جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عطر فدک] اثر «سیده فاطمه موسوی نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ترنج با نام [عطر فدک] اثر «سیده فاطمه موسوی نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,647 بازدید, 47 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عطر فدک] اثر «سیده فاطمه موسوی نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ترنج
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
مهتا نفس عمیقی کشید و با جدیت تمام که با خنده‌های دلبرانه و زیبایش که فقط در جمع‌های دخترا می‌کرد کاملا در تضاد بود، شروع به صحبت کردن کرد:
- آخرین تلگراف از زهره، این بود که به تو اعتماد کنیم. چون‌که از طرف اون مورد تایید بودی حاضر به هم‌کاری با تو شدیم.
مهتا نگاه کنجکاو فائزه را که دید شروع به شرح آن ماجرای تلخ کرد:
- سه‌شنبه عصر بود که زهره از سرکار بر می‌گشت، که چند نفر ریختن سرش و تا می‌خورد تو یه جای متروکه زدنش. بعد هم‌به سمت سوله‌های مخفیشون طرف سلفچگان بردنش. بعد هم سراغ زاهده اومدن... .
مهتا، از گفتن همه‌ ماجرا به فائزه شک داشت. محافظه‌کار بودن، خب از ‌ویژگی‌های مهم و حتمی یک مامور امنیتی‌ست! نگاهی به من کرد و سعی کرد حرف‌هایش را در ذهنش تجزیه و تحلیل کند:
- زهره، یه سری چیزهایی مربوط به عرفان و ادیان دستش بود که اگر به دست ما که تو یک انجمن که توی پایگاه مسجدمون داریم بر علیه فرقه‌های ضالّه فعالیت می‌کنیم می‌افتاد برای اون‌ها زیان‌آور بود. زاهده هم دسترسی داشت حالا ما از زاهده درخواست هم‌کاری داریم که اون‌ها رو به ما بده. (از آن دروغ‌های مصلحتی و بزرگ)
فائزه پرسید:
- خب چرا گرفتنش؟ چرا شکنجه‌شون کردن؟ با عقل جور درنمیاد.
مهتا مجبور شد ماجرای دروغین دیگری هم برای فائزه سر هم کند:
- چون خیلی مهم بود براشون. چون می‌تونستیم با شکایت و فعالیت ورشون بندازیم. چون اطلاعاتشون بود. خواستن که زهره اون رو بهشون پس بده اما زهره و زاهده مقاومت کردن برای همین شکنجه‌شون دادن. اون‌ها که رحم ندارن!
فائزه با کنجکاوی پرسید:
- چه فرقه‌ای؟
مهتا که انگار جوابش را آماده کرده باشد، سریع گفت:
- بهائیت!
نمی‌دانم چرا خواهرم به من اعتماد کرد و به من از مامور بودنش گفت، از فعالیت‌های هستی و از از کارهای مهتا گفت. هستی البرز هم، هم‌کارشان بود نمی‌دانم شاید کمی غیرقابل باور باشد اما مهتا و هستی از دوستان بسیار نزدیک من بودند. سه نفری که تا هفته پیش از شغلشان خبردار نبودم! هفته پیش، کسانی که واقعا نمی‌دانم که بودند، من و زهره را به نوعی اسیر کردند‌. تا چند روز، برایم سوال پیش آمده بود که چرا من؟! من خبرنگار بی‌گناه؟! چرا خواهرم؟! تا وقتی که به سراغ من و زهره آمدند همه‌چیز برایم روشن شد. زهره، خواهرم؛ شغلش از همه، به‌جز پدرم مخفی کرده بود. خب، شاید این شغل برای یک خانم خطرناک نباشد، اما زهره همیشه آدم تودار و پنهان‌کاری بود. دلیل این‌که من و زهره را گرفتند، اطلاعاتی بودنش نبود، نه‌. زهره این‌چیزها را آرم به من اطلاع داد. زهره اسناد و مدارکی داشت که می‌توانست بدجور برای آن‌ها گران تمام شود و روز سوم اسارت(!) به شغل زهره پی بردند، فهمیدند که خیلی خیلی خیلی بدتر و گران‌تر از آن چیزی که فکر می‌کردند برایشان تمام می‌شود. از آن‌روز شروع به آزار و اذیتش کردند اما مرا شکنجه روحی می‌دادند. یعنی دستانم را می‌بستند و من را روی صندلی می‌نشاندند تا شکنجه شدن خواهرم را تماشا کنم! من را برای این آورده بودند که من هم دسترسی به کمی از آن اسناد داشتم و الان هم طعمه خوبی برایشان بودم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
اما بلاخره، پس از دو هفته؛ با غفلت نگهبانم شهرزاد و شکنجه‌گر خواهرم مهرداد امروز موفق به فرار شدم. حال، از طرف امنیتی‌ها به سفارش خواهرم زهره که هنوز آزاد نشده بود پیشنهاد هم‌کاری به من داده شده است و من بین بد و بدتر مجبور به انتخاب هستم. بد، پذیرفتن است. از همه‌چیز باید بگذرم، حتی شاید جایی برسد که از جان خواهرم! بدتر هم... .
اما مطمئنم در این دوهفته برگه اخراج از شغل خبرنگاری رد شده است! خبرنگاری... .
مهتا گفت:
- آدرس رو به گوشیت پیامک می‌کنم. بیا سرقرار و به شرایط گوش کن. این‌کار ممکن باعث نجات جون خواهرت و خیلیا بشه اما خیلی باید ریسک‌پذیر باشی! راستی هستی هم میاد. ملاقات با اونم داشته باشی بد نیست چندوقته ندیدیش.
سرم را تکان دادم و به شعله‌های آبی و قرمز شومینه چشم دوختم. ای‌کلش من هم شعله بودم. می‌سوزاندم و خاموش می‌شدم اما اکنون دارم می‌سوزم‌. مانند جوهر خودکار تمام می‌شوم. آخر مگر من هم چقدر صبر دارم؟! خدایا پدر را به‌وسیله سرطان گرفتی، زهره را نگیر. تنها می‌شوم. خدایا! در همین لحظات، گوشی مهتا که روی میز عسلی کنار دستش بود، زنگ خورد و نام ((تسنیم رفعتی)) روی پس‌زمینه تماس سبز رنگ گوشی‌اش خودنمایی کرد. با دیدن نام ترسیدم وبا لرز گفتم:
-ت...سنی...م؟ هنوز باهاش درارتباطی؟ تسنیم؟
وای خدا!
انگشتش را به نشانه هیس جلوی بینی‌اش گرفت و اخمی کرد. بعد هم سرش را برگرداند و پشت به من نشست. پاسخ داد:
- سلام تسنیم جان! حالت خوبه عزیزم؟ چیکار می‌کنی خوشگل خانم؟
تسنیم جان؟ باور نمی‌کردم! تسنیمی که روزی عاشقش بودم و بعد از آن متنفرشدم؟!
انگار صدای گریه و ناله و فغان از پشت خط می‌‌آمد‌. بعد از گفتن کلماتی نامفهوم، مهتا با طوری با هول بلند شد، که دستش محکم به اشکول روی میز خورد و افتاد و شکست! با صدای شکستن آن، فائزه که چرتش برده بود و صدای خر و پفش هفت آسمان را عاصی کرده بود هول‌زده و با حالتی وحشتناک از جای بلند شد و تقریبا فریاد زد:
- هوی خانم چته؟!
اما مهتار انگار صدایش را نمی‌شنید. حالش بهم خورده بود. گوشی از دستش روی زمین افتاد و اشک‌هایش جاری... .
مهتا را تکان محکمی دادم:
- چ...زی شده؟!
اما او انگار نمی‌شنید‌. به گوشی زده و در تورفتالعینی از خانه خارج شد.
- مهتا!
با صدای بلند صدایش زدم، اما صدای لرزان او گفت:
- برات توضیح میدم!
و بدون خداحافظی رفت. رفت؟!
همه‌چیز غیر قابل باور شده بود من، نقطه قرمز وسط این غیر قابل باورها بودم.
کلافه دوباره روی مبل نشستم. از طرفی خواهرم، از طرفی این پیشنهاد ناباورشان، از طرفی تسنیم و مهم‌تر از همه آن فایل‌ها و اسناد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
فائزه، که تازه دوزاریش افتاده بود، بلند شد و با حسرت و تاسفی مشهود به اشکول شکسته شده نگاه کرد. لب زد:
- مال مامانم بود. رسما بدبخت شدم.
حرصم درآمده بود. ناراحت بودم. خسته بودم. عصبانی بودم. با صدایی که حال از بغض دورگه شده بود گفتم:
- فازی حرف نزن. دیگه نمی‌خوام هیچی بشنوم، هیچی.
فائزه باز هم طلب‌کارانه نگاهم کرد. سوالی که در ذهنش چرخ می‌خورد رد به زبان آورد:
- راستی تسنیم کیه؟! چرا به‌خاطرش عصبانی شدی چرا مهتا منقلب ش
آهی کشیدم و به نفس عصبانی درونم دهن‌کجی کردم و خود را آرام کردم. آه پرسوزتری کشیدم، درحالی که چشمانم پر از اشک شده بود، گفتم:
- بشین تا واست بگم، بشین.
بی‌توجه به چیزی که شکسته شده بود روی مبل تک‌نفره کناریم نشست:
- تسنیم خبرنگار بود. خیلی صدای رسا و گیرایی داشت و تو کارش همیشه عالی بود.به جرئت می‌تونم بگم تسنیم گل بود. منم خیلی دوستش داشتم و صد البته باهاش دوست بودم. دوست صمیمی! اما غافل‌ از تله‌هایی که واسش گذاشته بودن..‌. تسنیم چادری نبود، اما حجابش همیشه کامل بود‌‌. تا این‌که روز که از قضا حالش هم خیلی بد بوده، واسه قدم زدن و سبک شدن و تصمیم گرفتن، به پارک می‌زنه‌. با یه دختری آشنا میشه. دختر خیلی قشنگی هم بود عکسش رو بهمون نشون داد، اما زیباییش مال خودش نبود. به قیمت آرایش و هزار جور بزک‌دوزک بود. یه مدت بعد، دیگه خبری از تسنیم نشد. تا وقتی که یه روز رفتم خونشون و پی‌اش رو گرفتم. مادرش کلی باهام درد و دل کرد، به شرط این‌که به کسی نگم. تسنیم معتاد شده بود. معتاد به شیشه! مامانش می‌گفت... می‌گفت حتی دیگه من رو هم می‌زنه! منی که تمام داراییش از کل دنیام! دلم شکست. فائزه شاید باورت نشه تا یه هفته موقع خواب یه بند گریه می‌کردم. بلاکش کردم. فائزه تسنیم پاک بود.خیلی پاک! آلودش کردن. دیگه از اون موقع خبری ازش ندارم. همه‌ی دخترها این‌طور نیستن اما اون کسی که تسنیم؛ تسنیم من باهاش آشنا شد آلوده بود. آلوده به کثافت‌کاری‌های ناجور... .
قطره اشک سمجی که بدون اجازه از گوشه چشمم روان شده بود را با انگشت شستم گرفتم.
می‌دانستم فائزه اعتقاد زیادی به حجاب ندارد و آرایش هم می‌کند اما نتوانستم بعضی کلمات را به زبان نیاورم. شاید حجاب نداشت، اما نماز و اعتقادش به‌جا بود. سرم را برگرداندم و فائزه را دیدم که سرش را پایین انداخته.
نفس عمیقی کشید و بلند شد و شروع به جمع کردن شیشه‌های روی زمین جمع ‌کرد.
آه از ته دلی کشیدم. آه‌های از ته دل زهره را، تا عمر دارم فراموش نمی‌کنم. آه‌هایی از جنس آبشار غم، آه‌هایی از جنس مظلومیت. صورت کبودش، نمی‌دانم نشان از چه می‌داد، نمی‌دانم! اما آخرین حرف‌هایی که به من زد را خوب به یاد دارم:
- زاهده! مواظب باش. من رو سر شکسته نکنی یه وقت. آجی عزیزم. اگر ما و تو کوتاهی بکنیم، همه‌چیز نابود میشه. به قیمت مرگ من یا دست کم خودت هم که شده، هیچ‌وقت به یه دشمن اعتماد نکن. من بهت اعتماد قلبی دارم زاهده، قول با قدرت‌تر از من ادامه بدی. باشه آبجی؟
و منی که نمی‌دانستم چه جوابش را بدهم! آیا من از پس این مسئولیت بر می‌آمدم؟ آیا می‌توانستم احساسات و وابستگی‌ها را در قلب خود بشکنم؟ آیا پایم نمی‌لغزد؟ نمی‌دانم! دیگر هیچ‌چیز نمی‌دانم!
اما من ترسیدم! ترسیدم از این‌که همه‌چیز نابود شود، ترسیدم از این‌که خواهرم برود، ترسی که اگر بخواهم در این راه بمانم، تا ابد همراهم است... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
واهمه‌ای که همیشه خواهرم داشت، واهمه‌ای که در چشمان معصوم و زیبای هستی هویدا بود. ترس از از دست دادن، ترس از نبودن دوستان، خوف از تمام شدن کارت‌ها! کارت‌هایی که نمی‌دانم چه بودند. من دیگر نمی‌دانم. دیگر هیچ‌چیز نمی‌دانم!
فائزه؛ درمدتی که من تامل می‌کردم؛ رختخوابی برای خود پهن کرده بود و روی زمین خوابیده بود. به پتوی سبز رنگی که زیر پایش پهن شده بود خیره شدم. چقدر من رنگ سبز را دوست داشتم! اصلا اگر به‌ من بود، تمام دنیا را سبز رنگ می‌کردم. از همان کودکی، رنگ سبز و قرمز در عین تضادشان برایم مقدس بودند. اعتقاد داشتم پارچه سبز هم حرمت دارد و نباید آن را با بی‌احترامی جابه‌جا کرد.
پتوی پلنگی قدیمی طرح نارنجی رنگ را، از روی شانه‌های خود برداشتم و آرام تا زدم. آن را روی مبل تک‌نفره گذاشتم و خودم‌های با قدم‌هایی تند، اما بلند و محکم به سمت فائزه‌ای که در خواب ناز بود قدم برداشتم. باید تصمیم خود را می‌گرفتم باید! سینِه‌ام مانند وقت‌هایی که کودک بودم و گریه می‌کردم، سنگین شده بود. خیلی سنگین! پهلویم هم دوباره تیر کشید. دردی که یادگار زخم کودکی‌ام بود.
بیچاره فائزه! حق داشت این‌قدر خسته باشد. آن از ساعت شش صبح که از خواب بیدار و عاصیش کردم؛ آن از مهتا و بی‌خبر آمدنش؛ آن از ماجراهای غم‌انگیز زهره و تسنیم! اگر خودم بودم و در دو ساعت این حجم زیاد از اطلاعات به سمتم هجوم می‌آورد، قطعا هنگ می‌کردم و دیگر روشن نمی‌شدم اما فائزه انگاری آیفون یازده را هم شکست داده‌ است. با او کار مهمی داشتم، اما دلم نیامد بیدارش کنم از بس که معصوم و آرام خوابیده بود. بین بیدار کردن و نکردنش مانده بودم.چشم‌های زیبایش بسته بودند پوست سفیدش از سرما قرمز شده بود. درحالی یکی از زانوهایم روی زمین بود و دیگری بالا، چشمم به تقویم روی میزتلویزیون افتاد. امروز: جمعه ۳ دی سال ۱۳۹۸ بود. کلافه از دیدن تاریخ، آن‌یکی زانویم را هم بلند کردم و به سمت فویل‌های کوچک گوشه خانه قدم برداشتم. جمعه، باز هم جمعه و باز هم جمعه!یادم آمد کودک که بودیم جمعه غروب که می‌شد، روی پشت‌بام می‌رفتم و دو زانو می‌نشستم و غروب جمعه را تماشا می‌کردم. آرام هم لب به شکایت می‌گشودم:
- ای غروب جمعه مولایم کجاست؟ به‌راستی مولایم اکنون کجاست؟ گریان است؟
به خود که آمدم، روی صندلی کنار فویل‌های چهار طبقه نشسته بودم و غروب گذشته را می‌نگریستم. دفتر و خودکارم در فویل خانه فائزه بودند مطئمن بودم که آن‌جا هستند آخر دفعه قبل خودم آنجا گذاشته بودم‌شان.
- یک، دو، سه، چهار آهان خودشه! فویل چهارمی!
این‌ها را زیر لب و آرام رمزمه کردم. اگر مادرم اینجا بود، می‌گفت:
- نیگا نیگا؛ باز داره با خودش اختلات می‌کنه!
همیشه عاشق لهجه قمی مادرم بودم. فویل چوبی قهوه‌ای رنگی بود اما به‌هرحال با ظاهر کوچکش خیلی چیزها جا می‌گرفت. کشوی چهارمی‌اش را باز کردم و از گوشه‌اش، دفتری سبز رنگم را با خودکاری آبز که آن‌را معمولا میان سیم‌های فنری دفتر قرار می‌دادم برداشتم. صفحه‌ای را باز کردم و مثل همیشه که به قولی ویارم می‌گرفت و به قول مهتا اگر نمی‌نوشتم، درجا جان به جان آفرین تسلیم می‌کردم، بالای صفحه نوشتم:
- بِسمِ الرَّب الشُّهَداء والصِدیقین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
نامه‌ای که شروع به نوشتنش کردم، با اشک‌های براق و غلتانم مزین شده بود. از رفیق شهیدم خواستم که برایم دعا کند و از خدا بخواهد که راه درست را پیش‌پای من بگذارد، هرچند راه درست؛ دست‌ِکم برای من یکی کاملا روشن و واضح بود:
- نامه‌ای به دوست شهیدم راضیه کشاورز.
سلام راضیه جانم. رفیق قدیمی.
از حال خواهرم خبر داری؟! دلم برایش تنگ شده است. نگرانشم؛ مبادا خ*یانت کند؟ راستش را بگویم خیلی نگرانم. هم نگران او و هم نگران چیزهایی که خودت می‌دانی. راستی پیشنهاد مهتا را شنیدی؟ یادت می‌آید ۱۴ ساله که بودم به تو قول دادم که آنقدر تلاش کنم تا بتوانم برای وطن و مردمم مفید باشم؟ راضیه برایم دعا کن.سفارشم را به آقایم امام زمان هم بکن. می‌دانی که مثل خودت شیفته آقا هستم‌. راضیه دلم پرواز می‌خواهد. می‌خواهم قفس دنیا را بشکنم و پر بکشم... اما چگونه؟ راهش را به من هم نشان می‌دهی؟
اکنون اگر بپذیرم شاید بتوانم اندکی به آرزویم نزدیک شوم. طبق قرار جمعه‌مان، دعای یستشیر را تقدیمت می‌کنم.
رفیق؛ سربار گمنام.
در انتظار امضاء:
و آخرش هم این شعر را نوشتم:
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم/موجیم که آسودگی ما عدم ماست.
شعری که حال هر لحظه من بود... من زنده به آنم که آرام نگیرم!
سعی نکردم نامه را بار دیگر بخوانم. بداهه‌نویس بودم و از بازخوانی و تفسیر و ویرایش نوشته‌هایم خوشم نمی‌آمد.
دفتر را آرام بستم و دوباره، خودکار آبی رنگ را لای فنرهای دفتر سبز رنگم قرار دادم. دوباره روی صندلی چوبی کنار فویل نشستم و دفترم را روی پایم قرار دادم. به نقطه‌ای دور دست خیره شدم و به فکر فرو رفتم. همه و همه و همه‌ی این اتفاقات نشان از چه می‌داد؟!
من مطمئنم دلیلی دارد؛ آخر در این دنیا هیچ‌چیز بی‌دلیل نیست. آری باید نشانه‌اش را پیدا کنم. حس می‌کنم یک ربطی بین زهره و تسنیم است! چه ربطی؟! الله اعلم!
دوست دارم زهره الآن کنارم باشد و با ته‌لهجه قمی‌اش بگوید:
- ها! شمّ کارآگاهیت گل کِرده؟! مفتش شدی واس من؟
بعد هم آرام و محجوبانه لب‌های خشک و پررنگش را کش می‌آورد و می‌خندید.
نمی‌دانم چه بود اما هرچه بود مطمئن بودم در این بین، من به همه این اتفاقات ربط پیدا می‌کنم. بعد از کشیدن نفس عمیقی دست از فکر کردن برداشتم و ازجایم بلند شدم بعد، دفترم را دوباره در فویل و کشوی چهارمی گذاشتم. خانه در سکوت عجیبی فرو رفته بود، اگر زهره اینجا بود حتما یک معرکه می‌گرفت و هرطور شده جو را شاد نگه می‌داشت! به‌یاد آن روزها لبخندی هرچند کوچک اما زیبا روی لبم نقش بست‌. اما انگار بعد از آن اتفاق، خنده‌هایش مثل قبل نبود. بعد از به قول مهتا، برنگشتن او؛ یعنی شوهر زهره. قبل از این‌که از ماجراها خبردار شوم، می‌گفت کارمند بوده و در هنگام ماموریت تصادف کرده؛ اما من در سوله، چیز دیگری را از زبانش شنیدم موضوعی که مهتا هم یک‌بار دیگر تعریف و تاییدش کرد.
پاورچین پاورچین، به سمت آشپزخانه حدودا ۱۲ متری قدم برداشتم. گلیم فرش گردویی رنگ ۹ متری کف آشپزخانه پهن بود و اطرافش هم سرامیک بود. سینک، کنار یخچال قرار داشت. به سمت سینک قدم برداشتم و جلوی آن ایستادم؛
- نیت می‌کنم‌ وضوی طهارت می‌گیرم قربه الا الله
وضو گرفتم. داشتم از آشپزخانه خارج می‌شدم که آلارم گوشی را دیدم که اسم ضحی را نشان می‌داد. ضحی خواهر وسطی بود و من کوچک‌تر از او بودم. ضحی حدود بیست و چهار سال را داشت. از اینکه جواب بدهم، می‌ترسیدم. این‌پا آن‌پا می‌کردم و دودل بودم. عرق سری روی پیشانی‌ام نشسته بود که اعصابم را متشنج‌تر می‌کرد. اما بلاخره دل را به دریا زدم و گوشی را از روی اپن قاپیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
دستانم لرزش بدی داشتند به‌طوری که هر لحظه ممکن بود گوشی از دستم روی سرامیک بیافتد و هزار تکه شود! گوشی لای دستانم عرق کرده بود و هنوز هم زنگ می‌خورد. چشمانم را بستم و در یک لحظه، دکمه وصل را فشار دادم. صدای نگران ضحی از پشت خط می‌آمد:
- الو؟ الو زاهده؟!
گوشی را لرزان‌لرزان سمت گوشم بردم و آرام؛ اما با بغض جواب دادم:
- الو... سلام!
پاهایم دیگر توان عمود ایستادن نداشت. آرام خود را به اپن تکیه دادم و به حالت نشسته و دو زانو سُر خوردم زیر اپن!
ضحی باصدایی سرزنش‌گر؛ اما نگران گفت:
- زاهده کجا بودی تا الان؟ نمیگی مامان بدون تو دق می‌کنه؟ رنگش عین دوغ سفید گشته. لب به آب و غذا نمیزنه. زاهده می‌خوای همین یه مادر رو هم از دست بدیم؟! زهره کجاست؟
دیگر اختیار این تگرگ اشک‌های سمج دست خودم نبود. می‌گریستم، آرامم نمی‌کرد اما کور، چرا!
دستم را جلوی دهانم گرفتم تا بغض و اشک بی‌صدایم تبدیل به هق‌هق نشود.
- زاهده؟ گریه می‌کنی؟
لحظه‌ای به چهره نحیف و استخوانی مادر فکر کردم. به این‌که الآن چه غمی در سی*ن*ه دارد. آرام اما رسا به ضحی گفتم:
- ضحی، آروم باش... مامان رو هم آروم کن من عصر می‌تونم بیام همه‌چیز رو هم واستون توضیح میدم باش؟
ضحی، عصبانی شد و گفت:
- هه؟ عصر؟ مامان داره سکته می‌کنه از غم. آرومش کنم؟ غیر ممکنه.
حس می‌کردم صدای خواهرم ضحی، بیشتر رنگ و بوی تمسخر دارد تا نگرانی!
انگار دیگر چیزی دست خودم نبود. هق می‌زدم اما آرام.
- ضح...ی کاری از دست من برنمی‌آد. یه‌کاری کن تا... عصر قرار بگیره، ق...ول می‌دم عصر بی...ام قول میدم.
بعد هم‌ بلافاصله گوشی را قطع کردم.
دستانم را دور زانوهایم حلقه کردم و سرم را روی دست و زانوهایم فشردم و هق زدم. از عمق جان! هنوز چهره زیبا و چشمان به‌قول مادر آهویی‌اش جلوی چشمم بود. هرجا چشم می‌چرخاندم نشانی از او بود‌. از زهره‌ام! گاهی آنقدر او را می‌زدند که ناخن‌های انگشتانش قلفتی کنده می‌شد و می‌پرید؛ او هم‌گاهی مثل من می‌گریست البته دور از چشم آن‌ها‌. دیگر نمی‌دانم چقدر زمان گذشت، فقط خواب زهره را دیدم که با برگه و خودکاری جلو آمد و با لبخندی که همیشه مهمان لب‌هاش بود گفت:
- امضاء کن!
پرسیدم:
- حالا چی هست؟!
شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:
- اجازه‌نامه!
در خواب لبخند پررنگی زدم و برگه را امضاء کردم. به‌راستی اجازه نامه چه بود؟ نمی‌دانم! این علامت سوال‌های بزرگ در ذهنم چرخ می‌خوردند ‌و هردفعه علامت سوال بزرگ‌تری ایجاد می‌کردند.
همان لحظه از خواب پریدم! من... من نشسته خوابیده بودم؟
سرم را که بالا آوردم، فائزه را بالای سرم دیدم که وقتی دید بیدار شده‌ام، شروع به توبیخ کردنم کرد:
- آخه بشر اینطور می‌خوابن؟ کمرت می‌شکنه. نیگا؛ نیگا قوز هم کردی. زانوهات نشکستن؟ بلند شو! بلند شو.
بعد هم دستش را به سمتم دراز کرد. فائزه کارمند مخابرات بود و زهره هم آن‌جا... .
دستش را گرفتم و بعد از گفتن یا علی مددی بلند شدم. داشتم از آشپزخانه بیرون می‌آمدم که چشمم به آیینه روی جا کفشی که در موازات آشپزخانه بود، خورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
دخترک در آئینه؛ من بودم؟ او اصلا شبیه زاهده نبود! زاهده... زاهده ۲۰ ساله بود! اما دخترک در آئینه بیشتر به خانمی ۳۰ ساله می‌خورد تا زاهده. لب‌های دخترک ورم کرده و کبود شده بود و چشمانش بر اثر گریه زیاد و بی‌خوابی به خون نشسته، قرمز و پف کرده است.‌ لبش پاره شده و گونه چپش هم کبود است. اما هنوز رنگ چشمانش عسلی‌ست! چشمانش هنوز برق دارد. مطمئن شدم که در آئینه من هستم، آخر خال روی گونه‌ام که از مادرم آن را به ارث برده بودم این را داد می‌زد‌. پوست سفیدم کبودی‌های کبود رنگ صورتم را بیشتر نمایان می‌کرد و مژه‌های کوتاه رنگ چشمم را. نگاهم را از آئینه گرفتم و به فائزه که صدایم میزد، دادم:‌
- جانم؟
پرسید:
- فکر کنم تبت بند اومده؟ الآن حالت خوبه؟! خوبی؟
سرم را به معنی بله تکان دادم که شرمنده، سربه‌زیر انداخت و گفت:
- شرمنده؛ جز ماکارانی و شله زرد چیزی تو خونه ندارم! یه تن ماهی هم هست که فکر کنم تاریخ انقضاش مال یه‌سال پیشه.
خندیدم و دست‌هایم را به‌حالا سپاس ردی هم گذاشتم و گفتم:
-اوه فائزه جان! ممنون که به خودم حق انتخاب میدی. همون ماکارونی رو گرم کن.
او هم که کنایه‌ام را گرفته بود، لب‌هایش را جمع کرد و پشت چشمی نازک کرد و پشت به من کرد.
دیگر حرفی نزدم. گوشی‌ام روی اپن بود که صدای دینگ پیامکش گوش‌هایم را حساس کرد.
به‌جاکفشی تکیه دادم و تقریبا با صدای بلند گفتم:
- فائزه، نگاه کن ببین کیه؟
فائزه که یک قدم با گوشی فاصله داشت، یکی از پاهایش را برای راحت خم شدن بالا برد و روی گوشی خم شد:
-‌ با اسم آشتیانی سیو شده.
با شنیدن نام خانوادگی مهتا، به سمت گوشی دویدم. آن‌چنان با شتاب گوشی را برداشتم، که دستم به فائزه خورد و فائزه نقش بر زمین شد!
با عجله گفتم:
- ببخشید؛ ببخشید!
و پیام را نگاه کردم. با دیدن پیام، دهانم اندازه غار باز شد! مهتا نوشته بود:
- شماره فائزه رو برام بفرست!
چشمانم گرد شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
می‌دانستم وقتی حرفی می‌زند، کار را بی‌چون و چرا باید انجامش بدهم. برای همین، شماره فائزه را از مخاطبین کپی‌پیست کردم و برایش فرستادم. بعد هم رفتم و وضوی دیگری گرفتم. همان لحظه، پیام را سین کرد و به گوشی فائزه زنگ زد. ماشاءالله به سرعت عملش! شماره‌اش را شناختم برای همین، به فائزه گفتم:
- مهتاست. احتمال زیاد با من کار داره.
فائزه نگاهی به صفحه گوشی انداخت و دیگر هیچ چیز نگفت؛ و سرگرم گرم کردن ماکرانی‌اش شد.حسی به من می‌گفت که خانم نازک‌نارنجی، دوباره قهر کرده است!
بعد، آشپزخانه را ترک کردم و گوشی فائزه را از روی میز خاطره که روی آن قوری و سماور و پارچ، کاسه‌ای از جنس برنج بود برداشتم. دکمه سبز رنگ را بالا کشیدم تا تماس وصل شد.
- سلام.
صدای گیرای مهتا از پشت خط می‌آمد. پاسخ دادم:
- علیک، شماره فائزه واسه چیت بود؟!
تک‌خنده‌ای کردم و گفت:
- هوف‌. بزار نفس بکشم حداقل دختر.
با صدایی که با عرض تعجب اکنون کمی حالت عصبی در آن پیدا شده بود، گفت:
- اگر الان توی پذیرایی هستی، برو تو اتاق تا با هم حرف بزنیم!
تعجب کردم! پرسیدم:
- چرا آخه اتاق؟
صدایش را صاف کرد و بعد گفت:
- تو اول برو، بهت میگم.
از روی مبل بلند شدم و به سمت تک اتاق نه‌چندان بزرگ خانه، پا تند کردم. در کمال تعجب، دستگیره در اتاق زنگ زده بود! در اتاق با صدای جیر (کشیده بخوانید) جیرِ نخراشیده‌ای آرام باز شد و وقتی وارد شدم، خودبه‌خود هول خورد و بسته شد. به در تکیه دادم و روی زمین به حالت چمباتمه سر خوردم.
نفس عمیقی کشیدم:
- خب؟
با لحنی آرام و شمرده‌شمرده گفت:
- رو گوشیت بدافزار نصب کردن. الان رو همه‌چیز شنود دارن و متاسفانه این رو دیر فهمیدیم. از طریق خط فائزه با ما در تماس باش.
نفسم بند آمد. تمام کارهایشان نقشه بود؟ حتی این‌که گوشی را برنداشته بودند؟!
به‌هرحال چیز عجیبی نبود بنابراین به خود مسلط شدم و گفتم:
- باشه. خب؟!
بعد انگار چیزی یادش افتاده باشد گفت:
- آها! قرارمون دو ساعت دیگه ساعت ، پارک فدک. هستی هم میاد تا توضیحات لازم رو بهت بگیم. یادت باشه، گوشیت رو داخل کابینت بذار و همراه خودت نیارش.
پارک فدک این نزدیکی‌ها بود و راحت می‌توانستم بروم.
در فکر بودم که مهتا بدون خداحافظی قطع کرد!
از عادت‌های بدش، یاد کردن خداحافظی کردن بود
.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
نگاهم به سمت ساعت کشیده شد. چقدر در آشپزخانه خوابیده بودم! ساعت ۱۲:۳۰ بود و صدای اذان، از مسجد کوچک و باصفایی که دو کوچه آن‌ورتر بود؛ می‌آمد. از پنجره کوچک اتاق، که نمای‌ش رو به درختی بی‌برگ و گل باز می‌شد خیره شدم. وضو که داشتم پس با صدای بلند پرسیدم:
- فائزه جانماز کجاست؟
فائزه در زد. یک بیا تو گفتم که وارد شد و آستین‌های لباس زرشکی رنگشکم بالا بود و صورتش خیس که نشان از از این می‌داد که تازه وضو گرفته است. گفت:
- جانماز تو سبد گوشه اتاقه. راستی کی می‌خوای بری؟
همان لحظه پیامکی برای فائزه ارسال شد. از طرف مهتا بود:
- دو ساعت دیره. نیم‌ساعت دیگه اون‌جا باش.
رویم را سمت فائزه گرفتم:
- یه نیم ساعت دیگه. دیگه واسه نهار هم نمی‌رسه که بمونم.
به کمد اشاره کرد و گفت:
- هم مانتوت هم پالتوت کثیف و خاکین. خواستی بری، یه مانتو چهارخونه قرمز سفید و یه پالتوی سرمه‌ای دارم شاید اندازت باشه.
سرم را تکان دادم. به سرم زد اول آماده شوم بعد نماز را بخوانم. کمد سفید رنگ کوچک و زیبایی بود. به سمت آن قدم برداشتم و درش را باز کردم. سلیقه فائزه همیشه در انتخاب لباس عالی بود! گوشه کمد، همان مانتویی‌ که فائزه گفت را دیدم. مانتوی چهارخانه سفید و قرمز، که با کمک کمربندی سفید از قسمت کمر چین می‌خورد و بلندایش حدودا تا زانو بود‌. شلوار لی مشکی رنگی که پایم بود، خوب بود هرچند دم‌پایش بر اثر زمین خوردن پاره شده بود‌. مانتو را پوشیدم، که روسری مشکی رنگی که مرتب گوشه‌ی کمد تا شده بود توجهم را جلب کرد.
- بپوشش.
صدای نوازش‌وار و آشنای فائزه بود. لبخند محوی زدم و روسری را هم ساده پوشیدم. منی که به مقنعه عادت داشتم روسری پوشیدم! هرچند با مقنعه خیلی راحت‌تر بودم.
نمازهایم را روی سجاده سبز رنگ، با چادر براق طوسی رنگ خواندم. سلام نماز را که دادم، به ضرب از جا بلند شدم و بدون پوشیدن پالتو، به چادرم زدم اما آه از نهادم برخاست. چادرم خاکی و قسمتی پایینش پاره‌پاره بود.
مجبورم بدون چادر برم آن هم با این مانتوی تنگ؟!
عیب ندارد! همین چادر را می‌پوشم. پالتوی سرمه‌ای رنگ را پوشیدم و چادر را هم سر کردم. به سفارش مهتا گوشی را در کابینت گذاشتم و گوشی همراه خودم نبردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
فائزه در اتاق داشت نماز می‌خواند، که آهسته بیرون رفتم و در را روی هم گذاشتم. هوا عجب سوزی داشت! آرام کتونی‌های مشکی_آبی را پوشیدم و با کیف دستی‌ام راه افتادم. بعد از ده دقیقه پیاده‌روی به پارک فدک‌ رسیدم. پارک کوچکی بود اما من دوستش داشتم و اگر به خانه فائزه می‌آمدم، حتما یک سر به این‌جا هم می‌زدم‌. این‌جا، کهک شهری نسبتا سرد نسبت به قم؛ در اطراف قم است. کمی سرک کشیدم تا بتوانم در ورودی پارک را پیدا کنم. دروغ چرا من عاشق این هوای سوزناک سرد بودم. اصلا حس میکنم هوای سرد، بوی زندگی می‌دهد! وارد بوستان شدم و از بین درختان سر به فلک کشیده سرو، توانستم هستی را تشخیص دهم. وقتی دیدمش، به دو به سمت هستی و مهتا دویدم مانند ماهی‌ای که از آب دور مانده باشد! عاشق رد شدن از میان درختان سرو بودم و همیشه آرام و با درنگ از آن قسمت رد می‌شدم اما این‌بار فرق داشت! خود را به آن‌ها رساندم و به مهتا چسبیدم. هستی آرام خندید و گوشه چادرش را ول کرد و گفت:
- چته دختر؟! چرا انقدر عجله؟
بعد ادامه داد:
- زاهده تو خیلی عجیبی! هرکَسی جای تو بود، الان اصلا نمی‌تونست بلند شه، اون هم با این وضع و آسم و مریضی!
راست می‌گفت! به‌راستی چطور ان‌قدر عجیب خوب شدم؟
خندیدم:
- خودمم تو حکمتش موندم!
مهتا خیلی جدی سرفه‌ای کرد و گفت:
- کار ما خیلی مهم‌تر بود.
هستی، به خودش آمد و جدی شد. من هم از کنار مهتا این‌طرف آمدم. مهتا پیشنهاد داد:
- بریم توی ماشین، هوا سرده.
او راه افتاد من و هستی هم پشت سرش‌‌. مهتا حدود چهارسال از ما بزرگ‌تر بود‌.
وارد پژو ۴۰۷ هستی شدیم و هر سه، عقب نشستیم.
هستی گفت:
- از کجا شروع کنم؟
اخم‌هایم را درهم کشیدم:
- وظایف خانم‌ها چیه؟! من دقیقا باید چه‌کار کنم؟ شرایطش چیه؟
این‌بار مهتا به حرف آمد:
- تو از هر نظر واسمون ثابت شده‌ای. یه مدت حتی زیرنظر بودی. این‌که بعضی جاها هم بدون این‌که خودت بدونی باهامون هم‌کاری می‌کردی بی‌تاثیر نبوده.
هستی برای خودش کمی جاباز کرد و گفت:
- و این‌که از طرف زهره، یکی از نیروهای مورد اعتماد هم معرفی شدی و معرف داشتی، یکی از اصل‌های مهمشه.
سوالی که ذهنم را درگیر کرده بود پرسیدم:
- چرا از من مثل تمام کسایی که ازشون هم‌کاری می‌گیرید، هم‌کاری نگرفتید و زهره خواست که من واقعا مامور بشم؟!
هستی پاسخ سوالم را داد:
- اوم... یه‌جورایی جای زهره رو پر می‌کنی و یه‌چیزی! آهان! کسایی که یه‌جورایی فقط هم‌کاری می‌کنن، فقط کاری که بهشون میگیم رو انجام میدن و اکثرا از نصف پرونده خبر ندارن اما تو... و اینکه ظرفیت داشتی و با بعضی چیزها آشنا بودی، می‌تونه کمک خیلی خوبی برامون باشه و این‌که ما الکی کسی رو استخدام نمی‌کنیم! تو حسابت پاک بوده و از طرف یه نیروی خوب معرفی شدی. حالا تصمیم با خودته.
مهتا: یه سری نکات رو باید بهت بگم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین