مشاهده فایلپیوست 125943
درود؛
کاربران و نویسندگان گرامی؛ با توجه به طولانی شدن روند تأییده قبلی، اشکالات و... مدیریت این بخش تصمیم گرفته زین پس به شیوهای دیگر آثار شما را تأیید کند!
برای تأیید ابتدا در این تاپیک فرم زیر را ارسال کنید:
نام اثر:
نویسنده:
ژانر:
خلاصه: |
سپس مدیریت ارشد بخش برای شما ناظری تأیید میکند، ناظر خصوصی با شما و ارشد بخش زده و دو پارت اولیه، همراه با مقدمه و پیرنگی کوتاه از اثر را برای ناظر ارسال میکنید.
سپس بعد از تأیید ناظر، تاپیک رمان شما ایجاد شده و میتوانید شروع به پارتگذاری کنید!
رمان شما حداکثر تا پنج روز مورد برسی قرار میگیرد و در صورتی که تائید نبود مشکلات اعلام میشود، پس از رفع مشکلات، در گپ به ناظر خود اعلام کنید.
کسانی که رنگ نویسندگی را دارا هستند نیازی به درخواست تأید اثرشان نیست و میتوانند از همان ابتدا بدون ارسال موارد بالا تاپیک اثر را ایجاد کنند!
•مدیر ارشد بخش•
نام رمان: در جستجو هشتمین سیاره
نام نویسنده: عسل یوسفی
ژانر: فانتزی، تخیلی، رازآلود
خلاصه: همه چیز از جایی شروع شد که وقتی بیدار شدم رو یه تخت زمینی بودم..همه چیز از نابودی سیاره م شروع شد .پس سیاره ام چیشده؟ چرا هیچ چیز به جز اسمم یادم نمیاد؟ من کی هستم؟ "ونوس ادونچر" ساکن سیاره نپتون که حال در زمین شروع به زیستن کرده، اما چرا؟چرا چیزی در یاد نداره؟ مغزش خالی از هررصداییست..
در جستجو هشتمین سیاره
مقدمه :
درسال 1997 از وقتی نسل فضاییام به دیار باقی پیوست، جایی که خانه ی ما بود،جایی که موجودات پیمان وفاداری بهم داده بودند یعنی " سیاره نپتون " هم نابود گردید... شکوفه های درونم تبدیل به خاکستر شدند و تنها باقیمانده از نسل دیرینه مان پدر ومادرم و من بودیم.. روزی مرگبار که نمیدانم چرا و چگونه تنها من به زمین فرستاده شده بودم و رویای دیدن پدر و مادرم را در ریشه ی مغزم دفن نمودم و از آن شب چشمانم زاده ی تاریکی و اندوه شد .
یک سال و نیم از وقتی سیاره و نسلمان نابود گردید سپری شده است ، آنگاه وقتی چشم گشودم خودم را برروی یک تخت زمینی دیدم .
هیچ چیز را به یاد نمی آوردم و خاطرات مانند یک کتاب کهنه و قدیمی در گوشه ی انباریِ ذهنم خاک خورده بودند.. تنها چیزی که در پسِ ذهنم به یاد داشتم نامم بود " ونوس ادونچر "
در جایی قرار داشتم که نمیدانستم کجاست و به لطف مغزم که مانند یک ربات هوشمند کار میکرد توانستم بفهمم من در " سیاره زمین " هستم .
از آن روز سختی ها درون تک تک سلولهای من جوانه زدند و مرا وادار به اشک ریختن و هدر دادن مروارید های ارزشمند چشمانم کردند ؛ از قطرات اشک چشمانم به راحتی میتوانستم بوی غم را استشمام کنم.. روحی غمگین شده بودم در جسمی شاد.
سوال ها مغزم را در بر گرفته بودند،
در زمین، چگونه باید خودم را با محیط اطرافم و انسان های عجیب و غریب وقف دهم ؟
بعد از گذر چند هفته و کنار آمدن با این اتفاقات ، شروع به ساختن زندگیای در زمین کردم اما غافل از سختی هایی که در پیش خواهم داشت...
من با جرقه ای از سرنوشت، سوختهام ..
.