جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان خراش دل اثر آرزو فیضی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آرامش با نام رمان خراش دل اثر آرزو فیضی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,075 بازدید, 145 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان خراش دل اثر آرزو فیضی
نویسنده موضوع آرامش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرامش
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
صدای نزدیک شدن کسی اومد.
- اِ عاطفه تو این جایی؟!
سر بلند می‌کنم. نمی‌دونم چی تو چهره‌ام می‌بینه که دست پاچه روبه‌روم می‌شینه و نگران صدام می‌کنه. با صدای بی‌رمقم گفتم:
- نمی‌تونم.
انگار منظورم رو نفهمید که گیج نگاهم می‌کرد. سرم رو به دیوار کوبیدم و دوباره لب زدم:
- من نمی‌تونم.
دیوونه شده بودم، فقط پشت سرم رو به دیوار می‌زدم و تکرار می‌کردم که نمی‌تونم. واقعا من نمی‌تونستم قطعا می‌مردم. بیچاره برادرم که با هُل من رو به داخل اتاقش برد و در رو قفل کرد. بی‌جون شده بودم، این مدت با این همه گریه و غصه‌ای که من خورده بودم دیگه توانی نداشتم تا مخالفت کنم. با کمک علیسان رو تخت نشستم، انگشت‌های سردم رو دست گرمش نشست. تو چشم‌هاش نگرانی موج می‌زد. گاهی به خودم می‌گفتم؛ اگر علیسان نبود من تو این روزهای عذاب‌آور حتما جون می‌دادم.
- چی شده قربونت برم؟! این چه حالیه که برای خودت درست کردی. عاطفه، خواهر من چرا به خودت نمیای؟ می‌دونم حرف‌های ما رو شنیدی. بهتر، ببین تو براش اصلا مهم نیستی. چرا فکر می‌کنی تو بدون اون نامرد نمی‌تونی؟! می‌تونی خواهر من، فقط کمی تحمل می‌خواد تا باور کنی کسی که لیاقت خوشبختی نداشت اون بود نه تو... .
انگار کسی کف دستش رو روی گوش‌های من گذاشته بود تا نصیحت‌های داداشم رو نشنوم. برادری که در حق من صبوری می‌کرد، با این‌که بد غیرت مردونش زیر سوال رفته بود. خانواده‌ای داشتم که روزی هزار بار باید بابت داشتن‌شون خدا رو شکر می‌کردم اما من خودخواه شده بودم و نمی‌دیدم‌شون. سعی کردم تا لب‌های خشکم رو باز کنم اما نتونستم، علیرضا همه چیزم رو ازم گرفته بود. ناتوانیم رو دید. غم تو چشم‌هاش عمیق شد و تن سردم رو به آغوش کشید، کف دستش روی سرم نشست و بیشتر به سی*ن*ه‌ی مردونه‌اش فشار داد.
- نکن عاطفه. با خودت این‌جوری نکن فدات شم، تمام صورتت سفید شده! تا کی؟
با بی‌رمقی گفتم:
- دارم می‌میرم.
ازم فاصله گرفت و با دست‌هاش صورتم رو گرفت. تو چشم‌هاش اشک بود.
- خدا نکنه!
یک قطره اشک از چشم‌های بارونیم چکید.
- من بدون اون می‌میرم.
انگار بغض تو گلوش نشست که این‌طور لرزون گفت:
- من هستم.
اشک بارون شد و از چشم‌هام بارید.
- من بی‌عشق علیرضا می‌میرم.
کلافه صورتم رو تکون داد:
- تمومش کن، تو داری خودت رو نابود می کنی و اون داره ازدواج می‌کنه.
آخ که از سوزش خنجر حرفش چشم بستم. عشق من داشت ازدواج می‌کرد و عروسش من نبودم این درد بود، زجر بود، زخم بود برای دل عاشقم.
خودم رو از دست علیسان بیرون کشیدم عقب رفتم و به تاج تخت تکیه دادم، زانوهام رو بغـل کردم و با بغض و بدون نگاه به چهره‌ی غمگین برادرم زمزمه کردم:
- عاشق نشدی، عشق دردش آدم رو می‌کُشه! فکر نبود یک لحظه معشوق دیوونت می‌کنه، فکر این که تو داری تو آتیش عشقش می‌سوزی و جون میدی اما اون با لبخند کنار کسه دیگه خوشه، نابودت می‌کنه! اما آدم عاشق احمق میشه و من خوب می‌دونم از یک احمق بیچاره‌ام کمترم!
صورتم رو با مالیدن به زانوم از اشک پاک می‌کنم، بینیم رو بالا می‌کشم و با درد لبخند می‌زنم.
- سخته تو رویاهات فقط اون باشه و تو رویای عشقت کسه دیگه.
دست روی قلبم می‌ذارم و فشار میدم.
- این جام داره می‌سوزه، دارم خاکستر میشم.
دستم رو قلبم مشت میشه و ناله می‌کنم:
- دارم جون میدم علیسان! من دارم زیر پای این عاشق له میشم اما نمی‌تونم! به خدا نمی‌تونم ازش بگذرم.
چهار دست و پا خودم رو روی تخت جلو می‌کشم و با التماس دستش رو می‌گیرم. صورت قرمز شده و کبودش یعنی به شدت از دستم عصبی و کفری شده اما برای من مهم نبود، من باید این عشق رو از نابودی نجات می‌دادم، با تمام بی‌توانیم التماسش می‌کنم:
- بهم برش گردون، داداشی عشقم رو برگردون.
متحیر نگاهم می‌کنه، نمی‌دونم چی به ذهنش میرسه که هراسون بلند میشه و دست به کمر میگه:
- تو حالت خوب نیست عاطفه!
کف دست‌هاش رو روی سرش می‌کشه و با لبخند کجی میگه:
- واقعا داری دیوونه میشی!
شک نداشتم که این عشق من رو به جنون کشیده که این طور مقابل برادرم قد علم می‌کنم و با عجز به لباسش چنگ می‌زنم و با اشک و ناله التماسش می‌کنم:
- تو رو خدا علیسان کمکم کن، تو رو خدا تنهام نذار. تو می‌تونی کمکم کنی، خوب می‌دونی من جز تو کسی رو ندارم تا کمکم کنه.
جیغ کشیدم:
- من بی‌علیرضا می‌میرم، می... .
سریع با کف دستش جلو دهنم رو گرفت و با دست دیگش پشت سرم رو فشار می‌داد، با صدای آروم و به‌شدت عصبی گفت:
- خفه شو، بابا حالش خوب نیست، به اندازه کافی جلو من خیره سر شدی! احمق آبرو برامون نمونده تو داری جیغ می‌کشی.
دست‌هام رو روی دستش که جلوی دهنم بود گذاشتم و سعی کردم دورش کنم اما اون بیشتر فشار داد و با تهدید گفت:
- ببین عاطفه ولت می‌کنم اما اگه صدات بلند بشه به جون خودت که برام عزیزی بیخیال عشق و عاشقیت به اون ایکبیری میشم و برمی‌گردم همون جهنمی که بودم، اون‌وقت تو بمون و برای اون بی‌شرف مرثیه بخون، فهمیدی؟
چشم‌هام رو به معنی فهمیدن باز و بسته کردم، آروم دستش رو برداشت:
- خوبه، حالا بتمرگ ببینم چه میشه کرد. تو تا من رو قاتل نکنی راحت نمی‌شینی.
تمام وجودم پر شور و شعف شد، خودم رو دوباره به آغوشش فشردم. برای مطمئن شدن پرسیدم:
- کمکم می‌کنی نه؟
دست‌هاش دورم پیچیده شد، با ناراحتی گفت:
- چاره‌ای هم مگه دارم! داری نابود میشی خواهر کوچولو،کمکت می‌کنم. هر چند می‌دونم آخر این راه هیچه، هیچ.
گوش‌های کَرَم دوباره نشنید، فقط با شوق گفتم:
- علیرضا رو بر می‌گردونی؟
صداش پر بغض بود:
- آخ عاطفه، آخ... تو چطور جادو عشق اون نامرد بی‌لیاقت شدی؟! چطور؟!
مهم نبود بغض صدای برادرم، مهم این بود که به من قول داد عشقم رو برگردونه. علیسان وقتی قول می‌داد یعنی تا آخرش میره، تا آخر حرفش میره و من احمق چطور عشق بی‌منطق کورم کرده بود و ندیدم برادری که به‌خاطر خواهرش گرگ شد! چطور ندیدم برادر مهربونم چطور به‌خاطر خوشبختی کاذب خواهرش از تمام خوشی و آیندش و حتی خانواده‌اش گذشت؟!
آخ خدا، چرا مرگم رو نرسوندی وقتی به‌خاطر رسیدن به معشوق در اوج خوشی بودم و ندیدم کاری که برادرم، علیسانم با همه کرد تا منِ احمق به آدمِ بی‌قلبی مثل علیرضا برسم."
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
***
چشم باز می‌کنم و روی مبل می‌شینم. با دیدن نور خورشید که از پنجره‌ی سالن به داخل خونه تابیده بود، بغض کردم. صبح شده بود و خونه هنوز غرق سکوت بود، این یعنی هنوز نیومده. پوزخندی می‌زنم، اون دیشب تا صبح کنار معشوقه‌اش بوده. از تصورش لرز به تنم می‌شینه و نفرت تو قلبم ظاهر میشه. بلند شدم و به سمت پنجره رفتم، به خورشید طلایی رنگ خیره شدم.
- چقدر زود طلوع و غروب می‌کنی درست مثل زندگی و عمر من!
پوزخندی زدم و از پنجره فاصله گرفتم. من امروز این حماقت محض رو تموم می‌کردم. بعد شستن دست و صورتم، کمی صبحانه خوردم. به سمت اتاق خواب بچه‌ها رفتم، لباس‌ها و لوازم ضروری‌شون رو جمع کردم. من دیگه عاطفه هجده ساله نبودم، من الان مادر دو بچه بودم. دیگه نمی‌ایستم تا پسم بزنه. میرم، با بچه‌هام میرم. اون بمونه و عشقش، اون بمونه و معشوقش.
من میرم تا جبران کنم گذشتم رو، من میرم.
من به جایی از زندگیم رسیدم که طاقت موندن ندارم.
"هرگز، هرگز، هرگز هیچ مردی، هیچ زنی رو و هیچ زنی، هیچ مردی رو نه عوض کرده و نه درست کرده...!
این تحفه‌ای که شما می‌بينيد ده، بیست درصد بدتر ميشه که بهتر نمیشه...!
بنابراین اگر با ده، بیست درصد خراب‌تر شدن، می‌تونید اون رو بپذیرید، مباركتون باشه، اگه نه برید دنبال كارتون و رهاش كنيد...!
قوی کسیه که؛
نه منتظر می‌مونه کسی خوشبختش کنه،
و نه اجازه میده کسی بدبختش کنه...!
هرگاه زندگی رو جهنم دیدی، سعی کن پخته از آن بیرون بیای؛ سوختن رو همه بلدند..."
چمدون‌ها رو کنار دیوار گذاشتم و خسته روی مبل نشستم. دیوارهای خونه انگار بهم دهن کجی می‌کردن. افکار پریشونم رو پس زدم، هنوز لباس‌های بیرون تنم بود و چمدون خودم روی زمین افتاده بود. موبایلم رو از تو کیف دستیم بیرون آوردم تا اسنپ بگیرم و از این خونه عذاب راحت بشم، دلمم برای زهرا و علی حسابی تنگ شده بود و دوست داشتم بغلشون کنم و تن سردم رو با گرمی عشق بچه‌هام گرم کنم. من از گرمی عشق علیرضا بریدم چون سهم من هیچ‌وقت گرما نبود، سهم من سرمای مطلق بود! وارد اسنپ شدم تا آدرس رو وارد کنم اما صدای زنگ تلفن باعث شد مکثی کنم. دلم نمی‌خواست تلفن رو جواب بدم اما یک لحظه از فکر این که بچه‌ها باشن معطل نکردم و سمت تلفن که روی زمین افتاده بود رفتم و دکمه سبز رو فشار دادم.
- الو...
- چرا دیر جواب دادی؟
صدای طلبکارش رعشه به تنم انداخت اما این رعشه و لرز از ترس نبود، از تصور حضورش کنار اون زن چندش بود. جوابی نداشتم به شوهری بدم که دیشب حسابی خوردم کرده بود.
- الو عاطفه هستی؟ چرا جواب نمیدی!؟
باید چی می‌گفتم؟ الان باید فریاد می‌زدم و دلیل می‌پرسیدم اما گمراه کردن خودم تا کجا و تا کی. من باید این غده‌ی سرطانی رو درمان می‌کردم، عشق علیرضا فقط یک دُمَلِ چرکی بود که باید درمان می‌شد و من حالا این لحظه از زندگیم حاضر بودم برای درمان دردناک این غده درد رو تحمل کنم.
- عاطفه... صدای نفس‌هات میاد نمی‌خوای چیزی بگی؟
آروم و خونسرد گفتم:
- من دیگه با تو کاری ندارم خداحافظ.
صدای الو، الو گفتنش رو شنیدم اما سریع قطع کردم و چند بار زنگ زد جواب ندادم. اسنپ گرفتم هر چند امیدی نداشتم تا این مرد به خودش بیاد و برای دلیل رفتارم خونه برگرده. با صدای زنگ موبایلم که اعلام می‌کرد ماشین رسیده بلند شدم و به سمت چمدون‌ها رفتم. چمدون‌ها رو جلوی در ورودی گذاشتم، نگاه آخرم رو دورتادور خونه چرخوندم. من نباید گریه می‌کردم، لبم رو گاز گرفتم تا اشکی بی‌منطق از چشمم نچکه. این خونه هدیه ازدواجم بود و شش دانگ به اسمم بود، اما من این خونه رو فقط برای ساختن آیندم کنار عشقم می‌خواستم اما حالا که دیگه عشق سهم من نیست پس این خونه کوچیک هم به درد من نمی‌خورد. دست به در می‌گیرم تا ببندمش اما یک کلمه بد تو ذهنم جولون میده «این قرارمون نبود، قرارمون این نبود که بعد از چند سال رهام کنی! جا زدی عشقم؟! با دیدن معشوقت جا زدی! روزی حسرتم رو می‌خوری. خداحافظ نامهربونم»
در تمام آرزوهام رو بستم و با سری افکنده به خونه پدری برگشتم. عاقبتی که پدرم پیش‌بینی کرده بود. خانوم‌جون که در حیاط رو باز کرد و نگاهش به سه چمدون کنارم افتاد، چشم‌هاش به اشک نشست. انگار حدس زد که من برای چی به دیدنشون اومدم. لبخند پردردی زدم و با بغضی که سعی می‌کردم نشکنه گفتم:
- سلام خانوم‌جونم.
- سلام به روی ماهت بی‌معرفت.
آغوش مادرانش رو باز کرد و منه بی‌پناه با تمام حسرت‌هام و بی‌پناهیم به آغوشش پناه بردم. شکست سد اشک‌هام و من با تمام سوزدلم شکستم رو ضجه زدم، مادرانه نوازشم کرد. ازم فاصله گرفت و با دست‌های چروک شده از جبر زمونش اشک‌هام رو پاک کرد. صورت تپل و نورانیش غرق اشک بود، لبخند مادرانه‌ای زد.
- خوش اومدی نور دیده حاج عالی.
- خانوم‌جون...
صدای پیرش بر اثر گریه لرزون شده بود.
- جانم دخترکم، گریه چرا عزیزدل؟
لب گزیدم تا بلکه بارش این اشک ها کم بشه. لبخند تلخی میزنم.
- تو این خونه جای برای من هست؟
اخمی شیرین کرد.
- این خونه همیشه برای عزیزکش جا داره گل خانواده.
حرف‌های خانوم‌جون قوت قلب بود. اون‌قدر شیرین ازت تعریف می‌کرد که تمام اعتماد به نفس دنیا تو دل رنجورت می‌شست. با این‌که یک ماه بود نیومده بودم اما شدید دلم برای این خونه خاطره‌انگیز تنگ شده بود. حیاطی که فقط دو درخت و چند گلدون و گل، زیبایی بهش داده بود. دو چمدون رو برداشتم از پله‌های حیاط بالا رفتم و وارد راه‌رو شدم. خانوم‌جون گفت؛ بچه‌ها طبقه دوم پیش مامانن. بی‌حرف از پله‌ها بالا رفتم و جلوی در قهوه ای رنگ ایستادم. با دست لرزونم در رو باز کردم.
با ورودم به خونه بچه‌هام با شادی فریاد کشیدن و خودشون رو تو آغوشم رها کردن. با تمام دلتنگیم بو می‌کشیدم‌شون و به خودم لعنت می‌فرستادم که این چند روز از بچه‌هام دور شدم. لبخند از لب‌های کودکان‌شون پاک نمی‌شد. با دیدن لبخندشون رو غم‌هام سرپوش گذاشتم و همراهی‌شون کردم. مامان که حالم رو دید ترجیح داد راجب چمدون‌ها و این چند روز سوالی نپرسه، اما تمام نگرانی من از پدرم بود. می‌ترسیدم پسم بزنه، اگر پدرم این جا قبولم نمی‌کرد من با دوتا بچه کجا می‌رفتم!
زن‌عمو هم به واحد ما اومد تو نگاهش غم بود، اما اونم سوالی نپرسید. می‌دونستم حتما بعد رفتنش به علیرضا زنگ می‌زنه و دلیل بودن من و بچه ها و نبود خودش رو می‌پرسید؛ اما این چند ساعت تا ورود بابا و عمو ترجیح دادم کنار بچه‌هام شادی کنم. بعدخوردن نهاری که خانوم‌جون پخت همراه بچه‌ها به اتاق مجردیم اومدم، از روزهای شیرین مدرسه‌ام تعریف می‌کردم.
- مامانی اون موقع دوس داشتی؟
به صورت شیرین دخترم نگاه می‌کنم و با عشق موهای بلندش رو نوازش می‌کنم.
- آره گلم منم دوست‌های زیادی داشتم.
علی خودش رو کنارم روی تخت رها می‌کنه و سر روی بازوم می‌ذاره.
- الانم باهاشون دوستی مامانی؟
آه پر حسرتی می‌کشم و به این فکر می‌کنم اگه سحر بهم خ*یانت نکرده بود الان می‌تونستیم دوست‌های خوبی باشیم یا نه!؟ نفس پرصدایی می‌کشم و بحث رو عوض می‌کنم. چندتا قصه تعریف کردم تا بلکه کمی بخوابن. هردو تو آغوشم به خواب رفتن، آروم سرهاشون رو روی بالش گذاشتم. روی تخت نشستم. دورتادور اتاق رو نگاه کردم، بلند شدم و وسط اتاقم ایستادم. ای کاش دنیا یک فلش بک داشت تا می‌تونستم به گذشته برگردم. اون‌وقت قدر لحظاتی که تو این اتاق گذروندم رو بهتر می‌دونستم. دلم برای دخترِخونه بودن تنگ شده بود. لحظه‌لحظه‌ی اون روزها تو ذهنم مجسم می‌شد. روزهایی که با خودخواهیم و عشق یک طرفم آینده برادرم تباه شد و پدرم سکته کرد. خدایا من رو چرا این قدر احمق و عاشق آفریدی؟!
به سمت پنجره اتاقم میرم، پنجره‌ای که پشتش سنگر می‌گرفتم تا اومدنش رو ببینم. اون روزها چقدر از این یواشکی دیدنش شاد می‌شدم.
قلبت چه آهن‌ربایی داشت که تنها من رو جذب خودش کرد، اون قدر جذب که با هر کشیده شدن به سمتت تکه‌ای از خودم رو گم کردم. گوشه‌های پرده حریر سفید رنگ رو تو مشتم گرفتم و لعنت فرستادم به روزهایی که تو تب عشق ناکام می‌سوختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
***
"گوشه اتاقم غمبرک‌زده بودم، امروز روز بله‌برون بود و قرار بود همین روزها عقد کنن. دلم مرگ می‌خواست، یه مرگی که قطعا ارمغانش برای من آرامش بود. انگار دنیا برای من به پایان رسیده بود، انگار قیامتی که می‌گفتن همین روزهایی بود که من تجربه می‌کردم. چه‌قدر عشق تلخ بود و چه‌قدر نخواسته شدن از مرگ بدتر بود. همه‌ی اهالی خونه حالشون بد بود. پدرم عصبی پای نماز نشسته بود و دعا می‌خوند، مادرم بی‌صدا گریه می‌کرد. علیسان رو بعد اون شب که بهم قول داده بود علیرضا رو برگردونه ندیده بودمش. از دهن خانوم‌جون در رفت که امروز بله‌برونه و چند روز دیگه عقدشونه. اون‌قدر ضعیف و رنجور شده بودم که حتی آقاجون برام اشک می‌ریخت. خانوم‌جون به دیدنم می‌اومد و دلداری می‌داد. این عشق رسوای عالمم کرده بود. شانس آورده بودم که مادرم به خاطر تک فرزند بودن، فامیلی نداشت و خانواده بابا هم رفت‌وآمد زیادی نداشتن. با حسرت و غم به لباس قرمز رنگی که برای مراسم حنابندون خریده بودم نگاه می‌کنم، انگار کفنم بود. لباس رو برداشتم و با آه جان‌سوزی پوشیدم و روبه‌روی آئینه ایستادم. هیکل تو پرم تو اون لباس عالی دیده می‌شد. موهای بلندم رو بالای سرم جمع کردم، با درد خندیدم.
- آیینه تو بگو من خوشگل ترم یا... .
دست جلو بردم و چهره‌ی دخترک توی آیینه رو لمس کردم. چه‌قدر تنها بود، چه‌قدر رنجور و شکسته شده بود. قطره اشک گوشه چشم دخترک رو گرفتم اما اَمان از افکارم که همش چهره خندون‌شون رو تجسم می‌کرد.
با شنیدن صدای بلند علیسان به سمت در اتاقم رفتم و بازش کردم. بی‌خیال لباس تو تنم به سمت سالن دویدم. صدای خندون و بی‌خیالش می‌اومد، عصبی شدم الان وقت خندیدن نبود. الانی که من تو تب نداشتنش و برای همیشه رفتنش می‌سوختم. من اینجا داشتم می‌مردم و آقا معلوم نبود کجا میره. رو مبل نشسته بود و سربه‌سر مامان و بابا می‌ذاشت. هردو با غم می‌خندیدن و حدس این‌که برای دل‌خوشی و فراموشی این روز تلخ مسخره بازی درمیاره سخت نبود اما من اون‌قدر غرق تو این باتلاق عشق بودم که توجه‌ای نکردم. چشمش که به چهره سرخ از خشمم افتاد با لودگی گفت:
- اِ خواهری چرا لبو شدی الان که فصلش نیست. اِ لباستم که رنگشه... .
صدای خنده‌ی مامان و بابا اومد اما من عصبی جیغ کشیدم:
- تمومش کن!
همه ساکت شدن، از زور خشم به نفس‌نفس افتاده بودم. انگار حال بدم رو درک کرد سریع بلند شد، با خنده‌ای که حالا تصنعی بود بازوم رو گرفت و حین بردن تو اتاقم رو به بابا و مامان گفت:
- ما الان میایم یه کار کوچیک داریم.
من رو به داخل اتاقم هول داد. با بسته شدن در به سمتم برگشت دیگه تو چهرش از خنده خبری نبود. خیلی جدی و عصبی به سمتم اومد! با صدایی که سعی می‌کرد کنترل کنه تا بلند نشه گفت:
- چته دوباره تو؟!
با خشم گفتم:
- چمه‌ها، چمه؟
دست به کمر شدم.
- من دارم این جا از غصه دق می‌کنم و امیدم فقط به قولیه که به من دادی اما می‌بینم آقا بیخیال داره میگه و می‌خنده! این بود قولت، این بود کمکت که بری پیدات نشه و حالا امروز بیای و برام لودگی کنی.
یک دست به کمر زد و کف دست دیگش رو به دیوار تکیه داد.
- از کجا میدونی بی‌خیالم؟
کلافه روی تخت نشستم.
- امروز بله‌برون‌شون بود و چند روز دیگه عقدشون.
پوفی کشید و اومد کنارم روی تخت نشست، آرنج‌هاش رو روی زانوش گذاشت و کف دست‌هاش رو تو هم قفل کرد. با غم زمزمه کرد:
- عقدی در کار نیست.
با بغض گفتم:
- خوش‌خیالی علیسان, خوش‌خیال. الان اون‌ها کنار هم خوشحال و شادن اما من تو این اتاق غمبرک زدم.
با حسرت زمزمه کردم:
- چرا نباید این خوشحالی سهم من باشه؟ علیسان من علیرضا رو می‌خوام.
بی‌منطق بودم و حسود! این عشق تمام خصلت‌های بدم رو دونه‌دونه رو می‌کرد، گاهی خودمم از این همه خصلت‌های بدم می‌ترسیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
آهی کشید.
- برام عزیزی عاطفه، حتی از جونم عزیزتر. که اگه نبودی الان اینجا نمی‌شستم تا از عشقت بگی. مطمئن باش گردنت رو خورد می‌کردم. من مردم، چغندر که نیستم اما چیکار کنم تو عاشق اون مردی و من عاشق خواهرکم.
به چهره‌اش نگاه کردم که با غم نگاهم می‌کرد، لبخند کم‌جونی زد و با دستش موهام رو پشت گوشم زد.
- بدون برای رسیدن به خواستت از خودم که سهله از جونمم می‌گذرم.
اشک به چشمش نشست.
- اما ای کاش می‌فهمیدی داری اشتباه می‌کنی. گاهی باید عشقی که فقط برات گریه داشته رو فراموش کنی چون عشقی که برات فقط غم داشته باشه اسمش عشق نیست یه عذاب‌الیمه.
دوباره مصمم گفتم:
- عشقم اشتباه نیست، عشق من به علیرضا اَبدیه.
تلخ‌خندی زد.
- امیدوارم اما بدون منم تو این شرایط تو مقصرم.
با تعجب که تو صدام و صورتم مشخص بود گفتم:
- چی میگی علیسان؟! تو مقصر هیچی نیستی.
نفس بلندی کشید و کف دستش روی صورتش گذاشت. کلافه چندبار دستش روی صورتش کشید، از روی تخت بلند شد و پشت به من سمت در ایستاد.
- ای کاش منم مثل تو می‌تونستم راحت حرف دلم رو بزنم اما نمی‌تونم. عاطفه منم درد کشیدم اما سعی کردم فراموش کنم هر چند دیدنش کنار کسه دیگه برام خود جهنم بود اما وقتی خوش‌حالیش رو دیدم فقط براش خوشبختی آرزو کردم.
شوکه از حرف‌های جدیدی که می‌شنیدم، بلند شدم و روبه‌روش ایستادم دست به بازوش گرفتم.
- چی میگی علیسان؟! تو... تو... .
سر پائین انداخت و من متحیر زمزمه کردم:
- عاشق شدی؟!
دستم رو پس زد و بی‌توجه به سوالم به سمت در رفت قبل خروجش بدون این که برگرده گفت:
- بهت قول دادم عقدی برگزار نمیشه، این روزها منتظر برگشتش باش. اما بدون شکسته برمی‌گرده. هر چی شد مهم نیست فقط بدون من فقط به‌خاطر تو و قلبت این کار رو کردم، مهم نیست قیمتش حروم شدن قلبم باشه، مهم نیست قیمتش خورد شدن قلب کسی باشه که برام از همه دنیا مهم‌تره اما بدون منم گاهی به اندازه تو بدجنس شدم و گاهی عذاب‌وجدان داشتم اما حالا که همه‌چیز داره تموم میشه بدون، تو فقط مقصر نصفی از این جریان بودی.
گیج و سردرگم از حرفش به در بسته چشم دوختم، از تمام حرفاش فقط فهمیدم که قراره عشقم به من برگرده. وای خدایا یعنی واقعا برمی‌گشت؟
چقدر گاهی احمقانه، ابله می‌شویم! چرا به حرف‌هاش توجه نکردم؟"
***
با صدای آروم باز شدن در، از نمای پنجره چشم می‌گیرم و به سمت در اتاقم برمی‌گردم. مامان آروم با دست اشاره می‌کنه بیرون برم. نگاهی به بچه‌ها که تو خواب عمیقی هستن می‌کنم و آروم به سمت در میرم. بعد از بستن در به سمت مامان برمی‌گردم.
-‌ علیرضا اومده.
شوکه به مامان نگاه می‌کنم! ضربان قلبم تند میشه، این همه نگرانی رو درک نمی‌کنم اما شدید احساس بدی دارم.
- کجاست؟
مامان با سر اشاره می‌کنه طبقه بالاست و به‌خاطر خواب بودن بچه‌ها پایین نیومده. با قدم‌های سست و نگران به سمت طبقه بالا میرم، می‌ترسم. آره من از حرف‌هایی که قرار بود بشنوم می‌ترسم. دست‌های لرزونم رو بالا میارم و آروم در می‌زنم. با باز شدن در صورت خندون زن‌عمو کمی از استرسم کم می‌کنه. با دعوت زن‌عمو داخل میرم و علیرضا رو نشسته روی مبل می‌بینم. لباس‌هاش رو عوض کرده بود یک بلیز سفید با شلوار پارچه‌ای مشکی پوشیده بود. نگاهش که تو نگاهم افتاد ابرو بالا انداخت.
- خیلی پیشرفت کردی جدیداً، بدون اجازه برای خودت مهمونی میای.
لحنش پر تمسخر بود.
- علیرضا...!
لحن اخطار‌گونه زن‌عمو هم نتونست از زهر کلامش کم کنه. بی‌توجه از حضور مادرش ادامه داد.
- خیلی خودمختار شدی خوبه.
از دست خودم که الان با این لحن گزندش سکوت کردم حرصی شدم اما انگار اختیار زبونم رو نداشتم تا بچرخه و جوابش رو بده. از روی مبل بلند شد و دست توی جیب شلوارش کرد و آروم سمتم اومد.
- عالیه، میام خونه می‌بینم خانم نیست.
روبه‌روم می‌ایسته و کمی سرش رو پائین می‌گیره تا دقیق صورتم رو ببینه.
- این همه جسارت رو از کجا آوردی؟
تا لب باز کردم حرفی بزنم چنان فریاد زد که چشم بستم.
- نشنوم صدات رو... خفه بمون.
زن‌عمو سریع به سمتم اومد و ما بین من و علیرضا ایستاد، قلبم فشرده شد حتی زن‌عمو هم می‌دونست این مرد ممکنه بلایی سرم بیاره، خوب دوستم نداشت و حال من براش مهم نبود. حتما به خاطر بچه‌ها نگران بود نه منی که همیشه تو زندگیش زیادی بودم.
- علیرضا پسرم آروم باش مامان، عاطفه حتما دلیلی داشته.
پوزخندش مثل زهر بود که اومد و تو سلول سلول بدنم جریان پیدا کرد.
- آره همیشه این مادمازل برای گندهاش دلیل داره.
دست زن‌عمو روی سی*ن*ه علیرضا می‌شینه و با ترس زمزمه می‌کنه:
- بشین به حرف‌هاش گوش بده با داد هیچی حل نمیشه.
- چی میگی مامان، مگه این با حرف چیزی تو کلش میره.
نگاه تحقیرآمیزش قلبم رو فشرد. خشمگین از طرز برخوردش و خورد کردنم به سمتش براق شدم و با صدای آروم اما حرصی لب زدم.
- تمومش کن این بازی رو.
زن‌عمو رو کنار زد و بازوم رو تو مشتش فشرد از بین دندون‌های کیب شده غرید:
- چه گفتی نشنیدم بلندتر بگو... .
زن‌عمو هراسون دست‌ روی‌ دست علیرضا که بازوم رو فشار می‌داد گذاشت و با دلهره اسم‌مون رو صدا زد اما نه من و نه علیرضا چشم از هم نگرفتیم. خشن نگاهم می‌کرد و من سعی می‌کردم تو چشم‌هام نفرت رو نشونش بدم هر چند می‌دونستم موفق نیستم.
-‌ مامان تنهامون بذار.
زن‌عمو می‌دونست که نمی‌تونه رو حرفش حرفی بزنه، با ترس و دلهره به سمت در رفت اما قبل از بیرون رفتن با التماس گفت:
- تو رو خدا دعوا نکنید اون طفل معصوم‌ها صداتون رو بشنون تو خواب پریشون میشن.
با صدای بسته شدن در بازوم رو ول کرد شدید درد داشتم اما بدون حرف یا ناله‌ای فقط نگاهش می‌کردم. طلبکار نگاهم می‌کرد.
- خوب حالا درست بگو ببینم چته.
از طرز حرف زدنش حال بدی داشتم اما حالا وقت کوتاه اومدن نبود.
- اونی که باید بناله تویی نه من.
با چشم‌های گشاد شده نگاهم می‌کرد.
- چی گفتی؟
می‌دونستم دارم تند میرم اما بس بود سکوت! رو‌به‌روش ایستادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
- بسه‌! بسه! خسته شدم میفهمی, من از تو از زندگی کنار تو خسته شدم.
دندون قروچه‌ای کرد و بیشتر صورتش رو جلو آورد، نفس‌هاش کمی از موهام رو که جلوی صورتم بود به بازی گرفته بود.
- انگار یادت رف... .
نذاشتم ادامه بده چون حدس این‌که چی می‌خواد بگه برام سخت نبود، صدام رو کمی بلند کردم و با خشم زیاد گفتم:
- آره آره من یه احمق بودم.
کف دو دستم روی سینش زدم، چون انتظار نداشت یه قدم عقب رفت اما از کاری که کرده بودم تعجب کرده بود. من تا حالا در مقابلش حتی صدا بلند نکرده بودم اما امروز! انگار با فهمیدن خیانتش شعله عشقم خاکستر شده بود که این‌طور طغیان کرده بودم.
- من یه احمق بودم که دل به یه کثافت دادم، یه آدمی که به اشتباه اسم مرد روش گذاشتن تو یه نا... .
با سیلی که زد حرف تو دهنم موند، از شدت ضربه روی زمین افتادم. موهای ریخته روی صورتم رو کنار زدم و کف دستم روی صورتم گذاشتم و ماساژ دادم تا از شدت سوزشش کم بشه اما انگار سوزش قلبم زیاد بود که این‌طور عصبانی بلند شدم و برای اولین‌بار همه مرزهای احترام رو رد کردم و به سمتش حمله کردم. با مشت‌های بی‌جونم مشت می‌زدم و فریاد می‌زدم اما اون فقط مچ دست‌هام رو گرفته بود تا از شدت ضربه جلوگیری کنه.
- چطور می‌تونی من رو بزنی، عوضی، تو یه روانی احمقی، تو یه آدم بیشعوری که فقط زورت به من می‌رسه.
محکم مچ دست‌هام رو فشار داد از شدت درد آخ گفتم و کمی زانوهام تا شد اما به‌خاطر اسیر بودن دست‌هام رو زمین فرود نیومدم.
- آروم باش، این رفتارهاچیه، دردت چته؟
با صدای فریادش منم مثل خودش جواب دادم.
- دردم چیه؟ دردم تویی، دردم عشق احمقانه‌ای بود که به تو بی‌لیاقت داشتم، در... .
حالا صداش رو پایین آورد و براق تو صورتم گفت:
- درست بگو، مثل آدم تا بفهمم.
صدام رو پایین آوردم و با زور مچ دست‌هام رو آزاد کردم .چند قدم عقب رفتم و به دیوار خوردم، روی زمین نشستم و درمونده زانوهام رو بغل کردم.
- فکر می‌کردم حالا که بچه داریم همه چی فرق کرده، حداقل اگه با من سردی عوضش پایبند زندگی و بچه‌هاتی. من روزهای سختی کنارت داشتم همش دعوا و کتک اما موندم چون ایمان داشتم، صبرم همه چی رو درست می‌کنه ولی دیدم هیچی درست نشده.
روی مبل نشست و آرنج روی زانو گذاشت، عمیق نگاهم می‌کرد و هیچ نمی‌گفت.
- دلم آرامش می‌خواد، دلم یه زندگی آروم می‌خواد نه یه زندگی پردغدغه که از فرداش بی‌خبر باشی. هرشب تو اضطراب اینکه فردا مردت نذاره بره و تو بمونی و هیچ... .
سر روی زانوم گذاشتم تا عکس‌العملش رو موقع رو کردن خیانتش نبینم.
- من دیروز حالم بد بود، بدی حالم از دیدن حال مردَم بود که به‌خاطر یه نامحرم و زن‌دیگه اون‌طور اشک می‌ریخت اما مردَم چیکار کرد، من رو با اون حالم ول کرد و رفت سراغ زن‌ دیگه.
صدای ازش در نمیومد. آهی کشیدم.
- از حماقت‌هام خستم، دلم می‌خواد به همه‌چیز پایان بدم اما دلم برای بچه‌هامون می‌سوزه. بچه‌هایی که با خودخواهی تو و من زندگی‌شون این‌طور داره تباه میشه.
با حس گرمای دستی که روی بازوم می‌شینه سر بلند می‌کنم. روبه‌روم ایستاده بود و به سمتم خم شده بود و بازوم رو گرفته بود.
- پاشو.
با بی‌حالی پا شدم و روبه‌روش ایستادم. تو چشم‌هاش هیچی قابل خوندن نبود.
- پس دردت دیشبه.
چشمی بست و بعد باز کرد، نفسی گرفت.
- تو از کجا فهمیدی؟
پوزخندی زدم، بیچاره نمی‌دونست معشوقش هر روز تهدیدم می‌کنه. خواستم فاصله بگیرم که نذاشت و دست‌هاش دورم پیچید. با بهت سر بلند کردم و به چشم‌هاش نگاه کردم. قلب من هنوز برای این نامرد می‌تپید.
- مهم نیست من دیشب کجا بودم میفهمی.
از این همه پرروییش کفری شدم.
- ولم کن.
- جات بده؟
زور زدم تا از آغوشش بیرون بیام نذاشت. با حرص گفتم:
- ولم کن دوست ندارم تو بغلی باشم که دیشب... .
- ساکت شو عاطفه.
با صدای بلندش خفه شدم، گره دست‌هاش سفت‌تر شد و اون لحظه دلم می‌خواست قلبم رو از سی*ن*ه بکنم که این‌طور با یه بغل ضعف می‌رفت.
- من هیچ وقت حدی رو نمی‌گذرونم اما درباره دیشب من کاری نکردم که بخوام به تو حساب پس بدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
شاکی زور می‌زنم و خلاص میشم.
- خیلی رو داری، دیشب تو با اون رفته بودی بیرون و حالا روبه‌روی من وایستادی و این‌طور صحبت می‌کنی.
دست به کمر میشه.
- ببین بهتره بری آماده بشی، بچه‌ها رو هم آماده کنی تا بریم خونه.
خنده‌ی بلند و پرتمسخری کردم و سرم رو نمایشی تکون دادم.
- خوبه... خوب که نه عالیه، آقا میره سراغ مع... .
با دادی که زد ساکت شدم.
- خفه‌شو عاطفه، داری گنده حرف می‌زنی. فقط تا فردا وقت داری برگردی که به خدا اگه برنگردی بلای سرت میارم که نتونی سر بلند کنی.
- من الانم از شرم کارهای تو نمی‌تونم سر بلند کنم پس من رو تهدید نکن.
بی‌توجه به سمت در رفت.
- باشه پس بچه‌هام رو آماده کن چون اگه تا فردا نیای، میام و بچه‌ها رو تنها می‌برم و داغشون رو به دلت می‌ذارم تا بفهمی لج کردن چطوریه.
هاج و واج به جای خالیش نگاه می‌کنم! همیشه از این لحظه می‌ترسیدم. لحظه‌ای که از بچه‌هام استفاده کنه. قلبم درد گرفته بود و بدنم از حرفش هنوز می‌لرزید. من طاقت دوری و ندیدن بچه‌هام رو نداشتم. با قدم‌های سست به طبقه پایین رفتم. خانوم‌جون جلو اومد اما من حالی برای تعریف کردن نداشتم، بی‌توجه به چهره‌ی ناراحت زن‌عمو و گرفته‌ی مامان به سمت اتاقم رفتم. بچه‌ها هنوز خواب بودن. پایین پاشون روی تخت نشستم و بی‌صدا غم دلم رو ضجه زدم. علیرضا خوب می‌دونست این دو بچه عمر زندگی من بودن و من به‌خاطر بچه‌ها از جونمم می‌گذشتم. اما یه گوشه قلبم فریاد می‌زد چرا باید من رو با بچه‌ها تهدید کنه؟ اگه سحر رو می‌خواد، رفتن من بهترین بهونه برای رفتن پیش اون دوست نامرد بود. آخ از قلب زبون نفهمم که وسوسه‌ام می‌کرد نکنه این مرد یه حس‌های به من داره؟
***
"کیفم رو محکم‌تر بغـل می‌کنم. دل‌شوره اَمونم رو بریده بود. از دیروز حالم بد بود. صبح علیسان قبل از رفتن بیرون تاکید کرده بود رأس ساعت یازده‌ِصبح تو همون پارکی که اون دو رو دیده بودیم باشم. دلیل این بودن اونم تو این پارک منفور که خاطره اون روز شوم رو برام زنده می‌کرد رو نمی‌دونستم! چرا باید از من بخواد بیام به این پارک نفرت‌انگیز؟
پام رو با ضرب به زمین می‌زدم تا کمی از استرسم کم بشه اما بی‌فایده بود، تا این که با صدای عربده‌ای سریع بلند شدم و به سمت صدا برگشتم. وای خدای من!
سریع به سمتشون دویدم، به جون هم افتاده بودن و بی‌رحمانه به صورت هم مُشت می‌کوبیدن. کیفم رو زمین اِنداختم و سعی کردم جداشون کنم. دست‌هام رو شونه علیرضا که رو سـینه علیسان نشسته بود گذاشتم. التماس می‌کردم برادرم رو رها کنه اما انگار کر شده بود. عربده می‌زد:
- می‌کشمت لعنتی، می‌کشمت... .
فایده‌ای نداشت زورم بهش نمی‌رسید! نا امید شده بودم تا این که با فریادی که شنیدیم علیسان رو رها کرد. مبهوت و خشک شده به سحر نگاه می‌کنم، با عصبانیت به علیرضا نگاه می‌کرد. جلوتر میاد:
- ولش کن.
علیرضا بلند میشه و مقابلش می‌ایسته، نفس‌نفس میزنه. با خشم میگه:
- چطور تونستی؟!
مبهوت به صحنه‌ی روبه‌روم نگاه می‌کنم با بهت زمزمه می‌کنم:
- اینجا چه‌خبره؟
اما انگار هیچ‌ک.س صدای من رو نمی‌شنوه. علیرضا روبه‌روی سحر ایستاده بود و خشم باعث شده بود کل صورتش قرمز بشه. به علیسان کمک می‌کنم تا بلند بشه، از بینیش خون می‌اومد. نگاهم کرد تو چشم‌هاش غم بود. دلم نمی‌خواست معنی این غم رو تعبیر کنم به سمت علیرضا رفت و در عین تعجب کنار سحر ایستاد. صداش بی‌خیال بود:
- حرف داری با من بزن. چته صدا انداختی سرت.
جلوتر میرم و کنار علیرضا می‌ایستم، هنوز اتفاق افتاده رو درک نکرده بودم. با نفرت گفت:
- من با تو یکی که از قضا ناموس دزدم هستی کار ندارم.
ناموس دزد؟! متعجب به برادرم نگاه می‌کنم اما اون از نگاه کردن به من فراری بود. علیرضا برمی‌گرده و رو به سحر با غم زمزمه می‌کنهِ:
- چطور تونستی بهم خ*یانت کنی اونم با این، باورم نمیشه؟! مگه من چی کم گذاشتم برات‌ ها؟ غیر از این‌که بخاطر تو جلوی همه وایستادم، شدم آدم بده تا تو رو داشته باشم. پس بگو دو سه روزه کجا سرت گرمه که جوابم رو نمیدی.
چشم‌هام از تعجب گرد شده بود! مثل گیج‌ها به علیسان نگاه می‌کردم که بدون نگاه به من، علیرضا رو نگاه می‌کرد. علیرضا یک قدم به سمت سحر برداشت اما علیسان سریع جلوش ایستاد و با دستش مانع نزدیک شدن علیرضا شد:
- حرف حسابت چیه؟ نمی‌خوادت!
علیرضا دست به کمر شد و چند بار سرتکون داد:
- من با تو کاری ندارم فقط می‌خوام بگه چرا؟ اونم درست یک روز مونده به عقد! من باورم نمیشه.
علیسان رو کمی کنار می‌زنه و عاجز به سحر میگه:
- ها سحر من باورم نمیشه، بی‌انصاف من که برات جون می‌دادم.
قلبم با حرف‌هاش فشرده میشه، حالا حال من رو خوب درک می‌کرد.
- سحر جوابم رو بده، چرا سرت رو انداختی پایین؟ بگو من لایق این بی‌وفایی بودم ها؟
نگاه برادرم رو من که گیج بودم ثابت موند، لبخند کم‌رنگی رو لبش بود. دست‌های علیرضا که سعی داشت کنارش بزنه رو گرفت.
- هر چی عوض داره گله نداره.
معنی حرف علیسان رو خوب فهمیدم، منظورش روزی بود که من اون دو تا رو باهم دیدم. اون روزم درست یه روز مونده به عقد بود. تو چشم‌هام اشک جمع شد نه بابت اون روز!
به‌خاطر علیسانی که انتقام خواهرش رو می‌گرفت. صدای خونسرد سحر اومد که علیسان رو کنار زده بود و روبه‌رو علیرضا ایستاده بود:
- می‌خوای بدونی چی شد، باشه بهت میگم علیرضا... من خیال می‌کردم دوست دارم، می‌دونی چرا؟ چون دوست داشتم عاطفه رو بچزونم از طرفیم تو خوب بودی، حرف‌هات عالی بود اما قلب من فقط یک بار تپید اون وقت فهمیدم عشق چیه آره علی من عاشق شدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
با حرفش من لرزیدم چه برسه به علیرضایی که چند قدم عقب اومد و زمزمه‌وار گفت:
- پس من چی؟! پس قلب من چی؟
حالا فریاد هم قاطی صدای خشمگینش شده بود.
- لعنتی پس آرزوهای من چی؟ خدا لعنتت کنه علیسان.
تو دلم خدا نکنه‌ای گفتم. من خوب می‌دونستم برادرم چرا همچین کاری کرده اما علیسان این همه هم بخشنده نبود دلیل این فداکاری بزرگش چی می‌تونست باشه؟
لبخندی رو لب‌های سحر نشست، نزدیک علیسان شد.
- نفرین نکن، قلب حرف حالیش نمیشه ,من و قلبم عشق واقعی رو پیدا کردیم.
از این همه وقاحت سحر حالم به‌هم می‌خورد، چطور می‌تونست تو روی کسی که عاشقشه بایسته و از عشق دیگری بگه. چطور می‌تونست این‌قدر زود عشق رو عوض کنه.
اون به علیسان نگاه می‌کرد و برادرم به علیرضایی چشم دوخته بود که زیر بار این عشق تو چشم همه منفور شده بود. اما حالا شکسته پشت کرد به این عشق و از ما دور می‌شد. علیسان بی‌توجه به سحر سمتم اومد و دست پشت کمرم گذاشت، سرش رو نزدیک گوشم کرد و آروم لب زد:
- برو، تنهاش نذار.
به چهره‌ی غمگینش نگاه کردم، اشکی از گوشه چشمم چکید:
- چرا؟
لبخند خسته‌ای زد و با غم گفت:
- مهم نیست، تو خوش باش کافیه.
اومدم حرفی بزنم که آروم‌تر ادامه داد:
- بی‌خیال عاطفه، فقط برو دنبالش. تنهاش نذار، اما بدون اگه این دفعه هم پست زد و نخواستت، به خداوندی خدا قسم که این دفعه شده خودم می‌کشمت اما دیگه نمی‌ذارم اسمی ازش بیاری.
به سمت جلو هلم داد:
- حالا برو... .
- علیسان!
نذاشت حرفی بزنم و به سمت سحر رفت. بدون گرفتن دستش با هم قدم زدن و دور شدن.
پشت به برادری کردم که به‌خاطر من قدم تو راهی گذاشته بود که هیچ انتهایی نداشت. اشکم رو پاک کردم و تند به سمت خیابون دویدم، پیکان سفید علیرضا رو دیدم که هنوز گوشه خیابون پارک بود. به سمتش رفتم و سوار شدم با صدای بسته شدن در سر از فرمون برداشت و با چهره‌ای که خیس از اشک بود نگاهم کرد. دستم رو زانوم مشت شد تا گریه نکنم. صورتش رو با کف دستش پاک کرد و با صدای گرفته و خشنی گفت:
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
لبم رو تر کردم:
- خوبی؟
لبخند حرصی زد و کمی صداش رو بلند کرد:
- هه، نمی‌بینی چقدر خوبم عالیم، عالی!
با کف دست به فرمون زد.
- عشقم رهام کرد به‌خاطر کسه دیگه چرا باید بد باشم، چرا؟
با صدای دادش چشم بستم اما اون ادامه داد:
- من عاشقشم... ای خدا عاشقشم... .
اون عشقش رو فریاد می‌زد و من بی‌صدا اشک می‌ریختم، درکش می‌کردم چون خودم عاشقش بودم. علیرضا شکست، به دست برادر من شکست و حالا من باید مرهم می‌شدم تا شاید من و عشقم رو ببینه. اما چرا کسی به من نگفت؛ عشق یک طرفه همیشه به بن بست می‌رسه.
"ای دل تو به یار رسیدی
چه اهمیت دارد قلب‌های شکسته
تو با عشقت خوش باش
نترس از این که دنیا دار‌مکافات است
گمان نکن روزی خواهد رسید که تقاص پس بدهی
تو خوش باش و بگذار دنیا بچرخد"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
همه‌چیز به‌هم ریخته بود، علیرضا شکسته برگشت و مقابل تموم حرف‌ها سکوت کرد. دور از چشم پدرم و بقیه کنارش می‌رفتم، مقابل تمام سکوت و اخمش سعی می‌کردم کمی حالش رو بهتر کنم اما شدنی نبود! علیسان در مقابل بهت و حیرت همه عشقش به سحر رو اعتراف کرد، پدرم فحش می‌داد و مادرم نفرینش می‌کرد اما برادرم فقط به من نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. چه‌طور باور می‌کردم این همه فداکاری برادرم رو! چطور علیسان راضی شده بود برای خوشحالی من این تصمیم سنگین رو بگیره! عذاب‌وجدان داشت خفه‌ام می‌کرد.گریه کردم به پاش افتادم تا از این تصمیمش بگذره. اشکم رو پاک کرد، آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:
- تو خوشبخت شو برام کافیه.
زار زدم:
- نکن علیسان...!
پیشونیم رو بوسید:
- من باید برمی‌گشتم خواهرکم، حالا با سحر برمی‌گردم گلم.
برادرم برگشت! هیچکس برای عقدش نرفت. بابا حتی حاضر نشد برای آخرین‌بار من و مامان ببینیمش. حالا اونی که از خانواده طرد شده بود علیسان بود. علیسانی که فقط من می‌دونستم چرا این کار رو کرد. علیسانی که روز عقد با سحر از کشور خارج شد. از خودم بدم می‌اومد، منی که مسبب تمام توهین‌هایی بودم که به علیسان می‌کردن.
آقاجون هر شب نفرینش می‌کرد و خانوم‌جون اشک می‌ریخت و می‌گفت:
- این پسر به کی رفته بود که چشم به دختر نشون کرده داشت.
عمو که تا دیروز پسرش رو تحقیر می‌کرد حالا تو هر کلمش تحقیر و توهین به برادرم بود.
بی‌چاره مادرم که تو جمع فقط اشک می‌ریخت و بیچاره پدرم که این رسوایی پیرش کرده بود. چه‌قدر کودکانه تصمیم گرفتیم. منی که خوشبختی خیالیم رو بودن کنار کسی می‌دونستم که هیچ علاقه‌ای بهم نداشت. علیسانی که به خیالش با این گذشت و دور کردن سحر من به آرزوم می‌رسم وخوشبخت می‌شم.
از رفتن علیسان دو ماه می‌گذشت و حالا کمی جو آروم شده بود. همه انگار فراموش کرده بودن یا دلشون نمی‌خواست به یاد بیارن. علیرضا بخشیده شد، نه این که معذرت خواهی کنه. اون قدر ساکت و صامت بود که کسی حرفی نمی‌زد.
عمو به خیال این که کمی علیرضا روبه‌راه بشه با آقاجون صحبت کرد و کلید مغازه رو دوباره گرفت.
دور از چشم بابا تو روبه‌راه شدن آتلیه کمکش می‌کردم. علیرضا هنوز با من سرد بود، هنوز ترجیح می‌داد که من رو نبینه. می‌دیدم که نوشیدنی می‌خورد و سیگار می‌کشید، اما فکر می‌کردم شاید با این کارها کمی آروم بشه. اما هیهات که خودم نابود شدم.
چقدر زود برادرم رو فراموش کرده بودم که حتی سراغی ازش نگرفتم تا حالش رو بپرسم.
بعد برادرم حالا نوبت من بود انگار"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
***
هوا تاریک شده بود و من همچنان تو اتاقم روی تخت نشسته بودم. صدای خنده و بازی بچه‌ها تو کل خونه پیچیده بود، خوشحال بودم که پدرم حداقل بچه‌‌های من رو قبول کرده و این چنین مصبب لبخند رو لب‌های کوچولوشونه. نه بابا سراغی از من گرفت نه من رو داشتم برای بیرون رفتن و حتی سلام کردن. همین که فهمیده بود من تو خونه‌ام، دادوبیداد نکرد راضی بودم. رسوایی که من تو گذشته به بار آورده بودم هر چند گناه نکرده بودم اما باز برای خانواده‌ام که حقیقت رو نمی‌دونستن سنگین و غیرقابل قبول بود. آهی می‌کشم و به در بسته‌ی اتاق خیره میشم. صدای تلفن خونه میاد و بعد صدای خوشحال مامان که به فرد پشت‌خط از حضور من میگه. کنجکاو نیستم تا بدونم کیه، من خیلی‌وقته که حس‌های شیطنت رو تو وجودم کشتم. من یه جوان، پیر بیشتر نبودم. صدای باز شدن در میاد و بعد مامان خندون وارد اتاقم میشه. به سمتم میاد و بی‌حرف گوشی رو دستم میده.
- الو؟
صدای نفس بلندی میاد.
- عاطفه... .
با شنیدن صداش قلبم دیوانه‌وار به سینم می‌کوبه، بلاخره بعد پنج‌سال راضی شد که با من حرف بزنه. وای که چه‌قدر دلم براش تنگ شده بود. بغض تو گلوم باعث شد صدام بلرزه و با زور حرف بزنم.
- علی... علیسان!
صدای لرزون و گرفته‌اش، نشون می‌داد اونم حالش بهتر از من نیست.
- جانم... جانم.
کف دستم رو جلوی دهنم می‌گیرم تا صدای هق‌هقم بلند نشه.
- عاطفه قربونت برم دلم برات تنگ شده بود بی‌وفا... .
لبم رو گاز می‌گیرم تا گریه‌ام رو کنترل کنم.
- علیسان... علی... فدات بشم داداشی، وای... وای...خدا.
لرزش صدای اونم بیشتر شد.
- گریه نکن گلم، گریه بسه دیگه... .
- چه‌طور باور کنم علیسان؟ چه‌طور باور کنم داداشی راضی شدی با من حرف بزنی؟
نفس آه مانندی می‌کشه.
- هردوی ما تو گذشته اشتباه کردیم، هر دوی ما خودخواهانه جلو رفتیم... .
بین حرفش میرم.
- نه اونی که خودخواه بود من بودم نه تو... .
پوزخند بلندش حرفم رو قطع می‌کنه.
_ عاطفه، من خیلی حرف‌ها دارم برات بزنم اما الان وقتش نیست. من تا شنبه ایرانم اون‌وقت باید خیلی چیزها رو روشن کنم تا تو از این خواب خرگوشیت بیدار بشی عزیزدلم.
با شنیدن حرفش دل‌شوره می‌گیرم، من به اندازه کافی نقطه‌های مبهم زندگیم زیاد بود و حالا با حرف علیسان.
- گوش کن عاطفه، سحر برگشته ایران. بدبختی اون حرف‌های من رو با تو شنیده. فهمیده جداییش از علیرضا نقشه بوده. وقتی فهمید دعوای حسابی‌ای کرد و می‌خواست برگرده ایران اما من چند سال مانعش شدم، همه کار کردم تا نتونه بیاد اما اون طلاقش رو گرفته و برگشته. اما بی‌خیال من خودم رو این چند روزه می‌رسونم... الو... عاطفه حواست هست مراقب باش علیرضا رو نبینه فهمیدی...؟
علیسان حرف می‌زد و من وا رفته و با دهنی باز گوش می‌کردم. خدای من سحر می‌دونست، سحر از همه‌چیز خبر داشت. حتما به علیرضا می‌گفت. وای، وای به من.
دلم می‌خواست قاشق رو رها کنم و به آغوشی که می‌دونستم هنوز برام امن‌ترین جای دنیاست پناه ببرم اما حیف، صد حیف که خود کرده رو تدبیر نیست. من خودم باعث این جدایی و دوری شده بودم. تو دلم آه می‌کشم و با دل‌خون غذا می‌خورم, غذایی که برای من طمع زهر رو داشت.
- چرا نمی‌خوری عاطفه جان؟
می‌خوام جواب بدم که صدای محکم برخورد قاشق به ظرف باعث میشه سکوت کنم و از ترس سرم رو بیشتر پایین بندازم.
- بچه ها من میرم بخوابم شبتون بخیر.
از ترس صدای محکم و خشنِ بابا حتی نفسم نمی‌کشم. صدای محکم بسته شدن در که میاد قاشق رو رها می‌کنم و دست‌های لرزونم رو روی صورتم می‌ذارم. دلم زار زدن می‌خواد اما می‌دونم جلوی مامان و بچه‌ها نمیشه، البته من ممنون بابا بودم که حداقل جلوی بچه‌ها بیرونم نکرده بود یا حرفی نزده بود.
- حالش هنوز خوب نیست دخترکم درکش کن.
دست‌های گرمش که روی شونم می‌شینه، دست‌هام رو برمی‌دارم و سر بلند می‌کنم. مثل همیشه نگاه مهربونش دلم رو آروم کرد. فشاری روی شونم میده و آروم‌تر ادامه میده.
- بهتره باز هم صبر کنی حداقل الان نرم‌تر شده عاطفه. من بچه‌ها رو امشب تو اتاق علیسان می‌خوابونم مامان، تو برو راحت تو اتاق خودت استراحت کن، برو.
گونه سفید و کمی تپلش رو می‌بوسم، با بوسیدن بچه‌ها و گفتن شب بخیر به اتاقم پناه می‌برم. دوباره روی تخت پر‌خاطره از بی‌قراری‌های عشقم می‌شینم. چه‌قدر آهنگ زندگی من پر از نت‌های آه شده بود. دلم می‌خواست قلبی که به خودش قول داده بود از علیرضا متنفر باشه اما حالا ریتم دلتنگی سر داده بود رو بکنم و دور بندازم. این قلب هیچ خیری به من نرسوند. عاشق کسی شد که برای من تباهی داشت و بس! انگار کسی کنارم نشسته بود و تکرار می‌کرد؛ الان پیش اونه، الان داره از دوریت سوءاستفاده می‌کنه و کنار عشقشه.
دلم می‌خواست دست روی گوش‌هام بزارم و بگم بسه، خفه شو. اما انگار قصد سکوت نداشت؛ باور نداری پاشو زنگ بزن ببین کنارشه.
اما من جرئت زنگ زدن نداشتم، من چه‌طور طاقت می‌آوردم. با خودم که تعارف نداشتم، قلب من تنفر از این مرد رو بلد نبود. انگار صدا راه نفوذ به عقلم رو پیدا کرد که بلند شدم و موبایلم رو از تو کیف درآوردم. با دست‌های لرزون شماره خونه رو گرفتم، با هر بوقش انگار قلبم می‌خواست از تو سی*ن*ه دربیاد. دل‌شوره و استرس شدیدی داشتم، اگه الان سحر خونه‌ی من باشه چی؟ این فکر باعث شد دیگه توان ایستادن نداشته باشم. دوباره روی تخت نشستم. با قطع شدن زنگ، لب می‌گزم تا گریه‌هام صدادار نشه. باید خوش‌حال می‌شدم که حداقل اگه کنار هم هستن تو خونه من نیستن. صدا فریاد می‌زد؛ احمق نشو زنگ بزن به گوشیش ببین ساعت یازده‌شب کدوم گوری رفته.
نه نمی‌تونستم زنگ بزنم و ببینم کنار ملکه عذاب منه...من تحمل نداشتم. با لرزیدن گوشی تو دستم با تعجب به شماره‌ی خونه نگاه می‌کنم! تپش‌های قلبم تند میشه. با گذاشتن گوشی دم گوشم صدای آرومش می‌پیچه.
- عاطفه...؟
الان باید چی چواب بدم؟ انگار حالم رو فهمید که خودش ادامه داد.
- عاطفه تو زنگ زده بودی خونه، چی شده بچه‌ها پیشتن؟
آب‌دهنم رو قورت میدم و آروم‌تر از خودش جواب میدم.
- نه، بچه‌ها خوابن.
- پس این موقع شب چرا زنگ زدی؟
لب می‌گزم حالا چی جواب می‌دادم؟ تو صداش هیچ حسی نبود کاملا معمولی حرف می‌زد.
- من... من... خوب... آها اشتباه زنگ زدم.
چندثانیه سکوت می‌کنه.
- اشتباه... ساعت رو دیدی این موقع شب به کی می‌خواستی زنگ بزنی؟
لب‌های همیشه سرخ از گزیدن‌هام رو رها می‌کنم و حالا طرح لبخند رو لب‌هام می‌شینه و دلم مثل یه دختر نوزده‌ساله شروع به پایکوبی می‌کنه. صدایی که حسی نداشت حالا کمی خشن شده بود.
- باید بهت جواب پس بدم؟
ابروهای خودم از حرفم بالا میره و من فکر می‌کنم تا حالا این‌طور جوابش رو نداده بودم.
- پس بفرما به کی باید جواب پس بدی ها؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
آخ که دلم داشت ضعف می‌رفت از عصبانیتش. وای یعنی علیرضا روی من غیرتی شده بود؟ من تا حالا کاری نکرده بودم که علیرضا روی من حساس بشه.
- با توام... کر شدی جواب نمیدی؟
دلم قهقهه زدن با صدای بلند رو می‌خواست.
- عاطفه جواب بده؟
با فریادش خندم وسیع‌تر میشه و تو دلم چلچراغ روشن میشه.
- من جواب دادم تو نشنیدی...!
- ببین بلند میشم میام پدرت رو درمیارم احمق، جواب من رو بده ببینم زن من ساعت یازده‌شب می‌خواسته به کی زنگ بزنه ها؟
من باید قربون فریادش می‌شدم، من باید به‌خاطر کلمه‌ی زنم می‌رفتم و هزار بار دورش می‌چرخیدم، من باید الان کنارش بودم و صورتش رو بوسه باران می‌کردم. آخ دل بی‌جنبه من، من قطعا از این عشق دیوونه می‌شدم.
- داد نزن علیرضا، اگه کارهای زنت برات مهم بود شب تنهاش نمی‌ذاشتی با اون حالش و بری دنبال... .
با صدایی که حالا آروم‌تر شده بود حرفم رو قطع می‌کنه.
- نمی‌خوای بس کنی؟ من امروز اومدم گفتنی‌ها رو گفتم.
هنوز تحت تاثیر کلمه زنم که گفته بود خنده رو لب‌هام بود.
- من قانع نشدم.
- ببین عاطفه، من خیلی خستم. فردا اومدید باهم صحبت می‌کنیم.
دلم قطع کردن نمی‌خواست، سوالی نوک‌زبونم بود که از پرسیدن و جوابش می‌ترسیدم اما دلم رو به دریا زدم.
- علیرضا؟
- هوم...؟
الان انتظار جانم شنیدن نداشتم چون من هیچ‌وقت ازش این کلمه رو نشنیده بودم. همون کلمه زنم من رو راضی کرده بود، من پرتوقع بودن رو بلد نبودم.
- تو... خوب تو... یعنی... .
- حرفت رو بزن.
نفسم رو فوت می‌کنم و پشت سرهم میگم.
- خونه تنهایی؟
لحظه‌ای سکوت می‌کنه و بعد صدای آرومش تو گوشی می‌پیچه.
- من آدم کثیف کردن حریم خصوصی زندگیم نیستم.
قطع می‌کنه و من رو تو بهت حرفش می‌ذاره! انگار تمام واژه‌ها رو فراموش کرده بودم و توان تجزیه و تحلیل حرفش رو نداشتم. روی تخت دراز می‌کشم و سعی می‌کنم برای خودم حرفش رو تفسیر کنم. با صدای پیامک گوشی از افکارم دست می‌کشم و پیام رو می‌خونم.
- من آدم حرف نیستم اما شدید دلم می‌خواد بگم الان جای بچه‌ها و حضور تو توی خونه خالیه... .
قلبم ضربان می‌گیره و خندم اوج می‌گیره حالا با صدای بلند می‌خندم. خدای من برای اولین بار از علیرضا پیامی گرفتم که به جای گریه، خنده رو لب‌هام نشوند. این اولین‌ها برای منی که هشت‌سال زنشم و تا حالا هیچ حرف محبت‌آمیزی نشنیدم چه‌قدر شیرین بود. گوشی روی قلبم گذاشتم و با فکر آغوشش خواب رو مهمون چشم‌هام کردم.
از صبح خنده از صورتم پاک نمی‌شد، با شوق بچه‌ها رو بیدار کردم و با عشق بهشون صبحانه دادم. بیچاره مامان که هنگ کرده بود، فکر کنم به خودش می‌گفت؛ این دختر دیوونه شد و رفت. اما هیچ‌ک.س متوجه نمی‌شد که حتی گوشه چشمی دیدن از علیرضا من رو تا عرش خدا هم می‌بره. با بچه‌ها می‌گفتم و می‌خندیدم انگار تازه زیبایی‌های دنیا رو می‌دیدم. این همه تزریق انرژی اونم با یه حرفی که شاید از نظر خیلی‌ها کاملا معمولی بود، من رو به اوج رسونده بود. منه محبت عشق ندیده خیلی تشنه بودم که با همین کلمات پیش پا افتاده هم ذوق می‌کردم.
- مامانی...؟
نگاهم رو از لقمه تو دستم می‌گیرم با تمام وجود جواب میدم.
- جانم گل دختر مامان.
خنده‌ی نمکینی می‌کنه و با ناز دخترونش حرف می‌زنه.
- بلیم خونمون؟
- چرا گلم؟ خونه مامان‌جونی رو دوست نداری؟
یه نگاه به مامانی می‌کنه و سرش رو پایین می‌ندازه، حالا تو صداش غم جای ناز رو می‌گیره.
- نه دوس دارم اما... دلم برای بابای تنگ شده.
- اره مامان الان سه‌روزه مهد نرفتیم.
لبخندم جمع میشه و به خودم لعنت می‌فرستم. من چطور مادری هستم که فقط فکر قلب خودم بودم و بچه‌هام رو از محبت علیرضا که می‌دونستم حداقل عاشقانه پدری خرج بچه‌ها می‌کنه، محروم کرده بودم. آب‌دهنم رو قورت میدم و لقمه رو توی بشقاب می‌ذارم. به دختر و پسرم که روبه‌روم نشسته بودن نگاه می‌کنم.
- بابا کار داشت بچه‌ها، مجبور شدیم بیایم خونه مامانی.
- یعنی کارش طول می‌کشه؟
- نه علی جان، فکر کنم امروز تموم میشه.
با ذوق گفت:
- یعنی بابایی امروز میاد.
لب می‌گزم و نگاهم رو می‌دزدم من جوابی نداشتم.
- بسه بچه‌ها، بهتره برید بالا خونه مامانی‌تون تا منم کارهام تموم بشه بیام زود.
با حرف مامان دیگه چیزی نگفتن و با نارضایتی میز رو ترک کردن و رفتن. با رفتنشون نفسم رو بیرون میدم و با غصه به میز خیره میشم.
- از وقتی اومدی حرفی نزدم، گفتم خودت بهتر زندگیت رو می‌تونی اداره کنی اما عاطفه می‌بینم چیزی این وسط درست نیست. من غم چشم‌های دخترم رو می‌بینم. اما وقتی داری به خودت فکر می‌کنی به این فکر کن تو مادری، اونم مادر دو تا بچه که تو دوران حساس زندگی‌شونن و الان دوتاتون رو احتیاج دارن.
بلند میشه و مشغول جمع کردن میز میشه.
- نمی‌دونم چیکار کنم... .
با حرفم مکث می‌کنه اما دوباره مشغول میشه.
- من تو جریان زندگیت نیستم، از اولم دوست نداشتم باشم چون اون زندگی توئه. وقتی قبولش کردی پس یعنی حتما از عهده‌اش برمیای.
بدون حرف بلند میشم و به سمت در میرم تا هر چه زودتر به زن‌عمو هم سری بزنم. با ورودم به واحد عموینا، بچه‌ها رو می‌بینم که با زن‌عمو حرف می‌زدن. جلو رفتم و بعد سلام و احوال‌پرسی کنار زهرا نشستم.
- عاطفه جان...؟
دستم روی موهای لطیف دخترم می‌شینه.
- بله...؟
- امروز میری خونت؟
با سوال زن‌عمو مکث می‌کنم و نگاهم رو به صورت جدی زن‌عمو می‌دوزم. با دیدن تعجب صورتم حرفش رو تکمیل می‌کنه.
- بچه‌ها دلشون برای باباشون تنگ شده و الانم سه‌روزه علیرضا رو ندیدن.
به بچه‌ها نگاه می‌کنم که غمگین سر پایین انداختن، نفسی می‌گیرم. دلم نمی‌خواد جلوی بچه‌ها حرفی بزنم.
- علی، زهرا دوست دارید برید اتاق بابا علیرضا؟
انگار با حرفم ناراحتی رو فراموش می‌کنن که سریع موافقت می‌کنن و سمت اتاق میرن. با رفتن‌شون لبی‌ تر می‌کنم و جدی‌تر جواب میدم.
- خود علیرضا بچه‌ها رو آورد اینجا.
- چون می‌خواست باهات حرف بزنه... .
چشم‌هام گرد میشه و با تعجب میگم:
- شما از کجا می‌دونید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین