- Apr
- 2,187
- 19,430
- مدالها
- 5
مهتا نفس عمیقی کشید و با جدیت تمام که با خندههای دلبرانه و زیبایش که فقط در جمعهای دخترا میکرد کاملا در تضاد بود، شروع به صحبت کردن کرد:
- آخرین تلگراف از زهره، این بود که به تو اعتماد کنیم. چونکه از طرف اون مورد تایید بودی حاضر به همکاری با تو شدیم.
مهتا نگاه کنجکاو فائزه را که دید شروع به شرح آن ماجرای تلخ کرد:
- سهشنبه عصر بود که زهره از سرکار بر میگشت، که چند نفر ریختن سرش و تا میخورد تو یه جای متروکه زدنش. بعد همبه سمت سولههای مخفیشون طرف سلفچگان بردنش. بعد هم سراغ زاهده اومدن... .
مهتا، از گفتن همه ماجرا به فائزه شک داشت. محافظهکار بودن، خب از ویژگیهای مهم و حتمی یک مامور امنیتیست! نگاهی به من کرد و سعی کرد حرفهایش را در ذهنش تجزیه و تحلیل کند:
- زهره، یه سری چیزهایی مربوط به عرفان و ادیان دستش بود که اگر به دست ما که تو یک انجمن که توی پایگاه مسجدمون داریم بر علیه فرقههای ضالّه فعالیت میکنیم میافتاد برای اونها زیانآور بود. زاهده هم دسترسی داشت حالا ما از زاهده درخواست همکاری داریم که اونها رو به ما بده. (از آن دروغهای مصلحتی و بزرگ)
فائزه پرسید:
- خب چرا گرفتنش؟ چرا شکنجهشون کردن؟ با عقل جور درنمیاد.
مهتا مجبور شد ماجرای دروغین دیگری هم برای فائزه سر هم کند:
- چون خیلی مهم بود براشون. چون میتونستیم با شکایت و فعالیت ورشون بندازیم. چون اطلاعاتشون بود. خواستن که زهره اون رو بهشون پس بده اما زهره و زاهده مقاومت کردن برای همین شکنجهشون دادن. اونها که رحم ندارن!
فائزه با کنجکاوی پرسید:
- چه فرقهای؟
مهتا که انگار جوابش را آماده کرده باشد، سریع گفت:
- بهائیت!
نمیدانم چرا خواهرم به من اعتماد کرد و به من از مامور بودنش گفت، از فعالیتهای هستی و از از کارهای مهتا گفت. هستی البرز هم، همکارشان بود نمیدانم شاید کمی غیرقابل باور باشد اما مهتا و هستی از دوستان بسیار نزدیک من بودند. سه نفری که تا هفته پیش از شغلشان خبردار نبودم! هفته پیش، کسانی که واقعا نمیدانم که بودند، من و زهره را به نوعی اسیر کردند. تا چند روز، برایم سوال پیش آمده بود که چرا من؟! من خبرنگار بیگناه؟! چرا خواهرم؟! تا وقتی که به سراغ من و زهره آمدند همهچیز برایم روشن شد. زهره، خواهرم؛ شغلش از همه، بهجز پدرم مخفی کرده بود. خب، شاید این شغل برای یک خانم خطرناک نباشد، اما زهره همیشه آدم تودار و پنهانکاری بود. دلیل اینکه من و زهره را گرفتند، اطلاعاتی بودنش نبود، نه. زهره اینچیزها را آرم به من اطلاع داد. زهره اسناد و مدارکی داشت که میتوانست بدجور برای آنها گران تمام شود و روز سوم اسارت(!) به شغل زهره پی بردند، فهمیدند که خیلی خیلی خیلی بدتر و گرانتر از آن چیزی که فکر میکردند برایشان تمام میشود. از آنروز شروع به آزار و اذیتش کردند اما مرا شکنجه روحی میدادند. یعنی دستانم را میبستند و من را روی صندلی مینشاندند تا شکنجه شدن خواهرم را تماشا کنم! من را برای این آورده بودند که من هم دسترسی به کمی از آن اسناد داشتم و الان هم طعمه خوبی برایشان بودم!
- آخرین تلگراف از زهره، این بود که به تو اعتماد کنیم. چونکه از طرف اون مورد تایید بودی حاضر به همکاری با تو شدیم.
مهتا نگاه کنجکاو فائزه را که دید شروع به شرح آن ماجرای تلخ کرد:
- سهشنبه عصر بود که زهره از سرکار بر میگشت، که چند نفر ریختن سرش و تا میخورد تو یه جای متروکه زدنش. بعد همبه سمت سولههای مخفیشون طرف سلفچگان بردنش. بعد هم سراغ زاهده اومدن... .
مهتا، از گفتن همه ماجرا به فائزه شک داشت. محافظهکار بودن، خب از ویژگیهای مهم و حتمی یک مامور امنیتیست! نگاهی به من کرد و سعی کرد حرفهایش را در ذهنش تجزیه و تحلیل کند:
- زهره، یه سری چیزهایی مربوط به عرفان و ادیان دستش بود که اگر به دست ما که تو یک انجمن که توی پایگاه مسجدمون داریم بر علیه فرقههای ضالّه فعالیت میکنیم میافتاد برای اونها زیانآور بود. زاهده هم دسترسی داشت حالا ما از زاهده درخواست همکاری داریم که اونها رو به ما بده. (از آن دروغهای مصلحتی و بزرگ)
فائزه پرسید:
- خب چرا گرفتنش؟ چرا شکنجهشون کردن؟ با عقل جور درنمیاد.
مهتا مجبور شد ماجرای دروغین دیگری هم برای فائزه سر هم کند:
- چون خیلی مهم بود براشون. چون میتونستیم با شکایت و فعالیت ورشون بندازیم. چون اطلاعاتشون بود. خواستن که زهره اون رو بهشون پس بده اما زهره و زاهده مقاومت کردن برای همین شکنجهشون دادن. اونها که رحم ندارن!
فائزه با کنجکاوی پرسید:
- چه فرقهای؟
مهتا که انگار جوابش را آماده کرده باشد، سریع گفت:
- بهائیت!
نمیدانم چرا خواهرم به من اعتماد کرد و به من از مامور بودنش گفت، از فعالیتهای هستی و از از کارهای مهتا گفت. هستی البرز هم، همکارشان بود نمیدانم شاید کمی غیرقابل باور باشد اما مهتا و هستی از دوستان بسیار نزدیک من بودند. سه نفری که تا هفته پیش از شغلشان خبردار نبودم! هفته پیش، کسانی که واقعا نمیدانم که بودند، من و زهره را به نوعی اسیر کردند. تا چند روز، برایم سوال پیش آمده بود که چرا من؟! من خبرنگار بیگناه؟! چرا خواهرم؟! تا وقتی که به سراغ من و زهره آمدند همهچیز برایم روشن شد. زهره، خواهرم؛ شغلش از همه، بهجز پدرم مخفی کرده بود. خب، شاید این شغل برای یک خانم خطرناک نباشد، اما زهره همیشه آدم تودار و پنهانکاری بود. دلیل اینکه من و زهره را گرفتند، اطلاعاتی بودنش نبود، نه. زهره اینچیزها را آرم به من اطلاع داد. زهره اسناد و مدارکی داشت که میتوانست بدجور برای آنها گران تمام شود و روز سوم اسارت(!) به شغل زهره پی بردند، فهمیدند که خیلی خیلی خیلی بدتر و گرانتر از آن چیزی که فکر میکردند برایشان تمام میشود. از آنروز شروع به آزار و اذیتش کردند اما مرا شکنجه روحی میدادند. یعنی دستانم را میبستند و من را روی صندلی مینشاندند تا شکنجه شدن خواهرم را تماشا کنم! من را برای این آورده بودند که من هم دسترسی به کمی از آن اسناد داشتم و الان هم طعمه خوبی برایشان بودم!
آخرین ویرایش: