موضوع نویسنده
- Jan
- 493
- 964
- مدالها
- 2
صدای گوشیام بلند شد و نیشخند کمرنگی زدم و با نمایش اسم (اسکل) با لبخند خبیث جواب دادم.
- الو بفرمایید؟
- حالا من رو نمیشناسی بیشعور؟ذهوی الان میایم عمارت .
خواستم مخالف خواستهاش بشوم که قطع کرد...
الان من به بابا چی بگم!؟
در باز شد و ابجی کوچکهام ارام وارد شد و کنارم نشست
- داداشی؟
دستم رو دور کمرش حلقه کردم.
- جونم عزیزم.
- چرا مامان ما رو تنها گذاشت!؟
بعد چشمانش گریون شد..
دستی به موهای بلندش کشیدم.
دلم واقعا برای مامان تنگ شده بود ولی نمیتونستم جلوی آرام ناراحتی مو نشون بدم و با ناراحتی اندکی گفتم:
-نمیدونم عزیزم..لابد خدا انقدر دوسش داشته زود بردتش...درساتو نوشتی ؟
لبخندی زد و اره ای گفت.
-داداشی..میزاری امروز من برم با سارا بیرون قول میدم تا ۴ ساعت دیگه برگردیم...
از این خبر دلم گواه خوبی نمیداد ولی چه کنم.؟
او خواهرکمه.. اون فقط ۱۶ سال داره نمیتونم باعث ناراحتیش بشم و با سر در گمی به چشم های قهوه ای رنگش زل زدم و لبخندی زدم
-اره عزیزم،فقط لباس درست و مناسب بپوش.زیادم دیر نیا خونه که بابا دعوا میکنه .
از خوشحالی زیاد جیغی زد و پرید بغلم.
-مخلص پخلصم داش گلم.
با چشمهای گرد بهش زل زدم و لبخندی زدم که از بغلم پرید پایین و به سمت اتاقش رفت..
با صدای ارتان از تخت اومدم پایین که دیدم ارتان روی مبل سلطنتی نشسته و پا رو پاش گذاشته و سر به سر بابا میزاره
- الو بفرمایید؟
- حالا من رو نمیشناسی بیشعور؟ذهوی الان میایم عمارت .
خواستم مخالف خواستهاش بشوم که قطع کرد...
الان من به بابا چی بگم!؟
در باز شد و ابجی کوچکهام ارام وارد شد و کنارم نشست
- داداشی؟
دستم رو دور کمرش حلقه کردم.
- جونم عزیزم.
- چرا مامان ما رو تنها گذاشت!؟
بعد چشمانش گریون شد..
دستی به موهای بلندش کشیدم.
دلم واقعا برای مامان تنگ شده بود ولی نمیتونستم جلوی آرام ناراحتی مو نشون بدم و با ناراحتی اندکی گفتم:
-نمیدونم عزیزم..لابد خدا انقدر دوسش داشته زود بردتش...درساتو نوشتی ؟
لبخندی زد و اره ای گفت.
-داداشی..میزاری امروز من برم با سارا بیرون قول میدم تا ۴ ساعت دیگه برگردیم...
از این خبر دلم گواه خوبی نمیداد ولی چه کنم.؟
او خواهرکمه.. اون فقط ۱۶ سال داره نمیتونم باعث ناراحتیش بشم و با سر در گمی به چشم های قهوه ای رنگش زل زدم و لبخندی زدم
-اره عزیزم،فقط لباس درست و مناسب بپوش.زیادم دیر نیا خونه که بابا دعوا میکنه .
از خوشحالی زیاد جیغی زد و پرید بغلم.
-مخلص پخلصم داش گلم.
با چشمهای گرد بهش زل زدم و لبخندی زدم که از بغلم پرید پایین و به سمت اتاقش رفت..
با صدای ارتان از تخت اومدم پایین که دیدم ارتان روی مبل سلطنتی نشسته و پا رو پاش گذاشته و سر به سر بابا میزاره
آخرین ویرایش توسط مدیر: