جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دردونه‌ی کله‌پوک] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [دردونه‌ی کله‌پوک] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,359 بازدید, 41 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دردونه‌ی کله‌پوک] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نیایش بیاتی۱۱
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با تعجب‌ بهش زل زده‌ بودیم، آرتام داداش‌ من‌ قاچاق دختر؟ محاله!
بعد از قطع کردن‌ تلفن‌ با ترس بهش زل زدم‌ که لبخندی زد.
-ارتام‌در حالی که قاچاق دختر میکرده گرفتن،و فردا دادگاهشه‌..
سری تکون دادم که‌با خوشحالی زمزمه کرد؛
-انا دایان می‌خواد بیاد اینجا، اما آقا ارتان..!
ارتان با لبخند به‌نیایش زمزمه کرد:
-خونه‌ی خودتونه، این خونه برا سلناعه،من‌فقط‌شخص دومم!
لبخندی رو لب‌هام جای‌گرفت،خیلی دوست داشتنی‌بود...
۵ دقیقه ای گذشت که‌صدای در بلند‌شد..
که‌نیایش با ذوق‌گفت:
-دایانه!؟...
در و باز کردیم که‌با دیدن‌اروشا‌شوکه‌شدیم! اون اینجا چه گوهی میخورد.
با ترس بهش زل زدم‌که سلین‌با سرعت‌به سمتش رفت که امیر علی جلوش و گرفت:
-اروم باش عزیزم..
سلین با بغض و داد گفت:
-من‌هیچی نگممم،این دختره نفهم باعث شد خواهرم افسردگی بگیره و معلوم نیست ابجی‌من کجاست!
امیر سعی در ساکت کردن سلین‌داشت.که آروشا با پوزخند به سمتم اومد:
-اگه‌میخوای خواهرت‌قربانی‌نشه...بهتره‌همین‌الان‌با من بیاید، همتون...!
که‌در بازتر شد و قامت دایان‌باعث شد‌چشم هام ببندم،ای‌کاش‌نمیومد...
با داد به‌سمت آروشا رفتم‌و عربده زدم:
-خفه‌شو...!
که‌با حرکتی که‌دایان کرد‌نیایش جیغی زد و روی زمین افتاد...
دایان دست هاش و دور کمر آروشا حلقه کرده‌بود...یعنی چی!
و رو به نیایش با پوزخند گفت:
-چیه!چرا اینجوری نگام میکنی، عشق‌واقعی‌من...اروشاعه،نه‌تو...اروشا‌دخترعمه‌ی منه...بهتره با اروشا‌ بیاید...!
آرتام هم دستگیر نشده،و جلوی‌در منتظرته‌عزیزم!
عزیزم رو با لحن بدی زمزمه کرد.متوجه نمیشم،من اصلا متوجه نمیشم،اصلا
نیایش‌با صدای گرفته‌ای‌جیغ زد:
-خف شیدد! منن نمی‌خوامم‌.بعد بلند شد و سریع از خونه بیرون زد.
از ترس نمیدونستم چکار کنم.سلینی که از ترس غش کرده بود یا امیر و ارتان که از شدت خشم قرمز شده بودن‌
اروم قدم هام و به سمت دایان برداشتم. و با تفی به سمتش پرت کردم که صورتش و جمع کرد:
-خیلی..خیلی..کثافتی
.بی وجدان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
***
(نیایش)
از شدت خشم اشک‌هام‌کل صورتم رو گرفته بود، من‌ هیچ‌وقت ان‌قدر تحقیر نشده بودم، چرا؟! چرا با من اینجوری کرد؟
از در خونه بیرون زدم با دیدن آرتام که با لبخند شیطانی بهم زل زده بود عصبی‌ لرزی کردم و سریع‌ راهم رو کج کردم.
و به‌ سمت‌ ماشین‌ها‌ رفتم‌، آرتام مچ دستم‌ رو گرفت.
آرتان: کجا؟ حالا بودی.
عصبی پسش زدم و روی زمین کز کردم، خسته شده بودم‌. عصبی عربده زدم:
- دست از سرم بردارید! خستم کردین.
آرتام پوزخندی زد و به جهنمی گفت‌.
***
(۵ روز بعد- آروشا)
نگاهم رو با پوزخندی غلیظ‌ به‌ نیایش‌، سلین‌، سلینا‌ و سما و مردهای بی‌ عرضه‌شون انداختم. نگاهم ‌‌رو به سمت دایان چرخوندم‌، عصبی‌ و سرگردون بود‌!
اون‌ عاشق نیایش بود و به‌خاطر جون نیایش‌ باعث شد نقش معشوقه‌ من رو بازی کنه.
با داد رو به سما گفتم:
- جمعت‌ جمعِ نه!؟
سری تکون داد و دست‌هاش و مشت کرد.
سما: خیلی‌ عوضی‌ هستی.
پوزخندی‌ رو لب‌هام جا گرفت که عربده‌ی نیایش کل سالن و فرا گرفت.
نیایش: لعنتی. زندگیم رو به گند کشیدی. دایان عاشق من بود منم عاشقش بودم، چه غلطی داری می‌کنی؟
با شنیدن حرفش‌ اسلحه‌ رو از میز برداشتم که‌ دایان با ترس به اسلحه زل زد، به سمت نیایش گرفتم:
- عزیزدلم! خیلی داری حرف اضافه می‌زنی، حواست هست؟
بعد بلند شدم و اسلحه‌ رو به‌ سمت دایان گرفتم‌ که نیایش با بغض صدام کرد.
نیایش: اون رو نزن. بیا من رو بزن.
پوزخندی زدم، آرتین‌ و آرسین رو صدا زدم که هر دو (بله خانمی) زمزمه کردن.
- بیاید. آرسین تو‌‌ دایان رو بزن، آرتین تو‌‌ نیایش‌ رو بزن!
چشمی زمزمه کردن‌، نیایش‌ جیغی زد و آرتین ضربه‌ی محکمی‌ به فک نیایش زد و خون پاشید.
دایان عربده‌ زد.
دایان: چه‌ غلطی داری‌ می‌کنی؟ولش‌ کنید لطفاً!
نیایش‌ پوزخندی زد. حدود نیم ساعتی‌ داشتن کتکشون‌ می‌زدن و من لذت‌ می‌بردم.
نگاهم‌ رو به سمت‌ اسلحه‌ها بردم‌. بهترین راه‌ این‌ِکه همشون‌ رو بکشم جز مردها عالی میشه! اسلحه رو به سمت‌ نیایش گرفتم و گفتم:
- خدا رحمتت کنه.
بعد‌ تیر رو به سمت قلبش شلیک کردم، روی زمین افتاد و جیغ همه بلند شد.
دایان: نه!
بعد به سمت نیایش قدم برداشت.
اسلحه‌ رو به سمت سلین‌ بردم‌. که امیر علی با داد رو به من کرد.
امیرعلی: جان‌ من‌، من رو بزن‌. اون گناه داره!
پوزخندی زدم، خفه شویی گفتم و تیر رو به قلب‌ سلین‌ شلیک کردم‌ که امیر علی عربده‌ی بلندی زد
امیرعلی: عوضی؛ چه غلطی داری می‌کنی!
بعد به سمت سلین رفت و با داد گفت:
امیرعلی: بلند شو سلین!
اسلحه و به سمن سلنا بردم که با بی‌حسی‌ بهم زل زده بود که صدای‌ آرتام متوقفم کرد.
آرتان: جان من... سلنا و نکش. من... من بدون اون می‌میرم.
این خانواده بود که باعث ور شکست شدن بابام شد و دق‌ کردن مامان و بابام بی‌حس‌ سلنا‌ رو کشتم‌ که عربده‌ی آرتام بلند شد که خودش رو کتک می‌زد.
آرتام: خدا!
آخرین نفر و اصل‌کاری سما بود که با پوزخندی بهش زل زدم، ناباور به صحنه‌ی رو به روش زل زده بود. شروع کردم به‌ تعریف کردن.
سما: خیلی نفهمی‌... چرا نابودم کردی! چرا؟
اسلحه‌ رو روی زمین گذاشتم و گفتم:
- من تو رو نمی‌کشم می‌دونی چرا؟ می‌خوام از نبودنشون زجر بکشی، فقط زجر بکشی.
***
(یک ماه بعد- سما)
نگاهم‌ رو به‌ قبر‌شون انداختم، واقعاً من الان اون‌ها رو نداشتم؟!
با صدای‌ گرفته‌ای به قبر سلنا نگاه کردم و شروع کردم به حرف زدن باهاشون، همیشه‌ همسرشون هر روز می‌اومدن پیششون فقط من بودم‌ که با جنازه‌های خانوادم حرف می‌زدم... زندگی می‌کردم!
- سلنا آبجی، سلین آبجی‌ جاتون خوبه؟ نیایش عزیزم حالت خوبه؟ سردتون نیست؟
بعد سرم و روی زمین گذاشتم، این بود عاقبت‌ِ من!
(پایان)
سخن نویسنده:
گاهی‌ وقت‌ها‌ داستان زندگی‌ همه‌ به پایانی مثل ازدواج ختم نمیشه‌ گاهی‌ ممکنه‌ بدون ازدواج‌ به مرگ و میر ختم بشه!
نیایش بیاتی
امیدوارم ذره‌ای خوشتون اومده باشه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: EMMA-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین