- Feb
- 156
- 1,279
- مدالها
- 3
موهای بلند دختر کوچولوم رو نوازش میکنم، چهره دخترکم کمی شبیه منه اما امیدوارم بختش مثل مادرش نباشه. بغضم رو قورت میدم و لبخند تلخی میزنم. پتو رو روش میکشم و از اتاق بیرون میرم. علی توی سالن کوچیک جلوی تلویزیون رو مبل نشسته بود و برنامه کودک نگاه میکرد. چهقدر آغـوش مرد کوچکم من رو آرومم کرده بود. ساعت سه بود. امروزم مثل تمام این هشت سال برای نهار خونه نیومد. مشغول جمع کردن آشپزخانه شدم و برای شامم غذا درست کردم. بعد تموم شدن کارم سریع یه دوش گرفتم. یه پیراهن صورتی بلند پوشیدم. جلوی آیینه موهای بلندم رو شونه کردم. به آرایش چهرهام نگاه کردم. هر روز برای اومدنش آماده میشدم اما هر بار بیاعتنا از کنارم میگذشت. امروزم مثل تمام این هشت سال بود، اما من انگار به این روال زندگی عادت کرده بودم. شونه رو کنار گذاشتم اما نگاه از آیینه نگرفتم. دلم میخواست مثل بچگیام با لبخند به آیینه بگم «آینه جونم خوشگلترین دختر کیه؟ »
بعد صدام رو عوض کنم و جای آینه بگم «عاطفه» !
قطره اشکی از گوشه چشمم میچکه. به زن 26 ساله تو آیینه لبخند میزنم. گاهی بد هـوس دوران کودکیام رو میکنم.
"گاهی دلت از سن و سالت میگیرد،
میخواهی کودک باشی، کودکی که به هر بهانهای به آغـوش غمخواری پناه میبرد و آسوده اشک میریزد.
بزرگ که باشی باید بغضهای زیادی را بیصدا دفن کنی"
عطر محبوبم رو به گردنم و مچ دستم میزنم. مثل تمام زنها آماده استقبال از شوهرمم. اما من یک فرقی با تمام زنها دارم! هیچوقت شوهرم موقع استقبال با لبخند نگاهم نکرد. به خودم تشر میزنم «بسه عاطفه، تمومش کن دختر! چهطور تو این سالها بهش فکر نمیکردی الان چرا برات مهم شده!؟ »
چای دم میکنم، علی رو مبل چرت میزنه، به سمتش میرم. دست رو شونش میذارم. با چشمهای خواب آلودش نگاهم میکنه، آروم میگم:
- پاشو مامانی برو اتاقت.
- بابایی نیومد؟
به ساعت نگاه ميکنم.
- نه مامان، الان ساعت نزدیک پنجه عزیزم برو بخواب بابا اومد بیدارت میکنم.
باشه آرومی میگه و به اتاقش میره، جای علی میشینم. دلم بد هوس مامانم رو کرده بود. تلفن بیسیم رو بر میدارم و شماره میگیرم. بعد فوت آقاجون، خانومجون کلی مریض شد. مامان و زنعمو هم بهخاطر خانومجون زیاد جای نمیرفتن. با دومین بوق صدای مهربون مامان تو گوشی پیچید:
- الو؟
- سلام مامان.
- سلام عاطفه مامان، خوبی گلم؟
همیشه موقع صحبت با مامان بهخاطر لحن مهربون و دوستداشتنیاش لبخند رو لبهام میشست.
- خوبم مامان، تو خوبی، بابا خوبه؟ از علیسان چه خبر؟
آهی میکشه.
- همه خوبیم چی بگم از دست این پسر.
- مگه چی شده؟
صدای مامان کلافه بود و خوب میدونستم علیسان دوباره خلاف نظر مامان حرف زده.
- دیشب زنگ زده بهش میگم بسه دیگه برگرد اگه به پرفسور شدنه که دیگه تو انیشتین شدی، پررو میخنده و میگه «نه هنوز داداش کوچیکشم».
باصدای بلند خندیدم، از دست این پسر هنوز بزرگ نشده. صدای حرصی مامان میاد:
- ببین چه خوشش اومده.
با همون خنده میگم:
- وای... وای مامان خیلی باحال گفتی آخه.
با حرفم مامانم میخنده. همیشه کلکل مامان و علیسان باعث خندهام میشد، حالا هم که تو اوج غم بودم و به خندیدن احتیاج شدید داشتم، صدای مامانم لحظهای من رو از واقعیت سیاه زندگیم دور میکرد.
- زن عمو و عمو چطورن؟
- خوبن دخترم، اتفاقا دیشب همه جمع بودیم جای شما خالی بود. علی و زهرا چطورن؟
- خوبن خدا رو شکر، خوابیدن.
چند دقیقه با مامان حرف زدم و قطع کردم. صدای باز شدن در اومد، بلند شدم و به سمتش برگشتم. در ورودی درست روبهروی سالن بود. کفشهاش رو درآورد و روفرشی پوشید. سرش رو بلند کرد، نگاه شیشهایش به من افتاد. هیچ عکسالعملی نشون ندادم. عجیب دلم امروز سرکش بودن میخواست. بدون گرفتن نگاه به سمتم اومد، قد بلندی نداشت من 169 و علیرضا 176 سانت بود. هیکل مردونهای داشت، اهل باشگاه رفتن نبود. همیشه شلوار پارچهای و بلیز آستین بلند میپوشید، ساده اما شیک میگشت. دکمه اول لباسش رو باز کرد و روبهروم ایستاد. همونطور آستین لباس تازدش رو باز میکرد گفت:
- بچهها نیستن، خوابیدن؟
لبم کج میشه، همیشه همین بود فقط حال بچهها رو میپرسید. یاد ندارم روزی که فقط حال خودم رو پرسیده باشه.
بعد صدام رو عوض کنم و جای آینه بگم «عاطفه» !
قطره اشکی از گوشه چشمم میچکه. به زن 26 ساله تو آیینه لبخند میزنم. گاهی بد هـوس دوران کودکیام رو میکنم.
"گاهی دلت از سن و سالت میگیرد،
میخواهی کودک باشی، کودکی که به هر بهانهای به آغـوش غمخواری پناه میبرد و آسوده اشک میریزد.
بزرگ که باشی باید بغضهای زیادی را بیصدا دفن کنی"
عطر محبوبم رو به گردنم و مچ دستم میزنم. مثل تمام زنها آماده استقبال از شوهرمم. اما من یک فرقی با تمام زنها دارم! هیچوقت شوهرم موقع استقبال با لبخند نگاهم نکرد. به خودم تشر میزنم «بسه عاطفه، تمومش کن دختر! چهطور تو این سالها بهش فکر نمیکردی الان چرا برات مهم شده!؟ »
چای دم میکنم، علی رو مبل چرت میزنه، به سمتش میرم. دست رو شونش میذارم. با چشمهای خواب آلودش نگاهم میکنه، آروم میگم:
- پاشو مامانی برو اتاقت.
- بابایی نیومد؟
به ساعت نگاه ميکنم.
- نه مامان، الان ساعت نزدیک پنجه عزیزم برو بخواب بابا اومد بیدارت میکنم.
باشه آرومی میگه و به اتاقش میره، جای علی میشینم. دلم بد هوس مامانم رو کرده بود. تلفن بیسیم رو بر میدارم و شماره میگیرم. بعد فوت آقاجون، خانومجون کلی مریض شد. مامان و زنعمو هم بهخاطر خانومجون زیاد جای نمیرفتن. با دومین بوق صدای مهربون مامان تو گوشی پیچید:
- الو؟
- سلام مامان.
- سلام عاطفه مامان، خوبی گلم؟
همیشه موقع صحبت با مامان بهخاطر لحن مهربون و دوستداشتنیاش لبخند رو لبهام میشست.
- خوبم مامان، تو خوبی، بابا خوبه؟ از علیسان چه خبر؟
آهی میکشه.
- همه خوبیم چی بگم از دست این پسر.
- مگه چی شده؟
صدای مامان کلافه بود و خوب میدونستم علیسان دوباره خلاف نظر مامان حرف زده.
- دیشب زنگ زده بهش میگم بسه دیگه برگرد اگه به پرفسور شدنه که دیگه تو انیشتین شدی، پررو میخنده و میگه «نه هنوز داداش کوچیکشم».
باصدای بلند خندیدم، از دست این پسر هنوز بزرگ نشده. صدای حرصی مامان میاد:
- ببین چه خوشش اومده.
با همون خنده میگم:
- وای... وای مامان خیلی باحال گفتی آخه.
با حرفم مامانم میخنده. همیشه کلکل مامان و علیسان باعث خندهام میشد، حالا هم که تو اوج غم بودم و به خندیدن احتیاج شدید داشتم، صدای مامانم لحظهای من رو از واقعیت سیاه زندگیم دور میکرد.
- زن عمو و عمو چطورن؟
- خوبن دخترم، اتفاقا دیشب همه جمع بودیم جای شما خالی بود. علی و زهرا چطورن؟
- خوبن خدا رو شکر، خوابیدن.
چند دقیقه با مامان حرف زدم و قطع کردم. صدای باز شدن در اومد، بلند شدم و به سمتش برگشتم. در ورودی درست روبهروی سالن بود. کفشهاش رو درآورد و روفرشی پوشید. سرش رو بلند کرد، نگاه شیشهایش به من افتاد. هیچ عکسالعملی نشون ندادم. عجیب دلم امروز سرکش بودن میخواست. بدون گرفتن نگاه به سمتم اومد، قد بلندی نداشت من 169 و علیرضا 176 سانت بود. هیکل مردونهای داشت، اهل باشگاه رفتن نبود. همیشه شلوار پارچهای و بلیز آستین بلند میپوشید، ساده اما شیک میگشت. دکمه اول لباسش رو باز کرد و روبهروم ایستاد. همونطور آستین لباس تازدش رو باز میکرد گفت:
- بچهها نیستن، خوابیدن؟
لبم کج میشه، همیشه همین بود فقط حال بچهها رو میپرسید. یاد ندارم روزی که فقط حال خودم رو پرسیده باشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: