رو تقا مطبخ، یتا تختهکار چوبی و اون حد ترش هم یتا چاقوی استیل، بر هم هشته بودند.
چاقو رو کرد حد تخته و گفت: « امرو چقه کار دارم! همه رو خش و خوشگل،جلدی مبرم!»
تختهکار با لبخند برش گفت: «همواروک رفیق! منم همراه و پناهتم. بیمن، دست آشپز لیز مخوره. »
چاقوئکه یتا خال مغرور و باد کله بود؛ خیالش مرسید همهش هنر تیغ خودشه.
اون روز، آشپز چاقو رو بدون تخته وهشت. تا پوست سفت کودو رو ببره، یهویی هم آخی از دلش کنده شد و هم دستش خونی شد، هم چاقو از دستش ول شد و خورد بر زمین و یه صدای تق ناخشی کرد و دستهش شکست.
تختهکار آهی از تگ دل کشید و گفت: «آخ جون دلم! چه باکیت شد؟ گفتم که دوستی یعنی تکیه دادن بر هم، نه رقابت با هم»
بعد که چاقو را تعمیر کردن، دیگه هیش وقت یادش نرفت؛ فهمید برندگیش اگه گل مهربونی تخته نباشه، تگش یتا دردسر گنده مشه.
حالا هر صب، قبل اینکه سر وقت هر کاری بره، اول نشک تیغش رو مله رو چوب گرم تخته و مگه: «سلام دوست گل دل و خشوکم...»

واکنشها[ی پسندها]: ریحانا۲۰، نهـنگـ و آراد