جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دردونه‌ی کله‌پوک] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [دردونه‌ی کله‌پوک] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,620 بازدید, 41 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دردونه‌ی کله‌پوک] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نیایش بیاتی۱۱
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
پرستارها کمی به خودشون اومدن.
پرستار:‌‌ هوم، چیز...
چشم‌هام رو ریز کردم:
- چیز؟
یک‌دفعه در باز شد و دکتر وارد شد.
دکتر: به‌به خانم مهرابی و خانم شجاع!
پوزخندی زدم. خانم شجاع!
بی‌توجه بهش نگاهم رو به پنجره دوختم.
دکتر: دو یا سه روز دیگه تو بخش بمونی مرخص میشی.
سریع برگشتم.
- چی؟ دو یا سه روز؟
دکتر: بله.
- آخه آقای دکتر من از درس‌هام، از زندگیم عقب موندم.
دکتر: یه‌جوری میگی عقب موندی انگار دو ماه تو بیمارستانی، خوبه فقط یک هفته‌ و دو روز شده.
پوکر بهش زل زدم.
***
هی فردا مرخص میشم، ناراحت به در زل زدم. نه نیایش برای ملاقات اومده بود. نه هلی خیلی از دستشون ناراحت شدم.
با صدای زنگ گوشیم عصبی دستم رو بی‌جون بلند کردم و برداشتم.
با دیدن اسم امیرعلی لبخندی زدم و با لحن عادی گفتم:
- سلام امیرعلی.
امیرعلی: اوه به‌به بیمارستان بهت ساخته‌ها خانم.
اخمی کردم و گفتم:
- مرض! چی‌کار داری؟
امیرعلی: هیچی دلم برای خنگ بازی‌هات تنگ شده بود دختر خاله.
- تو غلط کردی.
بعد لحنش رو شیطون کرد.
امیرعلی: دختر خاله من یه نفر رو دوست دارم.
حس کردم نفس نمیتونم بکشم، با صدای خفه گفتم:
- خب؟!
لحنش رو هم شیطون‌تر ادامه داد.
امیرعلی: می‌خوام بگم که اون دختر رو خیلی دوست دارم. آره! نمی‌تونم ادامه بدم؛ دارن صدام میکنن خداحافظ دخترخاله جون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
***
هلی: آخه خر من گناه دارم بذارید بخوابم!
من و نیایش مثل مردها در کمین برای شکار آهو به این هلی خر زل زده بودیم.
نیایش با عصبانیت و خنده به سمت هلی رفت. هلی سریع چشم‌هاش رو باز کرد و ترسیده دست‌هاش و حفاظ صورتش قرار داد.
هلی: یا ابلفضل. اله هم صل علی محمد و آل محمد و بقیه السادات. من رو از شر شیطان دیوانه شده نیایش نجات بده.
بعد به سمت نیایش فوت کرد. نیایش از عصبانیت به سمتش حمله کرد، هلی عقب عقب رفت. چشمتون روز بد نبینه با کمر رو زمین افتاد و جیغی کشید.
هلی: آی ننه! دخترتت بی‌کمر شد.
من و نیایش از خنده پهن زمین شده بودیم که یک‌دفعه در باز شد.
امیر علی وارد اتاق شد. من یاد حرفاش افتادم کم‌کم چشم‌هام اشکی شد و بی‌توجه بهش روم رو بر گردوندم.
نگاهی به هلیا که با تعجب و درد، یه چشمی امیرعلی رو نگاه می‌کرد کردم که یک‌دفعه پقی زدم زیر خنده حالا نخند کی بخند.
نیایش و امیرعلی پوکر بهمون زل زدن‌.
نیایش خودش رو دستِ بالا گرفت و نگاهی به امیرعلی کرد و گفت:
نیایش: سلام امیرعلی جان. خوش اومدید. این دوست ما خیلی خره، به بزرگی خودتون ببخشید.
نذاشتم ادامه حرف رو بگه. خندم رو خوردم و اخم کردم.
- بچه بیا پایین، سرمون درد گرفت، چی‌کار به این داری؟ حتما پاش گیر من شده که اومده.
بعد پوز خندی زدم‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
امیرعلی اخمی کرد که هلی خودش رو جمع و جور ‌کرد.
امیرعلی: ببخشید میشه تنهامون بزارید؟! من با سلین کار واجبی دارم.
پوز خندی زدم، برو با عشقت کار واجب داشته باش!
با صدای عصبي‌تر گفتم:
- نه! نیازی نیست این‌ها برن مگه من عشق تو هم که کار واجبی داری؟ برو با عشق خودت کار واجب داشته باش! حالا هم هر حرفی داری باید روبه هلی و نیایش هم بگی.
امیرعلی شوکه شد.
امیرعلی: سلین چیزی شده؟!
- چی نشده؟! بفرمایید بگید چکار دارید!
امیرعلی پرو تک ابروش رو بالا داد.
امیرعلی: خودت خواستی ها!
- خب!؟
با حرفی که زد حس کردم نفس نمی‌کشم.
حس می‌کردم رو ابرها دارم پرواز می‌کنم.
باورم نمی‌شد.
امیرعلی: خانم مهرابی. سلین خانم. دختر خاله‌ی عزیزم. چرا قهر کردی؟ من گفتم یه نفر و خیلی دوست دارم ولی مگه من اسمش رو آوردم که ازم ناراحت شدی، من جلوی نیایش و هلیا میگم من تو رو دوست دارم.
بعد آروم جلوم زانو زد و با چشم های قهوه‌ایش به چشم‌هام زل زد و آروم گفت:
امیرعلی: با من ازدواج میکنی سلینم؟
نیایش دهنش رو باز کرد و وایی گفت بعد بپر بپر کرد، هلیا از خوشحالی سرش رو به دیوار کوبید و جیغی زد.
خدا بیامرزتش، دختر خوبی بود.
هلیا: وای مامان دخترت نابود شد. ای ننه، آخه امیر خان مرض داری ان‌قدر ناگهانی از سلینِ خر خواستگاری می‌کنی؟ منم احساسی خودمو داغون کردم. هم اینکه من بی‌کمر شدم اسکل. هم اینکه بی‌کله شدم خدا وکیلی خدایا من رو چرا بین این گاومیش‌ها به‌وجود آوردی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
من انگار تو این دنیا نبودم. هم حرف امیرعلی و خواستگاریش بود و هم دیوونه بازی های هلیا!
نیایش با تعجب و حیرت به هلیا زل زده بود و کمی فکر کرد، خودش رو بیشتر روی صندلی لم داد.
نیایش: من یه دکتر خوب برات سراغ دارم عزیزم.
هلیا چشم هاشو گرد کرد و (با منی؟) گفت و به خودش اشاره کرد و امیر علی زد زیر خنده.
تازه به خودم اومدم و نگاهی به امیر علی کردم.
- من رو مسخره که نکردی عزیزم؟!چون می‌دونی اگه مسخره کرده باشی دونه دونه موهات رو میدم نیایش و هلیا بکنن و می‌ندازمت جلو گربه‌های وحشی چون هلیا و نیایش!
بعد نیشم رو مثل مار باز کردم.
وجدان بسیار گاوم: مگه مار هم نیشش رو باز می‌کنه؟! مار فقط نیش نمی‌زنه؟
- به تو چه گاو؟
وجدان بسیار گاوم: قربونت منم دوستت دارم.
- گمشو
از کل‌کل با وجدان بسیار گاوم دست برداشتم و نگاهی موشکافانه به امیر خان کردم.
امیرعلی: نه عزیزم چه مسخره کردنی؟!
نیایش و هلیا مثل بمب ترکیدن.
هلیا: نیایش خر من به دکتر نیاز دارم. هی تو سلین بز ما گربه وحشی‌ایم؟
نیایش: برو گمشو هلی... آره دیگه به دکتر نیاز داری. سلین گاومیش ما گربه وحشی‌ایم؟ من به این آرومی! این هلی باز یه چیزیش به گربه وحشی می‌خوره؛ امیر جان من برات متاسفم.
خنده‌ای کردم. خدایا شکرت که وجودم رو شاد کردی خدا بیامرزه.
وجدان: خدا کی رو بیامرزه خر؟ مگه خدا فامیل داره که میگی خدا بیامرزه.
- سخنت درست.
امیر علی با تعجب گفت:
امیرعلی: چرا آخه؟!
نیایش: چون انتخابتون این سلینِ کره بزه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
دستمال کناریم و به سمتش پرتاب کردم.
- از خداشم باشه کلوچه‌ی رنگی.
امیرعلی با تک خنده ای گفت:
امیرعلی: اینم یکی از هنرهاش؛ ساختن فحش!
هلی و نیایش برام دست زدن.
اون دوتا: آفرین؛ به‌به!
هلیا نگاهی به نیایش کرد.
هلیا: نیایش اون دکتره گفتی اسمش چیه؟!
نیایش با نیش باز گفت:
نیایش: می‌خوای بری پلید؟
هلیا: نه عزیزم میخوام یه وقت برای همتون بگیرم، آخه من خیلی دست و دلبازم‌.
بعد نیشش رو مثل کره خرها باز کرد و مثل پرنده ها به جایگاهش رفت.
وجدان بسیار گاوم: به‌به... گند زدی به همه‌ی ادبیات فارسی! فردوسی و تو گورش لرزوندی.
- باشه وجدان، سخنت خیلی بد بود. خب ببخشید خیلی گُل بود، بهتره خفه شی چون یه‌کاری می‌کنم که اجدادت در گور و زندگی لرزش ۷ ریشتری بکنند و بکپند تا ما انسان های خیلی خوب از نبودنتان خیلی خر شویم نه خیلی ذوق کنیم. بله! خدا موانا.
وجدان بسیار گاوم: جونم؟ من به زرت پرت کردنت کاری ندارم ولی این خدا مولانا چه‌گونه از دهانت ایجاد نمودی ای دوشیزه طلا؟
(به به امروز شاعر شده‌ام)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- اِی تو... ای خر من، ای گاو من لطفاً دهانت را قاشق داغ بگذار و خفه بمان! خیلی زر می‌زنی و وقت مرا نگیر پیشته‌ پیشته.
وجدان: خوبه‌ خوبه. حالا با امیرعلی ازدواج کردی خرتر شدی.
- نه به داره نه به باره اسمش یارو یادگاره.
وجدان: من می‌روم و سر به گاو دونی می‌گذارم.
- از مغرب برو... راه بسته‌ست‌ و جاده نازک.
با دیدن خنده‌ی ایجاد شده و تمام نشده.
- می‌دونم جمله بندیم عالیه نمی‌خواد بگی آره بای این دیوونه‌های تازه رشد شده و باز هم یکی از هنرهایم!
چشم‌هام رو یه دور بندری و یه دور عربی و یه دور ریاضی چرخوندم. کیف کردی؟ زبان خیلی بی‌تربیتم را از دهان گاوم بیرون آوردم و نگاهی به دیوونه‌های تازه به وجود آمده کردم. کیف کنید ها!
- چرا می‌خندید؟
امیرعلی با خنده و به‌زور اشک‌هاش رو که به‌خاطر خنده‌ی زیاد بود پاک کرد و نگاهی به منِ حیرت زده کرد. بعد نگاهی به نیایش و هلی که جر خورده بودن از خنده کرد.
امیرعلی: ما دیوونه‌های تازه به وجود اومده‌ایم؟
چشم‌هام رو مثل فندق در بسته باز نمودم اَه گند زدم به این ادبیات تقصیر وجدان دیگه خودش گفت ادبیات و حفظ کنم.
- مگه بلند گفتم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: HAN
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
نیایش چینی به دماغش داد و پاش و روی پاش گذاشت و یک تار از مو‌هاش رو حالت دار کرد.
نیایش: آره خواهر بلند گفتی.
بعد جوگیر شد و با چهره حیرت زده نگاهم کرد.
نیایش: ما دیوونه‌های تازه به وجود اومده‌ایم خواهرم؟
تک خنده ای کردم و سری تکون دادم.
با صدای در سرمون و بر گردوندیم با دیدن دکتر و دو تا پرستاراش که غش کرده بودن از خنده شوکه شدم و هزاران بار این وجدان و خودم رو لعنت کردم، دکتر تک سرفه‌ای کرد.
دکتر: خانم مهرابی شما اینجا رو با دستشویی اشتباه نگرفتید؟!
من رو بگو انقدر شرایطم بد بود نمی‌دونستم بخندم یا گریه کنم یا بترکم از خجالت!
ولی با پررو بودنم لب و لوچم رو آویزون کردم و نگاهی به دکتر کردم.
- نه آقای دکتر... من با مثانه اشتباه گرفتم.
بعد نیشم رو چنان باز کردم که دو طرف لبم جر وا جر شد.
نیایش، هلیا و امیر سرشون رو پایین انداختن و از تکون خوردن شونه‌هاشون فهمیدم که دارن می‌خندن. آقای دکتر هم چشم‌هاش اندازه دو تا قابلمه شده بود. پرستارها هم که فقط لبشون رو گاز می‌گرفتن تا جلوی خندشون رو بگیرن‌‌.
هر دو پرستار جوری به امیرعلی نگاه می‌کردن که اخم‌هام تو هم رفت و با عصبانیت رو بهشون زمزمه کردم:
- خدا اون چشم‌هاتون رو کور کنه.
بعد به سمتشون فوت کردم که اخمی کردن.
آقای دکتر سرشو تکون داد و با خنده تیکه تیکه گفت:
دکتر: امان از دست شما جوون‌ها؛ من نمیدونم از کجا این حرف‌ها رو میاری یا این‌جا رو با کجا اشتباه گرفتی! امروز مرخص میشی. همراه خانم مهرابی؟
امیر علی زودتر بلند شد.
امیرعلی: بله آقای دکتر.
آقای دکتر لبخندی زد و با تعجب گفت:
دکتر: پسرم شما برادرشی؟!
آقای دکتر نیم نگاهی به من کرد و امیرعلی یک نگاه به من بعد به دکتر کرد و لبخندی زد.
امیرعلی: نه آقای دکتر! من پسرخاله این خانم هستم. انشاءالله در آینده با هم ازدواج می‌کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
دکتر: مبارک باشه. برو تو واحد ترخیص کارهای ترخیص و انجام بده؛ بعد برو صندوق حساب کن.
امیرعلی: چشم آقای دکتر.
بعد از اتاق بیرون رفت. پرستار ها هر دوتاشون اخمی کردن و از اتاق بیرون رفتند، لبخندی روی لبم نشست. رو به دکتر گفتم:
- آقای دکتر من کی بخیه پام و دستم رو بیام بکشید؟
لبخندی زد.
دکتر: دقیقاً دو هفته و سه روز دیگه دخترم.
***
(سه روز بعد)
دقیقاً داشتم تو اتاقم مگس‌های خیالی رو می‌شمردم که در باز شد و مامانم با نیش باز داخل اومد.
مامان: هی سلین میمون. بالأخره یکی پیدا شد توی خر رو بگیره.
مثل مجسمه بهش زل زدم، حالت پوکر داشتم! واقعاً مهربون‌تر از مامان من تو جهان پیدا نمی‌کنید اگه پیدا کردید من اسمم رو می‌ذارم کوکب زن قابلمه!
بعد لبخندی رو لبم قرار گرفت، یعنی امیرعلی خواستگارمه؟!
- مامان جان ممنون از ابراز محبتت!
خواستگار؟خواستگار کی هست ننه؟
مامان: مرگ ننه! پسر ستاره خانم عرشیا رو یادته؟ پسر خیلی خوبیه هیچی نشده نگی نه ها! تو باید بالأخره ازدواج کنی.
کم‌کم لبخندم از بین رفت، دست و پام شل شد با بغض گفتم:
- باشه مامان... باشه فکرام رو می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
مامان ابروش و بالا داد و گفت:
مامان: وا مادر چرا ناراحت شدی؟!
با گریه گفتم:
- چون من به این جوونی و می‌خوای بدی به اون پسره‌ی عیاش که ۱۴ سال ازم بزرگ‌تره.
مامانم با حرص دستش رو روی اون یکی دستش کوبید.
مامان: سن، سنِ دخترم! کجا اون عیاشه؟ به اون آقایی.
اخمی کردم و با تحکم گفتم:
- آینده من براتون مهم نیست، منی که الان دست و پام رو نمی‌تونم تکون بدم رو می‌خوای بدی به اون پسر عیاش؟! معلوم نیست چند تا دختر رو بدبخت کرده باشه! مامان جان باشه اگه شما می‌خوای من با اون ازدواج کنم؛ چشم ولی من ازدواج نمی‌کنم، من بعد اینکه جواب بله بهش دادم رگم رو می‌زنم... به ولله می‌زنم!
مامان زبونش رو گاز گرفت.
مامان: تو چه زری زدی؟ زبونت رو گاز بگیر دختره!
با صدای ارتام تنم لرزید.
آرتام: چه زری زدی سلین؟
چشم‌هام رو بستم ووبا جدیت تمام و با ترس داد زدم:
- آرتام، مامان من دیگه بچه ۱۳ ساله نیستم که هر چی بگید قبول کنم! من یه نفر دیگه رو دوست دارم، من نمی‌خوام با اون پسره‌ی عیاش ازدواج کنم که معلوم نیس کدوم دختر رو بدبخت کرده و ولش کرده! پدرم رو در آوردید. به من چی‌کار دارید؟ اگه من سر بارتونم بگید از اینجا برم. کم‌تر بزنید تو سرم!
آرتام با داد به سمتم اومد که مامان پناه من شد.
-دختره‌ی دیوونه تو چه زری می‌زنی؟
مامان سیلی محکمی به آرتام زد و تفی به صورتش پرتاب کرد.
مامان: خفه شو آرتام تو دیگه پسر من نیستی! پسر اگه غیرت داشته باشه نباید صداشو رو خواهرش بلند کنه... تو فقط صدا داری نه غیرت؛ گمشو از جلو چشم‌هام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آرتام سریع نگاه بدی بهم کرد و از خونه بیرون رفت که مامان به پام افتاد.
مامان: دورت بگردم من مامان؛ من غلط کردم. تقصیر ستاره بود انقدر تو گوشم خوند دیوونه شدم.
اشکش رو پاک کردم و بغلش کردم.
***
(آرمین تهرانی)
پرونده‌ها رو جمع کردم و نگاهی خشک به شخص روبروم کردم و ضبط و روشن کردم و گفتم.
-از همین الان به بعد هر پیامی،هر سخنی..
آقای مقدم "کات" بلندی گفت که عصبی شدم
-آقای تهرانی چرا امروز مسلط نیستی تو کارت؟
-آقای مقدم این صدمین برداشتیه دارید میکنید،ولی من امروز حالم خوب نیست میشه بگید سرویس بیاد ببرم عمارت؟
-بله آقا...سام،سام
سام جلو اومد و گفت:
-بله آقای مقدم
-گریم اقای تهرانی و پاک کن و سرویسو بگو بیاد ببرنشون عمارت
-چشم اقا.
لبخندی زدم و بعد اینکه منو به عمارت رسوندن وارد عمارت شدم و بدون اینکه جوابی به خدمه هام بدم به سمت اتاقم رفتم که با صدای پدرم ارباب برگشتم.
-هی پسر...بهت ادب یاد ندادن؟
برگشتم.
پوز خندی زدم و کتم و در آوردم.. -نه‌..خوبه به شما یاد دادن...
و پله ها و طی کردم و در و محکم بستم
سرمو گرفتم.
امروز من چم شده بود...
عصبی تر لبخندی زدم و روی تخت لم دادم و چشمامو بستم که صدای زنگ گوشیم بلند شد
کصمغذ....
عه این ارتانه ک....
-سلام بر کصمغذم.
-سلام و مرگ،سلام و کوفت.. کثافتتت
-قربونت منم دوستت دارم،آره بای...
بعد تق گوشیو قطع کردم و خنده ای کردم که..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین