جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

نوشته‌های نمایه جدید

دیوارها به هم می‌آیند، اما در معنای گم شدن نیست،

اینجا خلوتگاهِ معمارِ روح است، جایی که طرحی نو زده می‌شود.

صدای جهان را کِه می‌بُری، می‌شنوی زمزمهٔ هستی را،

آن نجوا که در شلوغی‌ها، همواره می‌لرزید و رد می‌شد.

این تنهایی، محفظه‌ای است از جنس شیشهٔ شفاف،

که نورِ اندیشه را از هر غبار و گردی پاک می‌کند.

سکوت، بومِ سفید است، برای نقاشیِ فردا،

و سکون، نیرویِ لازم برای جهشِ فراتر از فردا.

بگذار تا جهان برای خود بدود، برای خود فریاد زند،

من در این اتاقِ کوچک، دروازه‌های کیهان را گشوده‌ام.

تنهایی، نه انتهای مسیر، که خودِ جاده‌ای‌ست استوار،

جایی که انسان، از سایهٔ خود، به جلو می‌جهد و می‌بالد.
Really change! then show them that they are Nothing!
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: حیات
D.shAyad.r
D.shAyad.r
فکر کنم هر زبانی توی اون مغز خاک گرفته‌ی خسته‌ات بهتر از فارسی ترجمه میشه!
خانم هه‌میم
D.shAyad.r
D.shAyad.r
نمیتونی؟
نه نمیخوای!
D.shAyad.r
D.shAyad.r
نمیتونی؟
منکه‌میدونم‌نمیخوای!
کاش میشد برگردیم به اون دورانی که پیامای شخصیمون تو انجمن از کاریا بیشتر بود=)
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: حیات
Kosarvalipour
Kosarvalipour
راستی از نیلو خبر داری؟
کوثر، ارشد فرهنگ و هنر بود
زندگی متاهلی بهتره یلدا یا زندگی مجردی؟
والا یه سریا خیلی دل مارو خون میکنن.
تازشم قند روزای تلخ منم معلوم نیس تو چایی کی حل شده که نیست که نیست
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: حیات
شاهدخت
شاهدخت
جفتش سختیای خودشو داره ها
ولی موفق شو تا جفتش برات اسون بشه.
Kosarvalipour
Kosarvalipour
کمرم شکست دختر بهترینننن جوابو دادی کههه
همیشه یادم میمونه:)
چند هفته پیش تو مدرسه چهارشنبه پا شدیم رفتیم نماز
(کنار نمازخونه اتاق بهداشته ما که سال دهم در اونجارو همیشه قفل میدیدیم وضوخانه هم اون سر حیاط بود سرما به کنار که زمستون یخ میزدیم؛ تا بریم وضو بگیریم بیایم نماز جماعت مدرسه تموم شده بود. طی یه تصمیم پنج بعلاوه یک قرار شد بریم اتاق بهداشت وضو بگیریم)
دیدم چشم مدرسه به جمال مربی بهداشت روشن شده. یارو از اون فیس افاده ای ها بود انقدددد حال بهم زن..
اومده میگه بچه ها از این به بعد نبینم اتاق من وضو بگیریدااا یه ربع غر زد بعدشم گفت از فردا نمیاید اینجا خب؟ هیشکی نگفت خب
همینکه رفت بچه ها گفتن کیه که حرف اینو گوش بده از فردا هم همینجا وضو میگیریم
حالا جالب بقیشه:/
مربی پرورشیمون گفت نه حتماااا باید اون اجازه بده چن تا از بچه ها رفتن مدیرو صداکردن اومدنمازخونه به مطالباتمون مثلا گوش بده. اوضاع بسی خرتوخر بود. تهش تصمیم براین شد تا سه شنبه که اون مادر فولادزره نیس بریم اتاق بهداشت چهارشنبه بریم وضوخانه شتر دیدی ندیدی
یکی از بچه ها اون وسط ملا شده بود میگه اتاق اونه اگه راضی نباشه قبول نیس که نمازمون:/
مارو میگی میخواستیم اینو بکوبیم تو سر مربی بهداشت. مدیر گف مگه به اونه؟ درهمین حد که نفهمه و گیر نده کافیه. خلاصه دوستان مطالبه جواب میده چند نفرو جمع کن زنگ بزنیم162 برا مطالبه قطع سمت خدا
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: حیات
شاهدخت
شاهدخت
هینننن
با وضوی غصبی نماز خوندی؟
ای وای من
😂😂😂عامو این چه وضعشه، مگه پول آبو اون میده، یا نه، لابید میترسه گنجی که اونجا قایم شده رو پیدا کنین کاراگاه های گجت
Kosarvalipour
Kosarvalipour
غصبی چیه دختر به قول خودت مگه پول ابو اون میده
اون مشکلش با این موضوع بود که اب نریزه اتاقش کثیف شه قرارشد سه شنبه ها طی بکشیم اثار جرم پاک شه چهارشنبه که میاد چیزی نفهمه
دختر شرایط بدیه
پاشو بیا یه موسسه مشاوره کنکور بزنیم مخصوص کودن های خرپول
کاریم نیازی نیست بکنیم همینکه ثبت نامشون کنیم خداتومن ازشون پول بگیریم کافیه
  • خنده
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: -pariya- و حیات
Kosarvalipour
Kosarvalipour
تازه من استعدادشم دارم
سخنرانی انگیزشی با من
راهبردها و استراتژی های درس خوندن هم باتو
بجان خودم ماه اول هرکدوم یه بنز میخریم منم مهاجرت میکنم
-pariya-
-pariya-
سلام چطوری کوثرجان خوبی گل دختر
😂😂 ایده خوبیه فقط راهبرد و استراتژیش چرا می‌دین به من بی نوا
Kosarvalipour
Kosarvalipour
ایده که عالیه، مهم استعداده دختر مثلا من خودم، فقط بلدم مشاوره بدم مشکلات زندگی همه رو حل کنم اما خودم سر اینکه کدوم مداد نوکی مو استفاده کنم دو روز فکر میکنم تهش هم مامانم برام تصمیم میگیره ولی قادرم 30 ساعت فول کارگاه تصمیم گیری درست در شرایط نادرست با نتایج عالی در کمترین زمان برگزار کنم.
بعدشم خودتو دست کم نگیر رتبه برتر بودی من از اخر اول شم هنر کردم
باد خنک عصر میان کوچه‌های تنگ و خاکی می‌پیچید. صدای اذان از گلدسته‌های حرم بلند شد، و در دل آن صدای آسمانی، دختری با چهره‌ای رنگ‌پریده، آرام قدم برمی‌داشت. قنداق کوچکی را در آغوش داشت. تمام دنیایش، خلاصه شده در تن‌نوزادی که هنوز بوی آسمان می‌داد.

اما قبل
الهام دختری از خانواده‌ای مذهبی، آرام و رؤیاپرداز، ماه پیش، با سامان عقد کرده بود. سامان دلش با وعده‌های رویایی خوش کرده بود؛ خانه‌ای کوچک، پنجره‌ای رو به زندگی. اما زندگی تصمیم دیگری داشت.
در میان رفت‌وآمدهای فامیل، حسادت‌ها، دخالت‌ها و دل‌خوری‌های ریز، عشقشان فرو ریخت.
یک روز صبح، صدای پدر در خانه پیچید
جدی و سرد: «باید جدا بشی دختر. خانواده‌شون دیگه قابل تحمل نیست.»

الهام گریست، اما صدایش در دیوارهای خانه گم شد. عقدشان باطل شد، رؤیاهایش شکست و تنها صدایی که در ذهنش ماند، قول سامان بود: «تا آخرش باهاتم، حتی اگر دنیا بر ما سخت بگیره.»
دنیا سخت گرفت و سامان نبود.

چند ماه بعد، وقتی دلیل تأخیر ماهانه‌اش را فهمید، ترس وجودش را گرفت. آزمایش، دکتر، سکوت.
باردار بود.

خبر مثل آتش در خانه‌شان افتاد. مادرش بی‌کلام، پدرش سرخ و خاموش، و خواهرها و برادرها پر از نگاه‌هایی که قضاوتش می‌کردند.
«تو آبروی خانواده رو بردی... باید تمومش کنی.»

با مشقت، با تنهایی، با طعنه و کنایه هایی که می‌شنید صبوری کرد و تحمل و آخر هم بچه را به دنیا آورد؛ دختر کوچکی با چشمانی درشت و مژه‌های بلند و پوست سپید.

اما صبح فردا، نگاه پدرش همه چیز را تمام کرد: «نمی‌تونی نگهش داری.»
اشک و التماس هایش تاثیری بر فرمان پدر نداشت و الهام بی چاره تنها یک چاره برای دخترکش یافت، با چشمانی بی‌اشک، پارچه‌ای سفید برداشت و قنداق را بست. با دستان لرزان نامه‌ای نوشت:
«دخترم... اگر روزی بزرگ شدی و پرسیدی مادرت کجاست، بدان که مادرت تو را به خدا سپرد، نه به بی‌رحمی مردم.»
سرگذشتش را در نامه تمام و کمال شرح داد و گواهی بر پاکی دخترکش.
نامه را لای قنداق گذاشت، چادرش را بر تن ضعیف و پر دردش کشید و به راه افتاد.

در شلوغی زائران، میان صدای سلام و صلوات، کنار یکی از ستون‌های حرم نشست. نگاه کرد به ضریح نورانی، نفسش لرزید. قلبش نمی‌خواست برود، پاهایش می‌لرزید.
کودک کوچک در آغوشش خندید — همان خنده، آخرین تیغی بود که در قلبش نشست.

الهام قنداق را آرام روی سکو گذاشت، میان همهمه زائرهایی که هیچ‌ک.س را نمی‌دیدند.
برای آخرین بار نوزادش را بوسید و در گوشش زمزمه کرد:
«به خدا می‌سپارمت... شاید او مادرت شود.»

و رفت... بی‌هیچ نگاهی به پشت سر.

فقط صدای باد ماند، و قلبش که جا گذاشته بود، و احساسش که در میان نور سبز ضریح پر کشید.



ادامه دارد.....
بالا پایین