جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [دردونه‌ی کله‌پوک] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [دردونه‌ی کله‌پوک] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,588 بازدید, 41 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [دردونه‌ی کله‌پوک] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نیایش بیاتی۱۱
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
صدای گوشی‌ام بلند شد و نیش‌خند کمرنگی زدم و با نمایش اسم (اسکل) با لبخند خبیث جواب دادم.
- الو بفرمایید؟
- حالا من رو نمیشناسی بیشعور؟ذهوی الان میایم عمارت .
خواستم مخالف خواسته‌اش بشوم که قطع کرد...
الان من به بابا چی بگم!؟
در باز شد و ابجی کوچکه‌ام ارام وارد شد و کنارم نشست‌‌
- داداشی؟
دستم رو دور کمرش حلقه کردم.
- جونم عزیزم.
- چرا مامان ما رو تنها گذاشت!؟
بعد چشمانش گریون شد..
دستی به موهای بلندش کشیدم.
دلم واقعا برای مامان تنگ شده بود ولی نمیتونستم جلوی آرام ناراحتی مو نشون بدم و با ناراحتی اندکی گفتم:
-نمیدونم عزیزم..لابد خدا انقدر دوسش داشته زود بردتش...درساتو نوشتی ؟
لبخندی زد و اره ای گفت.
-داداشی..میزاری امروز من برم با سارا بیرون قول میدم تا ۴ ساعت دیگه برگردیم...
از این خبر دلم گواه خوبی نمی‌داد ولی چه کنم.؟
او خواهرکمه.. اون فقط ۱۶ سال داره نمیتونم باعث ناراحتیش بشم و با سر در گمی به چشم های قهوه ای رنگش زل زدم و لبخندی زدم‌
-اره عزیزم،فقط لباس درست و مناسب بپوش.زیادم دیر نیا خونه که بابا دعوا میکنه .
از خوشحالی زیاد جیغی زد و پرید بغلم.
-مخلص پخلصم داش گلم.
با چشمهای گرد بهش زل زدم و لبخندی زدم که از بغلم پرید پایین و به سمت اتاقش رفت..
با صدای ارتان از تخت اومدم پایین که دیدم ارتان روی مبل سلطنتی نشسته و پا رو پاش گذاشته و سر به سر بابا میزاره
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
سرمو به علامت تاسف تکون دادم و پله ها و طی کردم و به ارتان سلام کردم و با بی حوصلگی به سمت آشپزخونه رفتم و با دیدن خاتون لبخندی زدم و که متوجه ورودم شد و لبخندی زد
-پسرم بلاخره دست از اتاقت کندي ‌..بیا ک غذای مورد علاقه‌ت و پختم.
مثل مادر واقعیم برام ارزشمند بود.
خاتون خدمتکار خونمون بود که از وقتی من بچه بودم خاتون بیشتر برام مادری کرد تا مادر خودم،اما وجودش نعمتی بود که الان وجودش هم نداریم‌.لبخندی زدم. روی صندلی نشستم.
-مرسی خاتون...میشه غذامو بدی،اصلا حالم خوب نیست...خیلی حال خوبی ندارم‌‌‌.
لبخندی دوباره زد و غذام(قرمه سبزی)و برام کشید و رو به روم نشست.
-از بس که بیشتر خودتو مشغول بازیگری کردی...
سرم و به زیر انداختم و "ای بابا" یی گفتم و که بلند شد و یه لیوان آب برام ریخت و به سمت اتاقم رفت،تا تمیز کنه‌‌.‌

از زبان سلنا:
بی حوصله تو اتاقم در واقع داشتم مگس میپروندم... تابستون اخه نمیشه که بکپم توو خونه‌...
بی حوصله بلند شدم و تو اتاقم اهنگ مسخره بازی تتلو رو پلی کردم و شروع کردم قر دادن....
-زنگ زدو به من گفت هوهوو....از دره بره بیرون از پنجره میاد تو یوهووو.
چنان قر میدادم که در باز شد و مامان ملاقه به دست وارد اتاقم شد و با اخمی پدیدار تو صورتش و حیرتی که از دیدن من بوجود آورده بود لبخند ریزی زد و گفت..
-هوی گوسفند...بلند شو آماده شو،آرام پشت دره...
از محبت مامانم خر ذوق شدم و لبخندی زدم بیشتر خوشحالیم برای اومدن آرام بود،آرام دوست صمیمیم بود که دو سال ازم بزرگتر بود.
-مرسی مامان،از محبت بی کرانت..‌
-خوبه خوبه،خوب زر زر میکنی ها گم برو با تشکر خدانگهدار.
-برو مادرمن ،آره بای.
-مرگگگگ دختره ور پریده...
خنده ای کردم که از اتاقم بیرون رفت
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
بعد آماده شدنم که نیم ساعت طول کشید و جیغ مامانم و شنیدم
(یه مانتو آبی و شلوار اسلش پوشیدم و خط چشم نازکی کشیدم و رژ لب کالباسی،یه شال حریر هم سرم کردم )
نگاهی به خدم تو اینه کردم به به.
چه جیگری شدم.
صدامو مردونه کردم و گفتم:
-جوون،شماره بدم خوشگله..
بعد کلی مسخره بازی.. از اتاق بیرون اومدم .
از پله ها پایین اومدم که در حین پایین اومدنم پام پیچ خورد که جیغی زدم و ۵پله ی دیگه و ندیدم و کمکم چشمام تار شد ..

از زبان سم‍‌ا:

با صدای جیغ سلنا دست از کنکور برداشتم و با چشمهای درست به سلنایی که پخش زمین شده بود و از سرش خون روان بود جیغ بلندی زدم و از پله ها با سرعت فراوان پایین اومدم، مامانم انقدر مشغول صحبت با ستاره خانم بود متوجه بدبختی مون نشد..
سلنا و تکونی دادم
-سلنا،ابجی،بلند شو..
ولی دستاش داشت یخ میشد،ترس مثل خره ای افتاده بود به جونم...
زود داد زدم.
-مامااننن،ارتااام،باباااا،سلیین
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
مامان دست از صحبت با تلفن برداشت و با دیدن سلنا با جیغ و اخم و حیرت به چشمام زل زد و غرید:
-چه بلایی سر خواهرت آوردی ور پریده؟!
با چشم های گرد بهش زل زده بودم... .
من؟!... .
من چه بلایی باید سر خواهرم بیارم.؟!
مگه من،حس و محبت نداشتم.
با بغض آشکاری لب زدم:
-دستت درد نکنه مامان، یعنی انقدر نامرد شدم؟.که به خواهرم صدمه بزنم.
بعد بزور سلنا و بلند کردم و بدون توجه به داد و بیدادهای مامانم از خونه بیرون زدم و با داد "آقا حسام" رو مخاطب قرار دادم.
آقا حسام سریع جلوم ظاهر شد. با حواس پرتی بدون اینکه توجهی به سلنا که غرق در خون بود بهم زل زد.
-بله خانم؟!
بعد تازه انگار به خودش اومده باشه با ترس گفت:
-خانم چیشده؟!
با من و من لبم و تر کردم و کمی سلنا و تو دستم جا به جا کردم که صدای ناله هاش باعث ریختن اشکام رو گونه هام شد.
-آقا حسام،میشه فعلا نپرسی؟ ماشین رو روشن کن،به بابا هم خبر بده.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آقا حسام با ترس سری تکان داد و حرفم را پذیرفت.
من با ناراحتی دستم و روی سر سلنا گذاشتم.
با دیدن سردی که بدنش جذب خودش کرده بود نا باور سری تکان دادم.
دستم و جلوی دهنش بردم.
-تو رو خدا نفس بکش....
نفس هاش سخت بود
با بغض سنگینی که تو وجودم پیچیده بود،بی توجه به آقا حسام دویدم...
قدمهام رو چنان محکم بر میداشتم که زمین میلرزید.
ناله های سلنا امانم را بریده بود.
میترسیدم از نبودش....
با دیدن سلینی که با گریه از پنجره بهم زل زده بود بغضم شکسته شد...
انقدر رفتم،و رفتم که قدم هام جون نداشت.
مردم طور بدی زل زده بودند..
یا عکس میگرفتن یا بی تفاوت می‌گذشتند
نمیدونستم الان کجام!
خودم رو به بیمارستانی که نمیدونم کجا بود و من الان کجام رسوندم.
با داد و گریه صدای خشدارم و بلند کردم:
-کسی اینجا نیستت؟
خواهرم داره از دستم میره... به دادم برسید...
دوسه پرستاری سریع اومدند و با ناراحتی و تعجب گفتند.
-خون زیادی از دست داده...
ببریدش اتاق عمل تا دکتر بیاد...
سری تکان دادم.... که سلنا و روی برانکاردی گذاشتند و بردند.
جون نشستن روی صندلی و نداشتم...
بی حال رو کف زمین نشستم،که از سردی کف زمین لرزی کردم و دستم و روی سرم گذاشتم...
از خستگی و کلافگی زیاد چشمامو بستم...
نمیدونم چقدر خوابم برده بود که با شنیدن زنگ گوشیم فورا چشمامو باز کردم و نگاهی به گوشی کردم‌.
با دیدن اسم "نیایش جوونم" لبخند خشکی زدم.
با صدای خشکی جواب دادم:
-بله!
با شنیدن صدای بغض دارش حیرت زده شدم
-الو،سما...
-جانم..
-سلنا....سلنا چطوره!؟..
بعد زد زیر گریه...
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با شنیدن این حرفش بغضم شکست،و اشکام سرازیر شد.
با صدای خشدار لب زدم .
-عزیزم...الان به اتاق عمل منتقلش کردن،فقط دعاش کن....میشه با هلیا برید خونمون!؟
آروم گفت:
-باشه...هر چیزی شد،بهم بگو..
باشه ای گفتم..و قطع کردم..
نگاهی به درو برم کردم.
گردنم خشک خشک شده بود.
بزور تن بی جونم و بلند کردم و به سمت دری که نمیدونم کجا بود رفتن ولی با دیدن سرویس بهداشتی‌ای‌که‌‌بود‌لبخند‌بی‌جونی زدم...
به سمت سرویس بهداشتی رفتم و بعد از انجام دادن کار های مربوطه‌دست و صورتم رو شستم....نگاهی به خودم تو اینه کردم.
تو دو روز چقدر از بین‌رفتم...
با سرو صداهای داخل بیمارستان دست از نگاه کردن به خودم برداشتم...
و به‌قدم های بی جونم سرعت دادم.
با دیدن سلنای بی‌جونی که از اتاق عمل بیرون آمده بود نا باور از قدم برداشتن ایستادم..
با حیرت لب زدم:
-سلنام،ابجیم،نفسم......
بعد بغض بسیار شدیدی گلوم و پر کرد و با مظلومیت به پرستار و دکتر روبه روم زل زدم.
-الان آبجیم در چه حاله!؟....
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با تعجب بهم زل زدن:
-شما خواهرشی؟!
سری تکان دادم که سلنا و به ای سی یو بردند...
با تعجب گفتم:
-حالش خوب نیست؟!
سری تکان داد:
-نه..هزینه عمل دومش 100 میلیونه...
تا فردا باید پرداخت کنین تا عمل بشه...
با حیرت بهش زل زدم و بدون اینکه تعادلم و حفظ کنم سرم گیج رفت و روی زمین افتادم‌و چشمام روی هم افتاد..
با درد شدیدی که تو دستم پیچیده بود چشمام و باز کردم.
با دیدن سرمی که به دستم زده بودن اخمی کردم..
من چجوری ۱۰۰ میلیون رو یه روزه جور کنم...
بی اختیار بدون توجه به سوزش دستم و جاری شدن خون‌از دستم بلند شدم و راه بیرون از اتاق و پیش گرفتم..
با دیدن پسری که روی صندلی نشسته بود و سرش و گرفته بود تعجب کردم...
ولی‌بی توجه خودم و روی صندلی رو به رویش انداختم
سرم و با دست سالمم گرفتم...
نمیدونستم الان چجوری ۱۰۰ میلیون و جور کنم...
با صدای بم و سردی سرم و بلند کردم.
-اتفاقی افتاده دختر خانم!؟
پوز خندی‌زدم.
-مگه بدتر از این هم میشد؟!...
با تعجب بهم زل زد و با همون لحن سردش گفت:
-بدتر از چی...؟!
دستم و مشت کردم و از سیر تا پیاز قضیه و بهش گفتم‌...
با بی خیالی بهم زل زد و گفت:
-من می‌تونم کمکت کنم.ولی...
با چشم های گرد و کمی خوشحالی گفتم:
-ولی چی؟
مرموز لب زد:
-شرط دارم.
-چه شرطی!
کمی مکث کرد.
-تو....زن صیغه ای من به مدت دو سال بشی....
با شنیدن حرفش دود از کلم بلند شد.
اون مغز داشت یا نه!
چی از من میخواست.
دو سال زن صیغه ای اون مرتیکه!؟...
ولی از یه طرف سلنا،چجوری پول سلنا و جور کنم.
سر در گم لب زدم:
-نمیدونم...نمیدونم...این چیه که از من میخوای
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
-من مجبورت نمیکنم!اگه هزینه درمان و خودت تا شب جور میکنی که هیچ وگرنه!
مکث کوتاهی‌کرد و ترسناک ادامه داد:
-مجبوری!
اخمی کردم و بلند شدم که مچ دستم و گرفت.
خیلی‌خشن تو گوشم لب زد.
-پایین،منتظرتم.....
نفس عمیقی کشیدم و از بیمارستان بیرون زدیم...
نگاهی بهش کردم و سرد زمزمه کردم:
-من باید بدونم دو سال میخوام زن کی بشم نه!
پوزخندی زد:
-ماکان هاشمی،۲۷ ساله،فرزند گرشا هاشمی و همتا کریمی...شغلم مهندسه،تو شرکت کار میکنم....یه عمارت بزرگ هم دارم! خب الان شناختی!؟
سری تکون دادم که گفت:
-تو!...
نامفهوم زل زدم:
-چی؟!
خشک غرید:
-میگم ،تو از خودت بگو،خنگی!
عصبی گفتم:
-درست حرف بزن،سما مهرابی هستم،نه فقیریم نه پولدار،وضع خوبی داریم خونه ۲۰۰ متری تو تهران داریم،دو تا خواهر و دو تا دوست خنگ دارم،۱۸ سالمه .
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
پوز خندی زد و سری تکون داد:
-خوبه خانم کوچولو!
حدود سه ساعتی از محرم شدن من و ماکان میگذره.
روی صندلی های بیمارستان بودم..
که گوشیم زنگ خورد، ماکان بود.
-سلام
سرد گفت:
-هزینه عمل و دادم،بیا پایین! کارت دارم!
باشه ای گفتم..
نیایش:
نگاهی به سلین کردم و اروم در آغوشش گرفتم که در باز شد
با دیدن خاله لبخند سردی زدم، نمیدونستم انقدر بی رحم بوده!
سرد اخمی کرد:
-من میخوام از ایران برم،خودتون یجوری زندگی کنین برام مهم نیست حیف عمرم و که به پای شماها گذاشتم.
سرد به جهنمی گفتم که از اتاق بیرون رفت که صدای،هق هق آرتام و سلین و هلی بلند شد..
بهترین کار زنگ زدن به امیر علی بود.
تلفنو برداشتم و شماره امیر علی و گرفتم...
-بله نیایش خانم؟
خواستم لحنم و عادی کنم،اما نتونستم و با بغض همه چیو بهش تعریف کردم که قول‌داد تا یک ساعت دیگه ما و ببره خونه‌ش.
سما:
با صدای ماکان چشممو باز کردم:
-سما.بلند شو،رسیدیم.
سریع از ماشین بیرون اومدم و نگاهی به عمارت کردم که دهنم چار طاق باز،بود...
با دیدن دختری حدود ۱۵/۱۶ ساله که با بغض رو زمین نشسته بود و مدام میگفت:
-ای کاش ، نمیرفتیم...ایکاش این اتفاق برات نمی افتاد سلنا.
با شنیدن حرفش بغض تو گلوم حلقه زد و شوکه شدم.
اون...سلنا گفتنش...نرفتنشون! برا چی بود؟
نکنه تشابه اسمی باشه‌نه!؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
کمی جلوتر رفتم و دستم رو شونه هاش گذاشتم که لرزی کرد.
ماکان رفته بود سرکار؛البته، برام مهم نبود....
بهم نگاه کردخیلی غمگین...
با لحن خیلی ناراحتی گفتم
-چیزی شده عزیزم؟!
سری تکون داد.
-اوهوم،خواهر دوستم زنگ زد گفت دوستم از پله ها افتاده الان بیمارستانه...!من خودم و مقصر میدونم.
شوکه شده بودم،هر بار دهنم ‌و باز میکردم تا کلمه‌ای از دهانم خارج بشه‌ولی نمیشد..
پس‌این...ساراعه! دوست صمیمی خواهر کوچولوم که تو تخت بیمارستانه...
با دیدن منی‌که وضع خوبی نداشتم گفت‌
-تو....خیلی شبیه.... ِ !

بعد حرفش و خورد و ناباور گفت...
-باورم نمیشه.تو...سمایی.. خواهر بزرگ سلنا...؟!
بعد سرشو ناباور تکون داد...
داشت سرم گیج میرفت...سارا و همه مردم و دو تا میدیدم....قلبم خیلی درد میکرد خیلی.....من....۱۸ ساله صیغه ی ماکان هاشمی ۲۷ ساله....بدون هیچ مهر و محبتی....بدون هیچ احساسی..علاقه ای شدم...همیشه دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که من‌و دوست داشته باشه اما‌...
با تا شدن زانوهام و افتادنم سارا جیغی زد و اسم " مش رجب" و چند بار تکرار کرد که چشمهام جایی و ندید و افتادم..
ماکان:
خودم و به شرکت رسونده بودم...دو روز بود بخاطر دوست سارا بیمارستان بودیم...البته سارا نیومده بود و تو عمارت مونده بود...
بعد محرم شدن من و اون دختره سما...همه چی تغییر کرد،با این که حسی بهش نداشتم...من....یک زن دیگه داشتم...ولی بهش نگفته بودم.یعنی برام مهم نبود که متوجه بشه یا نه....
دیوا حامله‌نمیشد...بخاطر همین خان بزرگ(بابا)گفته‌بود باید یک زن بگیری....من نوه میخوام.وارث می‌خوام‌.وگرنه ارباب ارمین میشن.واین برای من بد بود
با شنیدن صدای دیوا دست از پرونده ها برداشتم که با عشوه سمتم اومد. و با ناز لب زد.
-سلام ماکانم....
لبخندی زدم،من این دختر رو چقدر دوست داشتم.عاشقش بودم.
-سلام خوشگل خانم.
خودش و با عشوه گری بهم چسبوند و با دستاش با تار های موهام بازی کرد و با ناراحتی که اثری از عشوه های اون چند ثانیه قبل نبود زمزمه کرد:
-ماکان.....من و دوست نداشتی که...
کمی مکث زد و اشکهاش از چشم‌های قشنگش ریخت:
-رفتی یه دختره و عقد کردی؟!
باشنیدن حرفش گره ی بین ابروهام تنگ شد و با صدای عصبی‌ای که سعی‌در بلند نرفتنش‌داشتم گفتم:
-کی‌بهت اینو گفته...دیوا!...؟
با بغض از بغلم بلند شد و خودش و روی کاناپه پرت کرد و عصبی پوزخندی زد:
-پس...درسته!
عصبی از صندلی بلند شدم جوری که صدای بهم خوردن صندلی با دیوار تو اتاقک پیچید.
دیوا با بغض و حیرت به کاناپه چسبیده بود خودم و کشون کشون به کاناپه رسوندم و رو کاناپه خم شدم:
-دیوا...وحشی‌م نکن...گفتم کدوم حروم‌زاده‌ای‌بهت این‌...شعراو
گفته...
دیوا مهر سکوت رو از لباش برداشت و با ترس لب زد:
-آرتان.
ارتان!؟پس نرفته‌بود‌.لبخند حرصی زدم که با مشت به سینم کوبید:
-گفتم....اون دختره و زنت کرددیی..
اخممو بیشتر کردم.
-مگه به من اعتماد نداری!؟ منن فقط تو و دوست دارم اونم برا نوه آوردن برا خان‌هست,بعد اینکه بچه و اورد میگیم اپن بچه توعه و از عمارت،بیرونش میکنیم...من فقط عاشق تومم.اون برام ارزش نداره اینو تو اون مخت فرو کن دیوا‌..
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین