موضوع نویسنده
- Jan
- 493
- 964
- مدالها
- 2
با تعجب بهش زل زده بودیم، آرتام داداش من قاچاق دختر؟ محاله!
بعد از قطع کردن تلفن با ترس بهش زل زدم که لبخندی زد.
-ارتامدر حالی که قاچاق دختر میکرده گرفتن،و فردا دادگاهشه..
سری تکون دادم کهبا خوشحالی زمزمه کرد؛
-انا دایان میخواد بیاد اینجا، اما آقا ارتان..!
ارتان با لبخند بهنیایش زمزمه کرد:
-خونهی خودتونه، این خونه برا سلناعه،منفقطشخص دومم!
لبخندی رو لبهام جایگرفت،خیلی دوست داشتنیبود...
۵ دقیقه ای گذشت کهصدای در بلندشد..
کهنیایش با ذوقگفت:
-دایانه!؟...
در و باز کردیم کهبا دیدناروشاشوکهشدیم! اون اینجا چه گوهی میخورد.
با ترس بهش زل زدمکه سلینبا سرعتبه سمتش رفت که امیر علی جلوش و گرفت:
-اروم باش عزیزم..
سلین با بغض و داد گفت:
-منهیچی نگممم،این دختره نفهم باعث شد خواهرم افسردگی بگیره و معلوم نیست ابجیمن کجاست!
امیر سعی در ساکت کردن سلینداشت.که آروشا با پوزخند به سمتم اومد:
-اگهمیخوای خواهرتقربانینشه...بهترههمینالانبا من بیاید، همتون...!
کهدر بازتر شد و قامت دایانباعث شدچشم هام ببندم،ایکاشنمیومد...
با داد بهسمت آروشا رفتمو عربده زدم:
-خفهشو...!
کهبا حرکتی کهدایان کردنیایش جیغی زد و روی زمین افتاد...
دایان دست هاش و دور کمر آروشا حلقه کردهبود...یعنی چی!
و رو به نیایش با پوزخند گفت:
-چیه!چرا اینجوری نگام میکنی، عشقواقعیمن...اروشاعه،نهتو...اروشادخترعمهی منه...بهتره با اروشا بیاید...!
آرتام هم دستگیر نشده،و جلویدر منتظرتهعزیزم!
عزیزم رو با لحن بدی زمزمه کرد.متوجه نمیشم،من اصلا متوجه نمیشم،اصلا
نیایشبا صدای گرفتهایجیغ زد:
-خف شیدد! منن نمیخوامم.بعد بلند شد و سریع از خونه بیرون زد.
از ترس نمیدونستم چکار کنم.سلینی که از ترس غش کرده بود یا امیر و ارتان که از شدت خشم قرمز شده بودن
اروم قدم هام و به سمت دایان برداشتم. و با تفی به سمتش پرت کردم که صورتش و جمع کرد:
-خیلی..خیلی..کثافتی
.بی وجدان!
بعد از قطع کردن تلفن با ترس بهش زل زدم که لبخندی زد.
-ارتامدر حالی که قاچاق دختر میکرده گرفتن،و فردا دادگاهشه..
سری تکون دادم کهبا خوشحالی زمزمه کرد؛
-انا دایان میخواد بیاد اینجا، اما آقا ارتان..!
ارتان با لبخند بهنیایش زمزمه کرد:
-خونهی خودتونه، این خونه برا سلناعه،منفقطشخص دومم!
لبخندی رو لبهام جایگرفت،خیلی دوست داشتنیبود...
۵ دقیقه ای گذشت کهصدای در بلندشد..
کهنیایش با ذوقگفت:
-دایانه!؟...
در و باز کردیم کهبا دیدناروشاشوکهشدیم! اون اینجا چه گوهی میخورد.
با ترس بهش زل زدمکه سلینبا سرعتبه سمتش رفت که امیر علی جلوش و گرفت:
-اروم باش عزیزم..
سلین با بغض و داد گفت:
-منهیچی نگممم،این دختره نفهم باعث شد خواهرم افسردگی بگیره و معلوم نیست ابجیمن کجاست!
امیر سعی در ساکت کردن سلینداشت.که آروشا با پوزخند به سمتم اومد:
-اگهمیخوای خواهرتقربانینشه...بهترههمینالانبا من بیاید، همتون...!
کهدر بازتر شد و قامت دایانباعث شدچشم هام ببندم،ایکاشنمیومد...
با داد بهسمت آروشا رفتمو عربده زدم:
-خفهشو...!
کهبا حرکتی کهدایان کردنیایش جیغی زد و روی زمین افتاد...
دایان دست هاش و دور کمر آروشا حلقه کردهبود...یعنی چی!
و رو به نیایش با پوزخند گفت:
-چیه!چرا اینجوری نگام میکنی، عشقواقعیمن...اروشاعه،نهتو...اروشادخترعمهی منه...بهتره با اروشا بیاید...!
آرتام هم دستگیر نشده،و جلویدر منتظرتهعزیزم!
عزیزم رو با لحن بدی زمزمه کرد.متوجه نمیشم،من اصلا متوجه نمیشم،اصلا
نیایشبا صدای گرفتهایجیغ زد:
-خف شیدد! منن نمیخوامم.بعد بلند شد و سریع از خونه بیرون زد.
از ترس نمیدونستم چکار کنم.سلینی که از ترس غش کرده بود یا امیر و ارتان که از شدت خشم قرمز شده بودن
اروم قدم هام و به سمت دایان برداشتم. و با تفی به سمتش پرت کردم که صورتش و جمع کرد:
-خیلی..خیلی..کثافتی
.بی وجدان!
آخرین ویرایش توسط مدیر: