- Feb
- 156
- 1,279
- مدالها
- 3
صدای نزدیک شدن کسی اومد.
- اِ عاطفه تو این جایی؟!
سر بلند میکنم. نمیدونم چی تو چهرهام میبینه که دست پاچه روبهروم میشینه و نگران صدام میکنه. با صدای بیرمقم گفتم:
- نمیتونم.
انگار منظورم رو نفهمید که گیج نگاهم میکرد. سرم رو به دیوار کوبیدم و دوباره لب زدم:
- من نمیتونم.
دیوونه شده بودم، فقط پشت سرم رو به دیوار میزدم و تکرار میکردم که نمیتونم. واقعا من نمیتونستم قطعا میمردم. بیچاره برادرم که با هُل من رو به داخل اتاقش برد و در رو قفل کرد. بیجون شده بودم، این مدت با این همه گریه و غصهای که من خورده بودم دیگه توانی نداشتم تا مخالفت کنم. با کمک علیسان رو تخت نشستم، انگشتهای سردم رو دست گرمش نشست. تو چشمهاش نگرانی موج میزد. گاهی به خودم میگفتم؛ اگر علیسان نبود من تو این روزهای عذابآور حتما جون میدادم.
- چی شده قربونت برم؟! این چه حالیه که برای خودت درست کردی. عاطفه، خواهر من چرا به خودت نمیای؟ میدونم حرفهای ما رو شنیدی. بهتر، ببین تو براش اصلا مهم نیستی. چرا فکر میکنی تو بدون اون نامرد نمیتونی؟! میتونی خواهر من، فقط کمی تحمل میخواد تا باور کنی کسی که لیاقت خوشبختی نداشت اون بود نه تو... .
انگار کسی کف دستش رو روی گوشهای من گذاشته بود تا نصیحتهای داداشم رو نشنوم. برادری که در حق من صبوری میکرد، با اینکه بد غیرت مردونش زیر سوال رفته بود. خانوادهای داشتم که روزی هزار بار باید بابت داشتنشون خدا رو شکر میکردم اما من خودخواه شده بودم و نمیدیدمشون. سعی کردم تا لبهای خشکم رو باز کنم اما نتونستم، علیرضا همه چیزم رو ازم گرفته بود. ناتوانیم رو دید. غم تو چشمهاش عمیق شد و تن سردم رو به آغوش کشید، کف دستش روی سرم نشست و بیشتر به سی*ن*هی مردونهاش فشار داد.
- نکن عاطفه. با خودت اینجوری نکن فدات شم، تمام صورتت سفید شده! تا کی؟
با بیرمقی گفتم:
- دارم میمیرم.
ازم فاصله گرفت و با دستهاش صورتم رو گرفت. تو چشمهاش اشک بود.
- خدا نکنه!
یک قطره اشک از چشمهای بارونیم چکید.
- من بدون اون میمیرم.
انگار بغض تو گلوش نشست که اینطور لرزون گفت:
- من هستم.
اشک بارون شد و از چشمهام بارید.
- من بیعشق علیرضا میمیرم.
کلافه صورتم رو تکون داد:
- تمومش کن، تو داری خودت رو نابود می کنی و اون داره ازدواج میکنه.
آخ که از سوزش خنجر حرفش چشم بستم. عشق من داشت ازدواج میکرد و عروسش من نبودم این درد بود، زجر بود، زخم بود برای دل عاشقم.
خودم رو از دست علیسان بیرون کشیدم عقب رفتم و به تاج تخت تکیه دادم، زانوهام رو بغـل کردم و با بغض و بدون نگاه به چهرهی غمگین برادرم زمزمه کردم:
- عاشق نشدی، عشق دردش آدم رو میکُشه! فکر نبود یک لحظه معشوق دیوونت میکنه، فکر این که تو داری تو آتیش عشقش میسوزی و جون میدی اما اون با لبخند کنار کسه دیگه خوشه، نابودت میکنه! اما آدم عاشق احمق میشه و من خوب میدونم از یک احمق بیچارهام کمترم!
صورتم رو با مالیدن به زانوم از اشک پاک میکنم، بینیم رو بالا میکشم و با درد لبخند میزنم.
- سخته تو رویاهات فقط اون باشه و تو رویای عشقت کسه دیگه.
دست روی قلبم میذارم و فشار میدم.
- این جام داره میسوزه، دارم خاکستر میشم.
دستم رو قلبم مشت میشه و ناله میکنم:
- دارم جون میدم علیسان! من دارم زیر پای این عاشق له میشم اما نمیتونم! به خدا نمیتونم ازش بگذرم.
چهار دست و پا خودم رو روی تخت جلو میکشم و با التماس دستش رو میگیرم. صورت قرمز شده و کبودش یعنی به شدت از دستم عصبی و کفری شده اما برای من مهم نبود، من باید این عشق رو از نابودی نجات میدادم، با تمام بیتوانیم التماسش میکنم:
- بهم برش گردون، داداشی عشقم رو برگردون.
متحیر نگاهم میکنه، نمیدونم چی به ذهنش میرسه که هراسون بلند میشه و دست به کمر میگه:
- تو حالت خوب نیست عاطفه!
کف دستهاش رو روی سرش میکشه و با لبخند کجی میگه:
- واقعا داری دیوونه میشی!
شک نداشتم که این عشق من رو به جنون کشیده که این طور مقابل برادرم قد علم میکنم و با عجز به لباسش چنگ میزنم و با اشک و ناله التماسش میکنم:
- تو رو خدا علیسان کمکم کن، تو رو خدا تنهام نذار. تو میتونی کمکم کنی، خوب میدونی من جز تو کسی رو ندارم تا کمکم کنه.
جیغ کشیدم:
- من بیعلیرضا میمیرم، می... .
سریع با کف دستش جلو دهنم رو گرفت و با دست دیگش پشت سرم رو فشار میداد، با صدای آروم و بهشدت عصبی گفت:
- خفه شو، بابا حالش خوب نیست، به اندازه کافی جلو من خیره سر شدی! احمق آبرو برامون نمونده تو داری جیغ میکشی.
دستهام رو روی دستش که جلوی دهنم بود گذاشتم و سعی کردم دورش کنم اما اون بیشتر فشار داد و با تهدید گفت:
- ببین عاطفه ولت میکنم اما اگه صدات بلند بشه به جون خودت که برام عزیزی بیخیال عشق و عاشقیت به اون ایکبیری میشم و برمیگردم همون جهنمی که بودم، اونوقت تو بمون و برای اون بیشرف مرثیه بخون، فهمیدی؟
چشمهام رو به معنی فهمیدن باز و بسته کردم، آروم دستش رو برداشت:
- خوبه، حالا بتمرگ ببینم چه میشه کرد. تو تا من رو قاتل نکنی راحت نمیشینی.
تمام وجودم پر شور و شعف شد، خودم رو دوباره به آغوشش فشردم. برای مطمئن شدن پرسیدم:
- کمکم میکنی نه؟
دستهاش دورم پیچیده شد، با ناراحتی گفت:
- چارهای هم مگه دارم! داری نابود میشی خواهر کوچولو،کمکت میکنم. هر چند میدونم آخر این راه هیچه، هیچ.
گوشهای کَرَم دوباره نشنید، فقط با شوق گفتم:
- علیرضا رو بر میگردونی؟
صداش پر بغض بود:
- آخ عاطفه، آخ... تو چطور جادو عشق اون نامرد بیلیاقت شدی؟! چطور؟!
مهم نبود بغض صدای برادرم، مهم این بود که به من قول داد عشقم رو برگردونه. علیسان وقتی قول میداد یعنی تا آخرش میره، تا آخر حرفش میره و من احمق چطور عشق بیمنطق کورم کرده بود و ندیدم برادری که بهخاطر خواهرش گرگ شد! چطور ندیدم برادر مهربونم چطور بهخاطر خوشبختی کاذب خواهرش از تمام خوشی و آیندش و حتی خانوادهاش گذشت؟!
آخ خدا، چرا مرگم رو نرسوندی وقتی بهخاطر رسیدن به معشوق در اوج خوشی بودم و ندیدم کاری که برادرم، علیسانم با همه کرد تا منِ احمق به آدمِ بیقلبی مثل علیرضا برسم."
- اِ عاطفه تو این جایی؟!
سر بلند میکنم. نمیدونم چی تو چهرهام میبینه که دست پاچه روبهروم میشینه و نگران صدام میکنه. با صدای بیرمقم گفتم:
- نمیتونم.
انگار منظورم رو نفهمید که گیج نگاهم میکرد. سرم رو به دیوار کوبیدم و دوباره لب زدم:
- من نمیتونم.
دیوونه شده بودم، فقط پشت سرم رو به دیوار میزدم و تکرار میکردم که نمیتونم. واقعا من نمیتونستم قطعا میمردم. بیچاره برادرم که با هُل من رو به داخل اتاقش برد و در رو قفل کرد. بیجون شده بودم، این مدت با این همه گریه و غصهای که من خورده بودم دیگه توانی نداشتم تا مخالفت کنم. با کمک علیسان رو تخت نشستم، انگشتهای سردم رو دست گرمش نشست. تو چشمهاش نگرانی موج میزد. گاهی به خودم میگفتم؛ اگر علیسان نبود من تو این روزهای عذابآور حتما جون میدادم.
- چی شده قربونت برم؟! این چه حالیه که برای خودت درست کردی. عاطفه، خواهر من چرا به خودت نمیای؟ میدونم حرفهای ما رو شنیدی. بهتر، ببین تو براش اصلا مهم نیستی. چرا فکر میکنی تو بدون اون نامرد نمیتونی؟! میتونی خواهر من، فقط کمی تحمل میخواد تا باور کنی کسی که لیاقت خوشبختی نداشت اون بود نه تو... .
انگار کسی کف دستش رو روی گوشهای من گذاشته بود تا نصیحتهای داداشم رو نشنوم. برادری که در حق من صبوری میکرد، با اینکه بد غیرت مردونش زیر سوال رفته بود. خانوادهای داشتم که روزی هزار بار باید بابت داشتنشون خدا رو شکر میکردم اما من خودخواه شده بودم و نمیدیدمشون. سعی کردم تا لبهای خشکم رو باز کنم اما نتونستم، علیرضا همه چیزم رو ازم گرفته بود. ناتوانیم رو دید. غم تو چشمهاش عمیق شد و تن سردم رو به آغوش کشید، کف دستش روی سرم نشست و بیشتر به سی*ن*هی مردونهاش فشار داد.
- نکن عاطفه. با خودت اینجوری نکن فدات شم، تمام صورتت سفید شده! تا کی؟
با بیرمقی گفتم:
- دارم میمیرم.
ازم فاصله گرفت و با دستهاش صورتم رو گرفت. تو چشمهاش اشک بود.
- خدا نکنه!
یک قطره اشک از چشمهای بارونیم چکید.
- من بدون اون میمیرم.
انگار بغض تو گلوش نشست که اینطور لرزون گفت:
- من هستم.
اشک بارون شد و از چشمهام بارید.
- من بیعشق علیرضا میمیرم.
کلافه صورتم رو تکون داد:
- تمومش کن، تو داری خودت رو نابود می کنی و اون داره ازدواج میکنه.
آخ که از سوزش خنجر حرفش چشم بستم. عشق من داشت ازدواج میکرد و عروسش من نبودم این درد بود، زجر بود، زخم بود برای دل عاشقم.
خودم رو از دست علیسان بیرون کشیدم عقب رفتم و به تاج تخت تکیه دادم، زانوهام رو بغـل کردم و با بغض و بدون نگاه به چهرهی غمگین برادرم زمزمه کردم:
- عاشق نشدی، عشق دردش آدم رو میکُشه! فکر نبود یک لحظه معشوق دیوونت میکنه، فکر این که تو داری تو آتیش عشقش میسوزی و جون میدی اما اون با لبخند کنار کسه دیگه خوشه، نابودت میکنه! اما آدم عاشق احمق میشه و من خوب میدونم از یک احمق بیچارهام کمترم!
صورتم رو با مالیدن به زانوم از اشک پاک میکنم، بینیم رو بالا میکشم و با درد لبخند میزنم.
- سخته تو رویاهات فقط اون باشه و تو رویای عشقت کسه دیگه.
دست روی قلبم میذارم و فشار میدم.
- این جام داره میسوزه، دارم خاکستر میشم.
دستم رو قلبم مشت میشه و ناله میکنم:
- دارم جون میدم علیسان! من دارم زیر پای این عاشق له میشم اما نمیتونم! به خدا نمیتونم ازش بگذرم.
چهار دست و پا خودم رو روی تخت جلو میکشم و با التماس دستش رو میگیرم. صورت قرمز شده و کبودش یعنی به شدت از دستم عصبی و کفری شده اما برای من مهم نبود، من باید این عشق رو از نابودی نجات میدادم، با تمام بیتوانیم التماسش میکنم:
- بهم برش گردون، داداشی عشقم رو برگردون.
متحیر نگاهم میکنه، نمیدونم چی به ذهنش میرسه که هراسون بلند میشه و دست به کمر میگه:
- تو حالت خوب نیست عاطفه!
کف دستهاش رو روی سرش میکشه و با لبخند کجی میگه:
- واقعا داری دیوونه میشی!
شک نداشتم که این عشق من رو به جنون کشیده که این طور مقابل برادرم قد علم میکنم و با عجز به لباسش چنگ میزنم و با اشک و ناله التماسش میکنم:
- تو رو خدا علیسان کمکم کن، تو رو خدا تنهام نذار. تو میتونی کمکم کنی، خوب میدونی من جز تو کسی رو ندارم تا کمکم کنه.
جیغ کشیدم:
- من بیعلیرضا میمیرم، می... .
سریع با کف دستش جلو دهنم رو گرفت و با دست دیگش پشت سرم رو فشار میداد، با صدای آروم و بهشدت عصبی گفت:
- خفه شو، بابا حالش خوب نیست، به اندازه کافی جلو من خیره سر شدی! احمق آبرو برامون نمونده تو داری جیغ میکشی.
دستهام رو روی دستش که جلوی دهنم بود گذاشتم و سعی کردم دورش کنم اما اون بیشتر فشار داد و با تهدید گفت:
- ببین عاطفه ولت میکنم اما اگه صدات بلند بشه به جون خودت که برام عزیزی بیخیال عشق و عاشقیت به اون ایکبیری میشم و برمیگردم همون جهنمی که بودم، اونوقت تو بمون و برای اون بیشرف مرثیه بخون، فهمیدی؟
چشمهام رو به معنی فهمیدن باز و بسته کردم، آروم دستش رو برداشت:
- خوبه، حالا بتمرگ ببینم چه میشه کرد. تو تا من رو قاتل نکنی راحت نمیشینی.
تمام وجودم پر شور و شعف شد، خودم رو دوباره به آغوشش فشردم. برای مطمئن شدن پرسیدم:
- کمکم میکنی نه؟
دستهاش دورم پیچیده شد، با ناراحتی گفت:
- چارهای هم مگه دارم! داری نابود میشی خواهر کوچولو،کمکت میکنم. هر چند میدونم آخر این راه هیچه، هیچ.
گوشهای کَرَم دوباره نشنید، فقط با شوق گفتم:
- علیرضا رو بر میگردونی؟
صداش پر بغض بود:
- آخ عاطفه، آخ... تو چطور جادو عشق اون نامرد بیلیاقت شدی؟! چطور؟!
مهم نبود بغض صدای برادرم، مهم این بود که به من قول داد عشقم رو برگردونه. علیسان وقتی قول میداد یعنی تا آخرش میره، تا آخر حرفش میره و من احمق چطور عشق بیمنطق کورم کرده بود و ندیدم برادری که بهخاطر خواهرش گرگ شد! چطور ندیدم برادر مهربونم چطور بهخاطر خوشبختی کاذب خواهرش از تمام خوشی و آیندش و حتی خانوادهاش گذشت؟!
آخ خدا، چرا مرگم رو نرسوندی وقتی بهخاطر رسیدن به معشوق در اوج خوشی بودم و ندیدم کاری که برادرم، علیسانم با همه کرد تا منِ احمق به آدمِ بیقلبی مثل علیرضا برسم."
آخرین ویرایش توسط مدیر: