جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

درخواست •° تعیین ناظر و تأیید اثر°•

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تالار رمان توسط DELVIN با نام •° تعیین ناظر و تأیید اثر°• ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 83,779 بازدید, 2,191 پاسخ و 56 بار واکنش داشته است
نام دسته تالار رمان
نام موضوع •° تعیین ناظر و تأیید اثر°•
نویسنده موضوع DELVIN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHROKH

Sonias

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
1
1
مدال‌ها
2
نام اثر : بین یین و طوفان Between Yin and Storm
- نویسنده: سونیا کیوانی
- ژانر: درام تاریخی • ماجراجویی دریایی • رمانتیک تاریک
خلاصه ی داستان: در اواخر سلسلهی چینگ، لی مِی، دختر یک اشراف زاده ی چینی که به دلیل شورشهای سیاسی مجبور به فرار شده، توسط کاپیتان ادوارد وینتر، دزد دریایی بیرحم اما جذابِ بریتانیایی، اسیر میشود. ادوارد که در نگاه اول شیفتهی زیبایی و وقار لی مِی میشود، برخلاف عادتش به جای فروش او به بردگی، نگهش میدارد. رابطهی آنها از تنفر آغاز میشود، اما به تدریج به عشقی آتشین و ممنوع تبدیل میگردد. حاصل این رابطهی پرتنش، پسری به نام وِی وینتر است که در دل کشتیِ "مرگ سرخ" و در میان طوفانی سهمگین به دنیا میآید.

لی مِی در لحظات آخر زایمان،
گردنبند یین-یانگش را دور گردن وِی میاندازد و میمیرد.
وِی در میان دزدان دریایی بزرگ میشود؛ پسرِ خونی کاپیتان، اما نفرتِ خدمه نسبت به خونِ چینیاش، زندگی را برایش جهنم میکند. ادوارد، که از ترس ضعیف به نظر رسیدن، هرگز محبت آشکار به او نشان نمیدهد، اما در خفا همهی منابع را برای آموزشِ وِی سرمایهگذاری میکند: از نجوم و زبانهای خارجی تا هنرهای رزمی مرگبار.
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
4
33
مدال‌ها
2

مشاهده فایل‌پیوست 125943
درود؛
کاربران و نویسندگان گرامی؛ با توجه به طولانی شدن روند تأییده قبلی، اشکالات و... مدیریت این بخش تصمیم گرفته زین پس به شیوه‌ای دیگر آثار شما را تأیید کند!
برای تأیید ابتدا در این تاپیک فرم زیر را ارسال کنید:
نام اثر:
نویسنده:
ژانر:
خلاصه‌:

سپس مدیریت ارشد بخش برای شما ناظری تأیین می‌کند، ناظر خصوصی با شما و ارشد بخش زده و دو پارت اولیه، همراه با مقدمه و پیرنگی کوتاه از اثر را برای ناظر ارسال می‌کنید.
سپس بعد از تأیید ناظر، تاپیک رمان شما ایجاد شده و می‌توانید شروع به پارت‌گذاری کنید!
رمان شما حداکثر تا پنج روز مورد برسی قرار میگیرد و در صورتی که تائید نبود مشکلات اعلام می‌شود، پس از رفع مشکلات، در گپ به ناظر خود اعلام کنید.
کسانی که رنگ نویسندگی را دارا هستند نیازی به درخواست تأید اثرشان نیست و می‌توانند از همان ابتدا بدون ارسال موارد بالا تاپیک اثر را ایجاد کنند!

•مدیر ارشد بخش•
رمان۷۷
رمان ۷۷
نویسنده شاهرخ خیرخواه
تناسخ.
#هفتادوهفت #رمان #فصل۱
#زمان_یک_مفهوم_ذهنی_است ؟؟
دهه هشتاد درسم تموم شد،حالایک مهندس شیمی شده بودم،کم تجربه اما پرانگیزه، اولین پرژه م یک واحد تولیدی شوینده بود، محیط کاری م همینقدر بگم(یک آزمایشگاه کوچک طبقه بالا و یک واحد تولیدی۵۰۰ متری،مدیرعامل ش یک آقا بود ازمن چندسال بزرگ ترحدود۳۰ ساله،که بچه خوبی بود،آذری و خوش لهجه،البته کم حرف،توی سالن تولید۱۲نفر کار میکردند،بامن و البته مدیرعامل میشد۱۴نفر،اون موقع ها دستگاه وکیوم هنوز فراگیر نشده بود وتولیدات توی کارتن بسته بندی میشد،وخیلی هم وقتگیر بود(روی هم کردن کارتن ها،چیدن سازه ها،وچسباندن کارتن های مملو از تولیدات وو)،آهان این رو یادم رفت بگم؛کارکنان داخل سالن۴مرد جوان بودن ،و۱زن میان سال و۷خانم جوان،جمع دوستانه ای بود،یعنی بیشتر روزها همچیز برطبق روال پیش میرفت،هیچیز فکرم رو مشغول نمیکرد الا،،،وقت برگشت به خونه!!،اره وقت برگشت به خونه،از شهرک صنعتی ضیابر تا رشت با ماشین pk تقریبا۲ساعت راه بود، ویک دختر خیلی خیلی جوان!!،نه اشتباه نشه _اینکه یک دختر جوان توجه یک مرد جوان رو جلب کنه اصلا فکرم رو مشغول نمیکنه_یعنی عادیه_،،اینکه یک خانوم جوان_هروز_درست وقت برگشتم به خونه_سرهمون سه راهی جاده ابریشم_جوری نامتعارف ایستاده باشه_وسوار ماشینهای مسافرکشی و غیره ووونشه_فکرم رو مشغول کرده بود، تیپش عجیب دهه شصتی بود ، بزارید زاویه رو درست تعریف کنم،این منظره رو۷۷باردیدم_وقتی کارم تموم میشد آسمون یجورایی ابرک های قرمز داشت،دلم یکم ذوق ذوق میکرد،توی ماشین یه سیگارروشن میکردم هنوز به سه راهی نرسیده خورشید رو پشت اون دخترک میدیدم،نور خورشید نه طلایی بود،ونه نقره ای،اما صورت دخترک مات بود انگار،چشماش یک لحظه به نگام گره میخورد و زود میدزدیدش،بعد من به سمت چپ جاده میپیچیدم واز آینه نگای کوتاه میکردم ویک کام عمیق ازسیگار وبعد سیگارو پرت میکردم بیرون،باورتون بشه یانه(نقد هَوَل بازی واین حرفها نبود)عجیب بود،توی شهرک صنعتی ضیابر_ اونموقع ها شرکتهای زیادی نبود،دستکم همه مدیرعامل ها و مهندسین و بیشتر کارگرها در طول هفته یکبار هم شده هم دیگرو حالا به هردلیلی میدیدند،چه وقت شروع،چه وقت پایان کاروووو،اما من ندیدمش هیچ وقت توی هیچ محوطه ای !!!الا همون نقطه که هروز _وقت غروب ،که من میرفتم خونه و اون گویا منتظرماشین هستش تاسوار شه وبره خونه_اما سوار هیچ ماشینی تا مادامی که من دید میزدم نمیشد!!اخه چراااا!!؟؟، اره_۷۷روز گذشت تا که یک روز آخرای خرداد بود که جلوی پاش ترمز کردم، در کمال بهت وناباوری _بی معطلی درب عقب ماشین رو وا کرد ونشست👩‍🦰سلام ،روستای اباتر پیاده میشم!!!!!،اون سیگار لعنتی رو کام نگرفتم و انداختم بیرون،برقم گرفت انگار!👩‍🦰اباتر مسیرتون نمیخوره؟؟؟،👨چرا،،،،چرا،میخوره،راه افتادم،صداش عجیب آشنابود ،ازآینه نگاش کردم،صورت گردو کوچکی داشت ،مانتوی سرمه ای ،وشال فیروزه ای،اومدم دوباره نگاش کنم👩‍🦰آاااقا سر همین پیچ پیاده میشم،وپیاده شد،(چه مسیر کوتاهی،خب پیاده میرفتی!!!،شایدکوتاه نبود،شایدشاید)فردا هم ترمز کردم_سوارشد،وهمینطور هروز موقع رفتن به خونه م این کار تکرار میشد،هرچه فکر میکنم یادم نمیاد_چندین بار دخترک رو به روستاشون رسوندم تا لب وا کردم،الان که این رمان رو دارم مینویسم هم دارم بهش فکر میکنم، لب وا کردم👨شما توی همین شهرک کار میکنید؟؟؟؟،سکوت کرد،توی خودم فرو رفتم و (نباید این سوال رو میپرسیدم)👩‍🦰اره توی همین شهرک کار میکنم،،میشه نگه دارید،،،رسیده بودیم به روستاشون،پیاده شدو توی پیچ راه باریکه پر درخت روستا محو شد،فردا اون روز وقتی سوار شد بی معطلی گفتم؛راستش من شما رو هیچ وقت توی محوطه شهرک ندیدیم ،از اون جهت سوال کردم،منظوری نداشتم،(ازتوی آینه به نگام زل زدوگفت👩‍🦰خب اره شرکت های تولیدی بطری پلی‌اتیلن‌ ته شهرک هستن،👨اره _چه جالب_راست میگید!!من توی بلوکn2هستم ،بدیعی هستش که شما رو ندیده باشم،حالا دقیقا کارِ تون چیه؟؟منشی هستین؟؟👩‍🦰نه آقا_اپراتوردستگاه پرس هستم👨چیییی!!!دستگاه پرس!!؟؟👩‍🦰راستی رسیدیم،پیاده شدورفت،،،(اخه یه دختر جوان،اونم اپراتور دستگاه پرس تولید بطری پلی اتیلن!!!!،)،فردایش یه اتفاق خوب افتاد،واسه شرکت یک دستگاه وکیوم آورده بودندو نیرو جدید میخواستن،به مدیر عامل گفتم؛یک نیرو رو من معرفی میکنم واون هم موافقت کرد،موقع برگشت به خونه دخترک رو سوار کردم،(اره _منِ لعنتی دهه شصتی،بهش عادت کرده بودم،عشق و ازاین حرفا نه،اصلا بین ما دیالوگی رد وبدل نشده بود،نقد یک حس ناشناخته لعنتی بود،یک حسِ نا مفهوم که مثل یک پیوستگی به یک افیون، که میری سمتش اما علت ش تجزیه شده ست!!)👨سلام👩‍🦰سلام،👨یک خبر دارم که شاید خوشحال بشی👩‍🦰جدی👨آره👩‍🦰شما چه خبری میتونید واسه من داشته باشید👨ببینید ،من خیلی فکر کردم،البته به شما نه_سو تعبیر نشه،به کار تون،اخه
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
ارشد بازنشسته
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,788
40,155
مدال‌ها
25
درخواست ناظر دارم

عنوان: تقاطع اضداد
ژانر: تخیلی عاشقانه
نویسنده الهام

خلاصه: دختری در جنگلی خاموش، نشانی از نوری گمشده بر چهره‌اش شکوفا می‌شود. چشمانی از جنس طبیعت، سرنوشتی که او را می‌خواند. خانه‌ای که دیگر پناه نیست، نگاهی که او را غریبه می‌بیند. نقابی میان او و جهان، رازی که هنوز از دل تاریکی سر برنیاورده
است.
نویسنده عزیز با درخواست شما موافقت شد.✓
ناظر تایید: @MAHRO.
°چنان چه پس از هفت روز ناظر تایید با شما خصوصی تشکیل نداد به کادر مدیریت اطلاع دهید°
@Yalda.Sh
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
ارشد بازنشسته
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,788
40,155
مدال‌ها
25
نام اثر : بین یین و طوفان Between Yin and Storm
- نویسنده: سونیا کیوانی
- ژانر: درام تاریخی • ماجراجویی دریایی • رمانتیک تاریک
خلاصه ی داستان: در اواخر سلسلهی چینگ، لی مِی، دختر یک اشراف زاده ی چینی که به دلیل شورشهای سیاسی مجبور به فرار شده، توسط کاپیتان ادوارد وینتر، دزد دریایی بیرحم اما جذابِ بریتانیایی، اسیر میشود. ادوارد که در نگاه اول شیفتهی زیبایی و وقار لی مِی میشود، برخلاف عادتش به جای فروش او به بردگی، نگهش میدارد. رابطهی آنها از تنفر آغاز میشود، اما به تدریج به عشقی آتشین و ممنوع تبدیل میگردد. حاصل این رابطهی پرتنش، پسری به نام وِی وینتر است که در دل کشتیِ "مرگ سرخ" و در میان طوفانی سهمگین به دنیا میآید.

لی مِی در لحظات آخر زایمان،
گردنبند یین-یانگش را دور گردن وِی میاندازد و میمیرد.
وِی در میان دزدان دریایی بزرگ میشود؛ پسرِ خونی کاپیتان، اما نفرتِ خدمه نسبت به خونِ چینیاش، زندگی را برایش جهنم میکند. ادوارد، که از ترس ضعیف به نظر رسیدن، هرگز محبت آشکار به او نشان نمیدهد، اما در خفا همهی منابع را برای آموزشِ وِی سرمایهگذاری میکند: از نجوم و زبانهای خارجی تا هنرهای رزمی مرگبار.
نویسنده عزیز با درخواست شما موافقت شد.✓
ناظر تایید: @baran.kh
°چنان چه پس از هفت روز ناظر تایید با شما خصوصی تشکیل نداد به کادر مدیریت اطلاع دهید°
@Yalda.Sh
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
ارشد بازنشسته
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,788
40,155
مدال‌ها
25
رمان۷۷

رمان ۷۷
نویسنده شاهرخ خیرخواه
تناسخ.
#هفتادوهفت #رمان #فصل۱
#زمان_یک_مفهوم_ذهنی_است ؟؟
دهه هشتاد درسم تموم شد،حالایک مهندس شیمی شده بودم،کم تجربه اما پرانگیزه، اولین پرژه م یک واحد تولیدی شوینده بود، محیط کاری م همینقدر بگم(یک آزمایشگاه کوچک طبقه بالا و یک واحد تولیدی۵۰۰ متری،مدیرعامل ش یک آقا بود ازمن چندسال بزرگ ترحدود۳۰ ساله،که بچه خوبی بود،آذری و خوش لهجه،البته کم حرف،توی سالن تولید۱۲نفر کار میکردند،بامن و البته مدیرعامل میشد۱۴نفر،اون موقع ها دستگاه وکیوم هنوز فراگیر نشده بود وتولیدات توی کارتن بسته بندی میشد،وخیلی هم وقتگیر بود(روی هم کردن کارتن ها،چیدن سازه ها،وچسباندن کارتن های مملو از تولیدات وو)،آهان این رو یادم رفت بگم؛کارکنان داخل سالن۴مرد جوان بودن ،و۱زن میان سال و۷خانم جوان،جمع دوستانه ای بود،یعنی بیشتر روزها همچیز برطبق روال پیش میرفت،هیچیز فکرم رو مشغول نمیکرد الا،،،وقت برگشت به خونه!!،اره وقت برگشت به خونه،از شهرک صنعتی ضیابر تا رشت با ماشین pk تقریبا۲ساعت راه بود، ویک دختر خیلی خیلی جوان!!،نه اشتباه نشه _اینکه یک دختر جوان توجه یک مرد جوان رو جلب کنه اصلا فکرم رو مشغول نمیکنه_یعنی عادیه_،،اینکه یک خانوم جوان_هروز_درست وقت برگشتم به خونه_سرهمون سه راهی جاده ابریشم_جوری نامتعارف ایستاده باشه_وسوار ماشینهای مسافرکشی و غیره ووونشه_فکرم رو مشغول کرده بود، تیپش عجیب دهه شصتی بود ، بزارید زاویه رو درست تعریف کنم،این منظره رو۷۷باردیدم_وقتی کارم تموم میشد آسمون یجورایی ابرک های قرمز داشت،دلم یکم ذوق ذوق میکرد،توی ماشین یه سیگارروشن میکردم هنوز به سه راهی نرسیده خورشید رو پشت اون دخترک میدیدم،نور خورشید نه طلایی بود،ونه نقره ای،اما صورت دخترک مات بود انگار،چشماش یک لحظه به نگام گره میخورد و زود میدزدیدش،بعد من به سمت چپ جاده میپیچیدم واز آینه نگای کوتاه میکردم ویک کام عمیق ازسیگار وبعد سیگارو پرت میکردم بیرون،باورتون بشه یانه(نقد هَوَل بازی واین حرفها نبود)عجیب بود،توی شهرک صنعتی ضیابر_ اونموقع ها شرکتهای زیادی نبود،دستکم همه مدیرعامل ها و مهندسین و بیشتر کارگرها در طول هفته یکبار هم شده هم دیگرو حالا به هردلیلی میدیدند،چه وقت شروع،چه وقت پایان کاروووو،اما من ندیدمش هیچ وقت توی هیچ محوطه ای !!!الا همون نقطه که هروز _وقت غروب ،که من میرفتم خونه و اون گویا منتظرماشین هستش تاسوار شه وبره خونه_اما سوار هیچ ماشینی تا مادامی که من دید میزدم نمیشد!!اخه چراااا!!؟؟، اره_۷۷روز گذشت تا که یک روز آخرای خرداد بود که جلوی پاش ترمز کردم، در کمال بهت وناباوری _بی معطلی درب عقب ماشین رو وا کرد ونشست👩‍🦰سلام ،روستای اباتر پیاده میشم!!!!!،اون سیگار لعنتی رو کام نگرفتم و انداختم بیرون،برقم گرفت انگار!👩‍🦰اباتر مسیرتون نمیخوره؟؟؟،👨چرا،،،،چرا،میخوره،راه افتادم،صداش عجیب آشنابود ،ازآینه نگاش کردم،صورت گردو کوچکی داشت ،مانتوی سرمه ای ،وشال فیروزه ای،اومدم دوباره نگاش کنم👩‍🦰آاااقا سر همین پیچ پیاده میشم،وپیاده شد،(چه مسیر کوتاهی،خب پیاده میرفتی!!!،شایدکوتاه نبود،شایدشاید)فردا هم ترمز کردم_سوارشد،وهمینطور هروز موقع رفتن به خونه م این کار تکرار میشد،هرچه فکر میکنم یادم نمیاد_چندین بار دخترک رو به روستاشون رسوندم تا لب وا کردم،الان که این رمان رو دارم مینویسم هم دارم بهش فکر میکنم، لب وا کردم👨شما توی همین شهرک کار میکنید؟؟؟؟،سکوت کرد،توی خودم فرو رفتم و (نباید این سوال رو میپرسیدم)👩‍🦰اره توی همین شهرک کار میکنم،،میشه نگه دارید،،،رسیده بودیم به روستاشون،پیاده شدو توی پیچ راه باریکه پر درخت روستا محو شد،فردا اون روز وقتی سوار شد بی معطلی گفتم؛راستش من شما رو هیچ وقت توی محوطه شهرک ندیدیم ،از اون جهت سوال کردم،منظوری نداشتم،(ازتوی آینه به نگام زل زدوگفت👩‍🦰خب اره شرکت های تولیدی بطری پلی‌اتیلن‌ ته شهرک هستن،👨اره _چه جالب_راست میگید!!من توی بلوکn2هستم ،بدیعی هستش که شما رو ندیده باشم،حالا دقیقا کارِ تون چیه؟؟منشی هستین؟؟👩‍🦰نه آقا_اپراتوردستگاه پرس هستم👨چیییی!!!دستگاه پرس!!؟؟👩‍🦰راستی رسیدیم،پیاده شدورفت،،،(اخه یه دختر جوان،اونم اپراتور دستگاه پرس تولید بطری پلی اتیلن!!!!،)،فردایش یه اتفاق خوب افتاد،واسه شرکت یک دستگاه وکیوم آورده بودندو نیرو جدید میخواستن،به مدیر عامل گفتم؛یک نیرو رو من معرفی میکنم واون هم موافقت کرد،موقع برگشت به خونه دخترک رو سوار کردم،(اره _منِ لعنتی دهه شصتی،بهش عادت کرده بودم،عشق و ازاین حرفا نه،اصلا بین ما دیالوگی رد وبدل نشده بود،نقد یک حس ناشناخته لعنتی بود،یک حسِ نا مفهوم که مثل یک پیوستگی به یک افیون، که میری سمتش اما علت ش تجزیه شده ست!!)👨سلام👩‍🦰سلام،👨یک خبر دارم که شاید خوشحال بشی👩‍🦰جدی👨آره👩‍🦰شما چه خبری میتونید واسه من داشته باشید👨ببینید ،من خیلی فکر کردم،البته به شما نه_سو تعبیر نشه،به کار تون،اخه
نویسنده عزیز با درخواست شما موافقت شد.✓
ناظر تایید: @_nazanin_
°چنان چه پس از هفت روز ناظر تایید با شما خصوصی تشکیل نداد به کادر مدیریت اطلاع دهید°
@Yalda.Sh
 

fatima.

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
1
4
مدال‌ها
2
نام رمان: شن‌های خیس
نام نویسنده: فاطمه اکبری
ژانر: فانتزی، عاشقانه
خلاصه:
در جزیره‌ای دور افتاده و زیبا با کوچه‌های سنگفرش و درختان بید و سرو، دختری نه چندان خوشحال، ولی با آرامش، بالای شکلات فروشی کوچک خود زندگی می‌کند.
هیچ اتفاق غیر عادی، روزمرهٔ معمولی و آفتابی آن جزیرهٔ کوچک را بر هم نمی‌زد.
جشن‌های پر شور و با شکوه متوقف شده بودند. دیگر از همهمهٔ توریستان و هجوم مسافران خبری نبود.
همه چیز در سکون و آرامشِ مطلق متوقف شده؛ ماه و سال‌هاست که این روتین کسالت بار بر جزیره حاکم است و سپس با ورود مرد مرموز و جذابی، همه چیز تغییر می‌کند.
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
ارشد بازنشسته
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,788
40,155
مدال‌ها
25
نام رمان: شن‌های خیس
نام نویسنده: فاطمه اکبری
ژانر: فانتزی، عاشقانه
خلاصه:
در جزیره‌ای دور افتاده و زیبا با کوچه‌های سنگفرش و درختان بید و سرو، دختری نه چندان خوشحال، ولی با آرامش، بالای شکلات فروشی کوچک خود زندگی می‌کند.
هیچ اتفاق غیر عادی، روزمرهٔ معمولی و آفتابی آن جزیرهٔ کوچک را بر هم نمی‌زد.
جشن‌های پر شور و با شکوه متوقف شده بودند. دیگر از همهمهٔ توریستان و هجوم مسافران خبری نبود.
همه چیز در سکون و آرامشِ مطلق متوقف شده؛ ماه و سال‌هاست که این روتین کسالت بار بر جزیره حاکم است و سپس با ورود مرد مرموز و جذابی، همه چیز تغییر می‌کند.
نویسنده عزیز با درخواست شما موافقت شد.✓
ناظر تایید: @baran.kh
°چنان چه پس از هفت روز ناظر تایید با شما خصوصی تشکیل نداد به کادر مدیریت اطلاع دهید°
@Yalda.Sh
 

Nella

سطح
0
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
مدیر آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
ناظر تایید
کپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,008
2,935
مدال‌ها
2
نام اثر: عشق در سایه‌ی تردید
نام نویسنده: نازنین مرادی
ژانر: عاشقانه

خلاصه:
هفت سال پیش، میان همهمه‌ی باد پاییزی... در بازی قایم‌باشک روزگار پنهان شدی و نخواستی که پیدا شوی. من تو را گم کردم و مأیوس و ناامید از دیدن دوباره‌ات، سوار بر اسب سرنوشت به سوی آینده تاختم... رفتم که فراموشت کنم، چنان که تو مرا از یاد بردی و اکنون از پس سالیان بازگشته ای!
آیا هفت سال چشم گذاشتن در یک بازی کودکانه زیاد نیست؟
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
ارشد بازنشسته
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,788
40,155
مدال‌ها
25
نام اثر: عشق در سایه‌ی تردید
نام نویسنده: نازنین مرادی
ژانر: عاشقانه

خلاصه:
هفت سال پیش، میان همهمه‌ی باد پاییزی... در بازی قایم‌باشک روزگار پنهان شدی و نخواستی که پیدا شوی. من تو را گم کردم و مأیوس و ناامید از دیدن دوباره‌ات، سوار بر اسب سرنوشت به سوی آینده تاختم... رفتم که فراموشت کنم، چنان که تو مرا از یاد بردی و اکنون از پس سالیان بازگشته ای!
آیا هفت سال چشم گذاشتن در یک بازی کودکانه زیاد نیست؟
نویسنده عزیز با درخواست شما موافقت شد.✓
ناظر تایید: @SPEED
°چنان چه پس از هفت روز ناظر تایید با شما خصوصی تشکیل نداد به کادر مدیریت اطلاع دهید°
@شاهدخت
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Nov
112
578
مدال‌ها
2
درووود. درخواست تأیید رمانم رو دارم♡
رمان: دختر چشم جنگلی
ژانر: فانتزی، معمایی
نویسنده: سارابهار
 
بالا پایین