جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان خراش دل اثر آرزو فیضی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آرامش با نام رمان خراش دل اثر آرزو فیضی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,015 بازدید, 145 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان خراش دل اثر آرزو فیضی
نویسنده موضوع آرامش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرامش
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
🔶️کد رمان: ۰۰۸
نام رمان: خراش دل
نام نویسنده: آرزو فیضی
ژانر: تراژدی،
عاشقانه، اجتماعی
تگ: حرفه‌ای
ناظر:

Negar_۲۰۲۱۰۷۱۰_۱۷۴۲۰۴.png خلاصه:

در دل عاشقانه او را می‌سرود و در دنیای کودکانه‌اش تنها او بود. اما دنیای سیاه بزرگسالی، عشقش را دچار چالش کرد. عشق پسر عمویی که تمام وجود عاطفه بود اما عاشقانه‌های عاطفه دچار طوفانی به نام زن دیگر شد. رمانی که بر اساس واقعیت نوشته شده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,825
مدال‌ها
11

Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4) (1).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
مقدمه:
می‌دانم بانو! وقتی دلت می‌گیرد،جلوی آیینه می‌ایستی، کمی آرایش، کمی عطر و... .
کمی نیشخند می‌زنی به خودت!
به دلتنگی‌های که برایشان نقاب می‌دوزی... !
لباس رنگی‌ات را می‌پوشی، موهایت را می‌بندی،و چند دانه مروارید به بغض‌هایت می‌آویزی!
و در آخر آن‌قدر زیبا می‌شوی که هیچکس فکرش را هم نمی‌کند که تو‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خسته‌ترین زن دنیایی!
***
مبهوت به چهره غرق آرایشش نگاه می‌کنم! مطمئنم در نگاه من وحشت رو دیده که این قدر وقیحانه لبخند رو لب‌هاش نقش بسته. این فقط یک کابوس بیشتر نیست، مثل تمام این هشت سال!
باید از این کابوس بیدار بشم. حضور منفور این آدم فقط می‌تونه برای من کابوس باشه نه بیشتر!
دست‌های لرزونم بالا می‌یاد، نگاه اونم بالا می‌یاد. دستم که با ضرب رو صورتم می‌شینه، لبخندش رو عمیق می‌کنه. چشم‌هاش از لذت دیدن زجر و ناتوانیم برق می‌زنه. بغضِ تو گلوم شدید میشه، چرا بیدار نشدم؟دوباره... دوباره! اما بیدار نشدم.
- هه، نزن بابا بیداری!
صداش پر از تمسخر بود، من کی مقابل این آدم این قدر ضعیف شدم؟!
- نمی‌خوای دعوتم کنی تو خونم، هشت سال پیش مهمون نوازتر بودی عاطی جون!
نفسم رفت، وجودم لرزید، قلب بی‌قرارم از تپش افتاد. به خدا قسم که قصدش از گفتن عاطی جون فقط عذاب دادنم بود. لبخندش که عمیق میشه مهر تایید می‌شینه رو افکارم! نمی‌خوام مقابل این آدم بشکنم، اما لرزش لب‌هام، ترس نشسته تو دلم دست خودم نیست. صدای ریز خنده‌اش نگاهم رو می‌کشونه رو چشم‌های جادوییش، چشم‌هایی که همه رویای آدم زندگیم بود!
انگشت‌های کشیده و مانیکور شده‌اش بالا می‌یاد، رو تخت سینم می‌شینه و به داخل خونه هولم میده. بدن بی‌جونم به در نیمه باز می‌خوره، بدون این‌که بخوام کنار رفتم. صدای پاشنه کفشش انگار رو قلب من می‌شینه که با هر قدمش قلبم رو خورد می‌کرد! وسط سالن ایستاد، دور تا دور خونه رو نگاه کرد. چشم‌هاش گشت تا میخ صورت رنگ پریده‌ی من شد.
- تو نبود من خوش گذشته!
پوزخند رو لبش غلیظ‌تر میشه، قدمی به سمتم برمی‌داره. من هنوز بین در ایستادم!
- تمام این هشت سال بهت خوش گذشت!؟
لرزش لب‌هام شدید میشه، نه... خدایا نذار حداقل جلوی این آدم بشکنم. دست‌هاش از هم باز میشه و نمایشی دور خودش می‌چرخه، نگاهم کشیده میشه به اندام بی‌نقصش که هنوز رو فرم و زیباست!
می‌ایسته، با قدم‌های بلند نزدیکم میشه و بازوم رو تو دستش می‌گیره، تکونی میده و بعد با بغضی که سعی داره مثل من پنهونش کنه میگه:
- به آرزوت رسیدی؟! از این که جای کسه دیگه‌ای زندگی کردی چه لذتی بردی؟!
لب باز می‌کنم حرفی بزنم اما از لب‌های نیمه بازم هیچ صدایی خارج نمیشه. بی‌رحمانه ادامه میده!
- تو چطور آدمی هستی؟! چطور تونستی هشت سال پیش با من و زندگیم اون کار رو بکنی!؟
درد تو بازوم به خدا که از درد دلم بیشتر نیست‌، لب‌های خشکم رو تکون میدم:
- خودت... خودت خواستی.
چشم‌هاش از تعجب گرد میشه، بازوم رو می‌کشه و صورتم مقابل چشم‌های عصیانگرش قرار می‌گیره! نگاهم درگیر چهره‌ی زیباش میشه، چشم‌های سیاه جادوییش، بینی خوش تراشش، گونه‌های پرش و در آخر لب‌های خوش فرم صورتیش! بهش حق میدم که عاشق این زیبای زمینی شده. لبخند غمگینی می‌زنم:
- برو... .
بازوم رو ول می‌کنه و دست به کمر میشه:
- برم کجا خانوم زرنگه؟!
لبخند کجی می‌زنه و با تمام نفرتش زمزمه می‌کنه:
- هشت سال پیش تو آوار شدی رو زندگیم حالا نوبت منه عاطی جون.
از صراحت کلامش نفسم بند می‌یاد، دست‌های لرزونم روی شونه‌هاش می‌شینه، دست‌هاش رو زیر بغلش به هم قفل می‌کنه. من لذت رو از چشم‌هاش می‌خونم اما مهم نیست، من برای نگه داشتن این زندگی سست هر کاری می‌کردم، حتی به پای این زن خبیثم می‌افتادم!
چه فرقی می‌کرد این قدر خوار و ذلیل شدن وقتی قرار بود از دستش بدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
- نکن سحر، با زندگیم بازی نکن.
دست‌هام رو سریع پس زد و با لبخند چشم تو چشمم دوخت:
- می‌خوام تجربه کنم!
ناتوان لب می‌زنم:
- چی رو!؟
لحنش عصبی میشه:
- لذتی که تو هشت سال پیش از آوار کردن زندگی من بردی!
به قصد رفتن نزدیک در میشه، اما من هنوز مبهوت، نگاهم به جای خالیشه. صدای زمزمش رو از کنارم می‌شنوم:
- منتظرم باش، از روزهای باقی‌مونده‌ی زندگیت لذت ببر. چون قراره این دفعه من آوار بشم رو زندگیت عاطی جون!
بعد گفتن عاطی جون پر تمسخرش صدای پاشنه‌های کفشش تو راه‌پله می‌پیچه. با قدمهای سست و بی جونم داخل میام و در رو می‌بندم. همون‌جا رو زمین سُر می‌خورم. بلاخره می‌چکه، یک قطره... دو قطره... .
دست‌های لرزونم بالا میاد و روی قلب زخمیم مشت میشه. اولین ضربه! اومده ویرون کنه، دومین ضربه! اومده آوار بشه رو زندگیم، سومین ضربه! اومده جبران کنه کارم رو.
صدای هق‌هق گریم بلند میشه، پشت سرم رو به در می‌کوبم و فقط خدا رو صدا می‌زنم.
چشم‌هام رو باز می‌کنم، نمی دونم چقدر گذشته اما من دیگه اشکی برای ریختن ندارم. نگاهم به ساعت بالای شومینه کشیده می‌شه که عقربه کوچیکش روی پنج ایست کرده.
با سر انگشت‌هام گوشه چشم‌هام رو ماساژ میدم، بی‌حال بلند میشم و از در فاصله می‌گیرم.
توی آیینه‌ی دستشویی نگاهم به یه زن می‌افته. غم چشم‌هاش قلبم رو آتیش می‌زنه. با حوله صورتم رو خشک می‌کنم. الان باید پیداشون بشه.
بعد این همه گریه لبخند بی‌جونی می‌زنم. مهم نیست برگشته، مهم نیست اومده برای تلافی، مهم نیست نفرت توی چشم‌هاش، مهم عشق‌های منن که الان پیداشون میشه.
صدای چرخش کلید و بعد صدای فریادشون تو خونه می‌پیچه! لبخندم عمیق و شاد میشه، وسط سالن ایستادم. درست جایی که چند ساعت پیش وایستاده بود. رو زانوهام می‌شینم ، آغوشم رو برای در برگرفتن فرشته‌های زندگیم باز می‌کنم. وقتی دست‌های کوچیک‌شون دور شونم پیچیده شد، بوی بهشتی‌شون رو به ریه‌هام می‌کشم.
سر بلند کردم و نگاهم به صورت بی‌تفاوتش افتاد، با سر سلام کردم مثل خودش که تمام این سال‌ها جواب سلامم رو می داد.
با نگاهم ورودش رو به اتاق، دنبال کردم. صدای پرنشاط دخترم باعث میشه از در بسته نگاه بگیرم:
- چلا نبودی مامانی؟
به چهره‌ی دلخورش نگاه می‌کنم. سرش رو می‌بوسم و موهای خرماییش رو پشت گوشش می‌زنم:
- کار داشتم مامانی.
با ناز ادامه میده:
- خاله دوفت جای مامان عاطی خالیه.
به لحن بچه‌گونش می‌خندم ، گونه کمی تپلش رو بـوسه می‌زنم. صدای توبیخ‌گر پسرم بلند میشه:
- اِ درست حرف بزن، دوفت نه گفت.
به چهره طلبکارش نگاه می‌کنم و بلند زیر خنده می‌زنم. صدای خنده‌های زهرا هم همراه خنده‌ام بلند میشه. از جام بلند می‌شم رو به هر دوشون میگم:
- برید استراحت کنید، دلم می‌خواد موقع شام سرحال باشید نه خوابالو.
رو به پسرم می کنم:
- علی جون مامان لباس‌هات رو عوض کن بعد بخواب!
سرش رو تکون میده و با غرور میگه:
- خودم بلدم ، دیگه شش سالم شده.
لبم رو گاز می‌گیرم تا به لحنش نخندم. لباس زهرا رو عوض می‌کنم و بعد گفتن قصه می‌خوابه. پیشونیش رو می‌بوسم و از اتاقش بیرون میام.
به سمت اتاق‌مون میرم، با گرفتن نفسی در اتاق رو باز می کنم. لباس عوض کرده و رو تخت دراز کشیده، مچ دست چپش رو روی چشم‌هاش گذاشته. آروم به سمت میز میرم و کش موهام رو باز می کنم ،اما نگاهم از تو آیینه فقط به اونه که بیخیال به خواب رفته. آهی می کشم و آروم به سمتش میرم. دستم، رو انگشت‌های دستش که روی تخته می‌شینه، دونه‌دونه لمس می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
قلبم باز از این لمس می‌لرزه، اما من هنوز حیرون قلبی‌ام که بعد هشت سال و این همه سردی هنوز با هر لمس عاشقانه می‌لرزه.
تکونی می‌خوره و دستش رو از چشم‌هاش برمی‌داره، نگاه بی‌تفاوتی بهم می‌ندازه. دلم می‌خواد الان دست‌هاش رو باز کنه و با لبخند بگه «بیا بغلم عزیزدلم» اما هیهات که این خواهش دلم فقط تو قلب زخم خوردم می‌مونه. با صدای سرد و بی‌تفاوتش به خودم میام:
- خوابیدن؟
با تکون دادن سرم جوابش رو میدم، یک خوبه‌ای میگه و دوباره چشم می‌بنده. آروم سمت دیگه تخت میرم و زیر پتو می‌خزم، نگاهم به نیم رخ دوست داشتنیش می‌افته. با خودم زمزمه می کنم‌ «کی عاشقت شدم... کی شدی همه کسم».
چشم‌هام بسته میشه و من تو خیالاتم دنباله اولین جرقه این عشق می‌گردم ،نمی‌دونم کی و چطور شد همه قلبم.
"از وقتی خودم رو شناختم کنار حاج بابا و خانوم جون زندگی کردیم. بابا محمد و عمو احمدم از وقتی ازدواج کرده بودن تو خونه حاج بابا که قدیمی ساخت و سه طبقه بود زندگی می‌کردن. طبقه اول حاج بابا، طبقه دوم ما و طبقه سوم عمو احمد همراه خانواده‌اش زندگی می‌کرد .
بابام و عمو درست در عرض یک ماه هر دوشون صاحب پسر شدن. علیسان داداش دوست‌داشتنی من و علیرضا مرد رویاهای من. درست بعد شش سال من به دنیا اومدم، نور چشمی کل خانواده شدم. هر خواسته‌ای داشتم بی برو برگرد انجام می‌شد. عزیز دوردونه و لوس حاج بابا بودم. همیشه به علیسان و علیرضا گوش زد می‌کرد باید مواظبم باشن، مخصوصاً علیرضا که از همون کوچیکی حاج بابا می‌گفت «مرد عاطی فقط تویی علیرضا» اوایل معنی این حرف رو نمی‌فهمیدم تا وقتی که ده سالم شد، اون موقع بود که زمزمه‌های کل خانواده بلند شد«عاطفه و علیرضا ماله هَمن». همین حرف‌ها بود که قلب دخترونه و کوچیکم رو لرزوند. اولین جرقه عشق رو توی قلبم روشن کرد.
سال ها از پی هم می‌گذشتن و من با هربار دیدن پسر عموی دوست‌داشتنیم سرخ و سفید می‌شدم. حتی نگاه بی‌تفاوتش هم نمی‌تونست من رو از این رویا بیرون بکشه. همه می‌گفتن ما ماله همیم. پس ما برای هم بودیم. این از همون موقع ملکه ذهن بی‌قرارم شد."
با تکون شدیدی چشم باز کردم، نگاه وحشت زدم تو چشم‌های سردش نشست. بالا سرم ایستاده بود و صدام می‌کرد. با وحشت گفتم:
- چی شده؟
دستی به موهاش کشید، بی‌تفاوت گفت:
- ساعت هفته، بچه‌ها گشنن.
سرم رو تکون دادم و اونم بی‌حرف از اتاق خارج شد. به سمت آیینه میز توالت رفتم. موهای بلندم رو جمع کردم و با کش بستم، انگشتم روی تصویر زنه درون آیینه کشیده شد، چشم های درشت عسلی، بینی کمی گوشتی، گونه‌ها و لب‌های معمولی.
به تصویر زن پوزخند زد.، این زن با این چهره معمولی و هیکل کمی درشتش به‌خاطر زایمان، قطعاً هیچ شانسی مقابل زیبایی‌های فریبنده اون زن نداشت. از اتاق که بیرون رفتم صدای خنده‌هاشون تو کلِ خونه پیچیده بود. خوشحال بودم که پدرشون برخلاف تمام سردی‌ها و بی‌تفاوتی‌هاش در مقابل مادرشون اما این‌قدر عاشقانه و پدرانه خرجشون می‌کرد.
برای شام الویه درست کردم و بعد چیدن میز صداشون کردم.هر سه لبخند بر لب سر میز نشستن، برای من همین لبخندها هم بس بود.
شام تو سکوت خورده شد، این قانون مرد من بود که نباید شکسته می‌شد. بعد خوردن شام هر سه به پذیرایی که روبه‌روی آشپزخونه بود، رفتن. بعد شستن ظرف‌ها و جمع کردن آشپزخونه نقلیم دوتا چای خوش رنگ ریختم و به سمت پذیرایی کوچیکمون رفتم. روبه‌روی شومینه نشسته بود و روزنامه می‌خوند، بچه‌ها به اتاق علی رفته بودن و صدای شادشون می‌اومد. از کنار شومینه که کنج سالن خونه بود به اتاق خواب‌ها که هر سه کنار هم بودند، دید داشت.
سینی رو روی میز کوچیک مقابل مبل گذاشتم، کنارش رو مبل نشستم و نامحسوس بهش نزدیک‌تر شدم. روزنامه رو کناری پرت کرد ، کج نشست و به چهرم خیره شد. طلبکارانه گفت:
- چته امروز عاطی؟
با گفتن عاطی دوباره تمام جریان صبح به ذهنم میاد. دلم نمی‌خواد الان که کنارشم به چیز دیگه‌ای فکر کنم. برای عوض کردن بحث آروم میگم:
- رها و آقا سعید خوب بودن؟
لباش کج میشه، خوب می‌دونم از این‌که جواب سوالش رو نگیره بدش میاد. تصنعی لبخندی می‌زنم. هنوز بی‌حرف نگاهم می کنه. لبم رو تر می‌کنم:
- ناهار خوب بود؟
پوزخندی می‌زنه و نگاه می‌گیره:
- بد نبود.
زمزمه می‌کنم:
- جام خالی بود.
حرفم سوالی نبود، اما دلم می‌خواست دست دور شونم می‌انداخت و با لبخند عاشقانه می‌گفت «آره عزیزم» اما هیهات که این مرد علیرضا بود!
چای خورد و به اتاق رفت. لبخند نشسته رو صورتم دردناک بود. چه‌قدر فرارهایش هم برام دوست‌داشتنی بود!
کارهام رو انجام میدم و به اتاق زهرا میرم. اتاق کوچیکی که فقط یک تخت و کمد با رنگ صورتی زینتش بود. با زور چند قصه خوابش می‌بره. روی ماهش رو می‌بوسم و در اتاقش رو می‌بندم.
به سمت اتاق علی میرم. اتاق علی هم فقط یک تخت و کمد داشت و تِمش آبی بود. تو تختش دراز کشیده بود و مثل هرشب منتظر بود تا با بوسم خوابش ببره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
آروم روی موهاش رو می‌بوسم. چشم‌هاش بسته میشه و به خواب میره. چراغ رو خاموش می‌کنم و از اتاقش بیرون میام. به سمت اتاق‌مون میرم، صدای شرشر آب نشون میده حموم رفته!
تا بیاد سریع لباسم رو می‌پوشم و کمی عطر می‌زنم. درسته کمی تپل شده بودم اما هنوز بدهیکل نبودم. یک کم رژ قرمز می‌زنم که به صورت سفیدم میاد.
مشغول شونه کردن موهام بودم که از حمام بیرون میاد، از تو آیینه نگاهش می‌کنم که با حوله کوچیکش مشغول خشک کردنه موهاش بود. رکابی سفیدی همراه گرمکن مشکی پوشیده بود. علیرضا برای من خواستنی‌ترین مرد بود. سرش بالا میاد و نگاه خیره‌ام رو غافل‌گیر می‌کنه ،حوله رو روی مبل یک‌نفره‌ی کوچیک گوشه اتاق خوابمون پرت می‌کنه اما هنوز هردو بهم خیره‌ایم.
- زود بیا عاطی خستم.
خنده رو لب‌هام می‌شینه. شونه رو رها می‌کنم و برق رو خاموش می‌کنم. به سمت تخت میرم. اونم دراز کشیده و به من خیره‌ست. هیچ‌وقت خواستنم رو به زبون نمی‌یاره، همیشه همین بوده. تو خلوت‌هامون من پیش قدم بودم...بدون حرفی و کلام عاشقانه‌ای!
کمی خودم رو به سمتش می‌کشم، مهم نیست که چشم‌هاش سرده، مهم نیست هیچ‌وقت تو شب‌هامون به من نگاه نمی‌کنه، مهم نیست حرف عاشقانه‌ای گفته نمیشه، مهم اینه که من الان تو حصار این مرد مغرورم. حصاری که هیچ‌زمان بوی دوست‌داشتن نداد، نفس‌هاش حال دلم رو خوب می‌کنه و من با حرف‌های عاشقانه‌ام، بی‌حرف بودنش رو جبران می‌کنم.
بدون حرف بهم پشت می‌کنه و می‌خوابه. نفس‌های منم منظم میشه اما چشم‌هام می سوزه. عجیب امشب دلم تا صبح حصارش رو طلب می‌کرد، عجیب دلم بعد هشت سال پر می‌کشید برای یک دوست دارم شنیدن. یعنی بعد این چند سال هنوز حسی بهم نداشت؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
با صدای در از خواب پریدم. به جای خالیِ علیرضا نگاه می‌کنم؛ پتو رو بالاتر می‌کشم. ساعت شش صبحه و وقت رفتنش به آتلیه است، سریع بلند میشم و لباس می‌پوشم. براش صبحانه آماده می‌کنم، بدون حرف می‌خوره و میره. همیشه همین بوده بعد دیشب تا چند روز تو خودشه. بی‌حس رو صندلی می‌شینم. از تو آشپزخونه؛ راحت همه جای خونه نقلیم مشخصه. دوباره فکرم کشیده میشه به گذشته‌ها؛ ای کاش هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شدم.
" اون روز رو یادم می‌یاد؛ من فقط هجده سال داشتم و علیرضا 24 ساله شده بود. علیسان بعد دیپلم به ترکیه رفت تا ادامه تحصیل بده. اما علیرضا هیچ‌وقت قبول نکرد بره و همون سال اول کنکور، رشته عکاسی قبول شد.
وای که من چقدر حرص خوردم، همش دلهره داشتم که نکنه دختری چشمش رو بگیره اما بعد به خودم دلداری می‌دادم «بیخود مگه نمی‌بینی همه میگن شما ماله همید پس بیخود می‌کنه.»
***
چهار‌سال از ورودش به دانشگاه می‌گذشت. منم دیپلم گرفته بودم و برای کنکور می‌خوندم. اون روز عمو و زن عمو برای دیدن اقوام رفته بودن و علیرضا خونه تنها بود. منتظر فرصتی بودم که پیشش برم. عزیز جون با یک سینی از آشپزخونه بیرون اومد، به سمتش رفتم و باتعجب گفتم:
- کجا عزیز!؟
با نق‌نق گفت:
- این پسر تنهاست حتما گشنشه. پایینم نمی‌یاد براش غذا می‌برم .
ازخدا خواسته گفتم:
- اِ عزیز با این پات می‌خوای سه طبقه بری بالا !
- چی بگم والا.
- بده من ببرم عزیز جون.
می‌دونستم از خداشه که دیگه این همه راه رو نره.
بدون تعارف سینی رو به دستم داد و بعد خودش به سمت اتاق رفت. سینی سنگین بود، اما ارزش داشت چون می‌دیدمش و مهم‌تر باهاش تنها بودم. خندم رو جمع کردم و آروم به سمت طبقه سه از پله‌ها بالا رفتم. هرطبقه صد و بیست متر بود و درست مثل هم ساخته شده بودن. خونه آقا جون درست مرکز شهر تهران بود.
در بسته بود. با پاهام به در زدم. بعد دو دقیقه باز شد. چهره‌اش خواب‌آلود بود و موهای قشنگش به‌هم خورده بود، وای که دلم می‌خواست انگشت‌هام رو لابه‌لای موهاش بفرستم و باعشق مرتبشون کنم.
صدای کلافه‌اش اومد:
- چیزی می‌خواستی عاطی!؟
همیشه همین‌جوری صدام می‌کرد، اما من عاشق این بودم که اسمش رو کامل صدا کنم. به سینی اشاره کردم.
- شام آوردم برات.
دست جلو میاره که سینی رو بگیره، خودم و عقب می‌کشم.
- نمی‌خوای دعوتم کنی!؟
چشم‌هاش رو ریز می کنه.
- کسی خونه نیست.
- می‌دونم!
- فردا بیا مامان هست.
جلوتر میرم و با سینی کمی بهش فشار میارم تا از جلوی در کنار بره، اونم مجبوری کنار می‌کشه. وارد خونه که می‌شدی یه هال کوچیک بود، کمی جلوتر سالن و آشپزخونه دیده می‌شد. به سمت میز میرم و سینی رو روی میز می‌ذارم. کمر راست می‌کنم. رو مبل جلوی میز می‌شینه و سینی رو جلوش می‌کشه و بی‌حرف شروع می‌کنه به خوردن.
- یه تعارفم بکنی بد نیست ها!
- مگه نخوردی؟
با شیطنت میگم:
- خوردم اما این غذا فرق داره.
قاشق رو تو بشقاب رها می‌کنه و سرش رو بالا می‌گیره. بهم خیره میشه، چشم‌هاش عین شیشه است؛ هیچی توش نمی‌بینم! با اخم میگه:
- منظورت از کارات چیه!؟
بی‌تفاوت خودم رو روی مبل کنارش رها می‌کنم.
- منظورت کدوم کارامه علیرضا؟
سرش رو تکون میده و با کلافگی میگه:
- خوب می‌دونی منظورم چیه، عاطی تو مغز فندقی‌ات یک چیزی هست!
- چی هست!؟
نفسش رو بیرون فوت می کنه.
- برو عاطی.
خودم رو جلوتر می‌کشم تا بهتر ببینمش.
- علیرضا من درسم تموم شده.
ابروهاش بالا می‌پره و من ادامه میدم:
- شنیدی حاج بابا چی گفت!
هنوز منتظر بود ادامه بدم. قلبم تندتند میزد. چه‌طور بهش بگم بابا جان کی میای خواستگاریم! پوف "
- مامان؟
از خیالات گذشته بیرون پرت میشم. گنگ به پسرم نگاه می‌کنم که جلوی ورودی آشپزخونه ایستاده و چشم‌هاش رو با مشت کوچیکش می‌ماله:
- ساعت چنده مامانی؟
ساعت رو نگاه می‌کنم، با دیدن عقربه کوچیک که روی هشت ایست کرده بود سراسیمه بلند میشم:
- وای علی برو زهرا رو بیدار کن دیر شد!
زود آماده شدم و بچه‌ها رو هم آماده کردم. وقت برای خوردن صبحانه نبود، سریع دو لقمه آماده کردم و از خونه خارج شدیم. خونه ما تو منطقه یازده بود. تو کل مسیر رسیدن به مهد و پیش‌دبستانی باذوق باهم حرف می‌زدن اما من فکرم فقط پی آدمی بود که به قصد ویرون کردن زندگیم اومده بود. عادت داشتیم مسافت ده دقیقه‌ای رو پیاده بریم. امروز برای من خیلی فرق داشت، امروز ویرانگر زندگیم مثل گرگ روی زندگیم کمین کرده بود تا سر فرصت حمله کنه و تمام آمال و آرزوهام رو بدره. بغض تو گلوم هرلحظه بزرگ‌تر می‌شد و راه نفسم رو تنگ می‌کرد اما بودن بچه‌ها مانع شکستن‌اش می‌شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
بعد گذاشتن بچه‌ها، به خونه برگشتم. دست و دلم به کار خونه نمی‌رفت. میل عجیبی داشتم برم رو تخت و بخوابم. خسته بودم، خسته از فکر و خیال، خسته از 8 سال عذاب وجدان. چرا سحر فکر می‌کنه من تو این سال‌ها خوب و خوش زندگی کردم؟ منی که طعم دوست‌ داشته‌ شدن رو نچشیدم. چی برای یک زن سخت‌تر از اینه که شوهرش، هم‌بسترش، همراهش دوستش نداشته باشه. بی‌توجه به خونه که گرد‌گیری می‌خواست به سمت اتاق‌خوابم که درست کنار اتاق‌خواب بچه‌ها بود، رفتم. بدون عوض کردن لباس‌های بیرونم رو تخت دراز کشیدم. نگاهم دور تا دور اتاق می‌چرخه. اتاقی که تنها زینتش یک تخت دونفره، یک میز توالت کوچیک و یک کمد دیواری دو دره گوشه اتاق بود. لبخندی به تلخی یک قهوه اسپرسو رو لب‌های لرزونم می‌شینه. روبه‌روی تخت عکس عروسی من و علیرضاست. چه عروسی که عروسش لباس سفید بخت به تن نداشت.
به چشم‌های سیاه خمارش نگاه می‌کنم. چشم‌هایی که هیچ‌وقت توش عشقی ندیدم. تو دلم فریاد می‌زنم «چرا محکوم به عشقت شدم؟ چرا مجنون‌وار دوست دارم؟ چرا با این‌که می‌دونستم دوستم نداری باز خواستمت؟ لعنتی تو چی داری که من نمی‌تونم ازت بگذرم»... .
صدای هق‌هق گریه‌ام رو تو بالش‌ام خفه می‌کنم. چرا برگشتی سحر؟ چرا؟
انقدر گریه کردم که دیگه توانی برام نمونده. ساعت ده شده و من اصلا دلم نمی‌خواد بلند بشم. یه امروز به خودم مرخصی میدم. یه امروز رو دلم می‌خواد فکر کنم به گذشته‌ای که آینده نفرین شده رو برام ورق زد.
***
"اون روز نتونستم به علیرضا حرفی بزنم. خیلی دلم می‌خواست از علاقم بهش بگم اما یک شرم دخترونه مانع می‌شد. تمام زندگیم شده بود فکر کردن به علیرضا، حتی تمایلی به درس خوندنم نداشتم. اصلا ناراحت نبودم. من هدف مهم‌تری داشتم و اون هم رسیدن به علیرضا بود. امشب قرار بود عمو اینا خونه‌ی ما بیان، خوشحال بودم. بعد اون روز تا الان که دو هفته می‌گذره ندیدمش . دلم براش پر می‌زنه. تو اتاق کوچیکم که با رنگ شیری رنگ شده بود مشغول آماده شدن بودم. جلوی آینه دستی به تونیک بنفشم می‌کشم. شال یاسی‌ام رو مرتب می‌کنم. می‌دونم علیرضا از دخترهای که آرایش می‌کنن خوشش نمیاد، پس منم آرایش نکردم. خودم عاشق لوازم آرایشی بودم اما مهم نبود من از خودمم براش می‌گذرم؛ دیگه این‌ها مهم نیست.
صدای زنگ گوشیم باعث میشه نگاه از آیینه بگیرم. با دیدن اسم سحر لبخند می‌زنم. تنها دوستی بود که داشتم، از اول دبیرستان باهم بودیم. از عشقم خبر داشت و همیشه نصیحتم می کرد «هیچ‌وقت به آدمی که نمی‌دونی دوست داره دل نبند، اگه دل ببندی و اونم کسه دیگه‌ای رو انتخاب کنه خودت نابود میشی»
همیشه هم بهش می گفتم «تو عشق رو تجربه نکردی، اگه عاشق بودی این حرف‌ها رو نمی‌زدی»
دختر فوق‌العاده زیبایی بود، اون‌قدر زیبا که همیشه وقتی باهم بیرون می رفتیم نظر همه به اون جلب می‌شد. شاید این ماجرا باعث شده بود بترسم، از این‌که سحر رو به خونمون دعوت کنم، می‌ترسیدم. از این که علیرضا ببینتش می‌ترسیدم.
با شوق جواب دادم:
- الو سحری!
- سلام عاطفه جونی، خوبی دوستی؟
رو تخت یک نفرم که روتختی قرمزی داشت نشستم و باذوق گفتم:
- وای سحر امروز می‌بینمش... .
باخنده گفت:
- تو خُلی دختر، خوبه تو یک ساختمون هستید!
لبخندم جمع شد.
- آره هستیم.
آه می‌کشم و ادامه میدم:
- اما چه فایده اصلا نمی‌بینمش، سحر بعضی‌وقت‌ها فکر می‌کنم دلش نمی‌خواد ببینتم.
صدای اونم ناراحت بود:
- عاطفه جونم چرا بیخیال نمیشی؟! عزیزم تو داری خودت رو با یک عشق واهی نابود می‌کنی.
اشک تو چشم‌هام نشست.
- چرا سحر؟ چرا از من خوشش نمی‌یاد؟
- از بس بی‌سلیقه‌ست.
اشکم رو پس میزنم.
- ای کاش منم زیبا بودم... .
صداش بلند و حرصی میشه:
- بس کن عاطفه. آخه دختره خُل اگه قراره کسی تو رو به‌خاطر زیبایی بخواد همون بهتر نخواد والا... بعدشم کی گفته تو زیبا نیستی؟!
- خوبه هستی دوستی.
- می‌خوای بیام پیشت؟
هول شده گفتم:
- نه، نه!
انگار ناراحت شد:
- باشه!
با شرمندگی گفتم:
- سحری تو که می دونی مامانم خوشش نمیاد وگرنه من از خدام بود که بیای.
- مهم نیست... مواظب خودت باش.
تلفن رو قطع می‌کنم. دلم نمی‌خواست ناراحتش کنم اما بهتر بود سحر هیچ‌وقت خونه ما نیاد. با یاد این که امشب قراره ببینمش دوباره ذوق کردم و سریع از اتاقم بیرون رفتم. بی‌صبرانه منتظر اومدنش بودم.
با صدای زنگ خونه سریع به سمت در پرواز کردم. همه تو سالن که به در ورودی دید داشت نشسته بودیم. برام نگاه متعجب مامان، بابام و حتی خانوم جون مهم نبود؛ عشقم اومده بود. با باز کردن در تمام شوق و ذوقم فروکش کرد. عمو با لبخند گفت:
- سلام گل دختر.
نگاهم رو صورت خندون عمو و مهربون زن عمو چرخید. نبود! نیومده بود. آروم جواب دادم و کنار رفتم. وقتی داخل رفتن دوباره رو پله‌ها رو نگاه کردم. دلم گرفت، چرا نبود؟
در رو بستم. صدای شادشون تو خونه پیچیده بود اما تو قلب کوچیک من غم عالم نشسته بود. کنار عمو نشستم، دستش رو دور شونم انداخت:
- خوبی عمو جون؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
بدون این‌که سر بلند کنم آروم گفتم:
- خوبم.
خانوم جون با تعجب گفت:
- وا مادر تو چرا دمغ شدی؟
مامانم ادامه حرف رو گرفت:
- تو که از صبح خنده‌ات جمع نمی‌شد!
بغضم رو قورت دادم و با لبخند تصنعی سر بلند کردم.
- من خوبم.
- چی کارش دارید دختر من رو!
عمو با لبخند گفت و بعد دست نوازش رو سرم کشید، با سوال آقا‌جون نفسم نکشیدم تا جواب عمو رو بشنوم.
- پس علیرضا کجاست؟
زن عمو با ناراحتی عمو رو نگاه کرد، دلم لرزید نکنه اتفاقی افتاده.
- راستش آقا جون با بچه‌های دانشگاه رفته اردو.
آقا‌جون سعی می‌کرد عصبانیتش رو پنهون کنه.
- این پسر خود سر شده باید سرش رو بند کنی.
- چی بگم.
بابا برای خاتمه دادن به بحث عمو و آقا‌جون گفت:
- کارش چی‌ شد؟
زن عمو با ناراحتی گفت:
- نشد!
خانوم‌جون مهربون لبخندی زد.
- عیب نداره مادر جوونه، کار پیدا میشه.
آقاجون گفت:
- چرا خودش کاری جور نمی‌کنه؟
- چی کار کنه آقاجون؟
آقاجون با صلابت همیشگی‌اش گفت:
- این پسر دیگه بیست و چهار سالش شده، امسال دیگه مدرکش رو می‌گیره. اون مغازه که همین‌جوری بی‌فایده افتاده، این پسرم که عکاسی خونده. خب بره راهش بندازه.
- به همین سادگی نیست که آقا جون، جواز می‌خواد.
آقاجون با اطمینان گفت:
- بهتره بیفته دنبال کارش، دلم می‌خواد عروسی این دو تا رو ببینم.
بعد به من اشاره کرد، تو دلم چراغونی شد. بابا لبخند می‌زد و مامانم معلوم بود موافقه. خانوم جونم که آرزوش بود، عمو با مهربونی نگاهم کرد:
- حتما... منم دلم می‌خواد عاطفه زود عروسم بشه.
با حرف عمو از خجالت سرخ شدم اما نگاه زن عمو ناراحت بود، با غصه نگاهم می‌کرد.سرم رو پایین انداختم. این قدر از این خبر خوش‌حال بودم که دلم نمی‌خواست به چیزی فکر کنم. وقتی آقاجون حرفی می‌زد باید عملی می‌شد و حالا ازدواج من و علیرضا رو خواسته بود.دلم غنچ می‌زد برای خانوم خونه علیرضا شدن اما ای کاش از آینده خبر داشتم اون‌وقت حتما این قلب بی‌قرار رو خفه می‌کردم تا به مردی که قلبش بی‌عشق من بود فکرم نمی‌کرد چه برسه تپیدن!"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
***
با صدای تلفن از خواب پریدم، ساعت دوازده شده بود. سریع بلند شدم. هنوز لباس‌‌های بیرون تنم بود، باید تا نیم ساعت دیگه دنبال بچه‌ها می‌رفتم. به سمت تلفن رفتم تا اومدم بردارم قطع شد، شماره ناشناس بود. حتما اشتباه تماس گرفته بود.
مانتو و شالم رو مرتب می‌کنم، با برداشتن کیفم و کلید از خونه بیرون میرم.
با دیدن بچه‌ها که به سمتم پا تند کرده بودن لبخندی زدم. زهرا زودتر خودش رو بغلم انداخت، بـوسه‌ای روی گونه قرمز شده‌اش زدم:
- سلام دخترکم.
با ناز موهاش رو پشت گوشش زد:
- سلام مامانی جونم.
زمین گذاشتمش و گونه علی رو بوسیدم:
- سلام پسرم.
علی: سلام.
برای نهار سه تا ساندویچ خریدم، بچه‌ها کلی ذوق کرده بودن. عاشق فست‌ فود بودن اما من به‌خاطر علیرضا که متنفر بود هیچ‌وقت درست نمی‌کردم. حتی نمی‌خریدم. اما امروز دلم می‌خواست فقط دل بچه‌ها رو شاد کنم. تا رسیدن خونه بدون عوض کردن لباس سریع به آشپزخونه رفتن و شروع کردن به خوردن. خندم گرفته بود، وقتی خوشحالی‌شون رو از خوردن می‌دیدم از خودم بدم می‌اومد که همه زندگیم شده بود خواسته‌های علیرضا. من حتی به‌خاطر اون، لـذت خوردن ساندویچ‌ رو هم از بچه‌هام دریغ کرده بودم. با لبخند نگاهشون می‌کردم که با دهن پر لبخند می‌زدن. به اتاق خواب رفتم تا لباس‌هام رو عوض کنم.
تو کیفم رو خالی کردم تا تو کمد بزارم، با دیدن صفحه روشن گوشیم خوشحال شدم. حتما علیسان بود. وارد تلگرام شدم اما یه شخص ناشناس برام پیام داده بود. چندتا عکس بود وقتی عکس‌ها رو باز کردم، انگار دنیا رو سرم خراب شد. بی‌رمق روی تخت نشستم و چشم‌های اشکیم رو با درد به عکس‌ها دوختم.
چرا تموم نمی‌شد؟ چرا این کابوس حضورش رهام نمی‌کرد؟ با درد و غم نگاه می‌کردم که پیام اومد، با هر کلمه‌اش مرگ رو پیش چشم‌هام می‌دیدم.
《سلام عاطی جونم... عکس‌ها رو دیدی؟ خوشت اومد؟ وای ببخشید اصلا یادم نبود که شاید با دیدنشون قلب عاشقت بشکنه. خیلی دلم می‌خواد این عکس‌ها رو برای علیرضا بفرستم. شاید وقتی چهره اصلی زنه دروغگوش رو ببینه تصمیم جدیدی برای زندگیش بگیره.》
با دستهای لرزونم تایپ کردم《چی می‌خوای؟》
چند دقیقه طول کشید تا جواب بده یک فایل صوتی بود. صدای خودش بود، صدای که پر از خشم و انتقام بود!
《هه! چی می‌خوام؟ یعنی نمی‌دونی! من زندگیم رو می‌خوام، زندگی که تو هشت سال پیش از من گرفتی. پسش بده عاطفه، این زندگی حق تو نیست》
قلبم فشرده شد، اشک‌هام بی‌وقفه رو صورتم می‌ریختن.
《من بچه دارم سحر، تو رو خدا برو. به‌خاطر بچه‌هام دست از سر زندگیم بردار》
این دفعه متن فرستاد.
《این زندگی، داشتن این بچه‌ها ،حتی علیرضا حق من بود که تو بی‌رحمانه گرفتی. پس می‌بینی بچه‌هاتم حق منن》
نه من دیگه طاقت این یکی رو نداشتم. کل بدنم از خشم می‌لرزید.
《چی خیال کردی با خودت، اصلا بیا بگو، فکر کردی بعد هشت سال هنوز بهت فکر می‌کنه! احمق اگه بهت فکر می‌کرد هیچ‌وقت از من بچه دار نمی‌شد》
منتظر جوابش نشدم و اینترنتم رو خاموش کردم. چند تا نفس بلند کشیدم تا آروم بشم. به خودم لعنت فرستادم که اون‌طور جوابش رو دادم، اگه واقعیت رو بهش می‌گفت من چیکار می‌کردم. خودم بهتر می‌دونستم که هنوز مرد من قلبش برای اون می‌تپه. چقدر درد داره فقط جسم مرد زندگیت رو داشته باشی و قلبش ماله دیگری باشه، چقدر سخته برای یک زن که هیچ‌وقت از مردش «دوست دارم» نشنوه. چرا فکر می‌کردم فقط داشتنش بسه؟ ای خدا چرا گذشته برنمی‌گرده. آخ که الان چقدر دوست داشتم همون عاطفه هجده ساله بودم.
صدای علی باعث شد سرم رو بلند کنم و صورتم پاک کنم. جلوی در اتاق ایستاده بود و نگران نگاهم می‌کرد. بینیم رو بالا کشیدم:
- کار داشتی پسرم؟
صداش ناراحت بود:
- گریه کردی مامان؟
با زور لبخند زدم :
- دلم برای دایی تنگ شده.
با تموم شدن حرفم یک قطره اشک روی صورتم چکید. رو تخت کنارم نشست و با دست‌های کوچیکش اشکم رو پاک کرد:
- منم دلم تنگ شده مامانی، گریه نکن زنگ می‌زنم دایی بیاد.
بی‌طاقت به آغوشم کشیدمش. پسر کوچولوی من که شباهت زیادی به پدرش داشت، همون چشم‌های سیاه، همون چهره گندم‌گون و خواستنی. آخ پسرکم ای کاش می‌دونستی منه محبت ندیده با وجود محبت تو، مرد کوچیک من، دلم آروم می‌گیره.
"پسر داشتن حس شیرینیه که من تجربش کردم و بارها خدا رو به‌خاطرش شکر کردم. دنیای معصوم و کودکانه‌اش به من که یک زن هستم حس آرامش میده.
وقتی از مرد زندگیم ناامید میشم به یک گوشه پناه می‌برم. یه مرد کوچولو میاد پیشم که نه شوهرمه، نه پدرم، نه برادرم. اون تنها عشق زندگیه منه که با دست‌های کوچولو و مردونش موهام رو نوازش می‌کنه. برای این که غصه‌هام رو فراموش کنم با صدای قشنگش توی گوشم فریاد می‌زنه «مامان عاشقتم» و من با تمام پوست و گوشت و خونم عشق رو احساس می‌کنم".
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین