نامت را که نمیبرم، جهان آرامتر میشود…
مثل کسی که راز بزرگی را در مشت دارد و وانمود میکند چیزی نمیداند.
تمام کوچهها تو را بلدند، اما هیچک.س جرئت صدا زدنت را ندارد.
من در هزارتوی خودم گم شدهام،
جایی که ردّ قدمهایت با بوی باران قاطی شده
و هر سایه، مشکوک است که تو باشی.
دستهایم هنوز گرمایی را به یاد دارند
که شاید سالها پیش خاموش شده باشد…
یا شاید، هنوز در جایی از این شهر
منتظر لمس دوبارهاش باشم.
مثل کسی که راز بزرگی را در مشت دارد و وانمود میکند چیزی نمیداند.
تمام کوچهها تو را بلدند، اما هیچک.س جرئت صدا زدنت را ندارد.
من در هزارتوی خودم گم شدهام،
جایی که ردّ قدمهایت با بوی باران قاطی شده
و هر سایه، مشکوک است که تو باشی.
دستهایم هنوز گرمایی را به یاد دارند
که شاید سالها پیش خاموش شده باشد…
یا شاید، هنوز در جایی از این شهر
منتظر لمس دوبارهاش باشم.
این رفتنها همیشه لازمه در ادامه خورشید به شیدایی میرسه اما این بخشی از پذیرش هست و جدایی هیچوقت پایان کار نیست به خصوص در روابط
خیلی ممنون برای نظر زیبات🤍✨