جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ Eugènie (اوژنی) | اثر فریماه

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Farim با نام Eugènie (اوژنی) | اثر فریماه ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,474 بازدید, 37 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع Eugènie (اوژنی) | اثر فریماه
نویسنده موضوع Farim
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI

خب خب تا اینجا رمان چطور بود؟

  • عالی

    رای: 5 83.3%
  • بد نیست

    رای: 1 16.7%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
مادام با خنده قلوپی نسکافش رو نوشید و گفت:
- حالا نه که اون خیلی براش مهمه و بهت اهمیت میده!
با دیدن قیافه‌ی عصبی جیمین اضافه کرد:
- انقدر حرص نخور پسر، نسکافت رو بخور.
بلا که مشغول تند تند باز کردن پاکت بود با پاره کردن پاکت و دیدن نوار ضبط با تعجب نگاهی به تیکه‌ی آخر نامه انداخت و بعد نوار ضبط رو توی دستش گرفت و سر و تهش کرد... شنیده بود همچین وسیله‌ای وارد بازار شده اما تا به حال از نزدیک ندیده بودش و حالا با دیدن این شی‌ء کمی هیجان زده و متعجب شده بود و با کنجماوی مشغول ور رفتن بهش بود که نفهمید چشد صدایی از ضبط در اومد:

Nal seuchineun geudaei yeoteun ge‌mogsoli

با صدای محوت که مثل نسیمی از کنارم رد میشه

Nae ilemel han beonman deo bulleojuseyo

لطفا فقط یکبار دیگه اسمم رو صدا بزن

Eoleobeolin noeur arae memchwo seoisjiman

یا اینکه زیر غروب یخ زده خورشید ایستادم


Geuda hyanghae han geoleumsig geor

eogalaeyo

ولی می خواستم قدم به قدم به سمتت بیام


Still with you

هنوز با توام

Eoduun bang jomyeong hana eobsi

تو یک اتاق تاریک بدون هیچ نوری

Igsughaejimyeon an doeneunde

من نباید به این عادت کنم

Geuge tto igsughae

ولی خیلی آشناست

Najimagi deullineun I eeokeon soli

صدای تقریبا آروم تهویه‌ی هوا

Igeolado eobseumyeon

اگه حتی این رو هم نداشتم

Na jeongmal muneojil geos gata

فکر کنم کاملا از هم می‌پاشیدم

Hamkke usgo hamkke ulgo

با هم می‌خندیدیم، با هم گریه می‌کردیم

I dansunhan gamjeongdeuli Naegen jeonbuyeossna bwa

فکر می‌کنم این احساسات ساده همه چیز من بودن

onjecheum ilga

قراره کِی باشه؟

Dasi geudael majuhandamyeon?

اگه بتونم دوباره تو رو ملاقات کنم؟

Nuneul bogo marhalaeyo

می‌خوام به چشمات نگاه کنم

Bogo shipeossaoyo

و بگم دلم برات تنگ شده


Hwangholhaessdeon gieog soge

در خاطراتی که خیلی درخشان بودن

Na hollo chumeul chwodo biga naelijanha

بارون می‌باره حتی زمانی که تنهایی می‌رقصم

I angaega geodhil ttaejjeum

وقتی این مه از بین بره

Jeojeun ballo dallyeogal ge

با پاهای خیس شده به سمتت می‌دوم

Geuttae nal anajwo

پس اون موقع منو در آغوش بگیر

Jeo dali oelowo boyeoseo

اون ماه تنها به نظر می‌رسه

Bamhaneule hwanhage ulgo issneun geos

gataseo

چون جوریه که انگار داره درخشان توی آسمون شب

اشک میریزه

Eonjenga achimi oneun geol armyeonseodo

حتی با دونستن این‌که صبح از راه میرسه

Byeolcheoleom neoui haneure meomulgo

shipeosao

می‌خواستم مثل ستاره‌ توی آسمونت جا بگیرم

Haluleul geu sunganeul

یک روز، یک لحظه

Ileohge doel geol arassdamyeon

اگه می‌دونستم یک روزی این‌طوری میشه

Deo damadwosseul tende

ازش بیشتر تو خاطراتم جمع می‌کردم

onjecheum ilga

قراره کِی باشه؟

Dasi geudael majuhandamyeon ?

اگه بتونم دوباره تو رو ملاقات کنم؟

Nuneul bogo marhalaeyo

می‌خوام به چشمات نگاه کنم

Bogo shipeossaoyo

و بگم دلم برات تنگ شده

Hwangholhaessdeon gieog soge

در خاطراتی که خیلی درخشان بودن

Na hollo chumeul chwodo biga naelijanha

بارون می‌باره حتی زمانی که تنهایی می‌رقصم

I angaega geodhil ttaejjeum

وقتی این مه از بین بره

Jeojeun ballo dallyeogal ge

با پاهای خیس شده به سمتت می‌دوم

Geuttae nal anajwo

پس اون موقع منو در آغوش بگیر

Nal balaboneun huimihan miso dwipyeone

پشت لبخندهای مبهمت که به من زده میشن

Aleumdaun borasbicheul geutyeoborraeyo

می‌خوام یه نور دوست داشتنی بنفش رو نقاشی کنم

Seolo bargeoreumi an majeul sudo issjiman

با اینکه ممکنه قدم‌هامون از ریتم خارج شده باشن (با

هم مطاقبت نداشته باشن)
Geudaewa hamkke i gireul geodgo sipeoyo

اما می‌خوام این مسیر رو با تو قدم بزنم

Still with you

هنوز با توام

جیمین و مادام در سکوت به آهنگ گوش می‌دادن و از نسکافشون لذت می‌بردن... بلا با این‌که چیزی از آهنگ نمی‌فهمید اما اون ضبط رو به قلبش چسبونده بود و چشماش رو بسته بود و با آرامش به صدای آهنگ که توی کل خونه می‌پیچید و نم‌نم بارون که تازه شروع به باریدن کرده بود گوش می‌داد.
جیمین بعد از اتمام آهنگ کمی به سمت بلا چرخید و دستش رو از پشت صندلی رد کرد و گفت:
- این آهنگ کره‌ایِ من می‌فهمم چی داره میگه اما چرا ریتم و سازش این‌طوریه؟ خیلی عجیبه تا به حال چیزی مثل این نشنیده بودم!
بلا چشماش رو باز کرد و به سمت جیمین برگشت و گفت:
- این آهنگ مال دنیای تهیونگه... این رو از اون‌جا برام آورده.
آهان کشداری گفت و دوباره برگشت به سمت مادام و دستی به جلد کتاب روی میز زد و گفت:
- بلخره ژنرال ما داره یک چیزایی از احساساتش نشون میده‌هااا قشنگ معلومه این آهنگ بیانگر احساساتشه یکم به لیریکش دقت کن... آه راستی تو که کره‌ای بلد نیستی!
بلا با کنجکاوی نگاهش کرد و گفت:
- مگه چی میگه؟
- قراره کِی باشه؟ اگه بتونم دوباره تو رو ملاقات کنم؟ می‌خوام به چشمات نگاه کنم و بگم دلم برات تنگ شده... وقتی این مه از بین بره با پاهای خیس شده به سمتت می‌دوم پس اون موقع منو در آغوش بگیر... با این‌که ممکنه قدم‌هامون از ریتم خارج شده باشن اما می‌خوام این مسیر رو با تو قدم بزنم!
بلا لبخندی به پهنای صورتش زد و با ذوق گفت:
- واقعا همین رو گفت یا داری سر به سرم می‌ذاری؟
جیمین ابرو بالا انداخت و نیشخندی زد و با نگاه به چهره‌ی خندون مادام گفت:
- آره حالا برو خوش باش.
با همون ذوقی که داشت نامه رو و ضبط رو برداشت و درحالی که از پلخ‌ها بالا می‌رفت برای بار هزارم مشغول خوندن نامه شد... دست خودش نبود واقعا انقدر اون نامه براش بارزش بود که فکر می‌کرد تیکه‌ای از وجود تهیونگ توی اون نامه جا گذاشته شده و بلا با چسبوندش به قلبش حس می‌کرد داره دستای تهیونگ که این نامه رو نوشت رو لمس می‌کنه.
مادام سرش رو کمی به کنار کشید و با صدایی بلند گفت:
- کجا میری صبحانه نخوردی که.
- نمی‌خورم خیلی ممنون.
تند تند گفت و از پله‌ها بالا رفت و خودش رو به اتاقش رسوند و در رو با شتاب باز کرد و ضبط و نامه رو روی میز کنار تخت گذاشت... خودش رو روی تخت انداخت و با لذتی که از ترجمه‌ی جیمین براش به وجود اومده بود بلند خندید و بالش رو گذاشت روی دهنش تا صدای خندش از اتاق بیرون نره.
سرش رو به سمت چپ چرخوند و به یونتان که طبق نعمول آروم یک گوشه نشسته بود نگاه کرد.
اون این روزا کاملا آروم و ساکت شده بود و هر از گاهی پارس و شیطونی می‌کرد و بیشتر اوقات گوشه‌ی اتاق دراز می‌کشید انگار اونم دلش برای تهیونگ تنگ شده بود.
با دیدن نامه و ضبط کش و قوسی به بدنش داد و زبونش رو بیرون آورد و پارسی کرد... به طرف نامه دوید و مشغول بو کشیدنش شد.
بلا با لذت و سرخوشی خندید و یونتان رو که خددش رو کش داده بود و نامه رو بو می‌کرد برداشت و روی زانوش گذاشت و بی‌توجه به بی‌قراری‌‌هاش گفت:
- آره تانی اون رو تهیونگ فرستاده.
یونتان با شنیدن اسمش پارس بلندی کرد و آروم شد... بلا متعجب و هاج و واج نگاهش کرد مگه اون آدم چی داشت که این‌طور همه رو جذب خودش می‌کرد آیا اون جز خودخواهی و اخلاق بد چیزه دیگه‌ای هم داشت؟
***
- چیزی دریافت نکردم.
با استرس و ناراحتی‌ای که از حرف پیرمرد بهش منتقل شده بود زیر لب تشکر کرد و از اداره پست بیرون زد.
پس چرا تهیونگ نامه‌ای بهش نداده بود؟ 1 ماه از رفتنش گذشته بود و هفته دومی بود که دیگه هیچ نامه‌ای نداده بود و بلا از این بابت نگران و مضطرب بود و ناخناش رو می‌جوید و سر به زیر توی پیاده رو راه می‌رفت... یعنی بلایی سرش اومده بود؟ شاید هم جنگ شده بود و اون زخمی شده بود با این فکر سرش رو ناگهانی بالا آورد که با پلیس سر چهارراه چشم تو چشم شد.
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: AYSA_
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
- عوض نکردم بهت گفتم که گلی ندارم!
با حالتی خاص و چشمایی که هزاران حرف توش بود بهش زل زد و آب دهنش رو قورت داد ... خوب می‌تونست حرف نگاهش رو بخونه اما دلش می‌خواست این حرف رو از زبان خودش بشونه تا شیرینیش براش چند برابر شه.
- یعنی می‌خوای انکارش کنی؟
بلا نگاهش رو به سختی از سیبک گلوش که بالا پایین شده بود گرفت و به چشم‌هاش داد.
چرا انقدر برای شنیدن چیزی که مطمئن بود طرف مقابلش می‌دونه دست و پا می‌زد
- چی می‌خوای بشنوی؟
نیشخندی زد و از جلش بلند شد... با قدم‌های آرومش به طرف پنجره رفت.
- همون چیزی که خودت هم می‌دونی!
نفسش رو بیرون داد و زانوهاش رو توی بغلش گرفت.
- تو که می‌دونی چرا می‌خوای به زبون بیارم؟
پرده رو کنار زد و به دیوار کنار پنجره تکیه داد.
- می‌خوام ازت بشنومش.
سرش رو برگردوند و نگاه خستش رو روی چشمای مشکیِ تهیونگ که برق می‌زدن ساکن کرد.
تهیونگ انگشت اشارش رو جلو آورد و عینکش رو که براش بزرگ بود به چشمش چسبوند و زمزمه کرد:
- چشم‌هات با عینک یک جوری می‌شن.
با کنجکاوی برگشت سمتش و گفت:
- چه‌جوری؟
لبش رو با زبونش تر کرد و گفت:
- نمی‌دونم یک جوری.
اخم کرد و گفت:
- ببینم تو حتی تعریف کردنم بلد نیستی؟
لبخند محوی زد.
- من یک ژنرالم ... تمام عمرم رو توی ارتش گذروندم و وقتی برای یاد گرفتن حرفای دلبرونه نداشتم!
واقعاً زندگی با یک نظامیِ عصا قورت‌داده که هیچی از عاشقی کردن بلد نبود و از زندگی کردن فقط جنگیدن رو بلد بود کار سختی بود.
بلا نفس کلافه‌ش رو بیرون داد و سرش رو توی دستاش گرفت.
- من ازت حرفای دلبرونه نمی‌خوام فقط یک جوری رفتار نکن که حس کنم داری با یک قورباغه حرف می‌زنی ... آخه یک جوری شدی هم شد تعریف؟
تهیونگ بلند خندید و نگاهش کرد ... بلا یک لحظه به گوشاش شک کرد و با تعجب و شتاب سرش رو بالا آورد و به طرف تهیونگ که داشت می‌خندید برگشت، برگشتنش همانا غرق شدنش توی خنده‌های قشنگ و از تهِ‌دل و مستطیلی ژنرالش همانا ... اون چشمای مشکیش که موقع خندیدنش تبدیل به یک خط میشد و مژه‌های صافش که می‌ریختند پلکش و اون خنده‌های مستطیلیش واقعا دل هر دختزی رو می‌برد و بلا برای اولین بار به خودش حق داد که دلش برای این مرد رفته باشه... تهیونگ برخلاف دفعه‌ی قبل این‌بار سعی‌‌ایی در کنترل خنده‌هاش نداشت و بی‌مهابا می‌خندید... بلا آرنجش رو روی زانوش گذاشت و دستش رو زیر چونش گذاشت و زیر لب گفت:
- وقتی می‌خندی ل*ب‌هات عین مستطیل میشن!
با تک سرفه‌ای خندش رو قطع کرد و گفت:
- این خوبه یا بد؟
همون‌طور که غرقش شده بود زمزمه کرد:
- خوب، خیلی خوب... مردی با خنده‌های مستطیلی!
حرفش رو ادامه نداد و گفت:
- تو خیلی کم می‌خندی همچنین خیلی هم قشنگ... همیشه فقط برای من بخند خب؟
ابروهاش پرید بالا؛ دستش رو دراز کرد و پارچ و لیوان روی میز رو برداشت و مشغول ریختن آب برای خودش شد.
- به من می‌گفتی خودخواهم حالا خودتم خودخواه شدی که!
سرش رو کج کرد و گفت:
- اثر هم‌نشینی با توِ دیگه!
دیواره‌ی لیوان رو به ل*بش چسبوند و کمی آب نوشید و بعد لیوان رو از ل*بش فاصله داد و به چشم‌های بلا نگاه کرد.
- تو این چند وقت خیلی تغییر کردی فکر کنم وقتی آکیلا برگرده دیگه نمی‌شناستت.
دستش رو از زیر چونش برداشت و لیوان رو از دستش گرفت و کمی نوشید و گفت:
- من تغییر نکردم خودِ واقعی‌م رو نشونت دادم.
- اوایل این‌جوری نبودی!
- تو هم اوایل مهربون‌تر بودی.
سرش رو تکون داد و به این فکر کرد که اوایل مجبور بود باهاش مهربون‌تر برخورد کنه تا جذبش شه اما الان داشت شخصیت واقعیش رو نشونش می‌داد.
- تهیونگ!
با شنیدن اسمش به طرفش برگشت... اولین بار بود که بلا به اسم صداش میزد و حالا که تهیونگ اسمش رو از زبون اون شنیده بود مات و مبهوت مونده بود و به این فکر می‌کرد که چقدر قشنگ و با ناز صداش می‌زنه.
- به نظرت چی تو این دنیا موندگاره؟
به خودش اومد و گفت:
- بستگی داره منظورت چی باشه.
- کلی میگم... می‌خوام بدونم چی برای همیشه همون‌طوری باقی می‌مونه.
شونه‌ش رو بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم!
- آه از این چیزا که سر در نمیاری لااقل می‌تونی کار با کلت رو یادم بدی؟
نیشخندی زد و گفت:
- می‌خوای یاد بگیری؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- آره.
- می‌تونی؟
...................
- انقدر چاقو رو شل دستت نگیر از چی می‌ترسی؟
و دستش رو روی دست بلا گذاشت و شمشیر رو توی دستش گرفت.
- من گفتم طرز کار با کلت رو می‌خوام یاد بگیرم نه شمشیر... این یکم ترسناکه.
- این‌جا نمی‌تونم بهت یاد بدم صدای شلیک بیاد همسایه‌ها گزارش میدن... کجای این ترسناکه؟
- این یک تیغِ تیزه‌ ها، احتیاط نکنم دستم رو می‌بُره!
- بسه انقدر غر نزن درست بگیرش دستت.
بلا دستش رو محکم دورش پیچید و گفت:
- این‌جوری خوبه؟
- چرا با دو دستت می‌گیریش یک دستی بگیر.
نفسش رو بیرون داد و یک دستی چاقو رو توی دستش گرفت.
- حالا ضربه بزن!
آروم و محتاطانه تو هوا ضربه زد و چاقو رو به چپ و راست کشید.
تهیونگ کوبید تو پیشونیش و با اخم غر زد.
- مگه داری طرف رو نوازش می‌کنی؟ محکم بزن!
بلا اخمی کرد و محکم تو هوا ضربه زد و گفت:
- خوبه؟
تهیونگ جلو اومد و چاقو رو از دستش کشید... انگشتاش رو باز کرد و همون‌طور که چاقو رو توی دستش قرار می‌داد گفت:
- سرش رو باید با انگشت شصتت بگیری و انتهاش رو با چهار تا انگشتت.
- من نمی‌فهمم آخه چاقو زدن به چه دردم می‌خوره من می‌خوام کار با کلت رو یاد بگیرم که بتونم خرگوش شکار کنم.
ابرو بالا انداخت و گفت:
- خودت رو شکار کنی؟
چشم‌هاش گشاد شد.
- چی؟
لبخند محوی زد و دست بلا رو بالا آورد و همون‌طور که زاویه دستش رو تنظیم می‌کرد گفت:
- خب تو هم خرگوشی دیگه... مخصوصا با اون دو دندون جلویی درشتت و خنده‌هات کاملا شبیه خرگوش هستی.
اخمی کرد و مثل بچه‌های تخس گفت:
- من خرگوش نیستم!
زیر چشمی نگاهش کرد و دستش رو بالاتر آورد.
- هستی تو یه بانی کوچولوی مو خرمایی‌ای.
ل*بش رو توی دهنش کشید و گفت:
- اگر من خرگوش باشم پس تو هم یک خرس پیری!
ابرو بالا انداخت و گفت:
- خرس‌ها به خوردن خرگوش علاقه‌ی خاصی دارن پس مواظب باش این خرس پیر نخورتت.
قدمی به جلو برداشت و با تخسی گفت:
- هر کسی نمی‌تونه خرگوش شکار کنه!
- اما خرس پیر برای شکار خرگوش خیلی مشتاقه و با یکم دوندگی یک خرگوش نصیبش میشه.
منتظر جواب بلا نموند و قدمی به عقب برداشت و گفت:
- به من ضربه بزن.
چشماش درشت شد و با صدای بلندی گفت:
- دیوونه شدی؟ زخمی میشـی!
چشماش رو در اثر نور غروب آفتابی که توی چشمش میزد جمع کرد و گفت:
- من 10 سال تو ارتش وقت نگذروندم که توی فسقلی بتونی من رو زخمی کنی... ضربه بزن حرف اضافی نزن.
ل*بش رو به دندونش گرفت و با نفسی عمیق دستش رو بالا برد و ضربه‌ای محکم به تهیونگ زد که مچ دستش رو گرفت و دستش رو پایین آورد و ول کرد... بلا قدمی به عقب رفت و بعد جیغ بلندی زد و چاقو رو به حالت ضربدری تو هوا کشید که این‌بار هم تهیونگ دستش رو محکم گرفت... بلا با درد چشماش رو جمع کرد و گفت:
- آخ آی قبول نیست تو از خودت دفاع کردی.
تهیونگ چشماش رو درشت کرد و با تعجب و لحنی بامزه گفت:
- پس انتظار داشتی وایسم نگاه کنم چه‌طوری چاقوت رو میزنی توی قلبم؟
بلا خنده‌ای بلند کرد و دستش رو از توی دست تهیونگ بیرون کشید و به پشت سرش کشید و گفت:
- راست می‌گیا‌.
تهیونگ نشست روی زمین و مشغول جا گذاشت چاقو توی جورابش شد و بعد از این‌که کارش تموم شد صاف ایستاد و با اشاره به پاش گفت:
- فرض کن من دشمنتم حالا چاقو رو از توی پات بکش بیرون و من رو زخمی کن.
بلا نفسش رو کلافه‌وار بیرون داد و خم شد و با آرامش چاقو رو از جورابش در آورد و به طرف تهیونگ گرفت.
تهیونگ دست به سی*ن*ه شد و گفت:
- تا تو بیای چاقوت رو در بیاری من صد دفعه کشتمت که!
- من نمی‌فهمم برای چی اینا رو یادم میدی؟
با کلافگی دستش رو به صورتش کشید و گفت:
- پادشاه دنیای من ازم خواسته تو رو ببرم پیشش تا ببینتت... کشور من اصلاً امن نیست برای همین دارم طرز دفاع کردن رو بهت یاد میدم.
برای یک لحظه خشکش زد و مبهوت موند.
- چی؟ من... من بیام دنیای تو؟
جیغ بلندی زد و با ذوق تهیونگ رو بغل کرد و صورت اخم‌آلودش رو قاب گرفت و گفت:
- مرسی ته ته.
تهیونگ صورتش رو عقب کشید و گفت:
- ذوق می‌کنی؟ می‌دونی اون‌جا چه کسایی منتظر کشتنـ... .
تازه متوجه شد داره چی میگه و حرفش رو قطع کرد.
بلا که اصلاً حواسش به این چیزا نبود و ذوق رفتن رو داشت به چشم‌های تهیونگ که توی نور غروب خورشید روشن شده بود نگاه کرد و گفت:
- خورشید غروب کرده... می‌شه بریم از روی بوم ببینیمش؟
دستش رو گرفت و در رو باز کرد و وارد راهروی اتاق‌ها شدن... در یک اتاق رو باز کرد و بلا رو به دنبال خودش از پله‌های اون اتاق که به طبقه بالا می‌خوردن کشید و در پشت بوم رو باز کرد و گفت:
- سقف این خونه شیروانیِ... مراقب باش پایین نیوفتی و بعد دستش رو محکم‌تر گرفت و وارد پشت بوم شدن... بلا با ذوق دستاش رو از هم باز کرد و روی سقف نشست و به خورشید و آسمون که نارنجی و بنفش شده بود نگاه کرد و دست تهیونگ رو کشید و مجبورش کرد کنارش بشینه.
- چقدر غروب قشنگه!
نگاهی به نیم‌رخ قشنگش که توی نور آفتاب می‌درخشید انداخت و زیر لب گفت:
- از تو که قشنگ‌تر نیست.
بلا به طرفش برگشت و لبخندی به لب آورد.
- چه عجب ما یک حرف درست و حسابی از تو شنیدیم.
آب دهنش رو قورت داد و درحالی که نگاهش می‌کرد گفت:
- اگر از این حرفا خوشت میاد من سعی می‌کنم به خاطر تو طرز لاس زدن رو یاد بگیرم!
لحنش به قدری بامزه و مظلوم بود که بلا خندش گرفت.
- نیازی نیست چیزی یاد بگیری فقط همیشه بخند همین برام کافیه.
کاملاً محوش شده بود و نگاهش رو حتی برای یک لحظه هم ازش نمی‌گرفت.
- یعنی اگه یک مرد لاس زن و خندون باشم بیشتر دلت رو نمی‌برم؟
به قدری قیافه و لحنش بامزه شده بود که بلا نتونست جلوی خودش رو بگیره و با خنده لپش رو کشید.
- تو همین‌جوریشم دلبری جناب کیم تهیونگ... اگر قابلیت‌هات بالاتر بره که دیگه من می‌میرم!
تهیونگ نگاهش رو به غروب خورشید داد و گفت:
- دلبرِ تو بودن چه فایده‌ای داره من دوست دارم برات گلی باشم که تو رو اهلی می‌کنه نه یک دلبر!
بلا که به خوبی متوجه حرفش و کنایه‌ش به کتاب شازده کوچولو شده بود دستش رو زیر چونش زد و گفت:
- اگر بدونی خیلی وقتِ که من رو اهلی کردی چه واکنشی نشون میدی جناب گل؟
شونه‌ش رو بالا انداخت و گفت:
- لبخند می‌زنم!
لبخند می‌زد؟ فقط همین؟ قطعاً دروغ می‌گفت... اون اگر می‌شنید گل بلا شده از خوشحالی پروانه تو دلش پرواز می‌کرد اما از اون جایی که تو بروز دادن احساساتش موفق نبود یا شایدم خودش نمی‌خواست چیزی رو بروز بده حرفی در این باره نزد.
بلا از جاش بلند شد و دستاش رو از هم باز کرد و درحالی که روی شیروانی راه می‌رفت و سعی می‌کرد تعادلش رو حفظ کنه گفت:
- فقط همین؟ نمی‌دونم تو خیلی بی‌احساسی یا من زیادی احساساتم رو بروز میدم.
تهیونگ به طرفش برگشت و خواست جوابش رو بده که با دیدن لیز خوردن بلا و افتادنش از روی شیروانی لحظه‌ای توی شوک فرو رفت اما سریع به خودش اومد و از روی بوم پایین پرید و دست بلایی که چشماش رو با ترس بسته بود گرفت و درست توی لحظه‌ای که داشتن جلوی مادام و جیمین روی زمین میوفتادن بال‌هاش رو به دور بلا پیچید و اون رو توی ب*غ*ل*ش کشید.
بلا با ترس نفس بریده‌ای کشید و دستش رو روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش که به شدت بالا پایین می‌رفت گذاشت و به تهیونگ که با فاصله‌ای کم رو‌به‌روی چشم‌ش قرار گرفته بود نگاه کرد... نمی‌دونست تندی ضربان قلبش واسه ترسی بود که داشت یا اثر نزدیکی بیش از حدش به تهیونگ بود.
- اگـ... اگه تو نبودی الان...!
انگشت شصتش رو نوازش‌گونه روی چونه‌ش کشید و به چشم‌های قشنگ روبه‌روش نگاه کرد.
- من همیشه مراقبتم اما تو هم باید بیشتر مواظب خودت باشی.
آب دهنش رو قورت داد... چرا با حتی یک لمس کوچیک از جانب این مرد انقدر از خود، بی‌خود میشد.
- من بالی برای پرواز ندارم!
نوازش‌هاش رو تا روی خط فکش ادامه داد ومشغول لمس خط فک بی‌نقص و صافش شد.
- من پر پروازت میشم!
ضربان قلبش تند و تندتر میشد و فاصلش انقدر با تهیونگ کم بود که می‌ترسید صدای ضربان قلبش به گوشش برسه و رسواش کنه گرچه تهیونگ میدونست اون چه حالی داره اما خب دلش نمی‌خواست در مقابلش ضعیف باشه و از خودش ضعف نشون بده، اون دلش نمی‌خواست تهیونگ فکر کنه اون محتاج آغوش و نوازششِ درحالی که واقعاً بود... اون واقعاً محتاج این محبت‌ها از جانب تهیونگ بود و چه چیزی بهتر از این که این حس داشت دو طرفه می‌شد؟
- اگه شونه خالی کردی و جا زدی چی؟
جا زدن؟ اون همین حالا هم به قدری غرق چشمای دختر رو‌به‌روش شده بود که نمی‌تونست حتی یک لحظه هم نگاهش رو ازش بگیره چه برسه به این‌که دیگه این چهره و این چشم‌ها رو برای همیشه نبینه... اما وقتی سرنوشت بخواد قلم سیاهش رو روی صفحه‌ی سفید روزگار بکشه چه میشه کرد.
- اگه موندم چی؟
بینیش رو با بینیِ تهیونگ مماس کرد و دست لرزونش رو که از لمس تهیونگ این‌جوری به لرزش در اومده بودن بالا آورد و سرانگشتاش رو روی گونه‌ی نرم و لطیف تهیونگ کشید... گونه‌های اون مرد به ظرافت پرِ قو بود.
- می‌مونی؟
حلقه‌ی دست‌هاش رو دور کمر باریکی که توی دستش بود تنگ‌تر کرد و نگاه بی‌تابش رو که توی چشمای دختر دو، دو می‌زد به تک‌تک اجزای صورتش داد.
- بمونم قول میدی فقط برای من باشی؟ تمام و کمال؟
حس خوشحالی و سرخوشی به بندبند وجودش تزریق کرد و برای یک لحظه حس کرد خوشبخت‌ترین زن فرانسه‌ست.
- مگه این لعنتی جز برای پیرمرد عصا قورت داده‌ش می‌تونه برای ک.س دیگه‌ای بتپه؟
تهیونگ پنجه‌هاش رو توی موهای دختر فرو برد و اونا رو چنگ زد.
جیمین که تمام مدت کنار مادام ایستاده بود و با لذت به صحنه‌ی روبه‌روش نگاه می‌کرد با ذوق خندید و دستی زد.
مادام هم که با هیجان داشت به بلا و تهیونگه خشک‌شده و مات و مبهوت نگاه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: AYSA_
موضوع نویسنده

Farim

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
38
218
مدال‌ها
1
دیگه چیزی به انفجار مادام نمونده بود بدجور دلش می‌خواست سر پسرک شیطون و فضول کنارش رو بِکَنه.
جیمین با نگاه به قیافه‌ی سرخ شده و دستای مشت شده‌ی مادام قهقه‌ای زد و به پشت کمرش زد.
تهیونگ با تاسف سرش رو تکون داد و دست بلا رو گرفت و درحالی که از اون‌جا می‌رفتن گفت:
- اونا همیشه‌ی خدا همینن!
بلا خندید و دستش رو توی دست تهیونگ تکون داد... چقدر دستای تهیونگ گرم بودن و برعکس دستای بلا سرد.
- ولی جدا از این‌که تو سر و کله‌ی هم می‌زنن مادام واقعا جیمین رو دوست داره این‌ رو میشه حتی از طرز نگاه کردنش هم فهمید انا مغروره و به روش نمیاره... راستی پاپا سالیوان کیه؟ جیمین از کی حرف میزد؟
نگاهی به پشت سرش انداخت و با دیدن مادام که با بادبزنش افتاده دنبال جیمین لبخند محوی زد و برگشت سمت بلا.
- پاپا سالیوان صاحب کافه‌ایه که جیمین توش کار می‌کنه.
نگاهی به جلوش انداخت و پاهاش رو از هم باز کرد و از کنار سنگ بزرگ جلوی پاش رد شد و با تعجب گفت:
- جیمین توی یک کافه کار می‌کنه؟ چقدر عالی!
تهیونگ سرش رو به تایید تکون داد و بلا رو بغل کرد و پرواز کرد... روی شیروانی فرود اومد و این‌بار دیگه بلا رو رها نکرد و اون رو روی پاش نشوند تا دوباره کار دستش نده.
- جیمین کدوم کافه کار می‌کنه دقیقا؟ دلم می‌خواد یک بار اون‌جا رو امتحان کنم.
سرش رو کمی کنار آورد تا بتونه به خورشید که دیگه نیمی از اون باقی مونده بود نگاه کنه.
- تا حالا هبیتیت رفتی؟
- نه اما تعریفش رو زیاد شنیدم.
بلا رو بالاتر کشید و چونش رو گذاشت روی شونش و دستش رو محکم‌تر دورش حلقه کرد.
- توی یک هبیتیت یک کافه هست که خیلی معروفه به کافه‌ی پاپا سالیوان، جیمین اون‌جا کار می‌کنه.
صدای نفس‌های تهیونگ رو کنار گوشش می‌شنید... چشماش رو با آرامش بست و کمی روی پای تهیونگ جا به جا شد و بعد با چشمای بسته و آرامش به اون صدای دل‌نشین که حاضر بود تمام عمرش رو بهش گوش بده، گوش داد.
- پس یک بارم بریم اون کافه و یک سری هم به هبیتیت بزنیم هوم؟
چشماش رو بست و عطر موهای خوشگل دختر رو به ریه‌هاش رسوند.
- می‌ریم!
..................
دیواره‌ی ماگ قهوه‌ای رنگش رو به لبش چسبوند و قلوپی از اون نوشید.
- بهت شک که نکرده؟
ماگش رو روی میز گذاشت و روزنامش رو از روی میز برداشت و تکونی بهش داد... بلا به قدری غرقش شده بود که اصلا فرصت شک کردن به چیزی رو نداشت شایدم تهیونگ خیلی محافظه کارانه عمل می‌کرد و به خاطر همین بلا چیزی متوجه نمی‌شد.
- فقط از تغییر رفتارم متعجب شده!
ارنجش رو روی میز گذاشت و دستاش رو توی هم گره زد.
- ببین فرمانده این عملیات خیلی مهمه و به سرنوشت یک کشور بستگی داره پس خواهش نی‌کنم مراقب باش خطایی ازت سر نزنه و هر موقع متوجه چیز مشکوکی از آکیلا شدی حتما به من نامه بده خب؟ ضمنا آکیلا داره برمی‌گرده تو راه فرانسست خوب حواست رو جمع کن، ممکنه الان تو رو قبول نداشته باشه و به سازمان وجودت رو اطلاع بده پس انتظار نداشته باش همین که از راه رسیدی عضوی از اونا بشی... و یک چیزه دیگه در صورت لزوم اگر دیدی این‌جوری نمی‌تونی خیلی بهش نزدیک بشی عضو سازمان شو!
در برابر تمام حرفای مرد تنها سرش رو تکون داد و روزنامش رو روی میز گذاشت... اون مرد چی بهش می‌گفت؟ تهیونگ تمام اینا رو قبل از این‌که وارد ماموریت شه می‌دونست و پادشاه قبل از این‌که پا به این‌جا بذاره اون رو برای هر گونه واکنشی از جانب آکیلا آماده کرده بود و حالا اون مرد داشت چیزایی رو بهش می‌گفت که خودش بهتر می‌دونست.
- ببین ممکنه اولش به روش‌های خاصی امتحان کنن توی این مرحله اصلا نباید بترسی اما نباید هم بی‌تفاوت از کنارش بگذری آزمون‌‌هایی که اونا پیش روت می‌ذارن انصراف و باختش مساوی با مرگته!
با کلافگی روزنامه رو از جلوی صورتش کنار آورد و گفت:
- من تمام اینا رو می‌دونم باستین!
ماگ قهوش رو بالا آورد و کمی از اون نوشید... نفسش رو بیرون داد و ماگ رو روی میز گذاشت و با پشت دست به سیبیلاش که خیس شده بودند دست کشید.
- می‌دونم که می‌دونی ولی دارم برات تکرارش می‌کنم که یک وقت تو خطر نیوفتی تو نمی‌دونی اونا چقدر عوضین.
چشماش رو ریز کرد و بی‌توجه به حرف باستین تیتر روزنامه رو خوند... مرد بالدار!
- راستی گزارش‌هات رو آماده کردی؟
با کلافگی بقیه‌ی روزنامه‌هاش رو هم که هر کدوم رو از گوشه‌ای خریده بود چک کرد طبق پیش‌بینی بلا تیتر یک روزنامه‌ها شده بود... نفسش رو بیرون داد و برگه‌هایی که دیشب با وسواس نشسته بود همه رو بر اساس تاریخ‌ها مرتب کرده بود رو روی میز سر داد و به دست باستین رسوند.
باستین پاکت نامه رو باز کرد و نگاهی کلی به برگه‌ها و بعد به تهیونگ انداخت و گفت:
- ببین فرمانده هر جا احساس کردی آکیلا برات خطر داره لحظه‌ای درنگ نکن و بکشش یا اگر دیدی طبق میلت کار نمی‌کنه بلا رو بازی بده و مجبورش کن به خاطر خواهرش بشه عروسک خیمه شب بازیت... البته سعی کن بیشتر به بلا نزدیک شی اگر دیدی تهدیدت کرد بکشش!
باستین از چی حرف میزد؟ کشتن دختر معصومی که آزارش به مورچه هم نمی‌رسید و تمام دنیای تهیونگ بود تهیونگ آدمای زیادی رو کشته بود اما نمی‌دونست چرا کشتن این یکی انقدر براش سخته... فقط چون اون یک زن بود یا چون اون شازده کوچولوش بود... چکیدن عرق سردی که روی کمرش بود رو حس کرد و برای یم لحظه بدنش یخ زد و خشک شد... اون چطور می‌تونست همچین کاری کنه چطور می‌تونست با بلا بازی کنه مگه بلا چه گناهی کرده بود.
دستای یخ زده و لرزونش رو دور دیواره‌ی ماگ حلقه کرد و نفس بریده‌ای کشید و به زور گفت:
- من به اون کاری ندارم!
اخمی کرد و کمی به جلو متمایل شد.
- یعنی چی؟
آب دهنش رو قورت داد و روزنامه رو روی میز گذاشت.
- من با بلا کاری ندارم.
- بلا تنها راه ارتباطیِ تو و آکیلاست یعنی چی که باهاش کاری نداری؟ می‌خوای ولش کنی؟
نگاهی به جیمین که مشغول ورود به کافه بود و. تازه چشمش خورده بود به تهیونگ انداخت.
جیمین دستش رو بلند کرد و تکون داد و تهیونگ هم متقابلا همین کار رو انجام داد.
- نه! اما اذیتش هم نمی‌کنم!
با کلافگی دستش رو به صورتش کشید.
- بس کن خواهشا!
از جاش بلند شد و گفت:
- حرف آخرم همینه!
- چرا اون دختر انقدر برات مهمه؟
قدمی که به جلو برداشته بود و حالا با شنیدن حرف سر جاش خشک شد... آب دهنش رو قورت داد و نفس بریده‌ای کشید.
- آدم مهمی نیست فقط نمی‌خوام به خاطره من با احساسات یه انسان بازی میشه.
صدای پر تمسخرش رو از پشت گوشش شنید.
- از کی تا حالا احساسات یه آدم برای یک ژنرال که از زندگی کردن فقط کشتن رو بلده مهم شده؟
جوابی نداد و پا تند کرد و از کافه دور شد... بلا با بقیه افراد دورش فرق داشت تهیونگ حاضر نبود حتی خش کوچیک و خدشه‌ای به روح و جسم اون دختر وارد کنه.



" یادته ازم پرسیدی چی تو این دنیا همیشگی و موندگاره؟
من الان جواب سوالت رو پیدا کردم... من الان قابلیت این رو دارم که تو چشمات زل بزنم و بگم عشق به تو!
عشق به تو یک حس وصف نشدنیِ موندگاره پریچهره من.
چیزی که حتی با مردنمم از بین نمیره و مرگ من پایان این حس نیست"
 
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: AYSA_

farima

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
15
46
مدال‌ها
2
با شنیدن صدای جیمین از پشت سرش به طرفش برگشت... جیمین تموم مسیری که تهیونگ رفته بود رو دنبالش دویده بود و حالا نفس‌نفس‌زنان خم شده بود و دستش رو روی زانوش گذاشته بود تا بتونه نفسی تازه کنه... همون‌طور که نفس‌های کشدار می‌کشید دست برد توی جیب شلوارش و چندتا آب‌نبات از جیبش در آورد و به طرف تهیونگ که دستش رو توی جیب پالتوی بلندش کرده بود و منتظر نگاهش می‌کرد گرفت.
- اینا رو... بده... به بلا... اون... آب‌نبات... دوست داره.
نگاهی به 5 آب نبات کف دستش که با روکش قرمز رنگش برق میزد انداخت و بی‌حرف آب‌نبات‌ها رو ازش گرفت.
زیر لب خداحافظی کرد و بعد از شنیدن جواب جیمین سرش رو پایین انداخت و رو به روی چراغ قرمز ایستاد و دستش رو برای ماشین‌هایی که رد می‌شدن بلند کرد و منتظر ایستادنشون موند... نفسش رو توی سینش حبس کرد.
قرار بود باستین امروز گزارش‌ها رو ازش بگیره و به پادشاه ارائه بده تمام نگرانی تهیونگ این بود که یک وقت باستین چیزی از بحث امروزشون به پادشاه نگه.
جونگکوک فوق‌العاده تیز بود و با کوچک‌ترین اشاره‌ای متوجه احساس تهیونگ میشد و ممکن بود اون رو از این ماموریت برکنار کنه و ک.س دیگه‌ای رو برای بازی دادن بلا جایگزین کنه و قطعا تهیونگ این رو نمی‌خواست... جدیدا به این فکر می‌کرد که بی‌خیال ماموریتش شه و با بلا به جایی فرار کنه که دست پادشاه و آکیلا بهش نرسه اما سریع به افکار مسخرش پوزخند میزد و سعی می‌کرد منطقی باشه و تا اتمام ماموریت صبر کنه.
ماشین مزدایی رو به روش ترمز کرد و بوق بلندی زد تا توجه تهیونگ رو جلب کنه.
تهیونگ تکون خفیفی خورد و سرش رو بالا آورد و به راننده که داشت چیزی رو لب میزد نگاه کرد.
با این‌که چندین سال تو فرانسه زندگی کرده بود اما هنوز فرانسویش به قدری قوی نشده بود که بتونه با لب زدن چیزی رو بفهمه.
راننده که دید تکونی نمی‌خوره نفسش رو بیرون داد و شیشه رو پایین داد.
- مقصدت کجاست؟
- خیابون 14!
-سوار شو.
دستاش رو از توی جیبش در آورد و سوار ماشین شد و خودش رو به خونه رسوند... کلیدش رو توی در انداخت و بی‌حرف و توجه به بلا که کف سالن نشسته بود و با ذوق و شوق مشغول گلدوزی بود به طبقه‌ی بالا رفت.
بلا که توجهی از اون ندید با تعجب سرش رو بالا آورد و رو به تهیونگ که داشت از پله‌ها بالا می‌رفت گفت:
- سلام!
مکث کوتاهی کرد و به طرفش برگشت و درحالی که به پارچه‌ی توی دستش نگاه می‌کرد زیر لب جوابش رو داد و دوباره برگشت و پله‌ها رو دوتا یکی طی کرد تا دیگه مجبور به حرف زدن نشه.
گوشه‌ی راهرو موجودی سیاه رنگ رو دید که تو خودش جمع شده بود... چشماش رو ریز کرد و با اکراه به طرفش قدم برداشت و رو به روش زانو زد.
یونتان که حضور کسی رو حس کرده بود کش و قوسی به بدنش داد و با کج کردن سرش به تهیونگ نگاه کرد. اون رو با یک پلاستیک اشتباه کرده گرفته بود و حالا لبخند محوی به افکارش میزد... دستش رو جلو برد و موهای یونتان رو نوازش کرد.
- تو خیلی خوشگلی تانی.
یونتان که متوجه غم تو صداش شده بود با کنجکاوی خودش رو جلو کشید و روی دو پاش ایستاد و لیسی به صورتش زد.
تهیونگ اون رو با یک دستش بغل کرد و سرش رو فاصله داد تا بتونه بهتر ببینتش.
- خیلی هم مهربون و فهمیده‌ای!
چشماش رو با آرامش بست و کمرش رو نوازش کرد.
- شاید بلا برای همین انقدر دوست داره.
چشماش رو باز کرد و یونتان رو روی زمین گذاشت و میون پارس‌های بلند و در برابر لوس‌بازیایی که براش در میاورد لبخند محوش رو پررنگ‌تر کرد و گفت:
- اون خیلی پاکه تانی خیلی... اون برای بودن توی این دنیا و کشیدن رنجاش زیادی معصومه.
سرش رو کج کرد و به دمش که تکونش می‌داد نگاه کرد.
- کاش می‌فهمید نباید به هر کسی اعتماد کنه... کاش می‌فهمید آدما چقدر می‌تونن آسیب‌زننده باشن.
این سگ شده بود محرم راز بلا و تهیونگ اونا هر بار حرفایی رو به این سگ می‌زدن که نمی‌تونستن تو روی همدیگه بگن.
نفسش رو با کلافگی بیرون داد.
- یک وقتا به تویی که 5 سال از عمرت رو کنارش گذروندی و انقدر دوستت داره حسودی می‌کنم.
- نیازی نیست حسودی کنی تو رم دوست دارم جناب کیم!
با ترس آب دهنش رو قورت داد و آروم و با مکثی طولانی به طرف بلا که با نیشخند و دست به سی*ن*ه بالا سرش ایستاده بود نگاه کرد و لبخندش رو پاک کرد.
نکنه یک وقت حرفاش رو شنیده باشه!
آخ که اگر شنیده بود تهیونگ دیگه نمی‌تونست توی روش نگاه کنه.
گلوش رو صاف کرد و نفسش رو بیرون داد، سرش رو بالا آورد و درحالی که سعی می‌کرد ترسش رو توی نگاهش بروز نده گفت:
- گوش وایسادن اصلا کار خوبی نیست!
بلا فوتی کرد و با این حرکتش موهاش که جلوی صورتش رو گرفته بودن کنار رفتن.
- گوش واینستادم فقط اومدم صدات بزنم... مادام گفت جمع شیم پایین پنج دیقه دیگه جیمین هم میاد و می‌خواد یک موضوعی رو باهامون درمیون بذاره.
سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد... با یادآوری اسم جیمین دستش رو توی جیب پالتوش برد.
آب‌نبات‌هایی که توی جیبش بود رو از جیبش در آورد و دستش رو به طرف بلا گرفت.
بلا که زانو زده بود و مشغول ور رفتن با یونتان بود دست از نوازشش برداشت و با تعجب از جاش بلند شد، نگاهی به مشت بسته‌ی تهیونگ انداخت و گفت:
- این چیه؟
وقتی دید انگار قصد نداره آب‌نبات‌های داخل دستش رو ازش بگیره با کلافگی نفسش رو بیرون داد و دست بلا رو گرفت و آب‌نبات‌ها رو کف دستش گذاشت و برگشت تا به اتاقش بره.
بلا نواهی به محتویات داخل دستش انداخت و با دیدن جلد توپی و قرمز رنگ آب‌نبات‌ها لبخند کوچیکی زد و سرش رو بالا آورد.
سعی کرد محتاطانه سؤالش رو مطرح کنه تا اگر جواب تهیونگ منفی بود ذوقش کور نشه.
- اینا رو... تو برام خریدی؟
می‌دونست و تقریبا مطمئن بود بلا همچین فکری پیش خودش می‌کنه با این‌که خودش اونا رو نخریده بود و فقط از جیمین تحویل گرفته بود دلش نیومد ذوقی رو که مطمئن بود بلا داره کور کنه.
- آره.
قدمی به جلو برداشت اما با سوال بعدی بلا متوقف شد.
بلا درحالی که با جلد آب‌نبات ور می‌رفت و سعی می‌کرد بازش کنه گفت:
- اما فقط جیمین می‌دونست من از اینا دوست دارم.
آب نبات رو داخل دهنش گذاشت و گوشه‌ی لپش جمعش کرد و به قامت مرد رو به روش نگاه کرد.
- بهم گفت آب‌نبات دوست داری و وقتی دارم برمی‌گردم برات بگیرم.
بلا با دقت چشماش رو ریز کرد و با تردید پرسید:
- تو کافه بودی؟
آب دهنش رو قورت داد و دستش رو به صورت رنگ پریدش کشید و به طرف بلا برگشت و سرش رو به نشونه‌ی تائید تکون داد.
کاش بیشتر از این بحث رو کش نمی‌داد.
اگر یکم دیگه بلا سوال پیچش می‌کرد می‌رسید به کسی که نباید می‌فهمید تهیونگ ملاقاتش کرده.
اما ذهن بلا اصلا سمت این چیزا نمی‌رفت و فقط به این فکر می‌کرد که نکنه طرفش دختر بوده باشه... فرانسه پر بود از دختر‌های زیبا و جذابی که هزاران برابر از بلا سرتر بودن و بلا از این‌ می‌ترسید که نکنه یک وقت یکیشون دل تهیونگش رو ببره.
گاهی به این فکر می‌کرد که نکنه براش کافی نباشه و اون بره سراغ ک.س دیگه‌ای.
تمام این افکار ناشی از نداشتن قلب تهیونگش بود، این‌که اون تهیونگ رو نداشت حقیقتی بود که بلا سعی‌ای در انکارش نداشت.
ناخواسته بغض کرد و نفسش رو بیرون داد، سعی کرد سؤالش رو بدون این‌که صداش بلرزه بپرسه.
- چند سالش بود؟
تهیونگ که متوجه حرفش نشده بود با گیجی گفت:
- کی؟
لب زیرینش رو به دندونش گرفت و برگشت به طرف یونتان و به تهیونگ پشت کرد.
انگشتای ظریف و سفیدش رو روی کمر یونتان گذاشت و به آرومی روی موهای نرمش به نوازش در آورد.
- همون دختری که باهاش قرار گذاشتی!
کلمه‌ی دختر رو از قصد به زبون آورد تا منظورش رو به خوبی برسونه.
تهیونگ لبخند محوی زد و پشت بلا نشست و دستاش رو دور کمر دختر حلقه کرد و سرش رو روی شونش گذاشت.
عطر موهاش رو به ریه‌هاش فرستاد و با همون لبخند روی لبش گفت:
- هنوز باهاش قرار نذاشتم.
قصدش عوض کردن بحث نبود، ناخواسته این حرف به ذهنش اومده بود.
بلا حرکت دستش رو روی کمر یونتان کم‌تر و کم‌تر کرد و بی‌توجه به صدای پارس یونتان که نشون از اعتراضش بود چشماش رو بست.
تهیونگش ناگهانی بغلش کرده بود و چی از این بهتر... باید خوب از لحظه‌هایی که کنارش بود لذت می‌برد.
- چرا قرار نمی‌ذاری؟ منتظرش نذار.
تهیونگ دستاش رو که روی شکم بلا بود حرکت داد و مشغول نوازشش شد.
چقدر بوی عطر رزی که موهای بلا داشت رو دوست داشت... قبلا بهش گفته بود همیشه از این شامپو استفاده کنه یا باید بهش یادآوری می‌کرد؟
- باید منتظر بمونه تا کارم تموم بشه بعد از اون حتما باهاش قرار می‌ذارم!
چشماش رو باز کرد و دستش رو روی دستای تهیونگ گذاشت و از خودش جداشون کرد و بی‌توجه به سر تهیونگ که روی شونش بود از جاش بلند شد.
- اگر مشکلت گفتنِ حسته و خودت نمی‌تونی بهش بگی من کمکت می‌کنم!
حرفی که زده بود حرف قلبیش نبود و فقط می‌خواست خودش رو آروم جلوه بده.
تهیونگ نگاهش رو به یونتان داد و لبخند محوی زد و گفت:
- نیازی به گفتن نیست با این‌که یکم خنگه و مطلب رو دیر میگیره اما فکر می‌کنم تا الان متوجه شده باشه.
بلا آب‌نباتش رو به گوشه‌ی لپ دیگش هدایت کرد و مکی بهش زد، با گیجی نگاهش کرد و گفت:
- اصلا مگه تو میبینش؟ تو که تمام وقتت رو پیش منی!
تهیونگ از جاش بلند شد و نیشخندی زد... نگاهی به لباش که در اثر خوردن آب‌نبات سرخ شده بودن انداخت سعی‌ای برای کنترل کردن خودش نکرد و خم شد و مک کوتاه و عمیقی به لبای قرمزش زد و درحالی که از کنارش رد میشد و غرق لذت چشیدن لباش بود گفت:
- برای همینه که میگم خنگه!
تهیونگ وارد اتاقش شد و بلا با همون قیافه‌ی گیجش سر جاش ایستاد و به حرفی که زده بود فکر کرد... طبق معمول منظورش رو متوجه نشده بود و با بالا انداختن شونش و برداشتن یونتان به سمت طبقه‌ی پایین حرکت کرد.
با یک دستش یونتان رو زیر بغلش زد و با دست دیگش دامن کوتاه و سرمه‌ای رنگی که پوشیده بود رو پایین‌تر کشید تا رون‌های سفیدش کمی مخفی بشن.
با دیدن جیمین سلام بلندی داد و بالا سر صندلیش ایستاد.
جیمین درحالی که کتش رو از تنش خارج می‌کرد به طرفش برگشت و با لبخند جوابش رو داد.
بلا سریع یونتان رو روی زمین گذاشت و به طرفش رفت و گفت:
- خسته نباشی هیونگ.
جیمین خنده‌ی بلندی از هیونگ گفتن بلا سر داد و کتش رو روی دستش انداخت.
- هیونگ نه وروجک تو باید به من بگی اوپا.
لب برچید و آخرین تکه‌ی خورد شده‌ی آب‌نباتش رو قورت داد و گفت:
- خیلی خب اوپا.
تهیونگ که لباساش رو با یک پیراهن چهارخونه‌ی زرد_کرمی، مشکی و یک دورس آستین حلقه‌ای مشکی عوض کرده بود و تازه به آشپزخونه پا گذاشته بود اخمی کرد و دست به سی*ن*ه گفت:
- در اصل باید به من بگی اوپا!
بلا با کنجکاوی نگاهش کرد و بشقاب‌ها رو از روی اپن برداشت و درحالی که روی میز می‌چید گفت:
- حالا اینی که می‌گید یعنی چی؟
جیمین که منظورش رو فهمیده بود با خنده و لحجه‌ی کره‌ای گفت:
- اووو زیادیت نشه.
بلا اخم کوچیکی کرد و با حرص گفت:
- خب به منم بگین منظورتون چیه!
جیمین صندلی رو کنار کشید و مشغول بستن دکمه‌ی آستینش شد.
- این آقا داره از یه جهت دیگه میگه تو اوپا صداش... .
تهیونگ میون حرفش با همون اخم لگد محکمی به پاش زد و پشت یک صندلی نشست و در برابره چهره‌ی جمع شده از دردِ جیمین گفت:
- چیزه خاصی نگفتیم.
بلا شونش رو بالا انداخت و مشغول کشیدن فلامیش‌ها شد و اولین بشقاب رو جلوی جیمین گذاشت و گفت:
- امروز خواهر مارگریت وقت زایمان داره و مارگریت رفته پیشش و تا هفته‌ی بعد نمی‌تونه بیاد... راستی مادام کجاست تا همین نیم ساعت پیش اینجا بود.
تهیونگ با خونسردی بشقاب جلوی جیمین رو به طرف خودش کشید و نگاهی به جیمین که چنگالش رو آماده‌ی فرو کردن تو فلامیش کرده بود انداخت و نیشخندی زد و رو به بلا گفت:
- ‌شاید رفته خونه‌ی خانوم کارپل تا وقتی شوهرش از سفر برمی‌گرده.
بلا دوتا بشقاب توی دستش رو روی میز گذاشت و پشت صندلی نشست... آستیناش رو تا زد و فلامیش رو به دستش گرفت.
- لااقل یک خبری می‌داد نگران شدم.
جیمین شونه بالا انداخت و یک بشقاب رو به طرف خودش کشید.
- لابد یهویی ‌شده!
بلا لیوانی برداشت و اون رو با نوشیدنی پر کرد و جلوی جیمین گذاشت.
تهیونگ با اخمی غلیظ خیره نگاهش کرد و دستش رو ناخواسته مشت کرد.
اون توجه و محبت بلا رو فقط برای خودش می‌خواست.
جیمین تا حدودی متوجه حسودیای ریز تهیونگ شده بود و با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- هیونگ چرا اینجوری می‌کنی؟
بلا که سنگینی نگاهش رو حس کرده بود سرش رو بالا آورد و نگاهی به قیافه‌ی اخم آلودش انداخت.
تهیونگ از خفه کردن جیمین صرف نظر کرد و سرش رو پایین انداخت و مشغول خوردن غذاش شد.
- غذای امروز رو خودم پختمااا چطوره؟
تهیونگ بلافاصله گفت:
- نمکش کمه.
بلا با تعجب سرش رو بالا آورد و به تهیونگ نگاه کرد.
- اما این غذا که اصلا نمک نداره!
جیمین خندش رو قورت داد و گفت:
- هیونگ یک چیزی میگه اتفاقا همه چیش به اندازه و خیلی خوشمزست.
بلا سعی‌ای در کنترل کردن لبخند عریضش نکرد و حسابی از تعریف جیمین خوشش اومد.
دستش رو به طرف قابلمه دراز کرد و گفت:
- پس بیا برات یکم از مرباش بیشتر بریزم.
تهیونگ که دیگه چیزی به انفجارش نمونده بود بدون این‌که به بلا نگاهی کنه از پشت میز بلند شد و رو به بلا با عصبانیت گفت:
- مثل این‌که این‌جا فقط با من مشکل داری و همه‌ی توجه و محبتت برای بقیست!
و بعد از گفتن این حرف رفت.
بلا و جیمین هر دو با حرکت ناگهانی تهیونگ متعجب شدن و نگاهی به همدیگه انداختن.
بلا که فکر کرد تهیونگ داره باهاش شوخی می‌کنه با خنده و صدایی بلند گفت:
- اوه اینجا رو باش مثل این‌‌که تو جمعمون یک خرس پیر عصبی هست.
جیمین به این حرفش خندید و لیوان مشروبش رو سر کشید.
بلا چند ثانیه منتظر اومدن تهیونگ موند و وقتی دید انگار قصد برگشتن نداره تازه باورش شد شوخی‌ای در کار نیست و با ناراحتی گفت:
- یک دفعه چش شد؟
جیمین شونه بالا انداخت و با خونسردی گازی به فلامیشش زد.
- فکر کنم حسودیش شد.
بلا با همون لحن و نگاه ناراحت خیره نگاهش کرد و گفت:
- خب چرا به خودم نگفت؟
- اون فقط نمی‌دونه باید چطور احساساتش رو بروز بده... هر کی رو که بیشتر دوست داشته باشه بیشتر اذیت می‌کنه!
در باز شد و مادام با سبزی‌هایی که داخل روزنامه پیچیده بود وارد خونه شد... نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با عجله گفت:
- دیر که نکردم؟
بلا با ببخشید کوچیکی گفت و بدون توجه به مکالمشون از کنارش رد شد و از پله‌ها بالا رفت.
خودش رو به اتاق تهیونگ رسوند و تقه‌ای کوچیک به در زد و بعد از این‌که طبق انتظارش جوابی نشنید دستگیره رو پایین کشید.
نگاهش رو دور تا دور اتاق چرخوند و با دیدن تهیونگ که توی بالکن ایستاده بود و مشغول سیگار کشیدن بود نفس عصبیش رو بیرون داد و وارد اتاق شد و در رو بست.
تقه‌ای به شیشه زد و وقتی دید بر نمی‌گرده در رو باز کرد و داخل بالکن شد.
سیگار رو از لای لبش کشید و روی لب خودش گذاشت... روی نرده نشست و پوکی به سیگار زد و گفت:
- چرا یهو گذاشتی رفتی؟ داشتیم غذا میخوردیما.
با غیظ نگاهش کرد و سیگار رو از لای لبش بیرون کشید و روی لب خودش گذاشت.
- برو از جیمین بپرس!
بلا که از لحن حرصی و حسودانه تهیونگ خندش گرفته بود خودش رو کنترل کرد.
چرا در مقابل بلا مثل بچه‌های 5 ساله میشد؟ رفتارش اصلا عاقلانه نبود.
با خنده از روی نرده پایین پرید و انگشت شصتش رو نوازش‌گونه روی گونش کشید و گفت:
- خرس عسلیه من به چی حسودی می‌کنه؟
جوابی نداد و فقط پوک عمیقی به سیگارش زد... بلا با. اخم سیگار رو خاموش کرد و از لای لبش بیرون کشید و پایبن انداخت.
انگشت اشارش رو روی لبای تهیونگ که در اثر دود سیگار داغ شده بودن گذاشت و با نگاه به چشمای دلخور و حرصیش زیر لب گفت:
- زیاد سیگار نکش نمی‌خوام ریه‌های قشنگت خراب شه خب؟
دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و سرش رو روی سینش گذاشت.
چشماش رو با آرامش بست و عطر تنش رو به ریه‌هاش هدیه کرد و حلقه‌ی دستش رو دور کمرش محکم‌تر کرد.
- عین یک خرس عسلی می‌مونی.
سرش رو کمی عقب‌تر بود تا فاصله بیشتر بشه و بتونه بهتر ببینتش.
- چرا خرس عسلی؟
بلا لبخند عمیق و گرمی زد و خیره شد به چشماش که زیر نور آفتاب کهربایی رنگ شده بود و با اونا فاصله‌ی کمی داشت.
- چون با تموم کج خلقیات خیلی ناز و بامزه‌ای... همون‌قدر هم شیرینی مثل عسل.
تهیونگ که از لقبش خوشش اومده بود لبخند محوی زد و دلخوریش رو به کل فراموش کرد و دستاش رو دور کمر ظریف بلا حلقه کرد.
این دختر خوب بلد بود چطور دلش رو ببره.
- پس منم می‌خوام تو رو از این به بعد پریچهر صدا بزنم.
- چرا پریچهر؟
- چون به زیبایی پری‌ها هستی... شایدم... پری ها هم در مقابل زیبایی تو کم بیارن!
با شنیدن این حرف برای یک لحظه نفسش رفت و دلش پر زد برای دلبریای تهیونگش.
خنده‌ای کرد و گفت:
- می‌دونستی می‌تونی خیلی خوب لاس بزنی؟ راستش رو بگو با کی امتحانش کردی؟
همون‌طور که خیرش بود کمرش رو نوازش کرد و یک دستش رو بالا آورد و انگشت شصتش رو روی لباش کشید.
- اولین بارمه!
بلا ابرو بالا انداخت و چشماش رو با آرامش بست و گفت:
- خوبه اولین بارته و انقدر توش ماهری.
تهیونگ سرش رو جلوتر برد و ترقوه‌ی بلا رو که از لباسش بیرون ریخته بود کوتاه و عمیق بوسید و سرش رو روی شونش گذاشت... بلا تهیونگ رو از خودش فاصله داد و روی دو انگشت پاش ایستاد و بوسه‌ای خیس به لبای وسوسه‌انگیز مرد رو به روش زد و اجازه داد با این کارش بره تو یک خلسه‌ی شیرین.
تهیونگ که از این کارش ناراضی بود و خوب سیراب نشده بود اخم محوی کرد و دستش رو دور گردن دختر انداخت و اون رو به سمت خودش کشید و اون رو به دیوار چسبوند و با پاش بین خودش و دیوار چفتش کرد.
لبای داغش رو روی لبای بلا گذاشت و مک عمیقی به لبای سرخش زد اما انگار هنوز سیراب نشده بود.
پاش رو دور کمر بلا انداخت و اون رو بیشتر به خودش چسبوند و سرش رو کج کرد تا از برخورد بینی‌هاشون با همدیگه جلوگیری کنه و راحت‌تر بتونه طعم لبای پریچهرش رو ببوسه.
بعد از این‌که خوب بوسیدش و طعم لباش رو چشید سرش رو کنار گوشش برد و زیر لب گفت:
- اوژنیِ من فقط منو ببوس خب؟
بلا نگاهی به سیبک گلوش که وقتی حرف میزد بالا پایین میشد انداخت و آب دهنش رو قورت داد.
پنجه‌هاش رو فرو کرد تو موهای نیمه فرِ تهیونگ و اونا رو به بلا هدایت کرد.
- مگه قرار بود لبام جز لبای تو ک.س دیگه‌ای رو لمس کنه؟
دستش رو روی دیوار کنار سر بلا گذاشته بود و نگاه خمارش تو چشمای مشکیِ براق رو به روش دو دو میزد.
- هر اتفاقی افتاد قول میدی حرفای بقیه رو باور نکنی و فقط به حرفای من گوش بدی؟
بدون لحظه‌ای مکث و فکر بلافاصله جواب داد.
- آره.
- اگر یک وقت چیزی شد به توضیحام گوش میدی؟
باز هم بدون مکث به چشمای مرد رو به روش نگاه کرد و جواب داد.
- گوش میدم.
ازش فاصله گرفت و نفسش رو بیرون داد و دستش رو از دیوار کنار سر بلا برداشت.
- بریم پایین؟
لبخندی زد و گفت:
- آره بریم... راستی مادام برگشتااا.
ابرو بالا انداخت و در بالکن رو باز کرد و به بلا اشاره کرد.
- کجا بود؟
بلا وارد اتاق شد و به طرف تهیونگ برگشت.
- نمی‌دونم ولی سبزی دستش بود.
تهیونگ سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و در رو بست و دست بلا رو گرفت و از اتاق خارج شدن.
بلا یک لحظه جلوش ایستاد و روی دو تا انگشت پاش ایستاد و یقه‌ی پیراهنش رو مرتب کرد و گفت:
- حالا بریم.
تهیونگ کمی خم شد و دامنش رو پایین‌تر کشید و دست به سی*ن*ه و با اخم غر زد:
- این چیه پوشیدی؟
بلا که از حساسیتش خوشش اومده بود با نیش باز گفت:
- شنیده بودم آسیایی‌ها روی دوست دختراشون حساسن ولی تا حالا تجربه نکرده بودم... وای که چه حس خوبی داره!
تهیونگ که دوباره قصد اذیت کردنش به سرش زده بود ابرو بالا انداخت و گفت:
- موقعی که یک یقه اسکی و شلوار جین دمپا کردم و دیگه نذاشتم همچین لباسایی بپوشی می‌فهمی چه حس خوبی داره!
بلا با اخم غر زد.
- یااااا دیگه اذیتم نکن که.
تهیونگ از لحن کره‌ای بامزش به خنده افتاد... بلا که از خندش خوشش اومده بود سرش رو کج کرد و با لذت به خندش زل زد.
انگار تموم دنیای بلا توی صدای خنده‌های دلنشین و مستطیلی این مرد جمع شده بود.
دستش رو پشت کمر بلا گذاشت و به پایین هدایتش کرد... مادام به پذیرایی سرک کشید و با دیدنشون گفت:
- اومدید؟ شنیدم بحثتون شده.
تهیونگ یک صندلی رو برای بلا کنار کشید و نگاهی به جیمین که سوت زنان به اطراف نگاه می‌کرد انداخت و گفت:
- کی اینو گفت؟
مادام مشروبش رو یک نفس نوشید و گفت:
- کلاغا.
تهیونگ با اخم نوشیدنی رو از جلوی مادام برداشت و روی صندلی کنار بلا نشست.
- کلاغا اشتباه به گوشتون رسوندن ما مشکلی با همدیگه نداریم... درضمن شما هم انقدر نخورید دکتر ویکتور آخرین بار بهتون گفتن که براتون خوب نیست.
مادام خنده‌ای کرد و گفت:
- تو می‌خوای جلوی منو بگیری بچه؟ بیخیال بذار این چند صباح عمرم رو خوش بگذرونم اگر بخوام به توصیه‌ی پزشک‌ها عمل کنم که دیگه نمی‌تونم درست و حسابی زندگی کنم!
جیمین سریع غذاش رو قورت داد و گفت:
- اوه مادام اینطوری نگید شما باید به فکره خودتون باشید.
مادام با تاسف سرش رو تکون داد و گفت:
- این دنیا دیگه به درد زندگی کردن نمی‌خوره... مردم روز به روز پرروتر و بی‌ادب‌تر از قبل میشن و بیشتر احترام به بزرگ‌تر یادشون میره.
اینجای حرفش دستش رو بالا آورد و یقه‌ی بسته‌ی لباسش رو بالاتر کشید و با حرص ادامه داد:
- حتی لباس‌ها هم روز به روز کوتاه‌تر و تنگ‌تر میشن.
تهیونگ یاد لباس‌های باز و تنگ دنیای خودش افتاد و با فکر به این‌که اگر این پیرزن وضع لباس‌های دنیای خودش رو ببینه سکته می‌‌کنه خندش رو قورت داد و گازی به فلامیشش زد.
مادام که غذاش رو تموم کرده بود دستمال پارچه‌ایش رو از توی جیبش در آورد و به طور ضربه‌ای به دهنش زد و صاف نشست... گلوش رو صاف کرد و با تک سرفه‌ای کوچیک گفت:
- امروز بهتون گفتم کارتون دارم درسته؟
جیمین سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و نگاهش رو به بشقاب غذاش داد.
- می‌خواستم مطلبی رو بهتون بگم... دو روز پیش خواهرزاده و برادرزادم تازه از ایتالیا برگشتن و توی هتل اقامت می‌کنن من به عنوان یک عمه دلم راضی نشد بچه‌های برادرم تو هتل مستقر بشن و به خونه‌ی خودمون دعوتشون کردم و اونا به زودی وسایلشون رو به این‌جا میارن تا تو اتاق جیمین زندگی کنن... وظیفه‌ی خودم دونستم این رو بهتون بگم.
جیمین با شنیدن این حرف غذا پرید تو گلوش... با تعجب و بریده بریده درحالی که سرفه می‌کرد گفت:
- چـ... چرا... اتاقِ... من؟
تهیونگ به کمر جیمین ضربه زد و در همون حال گفت:
- این حرف رو نزنید شما صاحب این خونه‌اید و لطف کردین ما رو راه دادین.
مادام لبخندی زد و دستش رو پشت کمر بلا گذاشت.
- شما بچه‌های منید!
بلا لیوانی آب برای جیمین ریخت و جلوش گذاشت و با نگرانی گفت:
- اونا معذب نمیشن از این‌که ما اینجاییم؟
- نه نگران نباشید اونا می‌دونن شما این‌جا زندگی می‌کنید و خودشون رو برای ملاقات با شما آماده کردن.
بلا با کنجکاوی مادام رو نگاه کرد و این‌بار با کنجکاوی پرسید:
- چند سالشونه؟
- خواهر زادم رکسان 30 و بابیچ 28.
بلا سرش رو تکون داد و لب برچید و توی فکر فرو رفت.
- پس خواهرزادتون 10 سال از من بزرگتره.
مادام با مهربونی کمر بلا رو نوازش کرد و گفت:
- آره اما نگران نباش عزیزم رکسان دختر ساده و مهربونیِ مطمئنم زود باهاش جور میشی.
بلا شونه بالا انداخت و آخرین تکه‌ی غذاش رو قورت داد.
***
یونتان دامن بلند لباسش رو با دندونش کشید و پارس کرد... بلا با احتیاط نگاهی به پایین دامنی که تهیونگ براش خریده بود انداخت و وقتی مطمئن شد چیزیش نشده به طرف یونتان برگشت و با اخم گفت:
- آه چی‌کار می‌کنی تانی امروز هزار بار کشیدیش می‌دونم چون تهیونگ خریدش دوسش داری ولی اگر این پاره بشه کچلت می‌کنم و دیگه هم نمی‌ذارم تهیونگ رو ببینیاااا.
یونتان که از این حرفش خوشش نیومده بود دندوناش رو روی هم سایید و غرشی کرد.
بلا خنده‌ای کرد و گفت:
- چیه بدت اومد؟ نگاه کن همه سگ دارن منم سگ دارم، سگم شده هووم.
- حسودی می‌کنی انقدر من رو دوست داره؟
یونتان با شنیدن صدای تهیونگ به طرفش برگشت و پارس بلندی کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • لاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: AYSA_

farima

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
15
46
مدال‌ها
2
تهیونگ با یک دستش بغلش کرد و اجازه داد صورتش رو لیس بزنه... با نگاه عمیق و طولانی به یونتان نگاه کرد.
- خب فرض کن یونتان مال تو بود و من و اون همدیگه رو بیشتر از تو دوست داشتیم این حسودی نداره واقعا؟نگاهش رو از چشمای تیله‌ای یونتان گرفت و به بلا داد... یونتان رو کمی بالاتر کشید و لبخند محوی زد و رو به بلا گفت:
- ولی اگر مال من بود مطمئن باش ذره‌ای از عشق و محبتم رو به تو نمی‌دادم!
بلا اخمی مصنوعی به شوخیِ جالب تهیونگ کرد و گفت:
- بیا... خودت داری با زبون خودت میگی.
یونتان به بغل به طرفش رفت و لبه‌ی تخت، کنار بلا نشست... نگاهی به موهای بستش انداخت و اخمی کرد و اعتراض کرد.
- موهات رو نبند دوست ندارم اونا رو بسته ببینم... این‌جوری دیگه نمی‌تونم عطر رزی که موهات داره رو استشمام کنم!
بلا با تعجب نگاهش کرد و بعد لبخندی زد و پاهاش رو تکون داد.
- باشه پس برو تلم رو از توی اتاقت بیار تا لااقل بدمشون بالا... فقط زودتر بیا الانِ که برادرزاده‌های مادام برسن.
تهیونگ سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و با نوک انگشت اشارش عینک گرد بلا رو به جلو فرستاد و یونتان رو روی تخت گذاشت و رفت.
بلا لبخندش رو پررنگ‌تر کرد و نگاهش رو به کتابش داد و شروع کرد با صدای بلند خوندن برای یونتان... عادتش بود همیشه هر موقع حوصلش سر می‌رفت برای کسی کتاب می‌خوند و حالا که کسی کنارش نبود می‌خواست برای یونتان بخونه.
- شاهزاده گفت سلام تو که هستی؟
من روباهم.
شاهزاده به او گفت بیا با من بازی کن.
روباه گفت من نمی‌توانم با تو بازی کنم من که اهلی نشده‌ام.
شاهزاده پس از کمی تامل گفت اهلی شدن یعنی چه؟
روباه گفت اهلی شدن یعنی علاقه مند شدن.
شاهزاده گفت علاقه مند شدن؟
روباه گفت بلی تو برای من هنوز پسربچه‌ی کوچکی هستی مانند هزار پسر بچه‌ی دیگر و من محتاج تو نیستم ولی تو اگر مرا اهلی کنی هر دو به هم نیازمند خواهیم شد من برای تو در دنیا یگانه دوست خواهم بود و تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت.
شاهزاده گفت کم‌کم می‌فهمم من گلی دارم... تصور می‌کنم که او مرا اهلی کرده باشد.
روباه آهی کشید و گفت زندگی من یکنواخت است ولی تو اگر مرا اهلی کنی زندگی من چون خورشید خواهد درخشید آنگاه با صدای پایی آشنا خواهم شد که با صدای پای دیگران تفاوت خواهد داشت صدای پای دیگران مرا به لانه فرو خواهد خزاند ولی صدای پای تو همچون نغمه‌ی موسیقی مرا از لانه بیرون خواهد کشید. اگر می‌خواهی... مرا اهلی کن!
شاهزاده گفت چه باید بکنم؟
روباه جواب داد باید صبور بود تو اول قدری دور از من در میان علف‌ها می‌نشینی من از گوشه‌ی چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو چیزی نخواهی گفت. لیکن هر روز می‌توانی اندکی جلوتر بنشینی و...
بدین ترتیب شاهزاده روباه را اهلی کرد همین که ساعت وداع فرا رسید روباه گفت آوخ که من خواهم گریست آدم‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند ولی تو نباید هرگز از یاد ببری که هر چه را اهلی کنی همیشه مسئگل آن خواهی بود. تو مسئول گلت هستی... .
حرفش رو قطع کرد و زمزمه‌کنان گفت:
- یعنی من مسئول اونم؟ یا اون مسئول منه؟ کدوممون اون گلی هستیم که باید ازش مراقبت شه من یا تهیونگ؟
- فکر می‌کنم اون.
با شتاب سرش رو بالا آورد و عینکش رو از روی چشمش برداشت و به مرد جوان و ناآشنایی که به در تکیه داده بود و مشغول سیگار کشیدن بود نگاه کرد.
آب دهنش رو قورت داد و ناخودآگاه لباس آستین بلندش رو پایین‌تر کشید.
بابیچ تکیش رو از در گرفت و درحالی که به طرف بلا می‌رفت گفت:
- شازده کوچولو بود نه؟
بلا کمی خودش رو کنار کشید و به طرف بابیچ که کنارش نشسته بود و خیره‌خیره نگاهش می‌کرد برگشت و بی‌توجه به حرفش گفت:
- شما بابیچ هسـ... .
- شما نه... تو!
با لحن تند بابیچ خودش رو جمع کرد و تک خنده‌ای از روی خجالت کرد.
- اوه بله تو بابیچ، برادرزاده‌ی مادام هستـ... .
با نگاه تند بابیچ وادار شد رسمی حرف زدن رو کنار بذاره.
- هستی؟
دستاش رو دور زانوش حلقه کرد و با خونسردی گفت:
- آره خودمم... و تو هم باید بلا باشی هوم؟
- آ... آره من بلام.
دستش رو به طرف بلا دراز کرد و کمی خم شد.
- ممنون میشم تا پایین همراهیم کنی.
بلا لبخند مصنوعی‌ای زد و دستش رو توی دست بابیچ گذاشت.
- البته!
- بلا من این تلت رو آوردم ولی شکستـ... .
سرش رو که بالا آورد با دیدن بلا و بابیچ با فاصله‌ی کم و دست تو دست اخمی کرد و حرفش رو قطع کرد.
یونتان دندوناش رو روی هم سایید و به طرف بابیچ برگشت و پارس کرد.
تهیونگ نفسش رو بیرون داد و تعظیم کوتاهی کرد و سلام داد... بابیچ یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
- تو همون پسر کره‌ایِ هستی که عمه خیلی دوسش داره و یک سره تعریفش رو پیش من می‌کنه؟
بابیچ اسم بلا رو می‌دونست پس قطعا باید اسم تهیونگ رو هم بلد بوده با‌شه اما با گفتن "پسر کره‌ای" سعی در به زبون نیاوردن اسمش و تا حدودی تحقیر کردن نژادش کرده بود.
تهیونگ چیزی به روی خودش نیاورد و به اخم بلا که ناشی از شنیدن کلمه‌ی "پسر کره‌ای" بود توجهی نشون نداد.
- تهیونگ هستم.
بابیچ خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
- آه همون اسمت رو یادم رفته بود... یونگ بودی یا هوانگ؟
و به این حرفش خندید.
بلا با اخم دستش رو از دست بابیچ بیرون کشید و خواست بهش بتوپه که با حرف تهیونگ ساکت شد و لبخند راضی‌ای به لب آورد... تهیونگ ابروش رو بالا انداخت و دست به سی*ن*ه شد.
- شمام باید بچ باشید درست میگم؟
این‌بار نوبت بلا بود که ریز ریز بخنده... بابیچ اخمی کرد و با تاکید گفت:
- بابیچ!
رکسان تقه‌ای به در باز اتاق زد و وارد شد... بدون این‌که نگاهی به کسی بندازه رو به بابیچ گفت:
- بیا بریم پایین عمه میگه می‌خواد برامون غذا بکشه.
تهیونگ نگاهی به بابیچ که هنوز زیرچشمی و با اخم نگاهش می‌کرد انداخت و گفت:
- بعد از نهارتون بگید کمکتون کنم وسایلتون رو به اتاق کناری انتقال بدید.
رکسان نگاهی به تهیونگ انداخت و خواست جوابش رو بده که محوش شد... بابیچ از جاش بلند شد و ضربه‌ای پشت کمر تهیونگ زد و گفت:
- نیازی نیست.
رو به بلا کرد.
- از آشنایی باهات خوشبخت شدم مادمازلِ خوشگل!
بلا کمی خودش رو جمع کرد و زیر لب تشکر کرد... تهیونگ سعی کرد از نگاه خیره‌ی رکسان بگذره اما نتونست سنگینی نگاهش رو تحمل کنه و دست آخر سرش رو بالا آورد و باهاش چشم تو چشم شد.
بابیچ دستش رو پشت کمر رکسان گذاشت و به طرف در هدایتش کرد و گفت:
- خداحافظ.
بعد از خروجشون تهیونگ با اخم به طرف بلا برگشت و گفت:
- خیلی نزدیکه این پسره نشو اصلا ازش خوشم نیومد!
بلا شونه بالا انداخت و گفت:
- من که باهاش گرم نگرفتم!
- به هر حال.
...............
روز جشن تولد مادام بود و همه مشغول حاضر شدن برای تولد بودن... مادام کاخ اپراگارنیه رو برای 2 ساعت کرایه کرده بود و قرار بود مهمونی رو اون‌جا بگیرن... تو طول این چند روز رکسان و بابیچ با مزاحمت‌هایی که برای تهیونگ و بلا ایجاد کرده بودن و طوری که سعی می‌کردن از هر فرصتی برای نزدیک‌تر شدن خودشون به بلا و تهیونگ استفاده کنن اونا رو کلافه و اذیت کرده بودن و بلا از این بابت که مجبور بود با تهیونگ توی جشن حضور داشته باشه کاملا راضی بود.
بلا موهاش رو آزاد رها کرد و نگاهی به لباسش انداخت... لباسش دامن پف دار و بلندی داشت با آستین‌های بلند و بندهایی که از جلو بسته می‌شد و زیرش یک تیکه پارچه بود که خوب جلوش رو بپوشونه.
تهیونگ نگاهی به ساعت بند چرمی و مدل موناکوش انداخت و گفت:
- باید بریم دیر میشه بلا.
بلا برگشت و نگاه کلی‌ای به کت و شلوار کرمی رنگ و کراوات زرشکی‌ای که تهیونگ زده بود انداخت... لبخندی زد و جلیقش رو مرتب کرد و گفت:
- قصد کردی امشب تموم دخترای سالن رو بکشی؟
انگشت شصتش رو جلو برد و گونه‌ی دختر رو به روش رو که درست مثل رویا بود نوازش کرد و زیر لب گفت:
- و تو ام مردهای سالن رو!
- بلا خنده‌ی بلندی کرد و بازوش رو توی دست تهیونگ حلقه کرد و گفت:
- خوبه پس زوج خوبی میشیم... من مردا رو می‌کشم تو زنا رو!
تهیونگ با یادآوری چیزی دستش رو از دست بلا بیرون کشید و پلاستیک روی تخت رو باز کرد و ماسک‌هایی که آماده کرده بود رو بیرون آورد و به طرف بلا گرفت.
بلا ماسک بالماسکش رو جلوی صورتش گرفت و با هیجان گفت:
- چقدر خوشگله!
تهیونگ لبخندی زد و دستش رو گرفت و گفت:
- می‌دونستم خوشت میاد!
بلا دست تهیونگ رو محکم فشرد و هر دو به راه افتادند.
رکسان پای چپش رو روی پای راستش انداخت و کمی از مشروبش رو نوشید.
- اون مرد خوب تونست منو به وجد بیاره..
- بلا هم خوب چیزیِ... تو یک نگاه عقل از سرم پروند دختره‌ی خوشگل.
رکسان خیره به رو به روش و درحالی که توی افکار خودش غرق بود و اصلا متوجه حرف بابیچ نشده بود لب زد:
- تهیونگ باید مال من باشه اون دختره‌ی احمق لیاقت همچین مردی رو نداره!
بابیچ پوکی به سیگارش زد و تک خنده‌ای کرد و گفت:
- تو دچار حوس شدی رکسان!
- خودت چی؟ فکر کردی واقعا با یک نگاه عاشق اون دختر شدی؟
- من؟ آه من فقط می‌دونم دوست دارم صبحمو توی یک رخت خواب و درحالی که اون کنارمه شروع کنم.
رکسان سیگار بابیچ رو از لای لبش بیرون کشید و لای لب خودش گذاشت و اون رو بین انگشت شصت و اشارش گرفت و به فکر فرو رفت.
- می‌دونی بابیچ یک فکری تو سرمه.
بابیچ اخمی کرد و چشماش رو ریز کرد.
- چی تو سرته؟
رکسان سیگار رو زیر پاش انداخت و خاموشش کرد و گفت:
- امشب من تهیونگ رو به خونه می‌کشونم و خوب هوش از سرش می‌پرونم تو ام بلا رو مسـ*ـت کن و ببرش به هتل و هر کاری دلت خواست باهاش بکن.
بابیچ که از حرف و نقشه‌ی رکسان خوشش اومده بود بلند خندید و گفت:
- آفرین فکر خوبیِ... حتی از فکر لمسش هم بدنم به رعشه میوفته!




" موهات رو همیشه باز بذار تا بتونم توشون نفس بکشم، تا بتونم عطر زندگیم رو توی اون موهات پیدا کنم.
اون‌ها رو همیشه باز بذار تا هر موقع بوشون می‌کنم بفهمم زندگی یعنی چی.
زندگی یعنی نفس کشیدن یا عطر خوش موهای خرماییِ تو؟ "
 

farima

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
15
46
مدال‌ها
2
کاخ اپراگارنیه _7 فوریه 1990

نیم ساعتی از ورودشون به کاخ گذشته بود و بلا دست تهیونگ رو گرفته بود و با هیجان به اطرافش نگاه می‌کرد،فضای کاخ خیلی بزرگ و سلطنتی بود و همه از بزرگی و زیبایی کاخ متحیر شده بودن.
از موقعی که وارد کاخ شده بودن نگرانی و دلشوره‌ی عجیبی رو تجربه کرده بود، با اینکه سعی می‌کرد خودش رو با فضای کاخ سرگرم کنه اما نمی‌تونست مدام ته دلش احساس بدی داشت.،
بلا نگاهی به تهیونگ که مشغول صحبت از کارش با جیمین بود انداخت و دستش رو کمی فشرد، توجه تهیونگ بهش جلب شد و به طرفش برگشت... سرش رو کمی جلوتر برد و کنار گوشش گفت:
- چیزی می‌خوای؟
نفسای داغش به پوست صورتش خورد و باعث شد نفسش رو بند بیاره، آب دهنش رو قورت داد و کمی ازش فاصله گرفت و گفت:
- رکسان و بابیچ نیستن! از وقتی اومدیم تا الان ندیدمشون.
شونه بالا انداخت و لیوان مشروبش رو به لبش نزدیک کرد.
- این‌که خوبه!
لباش رو به هم فشرد و دستاش رو تو هم گره زد و مشغول ور رفتن به انگشتاش شد.
- نمی‌دونم چرا از موقعی که اومدیم دلم شور می‌زنه.
لبخند محوی زد و بطری آب رو جلوی جیمین که مشغول سرفه کردن و حرف زدن با دکتر ویکتور بود گذاشت و دست بلا رو توی دستش فشرد و گفت:
- از چی نگرانی؟
- نمی‌دونم فقط انگار دارن تو دلم لباس میشورن.
- شبت و خراب نکن چیزی برای نگرانی وجود نداره.
ذره‌ذره لبخندی کوچیک روی لب‌های سرخش نشست و با نگاه کردن به تهیونگ، حس قدردانی و انرژی‌ای که ازش گرفته بود رو بهش نشون داد.
دلش کمی قرص شد اما هنوز ته دلش اون حس نگرانی رو داشت، لبخندی به لب آورد و بی‌مقدمه و یهویی لباش رو روی گونش گذاشت و تند گونش رو بوسید و ازش فاصله گرفت. دستای عرق کردش رو از تو دست تهیونگ بیرون کشید و نگاهی به لبخند ریز گوشه‌ی لبش که ناشی از بوسیده شدن توسط بلا بود انداخت و لبخندش رو تشدید کرد.
- آره راست میگی، نباید با این حسای مسخره بی‌خودی شبم رو زهر خودم کنم.
تهیونگ همون‌طور خیره نگاهش کرد و پلکی زد و سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد.
بلا نگاهی به میز بار انداخت، با دیدن انواع و اقسام نوشیدنی‌ها لبش رو گزید و لیس شیطونی به لبش زد، از جاش بلند شد، نگاه کنجکاو و سوالی تهیونگ که داشت با جیمین صحبت می‌کرد سمت بلا جلب شد و منتظر بهش زل زد.
 
آخرین ویرایش:

farima

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
15
46
مدال‌ها
2
لبخند کوچیکی زد و گفت:
- میرم یک جام پر کنم.
سرش رو به نشونه‌ی تائید تکون داد و به طرف جیمین برگشت تا بقیه‌ی بحثشون رو ادامه بدن.
فنر دامنش رو کمی بالا داد و قدم تند کرد سمت میز بار و در همون حال هم به اطرافش نگاه می‌کرد، سالن کاخ بیش از حد تصورش بزرگ بود و صد البته زیبا و چشمگیر، انقدری چشمگیر که دلش می‌خواست روزها اون‌جا بشینه و به ستون‌ها و دیوارهای تراش خورده نگاه کنه.
با همون لبخند پهن روی لبش مهمان‌ها رو تماشا می‌کرد و اصلا حواسش به بابیچ که مشغول پر کردن جامش بود، نبود و بهش برخورد کرد.
بابیچ که پشتش به بلا بود به سرعت به طرفش برگشت و دستاش رو دور کمر ظریفش حلقه کرد تا مانع از افتادنش بشه.
بلا که کمی از حضور بابیچ شوکه شده بود دستش رو روی دست بابیچ گذاشت و به آرومی اون رو جدا کرد.
- حواست رو جمع کن خانوم زیبا!
موهاش رو پشت گوشش داد و درحالی که به طور نامحسوس به میزشون سرک می‌کشید تا بتونه تهیونگ رو ببینه لبخند مصنوعی‌ای زد.
- ممنونم.
با نگاهی که نیت خوبی توش نبود به سر تا پاش نگاه کرد و با لبخندی وقیح گفت:
- تشکر لازم نیست، چطوره به عنوان جبران منو توی رقص همراهی کنید؟
و به زوج‌هایی که با پخش آهنگ کم کم داشتن وسط کاخ جمع می‌شدن اشاره کرد.
اخم ریزی روی پیشونیش نشوند و دنبال جوابی برای رد کردن درخواستش گشت، به خوبی مشخص بود که دنبال یک بهونه بود تا بهش نزدیک بشه و حالا جبران جلوگیری از افتادنش رو به پای خواستش نوشته بود.
بابیچ که سکوتش رو به علامت موافقتش برداشت کرده بود اجازه‌ی زدن حرفی رو بهش نداد و با گرفتن دستش و گفتنِ " بسیار خب" از قیافه‌ی متعجب و وا رفتش گذر کرد و اون رو به وسط کاخ، جایی که زوج‌ها با دلبری تمام برای معشوقشون می‌رقصیدن برد.
آهنگ قبلی عوض شد و به جاش یک نوازنده شروع به نواختن پیانو و ویالون کرد.
 

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,555
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین