موضوع نویسنده
- Jan
- 493
- 964
- مدالها
- 2
پرستارها کمی به خودشون اومدن.
پرستار: هوم، چیز...
چشمهام رو ریز کردم:
- چیز؟
یکدفعه در باز شد و دکتر وارد شد.
دکتر: بهبه خانم مهرابی و خانم شجاع!
پوزخندی زدم. خانم شجاع!
بیتوجه بهش نگاهم رو به پنجره دوختم.
دکتر: دو یا سه روز دیگه تو بخش بمونی مرخص میشی.
سریع برگشتم.
- چی؟ دو یا سه روز؟
دکتر: بله.
- آخه آقای دکتر من از درسهام، از زندگیم عقب موندم.
دکتر: یهجوری میگی عقب موندی انگار دو ماه تو بیمارستانی، خوبه فقط یک هفته و دو روز شده.
پوکر بهش زل زدم.
***
هی فردا مرخص میشم، ناراحت به در زل زدم. نه نیایش برای ملاقات اومده بود. نه هلی خیلی از دستشون ناراحت شدم.
با صدای زنگ گوشیم عصبی دستم رو بیجون بلند کردم و برداشتم.
با دیدن اسم امیرعلی لبخندی زدم و با لحن عادی گفتم:
- سلام امیرعلی.
امیرعلی: اوه بهبه بیمارستان بهت ساختهها خانم.
اخمی کردم و گفتم:
- مرض! چیکار داری؟
امیرعلی: هیچی دلم برای خنگ بازیهات تنگ شده بود دختر خاله.
- تو غلط کردی.
بعد لحنش رو شیطون کرد.
امیرعلی: دختر خاله من یه نفر رو دوست دارم.
حس کردم نفس نمیتونم بکشم، با صدای خفه گفتم:
- خب؟!
لحنش رو هم شیطونتر ادامه داد.
امیرعلی: میخوام بگم که اون دختر رو خیلی دوست دارم. آره! نمیتونم ادامه بدم؛ دارن صدام میکنن خداحافظ دخترخاله جون.
پرستار: هوم، چیز...
چشمهام رو ریز کردم:
- چیز؟
یکدفعه در باز شد و دکتر وارد شد.
دکتر: بهبه خانم مهرابی و خانم شجاع!
پوزخندی زدم. خانم شجاع!
بیتوجه بهش نگاهم رو به پنجره دوختم.
دکتر: دو یا سه روز دیگه تو بخش بمونی مرخص میشی.
سریع برگشتم.
- چی؟ دو یا سه روز؟
دکتر: بله.
- آخه آقای دکتر من از درسهام، از زندگیم عقب موندم.
دکتر: یهجوری میگی عقب موندی انگار دو ماه تو بیمارستانی، خوبه فقط یک هفته و دو روز شده.
پوکر بهش زل زدم.
***
هی فردا مرخص میشم، ناراحت به در زل زدم. نه نیایش برای ملاقات اومده بود. نه هلی خیلی از دستشون ناراحت شدم.
با صدای زنگ گوشیم عصبی دستم رو بیجون بلند کردم و برداشتم.
با دیدن اسم امیرعلی لبخندی زدم و با لحن عادی گفتم:
- سلام امیرعلی.
امیرعلی: اوه بهبه بیمارستان بهت ساختهها خانم.
اخمی کردم و گفتم:
- مرض! چیکار داری؟
امیرعلی: هیچی دلم برای خنگ بازیهات تنگ شده بود دختر خاله.
- تو غلط کردی.
بعد لحنش رو شیطون کرد.
امیرعلی: دختر خاله من یه نفر رو دوست دارم.
حس کردم نفس نمیتونم بکشم، با صدای خفه گفتم:
- خب؟!
لحنش رو هم شیطونتر ادامه داد.
امیرعلی: میخوام بگم که اون دختر رو خیلی دوست دارم. آره! نمیتونم ادامه بدم؛ دارن صدام میکنن خداحافظ دخترخاله جون.
آخرین ویرایش توسط مدیر: