جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

درخواست •° تعیین ناظر و تأیید اثر°•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تالار رمان توسط DELVIN با نام •° تعیین ناظر و تأیید اثر°• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 146,743 بازدید, 2,499 پاسخ و 61 بار واکنش داشته است
نام دسته تالار رمان
نام موضوع •° تعیین ناظر و تأیید اثر°•
نویسنده موضوع DELVIN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط پرسفونه
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
896
2,471
مدال‌ها
2
درخواست ناظر
داستان کوتاه
عنوان:رُعب
ژانر: ترسناک
خلاصه:
خانه‌ای که قرار بود پناه باشد، به قفسی از وحشت تبدیل شد. سکوتی که در آن جریان داشت، از هر فریادی ترسناک‌تر بود. دستی که کمک نمی‌کرد، چشمی که هیچ‌وقت پلک نمی‌زد، و سایه‌ای که در تاریکی جان می‌گرفت. اما هر ترسی پایانی دارد، و حقیقت همیشه راهی برای بیرون خزیدن از زیر خاک پیدا می‌کند….
 
آخرین ویرایش:

مستور

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Jan
42
576
مدال‌ها
2
درخواست ناظر

ژانر: عاشقانه
نویسنده: حورا مستور

خلاصه:
زحمت دارد! آدم بودن را می‌گویم.
آدم‌هایی که گاه با انتخاب‌های...
 

شاهدخت

سطح
10
 
ناظر کیفی کتاب
ناظر کیفی کتاب
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,225
40,064
مدال‌ها
25
نام اثر: آنیدا
نویسنده: نگین
ژانر: #فانتزی #عاشقانه
خلاصه: دوباره دل‌ها زِ هم ربوده شد و تو ندانستی حال مرا. دوباره زدی شکوندی قلبی که تماماً مال تو بود و تو نشنیدی صدای شکستنش را.
حالا منم که این‌بار شروع بازی را دست می‌گیرم و تا حالی که تو به من دادی را با تو نکنم دست بر نمیدارم، بشین و تماشا کن ...
ببخشید من نفهمیدم تاپیک و زدم🤦‍♀️🤦‍♀️
نویسنده عزیز با درخواست شما موافقت شد.✓
ناظر تایید: @baran.kh
°چنان چه پس از هفت روز ناظر تایید با شما خصوصی تشکیل نداد به کادر مدیریت اطلاع دهید°
@Yalda.Sh
 

شاهدخت

سطح
10
 
ناظر کیفی کتاب
ناظر کیفی کتاب
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,225
40,064
مدال‌ها
25
درخواست ناظر
داستان کوتاه
عنوان:رُعب
ژانر: ترسناک
خلاصه:
خانه‌ای که قرار بود پناه باشد، به قفسی از وحشت تبدیل شد. سکوتی که در آن جریان داشت، از هر فریادی ترسناک‌تر بود. دستی که کمک نمی‌کرد، چشمی که هیچ‌وقت پلک نمی‌زد، و سایه‌ای که در تاریکی جان می‌گرفت. اما هر ترسی پایانی دارد، و حقیقت همیشه راهی برای بیرون خزیدن از زیر خاک پیدا می‌کند….
نویسنده عزیز با درخواست شما موافقت شد.✓
ناظر تایید: @MAHRO.
°چنان چه پس از هفت روز ناظر تایید با شما خصوصی تشکیل نداد به کادر مدیریت اطلاع دهید°
@Yalda.Sh
 

شاهدخت

سطح
10
 
ناظر کیفی کتاب
ناظر کیفی کتاب
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,225
40,064
مدال‌ها
25
درخواست ناظر

ژانر: عاشقانه
نویسنده: حورا مستور

خلاصه:
زحمت دارد! آدم بودن را می‌گویم.
آدم‌هایی که گاه با انتخاب‌های...
نویسنده عزیز با درخواست شما موافقت شد.✓
ناظر تایید: @Atiye♡
°چنان چه پس از هفت روز ناظر تایید با شما خصوصی تشکیل نداد به کادر مدیریت اطلاع دهید°
@Yalda.Sh
 

فاطیما.پ

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
6
48
مدال‌ها
2
درخواست ناظر

اسم رمان: تندیس برزخ
نویسنده: فاطیما.پ
خلاصه:
ویلیام🗽
مردی از تبار دوزخ.
مردی که شعله های فروزان اتش وجودش از صد فرسخی به تن هر موجود زنده‌ای رخنه می‌اندازد...!
و اوازه شهرتش در گوش تمام مردمان ان سرزمین منفور طنین انداز است...!
ویولا✨
دختری از تبار لطافت.
دختری که سرنوشتش از بدو تولد با ویلیام گره خورده است....!
مقدمه:
سحر و جادو همیشه در همه جای دنیا اتفاق می‌افتادند.
مهم نیست انکارشان کنیم یا بخواهیم نادیده‌شان بگیریم.
از زمان به وجود آمدن بشر، موجودات ماورایی همچون جن و پری نیز با او به دنیا آمده است.
تکامل و ارتباط بین انس و جن پیامد وجود بشر بود ؛ اگرچه همیشه آن را اِنکار کرد.
اما نیروی قالب فقط مختص به انسان نیست!
موجودات دیگر حتی بیشتر از آن سهم دارند!
اما سوال اصلی اینجاست که بعد از ارتباط انس و جن چه بلایی بر سر ضعیف‌ترها می‌آید
آن‌ها همیشه نمی‌میرند و گاهی چیزی حتی بدتر از مُردن را تجربه می‌کنند
می‌دانی از چه حرف می‌زنم؟
از قربانی‌های ساکن در جهنم!
🦋شروع رمان تَـنـدیـسِ بَـرزخ🦋
 

شاهدخت

سطح
10
 
ناظر کیفی کتاب
ناظر کیفی کتاب
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,225
40,064
مدال‌ها
25
درخواست ناظر

اسم رمان: تندیس برزخ
نویسنده: فاطیما.پ
خلاصه:
ویلیام🗽
مردی از تبار دوزخ.
مردی که شعله های فروزان اتش وجودش از صد فرسخی به تن هر موجود زنده‌ای رخنه می‌اندازد...!
و اوازه شهرتش در گوش تمام مردمان ان سرزمین منفور طنین انداز است...!
ویولا✨
دختری از تبار لطافت.
دختری که سرنوشتش از بدو تولد با ویلیام گره خورده است....!
مقدمه:
سحر و جادو همیشه در همه جای دنیا اتفاق می‌افتادند.
مهم نیست انکارشان کنیم یا بخواهیم نادیده‌شان بگیریم.
از زمان به وجود آمدن بشر، موجودات ماورایی همچون جن و پری نیز با او به دنیا آمده است.
تکامل و ارتباط بین انس و جن پیامد وجود بشر بود ؛ اگرچه همیشه آن را اِنکار کرد.
اما نیروی قالب فقط مختص به انسان نیست!
موجودات دیگر حتی بیشتر از آن سهم دارند!
اما سوال اصلی اینجاست که بعد از ارتباط انس و جن چه بلایی بر سر ضعیف‌ترها می‌آید
آن‌ها همیشه نمی‌میرند و گاهی چیزی حتی بدتر از مُردن را تجربه می‌کنند
می‌دانی از چه حرف می‌زنم؟
از قربانی‌های ساکن در جهنم!
🦋شروع رمان تَـنـدیـسِ بَـرزخ🦋
نویسنده عزیز با درخواست شما موافقت شد.✓
ناظر تایید: @SOGI_i
°چنان چه پس از هفت روز ناظر تایید با شما خصوصی تشکیل نداد به کادر مدیریت اطلاع دهید°
@Yalda.Sh
 

Trodi

سطح
4
 
کاربر رمان‌بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
6,168
11,714
مدال‌ها
3
درخواست ناظر دارم

عنوان: تقاطع اضداد
ژانر: تخیلی عاشقانه
نویسنده الهام

خلاصه: دختری در جنگلی خاموش، نشانی از نوری گمشده بر چهره‌اش شکوفا می‌شود. چشمانی از جنس طبیعت، سرنوشتی که او را می‌خواند. خانه‌ای که دیگر پناه نیست، نگاهی که او را غریبه می‌بیند. نقابی میان او و جهان، رازی که هنوز از دل تاریکی سر برنیاورده
است.
 

Sonias

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
1
1
مدال‌ها
2
نام اثر : بین یین و طوفان Between Yin and Storm
- نویسنده: سونیا کیوانی
- ژانر: درام تاریخی • ماجراجویی دریایی • رمانتیک تاریک
خلاصه ی داستان: در اواخر سلسلهی چینگ، لی مِی، دختر یک اشراف زاده ی چینی که به دلیل شورشهای سیاسی مجبور به فرار شده، توسط کاپیتان ادوارد وینتر، دزد دریایی بیرحم اما جذابِ بریتانیایی، اسیر میشود. ادوارد که در نگاه اول شیفتهی زیبایی و وقار لی مِی میشود، برخلاف عادتش به جای فروش او به بردگی، نگهش میدارد. رابطهی آنها از تنفر آغاز میشود، اما به تدریج به عشقی آتشین و ممنوع تبدیل میگردد. حاصل این رابطهی پرتنش، پسری به نام وِی وینتر است که در دل کشتیِ "مرگ سرخ" و در میان طوفانی سهمگین به دنیا میآید.

لی مِی در لحظات آخر زایمان،
گردنبند یین-یانگش را دور گردن وِی میاندازد و میمیرد.
وِی در میان دزدان دریایی بزرگ میشود؛ پسرِ خونی کاپیتان، اما نفرتِ خدمه نسبت به خونِ چینیاش، زندگی را برایش جهنم میکند. ادوارد، که از ترس ضعیف به نظر رسیدن، هرگز محبت آشکار به او نشان نمیدهد، اما در خفا همهی منابع را برای آموزشِ وِی سرمایهگذاری میکند: از نجوم و زبانهای خارجی تا هنرهای رزمی مرگبار.
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
4
33
مدال‌ها
2

مشاهده فایل‌پیوست 125943
درود؛
کاربران و نویسندگان گرامی؛ با توجه به طولانی شدن روند تأییده قبلی، اشکالات و... مدیریت این بخش تصمیم گرفته زین پس به شیوه‌ای دیگر آثار شما را تأیید کند!
برای تأیید ابتدا در این تاپیک فرم زیر را ارسال کنید:
نام اثر:
نویسنده:
ژانر:
خلاصه‌:

سپس مدیریت ارشد بخش برای شما ناظری تأیین می‌کند، ناظر خصوصی با شما و ارشد بخش زده و دو پارت اولیه، همراه با مقدمه و پیرنگی کوتاه از اثر را برای ناظر ارسال می‌کنید.
سپس بعد از تأیید ناظر، تاپیک رمان شما ایجاد شده و می‌توانید شروع به پارت‌گذاری کنید!
رمان شما حداکثر تا پنج روز مورد برسی قرار میگیرد و در صورتی که تائید نبود مشکلات اعلام می‌شود، پس از رفع مشکلات، در گپ به ناظر خود اعلام کنید.
کسانی که رنگ نویسندگی را دارا هستند نیازی به درخواست تأید اثرشان نیست و می‌توانند از همان ابتدا بدون ارسال موارد بالا تاپیک اثر را ایجاد کنند!

•مدیر ارشد بخش•
رمان۷۷
رمان ۷۷
نویسنده شاهرخ خیرخواه
تناسخ.
#هفتادوهفت #رمان #فصل۱
#زمان_یک_مفهوم_ذهنی_است ؟؟
دهه هشتاد درسم تموم شد،حالایک مهندس شیمی شده بودم،کم تجربه اما پرانگیزه، اولین پرژه م یک واحد تولیدی شوینده بود، محیط کاری م همینقدر بگم(یک آزمایشگاه کوچک طبقه بالا و یک واحد تولیدی۵۰۰ متری،مدیرعامل ش یک آقا بود ازمن چندسال بزرگ ترحدود۳۰ ساله،که بچه خوبی بود،آذری و خوش لهجه،البته کم حرف،توی سالن تولید۱۲نفر کار میکردند،بامن و البته مدیرعامل میشد۱۴نفر،اون موقع ها دستگاه وکیوم هنوز فراگیر نشده بود وتولیدات توی کارتن بسته بندی میشد،وخیلی هم وقتگیر بود(روی هم کردن کارتن ها،چیدن سازه ها،وچسباندن کارتن های مملو از تولیدات وو)،آهان این رو یادم رفت بگم؛کارکنان داخل سالن۴مرد جوان بودن ،و۱زن میان سال و۷خانم جوان،جمع دوستانه ای بود،یعنی بیشتر روزها همچیز برطبق روال پیش میرفت،هیچیز فکرم رو مشغول نمیکرد الا،،،وقت برگشت به خونه!!،اره وقت برگشت به خونه،از شهرک صنعتی ضیابر تا رشت با ماشین pk تقریبا۲ساعت راه بود، ویک دختر خیلی خیلی جوان!!،نه اشتباه نشه _اینکه یک دختر جوان توجه یک مرد جوان رو جلب کنه اصلا فکرم رو مشغول نمیکنه_یعنی عادیه_،،اینکه یک خانوم جوان_هروز_درست وقت برگشتم به خونه_سرهمون سه راهی جاده ابریشم_جوری نامتعارف ایستاده باشه_وسوار ماشینهای مسافرکشی و غیره ووونشه_فکرم رو مشغول کرده بود، تیپش عجیب دهه شصتی بود ، بزارید زاویه رو درست تعریف کنم،این منظره رو۷۷باردیدم_وقتی کارم تموم میشد آسمون یجورایی ابرک های قرمز داشت،دلم یکم ذوق ذوق میکرد،توی ماشین یه سیگارروشن میکردم هنوز به سه راهی نرسیده خورشید رو پشت اون دخترک میدیدم،نور خورشید نه طلایی بود،ونه نقره ای،اما صورت دخترک مات بود انگار،چشماش یک لحظه به نگام گره میخورد و زود میدزدیدش،بعد من به سمت چپ جاده میپیچیدم واز آینه نگای کوتاه میکردم ویک کام عمیق ازسیگار وبعد سیگارو پرت میکردم بیرون،باورتون بشه یانه(نقد هَوَل بازی واین حرفها نبود)عجیب بود،توی شهرک صنعتی ضیابر_ اونموقع ها شرکتهای زیادی نبود،دستکم همه مدیرعامل ها و مهندسین و بیشتر کارگرها در طول هفته یکبار هم شده هم دیگرو حالا به هردلیلی میدیدند،چه وقت شروع،چه وقت پایان کاروووو،اما من ندیدمش هیچ وقت توی هیچ محوطه ای !!!الا همون نقطه که هروز _وقت غروب ،که من میرفتم خونه و اون گویا منتظرماشین هستش تاسوار شه وبره خونه_اما سوار هیچ ماشینی تا مادامی که من دید میزدم نمیشد!!اخه چراااا!!؟؟، اره_۷۷روز گذشت تا که یک روز آخرای خرداد بود که جلوی پاش ترمز کردم، در کمال بهت وناباوری _بی معطلی درب عقب ماشین رو وا کرد ونشست👩‍🦰سلام ،روستای اباتر پیاده میشم!!!!!،اون سیگار لعنتی رو کام نگرفتم و انداختم بیرون،برقم گرفت انگار!👩‍🦰اباتر مسیرتون نمیخوره؟؟؟،👨چرا،،،،چرا،میخوره،راه افتادم،صداش عجیب آشنابود ،ازآینه نگاش کردم،صورت گردو کوچکی داشت ،مانتوی سرمه ای ،وشال فیروزه ای،اومدم دوباره نگاش کنم👩‍🦰آاااقا سر همین پیچ پیاده میشم،وپیاده شد،(چه مسیر کوتاهی،خب پیاده میرفتی!!!،شایدکوتاه نبود،شایدشاید)فردا هم ترمز کردم_سوارشد،وهمینطور هروز موقع رفتن به خونه م این کار تکرار میشد،هرچه فکر میکنم یادم نمیاد_چندین بار دخترک رو به روستاشون رسوندم تا لب وا کردم،الان که این رمان رو دارم مینویسم هم دارم بهش فکر میکنم، لب وا کردم👨شما توی همین شهرک کار میکنید؟؟؟؟،سکوت کرد،توی خودم فرو رفتم و (نباید این سوال رو میپرسیدم)👩‍🦰اره توی همین شهرک کار میکنم،،میشه نگه دارید،،،رسیده بودیم به روستاشون،پیاده شدو توی پیچ راه باریکه پر درخت روستا محو شد،فردا اون روز وقتی سوار شد بی معطلی گفتم؛راستش من شما رو هیچ وقت توی محوطه شهرک ندیدیم ،از اون جهت سوال کردم،منظوری نداشتم،(ازتوی آینه به نگام زل زدوگفت👩‍🦰خب اره شرکت های تولیدی بطری پلی‌اتیلن‌ ته شهرک هستن،👨اره _چه جالب_راست میگید!!من توی بلوکn2هستم ،بدیعی هستش که شما رو ندیده باشم،حالا دقیقا کارِ تون چیه؟؟منشی هستین؟؟👩‍🦰نه آقا_اپراتوردستگاه پرس هستم👨چیییی!!!دستگاه پرس!!؟؟👩‍🦰راستی رسیدیم،پیاده شدورفت،،،(اخه یه دختر جوان،اونم اپراتور دستگاه پرس تولید بطری پلی اتیلن!!!!،)،فردایش یه اتفاق خوب افتاد،واسه شرکت یک دستگاه وکیوم آورده بودندو نیرو جدید میخواستن،به مدیر عامل گفتم؛یک نیرو رو من معرفی میکنم واون هم موافقت کرد،موقع برگشت به خونه دخترک رو سوار کردم،(اره _منِ لعنتی دهه شصتی،بهش عادت کرده بودم،عشق و ازاین حرفا نه،اصلا بین ما دیالوگی رد وبدل نشده بود،نقد یک حس ناشناخته لعنتی بود،یک حسِ نا مفهوم که مثل یک پیوستگی به یک افیون، که میری سمتش اما علت ش تجزیه شده ست!!)👨سلام👩‍🦰سلام،👨یک خبر دارم که شاید خوشحال بشی👩‍🦰جدی👨آره👩‍🦰شما چه خبری میتونید واسه من داشته باشید👨ببینید ،من خیلی فکر کردم،البته به شما نه_سو تعبیر نشه،به کار تون،اخه
 
بالا پایین