
با شتاب و تعجب به طرف تهیونگ برگشت که همین باعث درد زخمش شد و این درد دوباره ابروهاش رو تو هم گره زد.
- توی بغل تو بی‌هوش شدم!
تهیونگ چشماش رو توی حدقه چرخوند و گفت:
- تا این‌جایی که تعریف کردی رو خودمم بودم و دیدم مادمازل... از قبل ترِ این‌که بی‌هوش بشی رو بگو، ببینم چه اتفاقی برات افتاده بوده.
بلا آبِ دهنِ خشک شدش رو قورت داد و با به یاد آوردن درد چاقویی که خورده بود با ترس نگاهش کرد.
- من... خب.. می‌خواستم به یک... یک زن که خفتش کرده بودن کمک کنم!
تهیونگ اخماش رو درهم گره زد و تکیه‌اش رو به دست چپش داد و خیره به چشماش گفت:
- و چه چیزی باعث شد تو فکر کنی قهرمانی؟
شونه بالا انداخت و گفت:
- من تو اون لحظه فقط می‌خواستم کمکش کنم و به بعدش فکر نکردم... می‌شه بهم یک لیوان آب بدی؟
چشماش رو ریز کرد و گفت:
- اونوقت چجوری از کمک کردن به چاقو خوردن رسیدی؟... نخیر نمی‌شه.
با تعجب و چشمای گشاد شده نگاهش کرد و بی‌توجه به بند اول حرفش غر زد:
- هی من ازت فقط یک لیوان آب خواستم!
کمی سرش رو جلوتر برد و شمرده شمرده و آروم گفت:
- دکترت گفته تا یک ساعت بهت آب ندم... حالام غر نزن و تعریف کن چی‌شد به این روز افتادی.
نگاهش رو به روتختی گلدوزی شده داد و نفسش رو بیرون داد و لب برچید و بعد از مکثی کوتاه شروع به تعریف همه چیز کرد.
تهیونگ که بعد از شنیدن حرفاش خیالش راحت شده بود که اون قاطی کارای آکیلا نیست و چاقو خوردنش اتفاقی بوده نفس عمیقش رو با آسودگی بیرون داد و بعد به خاطر حماقت بچگانه و قهرمان بازی ای که بلا در آورده بود با حرص بهش غر زد:
- آخه بچه کی به تو گفت خودت رو وسط بندازی؟ می‌دونی اگه می‌دزدیدنت چی می‌شد؟
از جاش بلند شد و سینیِ حاویِ دستمال و کاسه آب رو دستش گرفت و به طرف در رفت.
بلا زانوش رو خم کرد و کف دستش رو روی تخت گذاشت و به کمک تکیه‌ی دستش کمی تو جاش دراز کشید و ابرو بالا انداخت.
- تا همین چند ساعت پیش داشتی ازم خواهش می‌کردی کنارت بمونم حالا ناسپاسی می‌کنی و سرم غر می‌زنی موسیو؟
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: AYSA_
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین