جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان خراش دل اثر آرزو فیضی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آرامش با نام رمان خراش دل اثر آرزو فیضی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,001 بازدید, 145 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان خراش دل اثر آرزو فیضی
نویسنده موضوع آرامش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرامش
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
***
"دو روز می‌شد که از خونه بیرون نرفتم. دو روز می شد که با بابا حرف نزده بودم! نه این که قهر باشم، خجالت می‌کشیدم. از پدری خجالت می‌کشیدم که جلوش دخترش رو پس زده بودن، از پدری خجالت می‌کشیدم که تو این دو روز موهاش سفید شده بود، خجالت می‌کشیدم چون با این همه کوچیک شدن دل زبون نفهمم باز بی‌تابش بود. نمی‌دونم این چه‌جور عشقیه تو دلم که با هر پس‌زدن باز عقب نمی‌شینه و خواستنش رو فریاد می‌زنه.کار هر روزم نشستن پشت پنجره‌ست تا شاید وقتی میاد ببینمش. چرا من رو نمی‌خواست؟
به خدا که تو دنیا هیچ‌ک.س مثل من عاشقش نبود. منی که با این همه خورد شدن باز هم بی‌تابشم. علیسان دیشب تماس گرفت و گفت امروز می‌رسه. خوشحالم برادرم، سنگ صبورم داره برمی‌گرده. برادری که از همون اول از قلب خواهرش خبر داشت. با این که همیشه می‌گفت:«خواهری تو حیفی، به خدا علیرضا لیاقت این عشق خالص رو نداره»
می‌دونستم برادرم اون قدر فهمیده و عاقل هست که حرف‌هاش همه حقیقت و منطقیه اما وقتی عاشق باشی دیگه برات بدی‌های عشقت مهم نیست.
فردا اول محرمه، هر سال سیزده روز اول محرم رو تو مسجد محل نذری می‌دیم. بهترین دوران زندگیم تو محرم بود. ماهی که توش هر سال از خدا و امام‌حسین فقط علیرضا رو می‌خواستم. ساعت هفت شب بابا و مامان آماده شدن و به فرودگاه رفتن اما من اجازه بیرون رفتن نداشتم، انگار جای علیرضا من رو تنبیه می‌کردن.
ساعت ده شب شده بود و هنوز مامان‌ اینا نیومده بودن. تو حیاط خانوم‌جون و آقاجون با کمک عمو و زن‌عمو دیگ‌های نذری رو آماده می‌کردن. هر سال این موقع منم کمک‌شون می‌کردم. آهی می‌کشم و از پنجره فاصله می‌گیرم. دلم برای سحر و حرف‌زدن باهاش تنگ شده بود، اما دلم نمی‌خواست زنگ بزنم؛ حوصله نصیحت شنیدن نداشتم. بدون خوردن شام روی تختم دراز کشیدم و با یادش خوابم برد.
با خارش بینیم چشم باز کردم و علیسان رو با خنده بالا سرم دیدم، یه جیغ کشیدم و به آغوشش پریدم. با صدای بلند می‌خندید اما من با صدای بلند گریه می‌کردم. اصلا دوست نداشتم فاصله بگیرم اما علیسان با زور من رو از خودش جدا کرد. لبخندش کم‌رنگ شد و با دست‌هاش اشکم رو پاک کرد.
- نبودم لوس شدی‌ها!
با انگشتش یک ضربه به نوک بینیم می‌زنه، ناله می‌کنم:
- علیسان.
سر تکون میده:
- چیه؟
وسط گریه، خندم می‌گیره:
- درد، هنوز نمی‌تونی جان بگی!
به سمت در رفت و با خنده گفت:
- آدم فقط به یک نفر جون میگه.
موقع خارج شدن برگشت و با یک چشمک گفت:
- اونم فقط به عشقم میگم.
بالشم رو برداشتم به سمتش پرت کردم، سریع در رو بست بالش به در بسته خورد. با لبخندی که از چهره‌ام پاک نمی‌شد رو تختم نشستم. خوش‌حال بودم علیسان برگشته، برادر دوست‌داشتنی من برگشته بود.
روزها با بودن علیسان عالی نه، ولی خوب بود. حداقل نبود علیرضا رو کمتر احساس می‌کردم. بابا اجازه داده بود تو مسجد کمک کنم. فراموش نمی‌کنم شب عاشورا که بعد یازده روز علیرضا رو تو حیاط مسجد دیدم، نگاهش غمگین بود و کمی لاغر شده بود. نمی‌تونستم به سمتش برم، مخصوصاً با وجود بابا که همش کارهای من رو زیر نظر داشت. همون‌جا گوشه حیاط بزرگ مسجد پشت ستون نشستم. من می‌دیدمش اما اون به‌خاطر ستون دیدی به من نداشت. نگاهش می‌کردم و اشک می‌ریختم. تو دلم فقط ناله می‌کردم«خدایا کمکم کن، خدا من دوستش دارم اما چرا اون دوستم نداره!؟ خدایا اگه قراره بهش نرسم پس نفسم رو بگیر، بودن بدون علیرضا برای من مرگِ»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
محرم با تمام غم و عزاش سپری شد. با تمام اخم بابا، نگاه شرمنده عمو، نگاه غمگین علیرضا، دل‌شکسته‌ی من تموم شد.
علیسان تا دو ماه می‌تونست بمونه و این بهترین خبر برای من بود. مخصوصا با اخلاق شوخش، علیرضا رو به جمع دو نفرمون می‌آورد. بودن علیرضا کافی بود، دیگه چه اهمیتی داشت اخمش و مخاطب قرار ندادن من! چقدر عاشق و احمق بودم. چقدر بچه‌گانه فکر می‌کردم که فقط عشق من کافیه، فقط رسیدن من بهش مهمه!
آخرهای ماه صفر بود که بابا خونه اومد. نگاهش ناراحت بود، حتی دلیلش رو به مامانم نگفت؛ فقط گفت آماده باشیم عمو اینا و آقاجون می‌خوان خونمون بیان. دل تو دلم نبود، دلیل این اومدن و ناراحتی بابا حتما مربوط به من و علیرضا بود.
حتی شوخی‌های علیسانم نتونست حالم رو بهتر کنه. با صدای در، بابا به من اشاره کرد تا در رو باز کنم. با دست‌های لرزونم در رو باز کردم. خانوم‌جون و آقاجون با لبخند وارد شدن و سرم رو بوسیدن، بعد عمو و زن‌عمو وارد شدن. با دیدن صورت شادشون دل‌شورم کمی بهتر شد.
باورم نمی‌شد اینی که جلوم ایستاده علیرضاست! ضربان قلبم با دیدنش شدید شد، با یه دسته گل جلوم ایستاده بود. لبخند نداشت، برعکس چهرش به‌شدت عصبی بود. دست جلو بردم تا گل رو بگیرم، اما اون گل را با شدت تو سینم کوبید. بغض تو گلوم نشست اصلا انتظار همچین برخوردی رو نداشتم. آب‌دهنم رو قورت دادم تا این بغض پایین بره. بدون توجه به من سمت سالن رفت. نفس بلندی کشیدم و در رو بستم. با لبخند تصنعی کنار مامان نشستم. عمو و بابا کنار هم نشسته بودن دل‌خوری تو چهره بابا کاملا مشخص بود. آقاجون تنها روی مبل تک نفره نشسته بود و علیرضا کنار علیسان نشست. زن‌عمو ناراحت کنار عزیز نشسته بود. همه یه‌جورهایی ناراحت بودن، آقاجون با صدای جدی و محکمی شروع به حرف‌زدن کرد:
- امشب خوش‌حالم که دوباره همه دور هم جمع شدیم.
لبخند پرمعنای به من زد و ادامه داد:
- بلاخره قراره به آرزوم برسم.
صدای معترض بابا میاد:
- اما بابا من مخالفم.
آقاجون اخم می‌کنه:
- چرا؟
- چرا باید دخترم رو به این پسر بدم !؟علیرضا خودش گفت به عاطفه به دختر یکی‌یکدونه من علاقه‌ای نداره، درست نیست بدون علاقه الان اومده برای خواستگاری... .
با حرف بابا، لبم رو گزیدم. آقاجون نگاهی به علیرضا کرد. مشت شدن دست‌هاش، بستن چشم‌هاش رو دیدم و من خوب می‌فهمیدم از تمام حرکاتش نخواستن من فریاد می‌کشه اما نمی‌خواستم بشنوم. صداش آروم و عصبی بود:
- امشب با خواست خودم اومدم عمو.
- اما... .
آقا جون نذاشت ادامه بده و سریع گفت:
- بسه محمد، داره میگه خواست خودشه تمومش کن.
- از بابت اون شب من شرمندتم داداش اما واقعا امشب به خواست خوده پسرم این جاییم. دخترت رو تخم چشم‌های ما جا داره. کی از عاطفه که از بچگی کنار خودمون قد کشیده و بزرگ شده بهتر... .
بابا نفسش رو فوت می‌کنه:
- چی بگم، آقاجون بزرگ‌تره و بهتر از همه ما خیرخواه بچه‌هاست، من فقط نمی‌خوام دخترم ضربه‌ای بخوره همین.
خنده آقاجون عمیق میشه و با شادی میگه:
- زنده باشی بابا، من از پسرم علیرضا مطمئنم، وقتی حرف بزنه اون‌قدر مرد هست که رو حرفش بمونه. پس عروس این شیرینی کو دهن شیرین کنیم تا بعد صفر بیایم برای تعیین روز عقد.
مامان با لبخند بلند شد و شیرینی چرخوند. بابا، عمو و آقاجون با هم حرف می‌زدن و با لبخند شیرینی می‌خوردن. زن‌عمو و خانوم جون با یک مبارک باشه شیرینی برداشتن و خوردن اما علیرضا و علیسان شیرینی رو رد کردن. تو نگاه علیسان دلخوری فریاد می‌زد. بلند شد و اومد کنارم روی مبل دو نفره نشست.
- عاطفه به‌هم بزن.
با تعجب نگاهش کردم، غمگین نگاهم کرد:
- خواهری ببین چه‌قدر ناراحته، به خدا ولش کنی همین‌جا میزنه زیر گریه.
به علیرضا نگاه کردم، نگاهش به فرش بود و دست‌هاش رو مشت کرده به زانوهاش فشار می‌داد.
- می‌دونم دوستش داری اما عزیزم اون دوست... .
به تندی گفتم:
- بسه علیسان تمومش کن.
آه عمیقی کشید:
- نکن به خدا آخر و عاقبت این عشق خودخواهانت فقط به ضرر خودته. تو خواهرمی اما علیرضا عین برادر برام، خواهر من نکن این پسر برای خودش هدف داره و تو توی هدف‌هاش نیستی بفهم...!
می‌دونستم حرف‌هاش حقیقته، اما بودن کنار علیرضا تنها آرزوی من بود. می‌تونستم عاشقش کنم. من هیچی از دخترهای دیگه کم نداشتم. لبخند رو لبم نشست با اطمینان گفتم:
- عاشقم میشه. بزار زنش بشم اون وقت می‌بینی چطور عاشقم میشه.
عصبی و دلخور گفت:
- خودخواهی... خودخواه.
خیره به علیرضا بودم. تو ذهنم به شبی فکر می‌کردم که زن علیرضا می‌شم. از بی‌حیای خودم لب می‌گزم. اما یه حس قوی زیر پوستم قلقکم میده که باعث میشه خون زیر پوستم بیاد و قرمز بشم. فقط یه قدم برای رسیدن به آرزوم فاصله داشتم. اما ای کاش اون شب هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افتاد. یادمه خانوم‌جون همیشه می‌گفت«پیشونی، من و کجا می‌شونی»
اما من آدمی بودم که در مقابل تقدیرم ایستادم و نتیجش برام سیاه و دردناک تموم شد."
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
***
با احساس گرما از خواب بیدار میشم. پتو رو کنار می‌زنم. تمام دیشب رو به یاد میارم. اشک دوباره به چشم‌هام هجوم میاره. خستم از این همه اشک و آه. بلند میشم و با دست‌های لرزونم لباس‌ها رو از روی زمین جمع می‌کنم. به تنها حموم خونه که تو اتاق من و علیرضا بود پناه می‌برم. زیر آب تمام دردهام رو فریاد می‌زنم. می‌دونم این ساعت خونه نیست و بچه‌ها هم وقتی سراغم نیومدن یعنی خودش بردتشون. چند دقیقه زیر دوش با گریه خودم رو می‌شورم و بیرون میام. دیگه رمقی برام نمونده. با به یادآوردن گذشته انگار تلنگری بهم خورد که حالا بی‌حسم. یه وقت‌هایی میاد که گذشته برات میشه حسرت! حسرت کارها و فکرهای اشتباهی که حالا تو رو به نابودی کشیده اما چاره‌ای جز تحمل نداری چون تمام پل‌های پشت سرت رو شکستی و از غرور خیلی‌ها عبور کردی. با تن خیس، لباس می‌پوشم. حتی موهای نم دارم رو هم خشک نمی‌کنم، هیچ عطری به تنم نمی‌زنم. یه وقت‌هایی هست که دوست داری فرار کنی و حالا من به اون نقطه از زندگیم رسیدم. با تکرار اون شب خوب می‌فهمم که اون عشق قدیمی فراموش نشدنیه.
از اتاق بیرون میرم. ساعت یازده شده و من هیچ توانی برای خوردن صبحانه یا درست کردن نهار ندارم. روبه‌روی تلویزیون می‌شینم و به صفحه‌ی خاموشش نگاه می‌کنم. یه عشق اشتباه می‌تونه نابودت کنه. به حلقه‌ام نگاه می‌کنم و یادم میاد با چه افتضاحی روز عقدم دستم کرد. اون روز با تمام خورد شدنم پیش همه باز به این عشق ایمان داشتم. به قلب عاشقم ایمان داشتم که می‌تونه عاشقش کنه اما حالا بعد گذشت این سال‌ها به افکار بچه‌گانم می‌خندم. عشقم به علیرضا ذره‌ای کم نشده، عشقی که من بهش دارم یک عشق زودگذر نبود که اگه بود همون سال اول و با اون همه دعوا و کتکی که ازش خوردم رهاش می‌کردم. اما از این‌که علیرضا هنوز بعد هشت سال رو قسمش مونده برام عجیبه. اون زمان به خیال خودم طی گذشت زمان کاری که باهاش کردم رو فراموش می‌کنه اما رفتارهای سردش نشون میده هنوز رو قسمی که روز اول زندگیمون خورد ایستاد!
عشق علیرضا مثل یک خون تو تمام شاهرگ‌های حیاتی وجودم تزریق شده بود. آه بلندم با باز شدن در یکی شد. این موقع روز امکان نداره برگرده! سریع بلند میشم و به در سالن نگاه می‌کنم. بدون در آوردن کفشش به سمت اتاق میره، اون قدر عجله داره که من رو نمی‌بینه. باتعجب اسمش رو صدا می‌کنم! جلوی در اتاق می‌ایسته و نگاهش به من می‌افته. متعجبم از بودنش اما وقتی تعجبم به اوجش میرسه که به سمتم میاد و به آغوشم می‌کشه! ابروهام از این آغوش بالا می‌پره و دست‌هام خشک میشن. از تعجب زیاد حتی نمی‌تونم دست‌هام رو بالا بیارم! نفس کشیدن انگار یادم میره که این‌طور برای بلعیدن هوا دهن باز می‌کنم. صدای آروم و زمزمه گونش، مبهوتم می‌کنه، این علیرضا نیست!
- ببخش عاطی... ببخش... .
من این لحظه مبهوت آغوشی‌ام که برای اولین بار بدون این که من پیش قدم بشم نصیبم شده! اما کم‌کم ذهنم حرفش رو حلاجی می‌کنه. به بدنم حرکتی میدم و از آغوشش بیرون میام، نگاه گیج و متعجبم به چهره شرمنده‌اشه! این چهره، این نگاه گرفتن و چشم‌های سرخ، دلم گواهی بدی میده و کم‌کم تعجب جاش رو به سرخی صورتم میده اما این سرخی از شرم نیست بلکه عصبانیته؛ من خوب علیرضا رو می‌شناسم. این آدم امکان نداره به‌خاطر دیشب و گندی که با حرف‌های دیشبش زده این‌طور شرمنده باشه. یه قدم عقب میرم و با نفسی که سنگین شده لب می‌زنم:
- چی رو ببخشم؟
تو دلم ولوله به پا شده، این حال علیرضا؛ این چشم‌هایی که دوباره برق گذشته‌اش برگشته. این لب‌هایی که بعد هشت سال دوباره کش اومده، من رو می‌ترسونه! لب‌هام می‌لرزه و تن لرزونم رو با دست‌های یخ کردم بغـل می‌کنم. اما انگار من و حالم رو نمی‌بینه که روی مبل می‌شینه و بی‌توجه به حالم با صدایی که حالا شوق عجیبی داره حرف می‌زنه:
- پیداش کردم عاطی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
سخت نیست تا بفهمم منظورش کیه. نگاه حیرونم می‌چرخه و روی صورت بی‌قرارش متوقف میشه، ضربان قلبم کند میشه و منم روی مبل درست کنارش وا میرم. این مرد دست بردار نبود حتی الان و بعد گذشت سال‌ها. اون میگه پیدا کردم و من انگار خودم رو گم کردم.
- سعید پیداش کرد.
دلم می‌خواست بلند بشم و فریاد بزنم و بگم؛ دست بردار من بریدم، اون‌قدر از زندگیم خستم که دیگه توانی ندارم بشینم و حرف‌های تو رو بشنوم!
- می‌خوام ببینمش.
چشم می‌بندم و هزاران‌هزار بار مثل همیشه خودم رو نفرین می‌کنم، من چی‌کار کرده بودم! من با کارهای گذشتم و با اشتباهاتم حق اعتراض رو از خودم گرفته بودم اما همیشه تصور می‌کردم رابطه‌هامون و بچه‌ها می‌تونه از گذشته دورش کنه اما حالا! پس بلاخره کابوسم واقعی شد. صداش پر از هیجانه:
- وای عاطفه باورم نمیشه بعد هشت سال برگشته و من پیداش کردم.
دلم می‌‌خواد فریاد بزنم «بس کن مرد من، تو علیرضا هشت سال پیش نیستی تو الان زن و بچه داری»
اما باز سکوت می‌کنم، یاد حرف خانوم‌جون می‌افتم «هیچ وقت با سرنوشتت نجنگ دخترم، اگه به چیزی که سهمت نیست هم برسی، بدون یک روزی از دستش میدی»
تن خسته و شکستم رو با زور از روی مبل بلند می‌کنم، با کمری خمیده به سمت اتاق میرم. صدای قدم‌هاش رو پشت سرم می‌شنوم. روی تخت می‌شینم دلم می‌خواد بره و من تنها بمونم اما انگار هیچ‌وقت دنیا بر وقف مراد من نبود و نیست. میاد و درست کنارم می‌شینه. نفس بلندی می‌کشه و میگه:
- قول و قرارمون که هنوز یادته.
صدای بی‌قرارش انگار طناب داری میشه دور گردنم. یادم بود، مخصوصا منی که هر شب با خودم تکرارش می‌کردم. مگه میشه مردت روز اول زندگی قولی ازت گرفته باشه و تو یادت بره!
- من باید بدونم چرا این کار رو با من کرد؟ چرا رهام کرد و رفت و حالا چرا برگشته؟
گُر می‌گیرم و عصبی میشم از این سوال‌های مسخرش، اگه واقعا هدفش این سوال‌ها بود حالا بعد گذشت این سال‌ها چه فرقی می‌کنه چرا رفته؟ قلبم غوغا می‌کنه و برخلاف این چند سال صدا بلند می‌کنم:
- بسه... بسه خسته شدم، چرا نمی‌فهمی الان هشت سال پیش نیست! الان زن داری و بچه، الان تو اون پسر مجرد نیستی.
از کنارش بلند میشم و به سمت میز آرایش میرم رو به روی آیینه می‌ایستم و به زن عصبی نگاه می‌کنم، پس بلاخره خروش کردی. صدای اونم بلند میشه:
- برای من فرقی نکرده، من هنوز همون علیرضام، من هنوز همون آدمم و زندگی نتونسته عوضم کنه چرا فکر می‌کنی من عوض شدم؟
به زن از خود گذشته تو آیینه پوزخند می‌زنم. آروم میگم:
- یعنی هنوز همون حس گذشته رو به من داری؟
حرفم نه سوالی بود نه متعجب. دست بلند می‌کنم و گوشه چشم چروک شده زن ۲۶ ساله می‌کشم. دلم به حالش می‌سوزه، مگه تو ۲۶ سالگی‌ام آدم پیر میشه! چهره‌ی زیباش یادم میاد، هر چقدر من شکستم و شکسته شدم اون زیباتر و جون‌تر شده بود. با بغضی که تو گلوم سنگینی می‌کرد نفس بلندی کشیدم و به سمتش برگشتم.
- خستم علیرضا، هرکاری دوست داری انجام بده.
واقعا خسته بودم از همه این تنش‌ها و فکرها. بلند میشه و آروم به سمتم قدم برمی‌داره، نگاهم خیره‌ست به مردی که وقیحانه از قلب و خواستش حرف می‌زنه. روبه‌روم می‌ایسته و نگاهش عمیق چشم‌هام رو نگاه می‌کنه، می‌تونم حس کنم که تو ذهنش به چی فکر می‌کنه، پوزخند می‌زنم و این از چشمش دور نمی‌مونه. چشم باریک می‌کنه و با صدای بمش میگه:
- الان این کج شدن دهنت برای چیه؟!
نفسی می‌کشم و با لحن عصبی میگم:
- الان داشتی از گذشته‌ات می‌گفتی و خواستت، خوب به خواستت رسیدی و پیداش کردی پس برو.
صورتش جلو میاد، انگشت‌هام رو لبه‌ی میز آرایش فشار میدم تا جلوش وا ندم. ساکت بودن من وادارش می‌کنه کمی سرش رو عقب بکشه.
- چته عاطفه؟! الان این برخوردت یعنی چی؟! یادته بهت گفته بودم تو هیچ‌وقت، هیچ‌زمان تو قلب من جا نداری تو برای من عشق نمیشی. تو فقط مادر بچه‌های منی و بس.
قلبم هزار تیکه میشه.
- اشتباه نکن من جز مادر بچه‌هات، هم‌بسترتم هستم.
با هزار بغض نشسته تو گلوم میگم، با حرف خودم نابود میشم اما انگار علیرضا خوشش میاد که لبش کش میاد و دوباره نزدیکم میشه اما من فقط گیر لبخند روی لب‌هاشم که با حرفم زد. باید به قلب خزان زدم این رو هم بفهمونم که تو فقط هم‌بستر این مرد هستی و بس!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
دست‌هام رو بالا می‌یارم روی سینش می‌ذارم تا مانع پیش رویش بشم. سرش کمی از صورتم فاصله می‌گیره و متعجب نگاهم می‌کنه. اخم‌هام رو تو هم می‌کنم و با صدای ضعیفی میگم:
- با من این‌کار رو نکن.
اونم با صدای آروم لب می‌زنه:
- منظورت چیه!؟
نفسی می‌گیرم تا بتونم حرف بزنم کمی به عقب هولش میدم و اونم بدون مقاومتی یک قدم عقب میره. دست به لباسم می‌کشم تا صافش کنم.
- من خستم علیرضا... .
پوف کلافه‌ای می‌کشه و دست به کمر میشه. با خودم فکر می‌کنم این بشر همیشه طلبکار بوده!
- نمی‌فهممت عاطفه...
دست‌هاش رو تو جیب شلوار پارچه‌ایش می‌کنه، دهنش رو پر باد می‌کنه و با صدا فوت می‌کنه.
- این حال‌گیری یعنی چی عاطی؟!
پوزخندی می‌زنم، حالا من جلو میرم و انگشت اشارم رو به سینش می‌کوبم.
- انگار یادت رفته کار دیشبت رو، تو دیشب با من بودی با زنت اما تو ذهنت، تو قلبت من نبودم. هیچ‌وقت من نبودم. من از این رابطه‌ها خستم الان که فکر می‌کنم، می‌بینم من نمی‌تونم. اون موقع فکر می‌کردم مال هم بشیم کافیه علیرضا اما من یک زنم، من شوهرم رو تمام و کمال می‌خوام.
ابروهاش تو هم میره و حالا چهره‌اش عصبی میشه، انگشت اشاره‌ام رو می‌گیره و با دندون‌های کلید شده میگه:
- حرف‌های جدید می‌زنی عاطفه. انگار حرف‌های روز اولت یادت رفته نه؟ پس خوب گوش کن یادت بندازم.
انگشتم رو فشاری میده و بعد رها می‌کنه. یک قدم عقب میره و حالا صداش رو کمی بلند می‌کنه، با حرص میگه:
- کی بود می‌گفت مهم نیست که تو قلب من چی می‌گذره و مهم اینه که کنار هم باشیم. یادت رفته بهت گفتم نکن امکان نداره قلب من دیگه برای کسی دیگه بتپه یادته، تو چی گفتی؟
بغض گلوم اجازه نمیده جواب بدم اما همه این حرف‌ها رو یادم بود...خودمم می‌خواستم، نمی‌تونستم فراموش کنم چون تمام گذشتم کابوس‌های شبانه‌ی من بود. جواب که نمی‌شنوه جلو میاد و شونه‌هام رو تکون میده و با فریاد میگه:
- یادته؟
فقط سر تکون میدم و نگاه از نگاهش می‌دزدم.
- خوبه پس یادته گفتی اگه تا آخر عمرمم بهت حسی نداشته باشم مهم نیست، مهم اینه که قلب تو تماما با عشق من پر شده .
سر جلو میاره چشم‌های قرمزش رو به عسلی‌های غمگینم گره می‌زنه.
- پس گوش کن عاطفه، من آدمی نیستم که از خطا و اشتباهات اطرافیانم راحت بگذرم این رو باید تو خوب فهمیده باشی.
راست میگه. علیرضا کینه‌ای تر از این‌ها بود. مگه می‌شد اون شب نحس رو یادم بره شبی که جای بوسه فقط زیر مشت و لگدش خرد شدم.
- خوبه...!
شونه‌هام رو رها می‌کنه و به سمت در اتاق میره اما قبل از خارج شدن بدون این‌که به سمت من شکست خورده برگرده آروم و محکم میگه:
- امشب قراره ببینمش خیلی حرف‌ها و سوال‌ها دارم تا بپرسم. شاید با خودش اینجا اومدم تا دور هم گذشته رو مرور کنیم.
قلبم مچاله میشه نه خدایا امکان نداره من بتونم حضورش رو کنار علیرضا اونم تو خونه خودم تحمل کنم.
- راستی بچه‌ها رو امروز مهد نبردم، بردم خونه مامان گفتم اینجا نباشن بهتره.
بدون این‌که منتظر حرفی از جانب من باشه میره. من اما با رفتنش بلند می‌خندم تا شاید درد قلبم کمی آروم بشه ولی اشکی که از گوشه چشمم می‌چکه بدتر قلبم رو به درد میاره با تمام توانم داد میزنم:
- خوردی...خوردی دختر خِنگ، خوردی دختر عاشق، نوش جونت، حقت بود نفهم، حقت بود. توئی که دل خانواده‌ات رو به‌خاطر این بی‌لیاقت شکستی پس حقته.
به سمت آیینه میز آرایش برمی‌گردم و با خشم به زن زخم خورده تو آیینه میگم:
- رسیدی، رسیدی آره، به حرف بابات رسیدی. الان کجای این زندگی‌ای بدبخت؟ حتی نتونستی پایبند زندگی کنیش.
با یاد بچه‌هام و چهره معصوم‌شون نفرتم از خودم و این زندگی، روانی‌ام می‌کنه، شیشه عطر رو برمی‌دارم و محکم به آیینه می‌زنم. صدای شکستن کل اتاق می‌پیچه اما من فریاد می‌زنم:
- بشکن، باید همون سال‌ها بت این عشق رو می‌شکستی.
جلوی شیشه‌های شکسته‌ زانو می‌زنم و تمام دردهام و شکستم رو هق می‌زنم. علیرضا و عشقش من رو شکست‌، این‌قدر پرصدا شکستم که حتما خدا هم شنید.
"گفتم خدایا دلم را شکستن!
گفت: هیس! نگران نباش، اون‌ها هم برای خوشبختی‌شون به آسمونم رو می‌ندازند. وعده ما باشه، همون روز"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
به بخار چای خیره می‌شم. با انگشتم لبه‌ی لیوان رو لمس می‌کنم. دلم نمی‌خواد ساعت رو نگاه کنم. از تاریک شدن خونه مشخصه که شب شده. حالی برای زنگ زدن و حال بچه‌ها رو پرسیدن ندارم. گذشته و کارهای بچه‌گانم این روزها به طرز عجیبی از جلوی چشمم رد میشه و مثل خاری تو قلبم فرو میره. لیوان چای رو بالا میارم و داغیش زبونم رو می‌سوزونه. درست مثل دلم که در حال سوختنه. ای کاش هیچ‌وقت قلبی نداشتم، ای کاش هیچ‌وقت این مرد رو برای خودم نمی‌خواستم، ای کاش همون روز می‌ذاشتم و می‌رفتم، ای کاش...!
***
"خیلی خوشحال بودم، همون شب به سحر زنگ زدم و برخلاف تصورم خیلی خوشحال شد. اون‌قدر ذوق کرد که برخلاف خواستم بهش قول دادم روز خواستگاریم دعوتش کنم. علیسان خیلی ناراحت بود و از هر فرصتی برای قانع کردنم استفاده می‌کرد اما من روی اَبرها سیر می‌کردم. قرار بود عروس علیرضا بشم چی بهتر و قشنگ‌تر از این برای من بود. روزها می‌گذشت و من بیشتر تو رویای عاشقانم غرق می‌شدم. مخصوصا وقتی مامان بهم می‌گفت؛ زن‌عمو برای مراسم خواستگاری چی هدیه خریده، من بیشتر دلم غنچ می‌زد. علیرضا رو ندیدم و می‌دونستم درگیر آتلیه‌ی عکاسیه که قراره افتتاح کنه. شب‌ها جلوی آیینه می‌ایستادم و خودم رو تو لباس عروس تصور می‌کردم. قطعاً اون روز من خوشبخت‌ترین دختر بودم.
روزها گذشت تا این که روز موعود رسید و من که همه‌چیز رو تمام شده می‌دیدم سحر رو برای مراسم دعوت کردم. دیگه علیرضا مال من بود. سحر از صبح خونه ما اومد و تو آماده شدن کمکم می‌کرد. تا غروب تو اتاق من موندیم و درباره لباسم صحبت کردیم. ساعت شش بود که بلند شدیم و آماده شدیم. من یه کت و دامن مجلسی یاسی پوشیده بودم، به اندام کمی پرم می‌اومد، چهره سفیدم تو شال یاسی رنگم زیبا شده بود یه آرایش ملایمم کردم و بعد به خودم تو آینه نگاه کردم فوق العاده که نه اما خوب شده بودم، برای خودم یک بوس فرستادم اما با دیدن سحر دهنم باز موند! خیلی زیبا شده بود، یه کت و شلوار سفیدخیلی شیک پوشیده بود و آرایش ملیحی‌ هم کرده بود. لبم رو گزیدم، ترس دوباره تو دلم نشست. زیبایی سحر واقعا افسانه‌ای بود. دلم می‌خواست بهش بگم پشیمون شدم بهتره زودتر بره، دست‌هام رو روی لباسم کشیدم و با من و من گفتم:
- چق... چقدر قشنگ شدی.
لبخندی زد که دله من با دیدن لبخندش کنده شد، چرا باید این همه زیبای تو وجود این دختر باشه؟ با صدای مامان که می‌خواست زودتر به آشپزخونه برم تا مهمون‌ها نیومدن، از سحر چشم گرفتم و همراهش به آشپزخونه رفتم. ترس و دلهره داشت دیوونم می‌کرد. دست‌هام یخ زده بود. با صدای زنگ خونه، دست روی قلبم گذاشتم. سحر با لبخند گفت:
- خوب حالا الان سکته می‌کنی .
به سمت سالن رفت که سریع گفتم:
- کجا؟
برگشت و با اَبروهای بالا رفته گفت:
- دارم میرم سالن دیگه، عروس‌خانوم فقط باید تو آشپزخونه باشه.
بعد یک چشمک زد و رفت، اما من تمام بدنم می‌لرزید. یه ترس عجیبی تو دلم نشسته بود. بعد یک ساعت مامان صدام کرد، چای ریختم و بیرون رفتم. دست‌هام می‌لرزید و این گرفتن درست سینی رو برام سخت می‌کرد. انگار علیسان فهمید که سینی رو گرفت، کنار سحر نشستم و به انگشت‌های دستم خیره شدم. همه با لبخند نگاهم می‌کردن. آقاجون گفت:
- خوب پس عروسی و عقد باهم هفته دیگه. چطوره؟
همه موافقت کردن، تو دلم عروسی شده بود. سر بلند کردم تا بتونم چهره خندون همه رو ببینم واقعا همه خوشحال بودن جز علیرضا و علیسان. نگاهم کشیده میشه به برادر مهربونم اما چهره قرمز شده‌ی علیسان متعجبم می‌کنه به من نگاه نمی‌کرد. رد نگاهش رو که گرفتم به سحر رسیدم اما نگاه سحر به علیسان نبود! رد نگاهش رو گرفتم و رسیدم به...قلبم ایستاد! دست‌هام روی دامنم چنگ شد، چشم‌هام داغ شد، لب‌هام لرزید. خدای من!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
چهره‌‌ی مات علیرضا و اون نگاه خاصش نفسم رو برد. انگار با چشم‌هاش داشت سحر رو قورت می‌داد. تو چشم‌هاش برقی بود که تا حالا ندیده بودم. دوباره به سحر نگاه کردم که با گونه‌های قرمز شده از خجالتش سر به زیر اِنداخته بود. تو دلم تکرار می‌کردم، اشتباه می‌کنم و دچار وسواس فکری شدم اما لب‌های کش اومده علیرضا و چهره‌ی عبوسی که حالا بشاش شده بود. انگار برای سحر اومده بود که نمی‌تونست نگاه بگیره. این‌قدر تابلو محو شده بود که همه‌ی جمع متوجه شدن. اما انگار برای دل من خودشون رو سرگرم حرف زدن کردن. ضربان قلبم اوج گرفت امشب عروس من بودم و این نگاه سهم من بود. امشب قرار عروسی من و علیرضا گذاشته شد و این لبخند سهم من بود. با دست لرزونم به پهلو سحر زدم، ابروهای علیرضا رو دیدم که با دیدنم تو هم رفت. کنار گوشه سحر گفتم:
- بیا کارت دارم.
بدون حرف بلند شد و من در آخر نگاهش رو دیدم که با لبخند نازی که گوشه لب داشت و با چهره‌ای که گلگون شده بود به علیرضا نگاه کرد. کارد می‌زدی خونم درنمی‌اومد. آتیش گرفته بودم. به اتاقم بردمش و در رو بستم. دست به کمر شدم و با خشم گفتم:
- منظورت چی بود؟
با تعجبی که تو صدا و چشم‌هاش هویدا شد، گفت:
- نمی‌فهمم چی میگی!
جلو رفتم و دست به سی*ن*ه جلوش ایستادم، طلبکار گفتم:
- که نمی‌فهمی نه، به کی داشتی نگاه می‌کردی و لبخند می‌زدی؟
با اَبروهای بالا رفته گفت:
- خوب نیست عروس شک داشته باشه به دامادش!
چشم ریز کردم:
- سحر حس خوبی بهت ندارم.
دلخور گفت:
- خجالت بکش عاطفه، من دوستتم.
سرم روی شونم کج کردم:
- برو سحر، از علیرضا دور شو... .
اشکی ریخت، حتی گریه هم چشم‌هاش رو نازمی‌کرد. لعنت به این زیبایی، سحر! با ناراحتی ازم فاصله گرفت. سریع آماده شد. لحظه آخر قبل خارج شدن از اتاقم نگاهم کرد. ناراحت و عصبی گفت:
- جواب خوبی‌های من این نبود اما بدون بد جواب پس میدی.
بعد با گریه اَز اتاق خارج شد و من یک نفس آروم کشیدم. صدای نگران مامان میومد که همش به سحر می‌گفت«چی شده دخترم!؟»
صدای گریه سحر اون‌قدر زیاد بود که تا این جا هم میومد، زیر لب بهش کولی گفتم و رو تخت نشستم. در اتاقم با شتاب باز شد و بلند بسته شد، از ترس ایستادم و با چشم‌های گرد شده به علیرضای خشمگین نگاه می‌کنم! نفس‌هاش تند شده بود. دلیل این همه خشم رو نمی‌دونستم. نزدیکم اومد و بازوم رو گرفت، فشار می‌داد! اون‌قدر دردش زیاد بود که نفسم رو برید. از لای دندون‌های کلید شدش گفت:
-‌ چی بهش گفتی؟
درد یادم رفت، با چشم‌های گرد شده و متعجبم گفتم:
- به کی!؟
صورتش رو نزدیک تر کرد، فاصله صورت‌هامون چند بند انگشت بود. نفس‌های گرمش روی صورتم پخش می‌شد و ته دلم رو قلقلک می‌داد. دلم می‌خواست سرم رو جلو ببرم و بوسه‌ای روی صورت مردونش بزنم، لب‌هام رو گاز گرفتم تا وسوسه شیطون طاقتم رو نبره. از بینی نفس خشمگینی کشید:
- تو نحسی عاطفه، تو برای من نحسی، هزار بار تکرار کردم ازت بدم میاد اما تو آویزونی. ببین دختر رفتارت رو تحمل می‌کردم اما از این لحظه بخوای رفتاری کنی که خانواده‌ها روی این ازدواج مسخره پافشاری کنن به خدا قسم می‌کشمت. امشبم حدت رو گذروندی، اشک دختر مردم رو درآوردی. از این به بعد نزدیکش نمیشی اگه اذیتش کنی یا نزدیکش بشی جهنم رو برای خودت خریدی.
محکم رهام می‌کنه که رو تختم می‌افتم. دست‌هام رو روی تخت می‌ذارم تا کامل نیافتم. با عجله از اتاق خارج میشه و من فکر می‌کنم مگه علیرضا چند بار سحر رو دیده که این طور طرفدارش شده و به‌خاطرش همه کار می‌کنه؟!
فکر می‌کنم چه‌طور با یک نگاه سحر براش این قدر عزیز شد؟
فکر می‌کنم پس چرا تو این هجده سال هیچ‌وقت من رو ندید؟
دستم رو سینم چنگ میشه، ترسم واقعی شد. راست گفتن اَز هر چی بترسی سرت میاد!"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
اون‌قدر توی فکر بودم که گذر زمان رو متوجه نشدم. این روزها بدون این که متوجه بشم روزها می‌گذره و جالب این که دیگه مثل گذشته برای عوض کردن چیزی تلاشی نمی‌کنم. بی‌رمق از روی صندلی بلند می‌شم و به پذیرایی میرم. دلم برای زهرا و علی حسابی تنگ شده با این‌که فقط از صبح ندیدمشون. به مامان زنگ زدم و اطمینان داد حال بچه‌ها خوبه و خوابیدن. نمی‌دونستم علیرضا واقعا رو حرفش می‌مونه همراه سحر میاد یا نه. اما دلم نمی‌خواست بچه‌ها درگیر گذشته سیاه ما بشن برای همین از مامان خواستم بچه‌ها فردا هم اون‌جا بمونن. خسته بودن رو بهونه کردم و قطع کردم. دست و پاهام به لرزه افتاده بود. هم گشنم بود هم ترس تو دلم افتاده بود. مجبوری کمی نون و پنیر خوردم و به تختم پناه بردم. خواب بهترین تسکین بود. آدم رو به دیار بی‌خبری می‌برد و چند لحظه آدم از تمام گرفتاری‌ها و غم‌ها رها می‌شد. اما این روزها خواب‌های من کابوس شده بود. با چشم‌هام عقربه ساعت رو دنبال می‌کردم و تو دلم دعا می‌کردم علیرضا هرگز اون کار رو نکنه. ساعت دوازده شب شده بود و ا ز علیرضا خبری نبود. هم خوشحال شدم و هم غمگین. خوشحال چون حداقل به خونه نیاورد و ناراحت برای این‌که الان کنارشه. قلبم تیر می‌کشه و من شکستن قلبم رو حس می‌کنم. دست روی قلبم می‌ذارم.
- مگه میشه یک قلب کوچیک بارها بشکنه؟ پس چرا پودر نمیشی؟!
پتو رو روی سرم می‌کشم اما صدای پیامک گوشیم باعث میشه پتو رو پس بزنم. گوشی رو از روی عسلی کنار تخت برمی‌دارم. پیام از ناشناس بود باز کردم" سلام عاطی جون، خیلی دلم می‌خواست امشب تو، من و علیرضا کنار هم می‌نشستیم و از گذشته حرف می‌زدیم اما چه کنم که دلم کمی بازی خواست. الان شوهر جونت در به در دنبالمه. می‌بینی چه‌قدر براش عزیزم؟ کل دوست‌هاش رو بسیج کرده من رو پیدا کنن. خودم رو حتما بهش نشون میدم اما الان نه! چون شوهرت باید بیشتر از این حریص من بشه. اون موقع است که تمام کارهای گذشته‌ات رو جبران می‌کنم و مثل موش از دمت می‌گیرم و از زندگی علیرضا شوتت می‌کنم بیرون. منتظر باش"
گوشی رو با خشم روی عسلی پرت می‌کنم و دوباره زیر پتو می‌خزم. به جهنم هر کار دوست داره بکنه. من تمام این سال‌ها کنار این مرد بودم و راضیش نکردم حالا چه کاری از دستم برمی‌اومد. اشک‌های گوشه چشمم رو پس زدم. ازگذشته، حماقت‌هام، زندگی نکبتم خستم. دلم آرامش می‌خواد. دلم یک روزِ بی‌تنش و فکر می‌خواد. به خودم فکر می‌کنم که چند ساله نخندیدم به این عشق پوچ فکر می‌کنم که تمام جوانی‌ام رو گرفت و حالا من هنوز نقطه سر خط این عشقم و بس!
"اون شب با تمام اخم و سردی علیرضا گذشت، علیرضای که از انداختن انگشتر نشون تو دستم امتناع کرد و دلیلشم نامحرم بودنمون بود. دلیل مضخرفی که برای نزدیک نشدن به من بود و من چه‌قدر ابله بودم این همه دور بودن رو نمی‌دیدم. تو مدتی که عمو اینا بودن، فقط به انگشتر نشونم نگاه می‌کردم و لبخند می‌زدم. من بلاخره بهش رسیدم و تمام کابوس‌های زندگیم تموم شده بود. انگار همین برای قلبم کافی بود این که سند علیرضا شش دنگ به نامم خورده. موقع رفتن صبر کرد تا همه جلو در برن، فکر این که قصدش تنها شدن با من بود باعث میشد از خجالت سرخ و سفید بشم. با خلوت شدن پذیرائی به سمتم اومد و به چهره سرخ از شرمم نگاه کرد. با صدای پوزخند بلندش، با تعجب سر بلند کردم! تو نگاهش فقط نفرت بود، یه لحظه برق نگاهش هنگام دیدن سحر یادم میاد و تمام تنم یخ می‌کنه. لبش یک وری شده بود و با نفرت نگاهم می‌کرد، طوری حرف می‌زد که انگار من یک آدم چندش بودم! لب‌هاش رو جمع کرد و گفت:
- زیاد خوشحال نباش دخترعمو، تو برای من هیچی نیستی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
رفت! اومد ویران کرد و رفت. رفت و ندید اشک‌های حلقه شده توی چشم‌هام رو. رفت و ندید خون شدن دل عاشقم رو، با قدم‌های خسته به اتاقم رفتم و به عکسش پناه بردم. تنها عکسی که توش لبخند به لب داشت. اینم با هزار زحمت از زن‌عمو گرفته بودم. عکسی که توی یک اردوی دانشجویی گرفته بود. با انگشتم چهره‌اش رو لمس کردم و تو دلم با اشک و آه ناله کردم «‌چرا علیرضا؟ چرا از بین تمام آدم‌ها عاشق تو شدم؟ تویی که هزار بار شکستی‌ام و آتیشم زدی! نمی‌تونم ازت متنفر باشم. می‌دونم خودخواهم ، اما من فقط عاشقتم در حد پرستیدن»
روی تختم دراز کشیدم و عکسش رو به سینم فشار دادم. من آدم دست کشیدن از علیرضا نبودم. خودخواهی محض بود اما من تمام رویاهای دخترانم رو با علیرضا می‌دیدم. بدون علیرضا حتی تصور ادامه زندگی برام غیر ممکن بود.
همه تو تکاپوی خرید لوازم و وسائل عروسی بودیم. اون‌قدر شوق داشتم که حتی به نبود علیرضا هم فکر نمی‌کردم. از صبح تا شب با مامان و زن‌عمو دنبال خرید می‌رفتیم. آقاجون نزدیک خونه خودشون برای ما یک آپارتمان صد متری و سه خوابه تو طبقه چهار خرید و به عنوان کادو عروسی به من داد. آتلیه هم به نام علیرضا زد. این روزها خنده از لب‌هام کنار نمی‌رفت. علیسان دلگیرتر و گوشه‌گیرتر شده بود. اخلاقش با علیرضا مثل یک دشمن بود. در عجب بودم که چرا علیسانی که با من به‌خاطر علیرضا دعوا می‌کرد، حالا با این همه نفرت و دشمنی باهاش برخورد می‌کنه! علیرضا هم فرق کرده بود. لباس پوشیدنش، مدل موهاش، عجیب‌تر لبخندی بود که رو لباش بود. هر چند کم رنگ!
با خودم فکر می‌کردم حتما سر عقل اومده و من رو قبول کرده. من فقط خودم رو گول می‌زدم، چون اخلاقش با من همچنان سرد و بد بود. این روزها این‌قدر عطر می‌زنه که بوش تو تمام راه پله می‌پیچه. از سحر بعد شب خواستگاری خبر ندارم. زنگم نزدم و از این که دیگه تو زندگیم نیست، خوشحال و راضی بودم. دوباره صدای دعواهای عمو و علیرضا زیاد شده بود. اما هر بار دلیلش رو می‌پرسیدیم عمو با شرمندگی سر پائین می‌نداخت و به یه هیچی اکتفا می‌کرد. از اخلاق و رفتار علیسان کُفری بودم. باید دلیل این همه بد اخلاقیش رو می‌دونستم. امشب تصمیم گرفته بودم با برادر دوست داشتنی‌ام صحبت کنم. بدون در زدن وارد اتاقش شدم. رو تخت دراز کشیده بود و با عصبانیت به گوشیش نگاه می‌کرد. تا من رو دید گوشی رو خاموش کرد و دست روی چشم‌هاش گذاشت، با صدای گرفته گفت:
- برو بیرون عاطفه خستم.
حالا که اسمم رو تمام گفته بود مطمئن شدم اتفاقی افتاده، اخلاق علیسان و علیرضا این طور بود که موقع بی‌خیالی اسمم رو مخفف می‌کردن و موقع ناراحتی کامل صدام می‌زدن. بی‌توجه به حرفش به سمت تخت رفتم و کنارش نشستم. دست روی بازوش گذاشتم و ناراحت گفتم:
- نمی‌خوای با من حرف بزنی داداشی؟ به خواهریت نمی‌خوای دلیل بد اخلاقیت رو بگی؟
کلافه گفت:
- الان وقتش نیست برو بیرون... .
جلوتر کشیدم و با محبت گفتم:
- کی داداشی من رو این‌قدر ناراحت کرده، بگو تا حسابش رو برسم؟
با تموم شدن حرفم از تخت پرید و بالای سرم ایستاد. از خشم قرمز شده بود و رگ گردنش بیرون زده بود. سعی می‌کرد صداش بلند نشه اما موفق نبود. تا حالا برادر شوخ‌طبعم رو این‌طور عصبانی ندیده بودم. رنگ سفید پوستش، یک دست قرمز شده بود و چشم‌های قهوه‌ایش عصبی بودنش رو فریاد می‌زد. لب‌های کمی نازکش سفید شده بود و موهای خرماییش شلخته بود. بزاق دهنم رو با زور قورت دادم. من از این همه عصبانیت می‌ترسیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
نمی‌تونستم از روی تخت بلند بشم. از عصبانیت علیسان میخ‌کوب شده بودم. نفس بلندی کشید تا کمی آروم بشه اما انگار فاجعه‌ای رخ داده بود که نمی‌تونست خودش رو کنترل کنه. صداش رو کمی پایین آورد اما هنوز شاکی بود.
- می‌خوای بدونی کی این‌طور آتیشی‌ام کرده‌ ها؟
از ترس کمی بدنم رو عقب کشیدم. دعا می‌کردم از صورت رنگ پریدم شدت ترسم از عصبانیتش رو بفهمه اما انگار متوجه نمی‌شد که همچنان ادامه می‌داد:
- باشه میگم، اصلا چرا نگم؟ چرا باید فکر توی ابله باشم؟ توی نفهم، تویِ خودخواه، تویی که از این عشق مسخره برای خودت یک رویا ساختی. وای عاطفه دارم از دست این عشق بچه‌گانت دِق می‌کنم.
عقب رفت و به دیوار چسبید. رو زمین نشست و سرش رو به دیوار تکیه داد. درموندگی از چهره‌اش مشخص بود. حرف‌هاش رو درک نمی‌کردم. یعنی چه اتفاقی افتاده بود که علیسان با من این طور حرف میزد؟! از حرف‌هاش ناراحت شدم و با بغض گفتم:
- تو دیگه چرا علیسان؟ تو که بهتر می‌دونی عشق من بهش بچه‌گانه نیست که اگه بود تو این همه سال فراموش می‌شد. با این همه سردیش ازش می‌بریدم اما تو که می‌دونی من بدون علیرضا نمی‌تونم نفس بکشم.
بهم نگاه کرد، سفیدی چشم‌هاش قرمز بود. تو چشم‌هاش حسی بود که حالم رو بد می‌کرد. چشم‌هاش پر از اشک شده بود.
- اما اون نامرد مستحق این عشق نیست. اون مستحق این همه خواستن نیست. عاطفه گاهی فکر می‌کنم حس تو هم عشق نیست یک خودخواهی محضه. آخه مگه میشه دختری با این همه سردی و حرکت‌های توهین‌آمیز طرف این همه دوسش داشته باشه؟ می‌ترسم از روزی که بفهمی عمرت رو پای پوچ گذاشتی و عشقی که ازش دم می‌زدی پوچ و تو خالی بوده.
رو زمین خودش رو جلو کشید و پایین پام نشست. دست‌های یخ زدم رو که روی پام گذاشته بودم گرفت و من برای اولین بار اشک چشم برادرم رو دیدم. با تعجب و ناراحتی اسمش رو صدا زدم، اما اون با صدای لرزون گفت:
- بیا فراموش کن قربونت برم. به خدا تو این دوئل عشق تو و قلب مهربونت شکست می‌خوره. بیا و بگذر... .
سر روی پام گذاشت و با صدای بلند گریه کرد. دست‌هام خشک شده بود و با دهن باز از تعجب نگاهش می‌کردم. علیسان تو تمام عمر 24 سالش اصلا گریه نکرده بود اما حالا... .
- خواهری اون دوست نداره.
قلبم ضربان گرفت، آروم و پر بغض گفتم:
- عاشقم میشه.
با هق‌هق گفت:
- نمیشه فدات بشم... .
منم سد اشک‌هام شکست و با گریه گفتم:
- اونم آدمه، قلب داره، حتما یک روز من و عشقم رو می‌بینه. این همه صبوریم رو می‌بینه.
سرش رو آروم روی پاهام زد. انگار با این ضربه می‌خواست خودش رو خالی کنه تا من زبون نفهم درک کنم تمام حرفهاش رو.
- عاطفه اون قلبش برای عشق پاک تو جایی نداره. عاطفه چطور بهت بگم فدات بشم. چرا می‌خوای واقعیت رو بگم و نابودت کنم؟
با دست‌های لرزونم سرش رو بلند می‌کنم و با چشم‌های اشکیم به صورت خیس از اشکش نگاه می‌کنم:
- هر چی هست، بگو داداشی.
با التماس نگاهم می‌کرد انگار حرفی که می‌خواست بزنه برای خودش هم دردآور بود.
- نکن با خودت... .
مطمئن شدم یک اتفاق شومی افتاده و مصمم شدم برای دونستنش. پسش زدم و از جام بلند شدم، منم کنارش رو زمین نشستم. حالا من دست‌هاش رو گرفتم و با التماس گفتم:
- بگو داداشی.
چشم بست و گفت، گفت واقعیتی که آوار کرد سرم رویاهای دخترونم رو، گفت و من واقعا شکستم. گفت و من از خدای خودم بریدم، گفت و من فقط یک سوال از خدام کردم «چی توی من کم گذاشتی که به چشمش نیومدم!؟» کاش منم تو دل یارم جایی داشتم. از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم. خالی بودم انگار، انگار این روز رو دیده بودم. هوا نبود، پنجره رو باز کردم و سعی کردم نفس بکشم اما چرا هوا این همه کم شده بود؟ با صدای تحلیل رفته و سنگین از حجم این غم گفتم:
- کی بهت گفت؟
صداش خش‌دار شده بود. انگار گفتن این حرف‌ها برای اونم سخت بود.
- شک کرده بودم بهش، اون نگاه‌ها، اون صورت بشاش، اون خنده‌های گوشه‌ی لبش. این حرکات از علیرضا بعید بود! درست از فردای مراسم عوض شده بود. تعقیبش کردم و تو پارک دیدمش!
ساکت میشه انگار فاجعه حرف‌هاش این نقطه از صحبتش بود که سکوت کرد اما من می‌خواستم بدونم، می‌خواستم بدونم تا کجا پیش رفته. بی‌جون گفتم:
- بگو... .
با ناله گفت:
- تمومش کن.
با صدای بلند گفتم:
- بگو علیسان...!
آه کشید اما من هنوز از پنجره خیره به شب سیاه بودم.
- هر روز تو پارک هم رو می‌بینن. عاطفه برای اولین بار صدای بلند خندیدن علیرضا رو شنیدم. برای اولین بار دیدم دست دختری رو گرفته و با عشق باهاش حرف می‌زنه.
فریاد زدم:
- بسه... بسه... .
سریع از اتاقش بیرون رفتم و وارد اتاقم شدم و در رو قفل کردم. وسط اتاقم ایستادم و فقط از ته قلبم خدا رو فریاد می‌زدم. صدای در زدن و التماس‌های علیسان و مامانم نتونست ساکتم کنه. فریاد می‌زدم و فقط می‌پرسیدم؛ چرا یک عشق رو برام زیاد دیدی؟
آتیش گرفته بودم و می‌سوختم. علیرضا فقط مال من بود. چطور تونست دستش رو بگیره. چرا عشق خالص من رو نمی‌دید؟"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین