جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان خراش دل اثر آرزو فیضی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آرامش با نام رمان خراش دل اثر آرزو فیضی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,075 بازدید, 145 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان خراش دل اثر آرزو فیضی
نویسنده موضوع آرامش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرامش
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
***
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. با کرختی که حاصل افکار پریشونم بود، خودم رو به تلفن سالن رسوندم و با صدای خفه‌ای که نشون دهنده خواب بودنم بود، جواب دادم:
- الو؟
صدای مدیر مهد کودک هوشیارترم کرد:
- الو سلام خانوم عالی. روزتون بخیر.
صدام رو کمی صاف کردم:
- سلام خانوم حسینی. ممنون روز شما هم بخیر باشه.
_ ممنون... راستش دیروز و امروز علی‌جون و زهراجون نیومدن نگران شدم.
با گفتن اسم فرشته‌های زندگیم دلم براشون تنگ میشه. بیچاره بچه‌های من که به‌خاطر عشق یک طرفه‌ی مادرشون این‌طور محکوم شدن. بغض تو گلوم نشست. چه مادری بودم من که فقط فکر گذشته سیاهم بودم و از بچه‌ها و جگرگوشه‌هام غافل شده بودم.
- راستش خونه‌ی مادربزرگشون رفتن. ببخشید خانوم حسینی اما فکر کنم تا چند روز نتونم بچه‌ها رو بیارم.
- ایرادی نداره خانوم عالی، شما هم ببخشید تماس گرفتم نگران شدم.
- این چه حرفیه ممنون از تماستون و پیگیری‌تون.
- روزتون‌خوش باشه. خدانگه‌دار.
با یک خداحافظی گوشی رو قطع می‌کنم و سریع شماره‌ی مامان رو می‌گیرم، با دومین بوق صدای دخترم میاد:
- الو؟
آخ که دلم پر زد برای موهای خرگوشیش، لبخند خسته‌ای گوشه لبم می‌شینه.
- سلام گل مامان چطوری عشقم؟
صدای ریز خنده‌اش میاد و بعد صدای پسرکم که می‌خواست گوشی رو با زور از زهرا بگیره.
- اِ گوشی رو بده من....
خنده‌ی بی‌صدایی کردم.
- زهراجان؟
- ژونم مامانی... .
غم رو تو چشمام دید به حال دلم خندید.
گفت داره میره واسه موندن دیگه دیره از عاشقی ترسید.
با شنیدن صدای آهنگ از جا پریدم و گوشی به دست خشکم زد. با تعجب به سمت اتاق علی نگاه می‌کنم. صدای موزیک از اون جا میومد. این آهنگ یعنی خونه اومده. با دخترم سَرسَری حرف زدم و قطع کردم. مطمئنم هردو ناراحت شدن اما این آهنگ و حضور بی‌صداش تو تمام مدتی که بیدار شده بودم، متعجبم می‌کرد.هنوز صدای بلند آهنگ میومد.
منم و بغض و یه حال
هوا ابری و سرد و سیاه
به سمت اتاق قدم برداشتم، تو دلم آشوب بود. یک حس بد کنج دلم نشسته بود. در نیمه باز بود، کمی از لای در نگاه کردم. مرد من رو تخت پسرمون نشسته بود و تو دستش یک عکس بود، عکسی که شاهد قطره‌های بارون دل شوهر من بود.
دونه دونه اشک‌هام روی عکس‌هاش
گرمیه دست‌هاش، اون کیه باهاش
چه آهنگ قشنگی، چه پرسوز برای بخت سیاه من و دل بی‌قرار شوهرم مرثیه می‌خوند. کی صورتم خیس شد که این‌طور دیدم تار شد.
به هر خواهشی بود نموند کنارم
یک عمره دیگه دل خوشی ندارم
مثل ستاره بود تو آسمونم
تا آخرین نفس تنها می‌مونم
شونه‌هاش بیشتر لرزید اما رو لب‌های من خنده نشست. آره به حال خودم و دلم خندیدم. من تمام سال‌های زندگیم برای عشقش پرپر زدم و حالا اون این‌جا تو اتاق پسرم نشسته و برای عشقش روضه می‌خونه.
یادش نبود می‌گفت شونه به شونه
زندگیمون رو پای هم می‌سازیم.
ای مرد بیچاره من، چرا نمی‌بینی که این فقط من بودم که تو تمام شرایط دشوار زندگیت با عشق موندم؟ چرا نمی‌بینی مردِ من این فقط منه ابله بودم که جوانی و آیندم رو پای تو سوزوندم؟ هیهات به تمام حماقت های زندگیم! گاهی میگم اگه خودخواهی من نبود الان حتما علیرضا خوشبخت بود اما انگار قلب زبون نفهمم می‌گفت پس من چی؟!حس من چی؟!
می‌گفت تا آخرین نفس
نفس‌هامون رو پای هم می‌بازیم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
منم باختم. چه باخت دردناکی، چه زندگی ریسمون گسیخته‌ای! خودم کردم که لعنت بر خودم باد. خودم کردم که حالا جرئت جلو اومدن و سیلی زدن بهت رو ندارم. جرئت بازخواست مردی که الان با فکر کردن به زن دیگه هر چند عشق قدیمیش به من خ*یانت می‌کرد رو نداشتم. به تویی که بی‌شرمانه تو اتاق پسرمون نشستی و برای عشق گذشته‌ات گریه می‌کنی.
منم و حال و هواش دور شدم از دست‌هاش
دیگه می‌سوزه دل دیوونم
حالا من موندم و حسرت خاطره‌هاش
دیگه طاقت از دست دادم بس بود سکوت، بس بود تحمل، بس بود سوختن، بس بود این همه خورد شدن و دَم نزدن. در رو محکم باز کردم طوری که به دیوار خورد و برگشت. سریع سر بلند کرد و من به صورتی که خیس از اشک بود نگاه کردم. جلوتر رفتم اما اون همین‌طور نگاهم می‌کرد.
آهنگ رو تکرار بود و با هر بیتش من خشمگین‌تر از حماقت‌های زندگیم می‌شدم. حالا بالای سرش ایستاده بودم. هردو فقط هم‌دیگر رو نگاه می‌کردیم. من از بالا به مردی که هیچ‌وقت نتونستم این همه عشقش به کسی دیگه رو درک کنم و اون نشسته رو تخت از پایین نگاهم می‌کرد. حرف دلش رو از چشم‌هاش نمی‌تونستم بخونمو این چشم‌ها همیشه برای من گنگ بود. نگاهم پایین‌تر رفت و رسید به یک عکس!
یه عکس که تیشه زد به ریشه‌ی زندگیم. دیگه نفسم سنگین شده بود. با دهن باز نفس می‌کشیدم. خنده نشست رو لب‌هام و من با شدت خندیدم. بدنم می‌لرزید و چشم‌هام می‌بارید و من از شدت درد این سوزش قلب، هیستریک و با صدای بلند می‌خندیدم. خدایا چقدر خنده‌دار بود زندگی من!
سریع به دست‌هاش چنگ انداختم و عکس رو گرفتم. از جاش بلند شد و مقابلم ایستاد. گفتم من نمی‌تونم حرف چشمش رو بخونم اما چرا قلبم فریاد می‌زد رنگ چشم‌هاش رنگ نگرانیه! آروم گفت:
- عاطفه...!
اون گفت و من چشم گرفتم، خیره شدم به عکس، به عکسی که توش دخترک لبخند داشت و پسرک با عشق نگاهش می‌کرد. چقدر پسرک عکس آشنا بود و چقدر دخترک آشناتر! تو آهنگ چی گفت!؟ «حالا من موندم و حسرت خاطره‌هاش»
آره همین بود. سر خم کردم و بیشتر به عکس خیره شدم. چرا سهم من هیچ‌وقت از این مرد محبت نبود؟ صدای آهنگ قطع شد اما من همچنان به عکس نگاه می‌کردم، انگار دنبال رد یا نشونه‌ای از الکی بودن عکس می‌گشتم. سر بلند کردم و با تمام توانم فریاد زدم من دیگه بریده بودم، گاهی احساس جنون می‌کردم و از این همه پوست کلفت بودنم تعجب می‌کردم. من با تمام این غصه‌ها هنوز سرپا بودم! راستی تو صدام چی بود که این‌طور آسمونم پابه‌پای من خُروشید. با سوزش صورتم حرکات عصبیم قطع شد و رو زمین فرود اومدم. موهام رو صورتم پخش شد. دلم از سیلی زندگی سُرخ‌تر بود یا صورتم؟!
دستی روی بازوم نشست:
- عاطفه خوبی؟
خوب بودم یا نه؟ واقعا نمی‌دونستم، فقط یک درد تو تمام بدنم پیچیده بود. بلندم کرد و من مثل یک عروسک شدم تو دست‌های قوی مردونه که هنوز با من بعد این همه سال غریب بود. روی تخت نشوندم و به سرعت از اتاق بیرون رفت. نگاهم رو زمین چرخید تا دوباره به اون عکس ر سید. دستی عکس رو برداشت، نگاهم بالا اومد و به زن سیاه‌پوش افتاد. سرش پایین بود و خیره به عکس، سر بلند کرد و من نفسم رفت. خدایا دیوونه شدم! این که خودم بودم. با چشم‌های سرخش نگاهم می‌کرد و تمام صورتش خشمگین بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
نفسم بند اومده بود. من دیگه طاقت دیوونه شدنم رو نداشتم. با ترس چشم بستم و دوباره باز کردم اما دیگه کسی نبود. به سی*ن*ه پر دردم چنگ انداختم تا بلکه کمی نفسم بالا بیاد. نگاهم هنوز جایی بود که اون سیاه‌پوش رو دیدم. به دیوار روبه‌رو زل زدم و انگار خودم سیاه‌پوشم هنوز خیره به من بیچاره‌ست. با نفس بریده‌ام گفتم:
- چیه تو هم از سادگیم ناراحتی؟
با صدای متعجب علیرضا از دیوار نگاه گرفتم و بهش نگاه کردم. تو درگاه در لیوان آب به دست خشکش زده بود:
- با کی حرف می‌زدی؟ خوبی؟
چشم های قرمزش انگار خنجری بود که تو قلبم فرو می رفت. اصلا مگه میشه یک آدم هنوز بعد هشت سال و این همه دوری کسی رو این‌جور عاشقانه بخواد؟ پس منی که عمرم و جوانیم رو پاش ریختم چی؟ پس من درد کشیده به امید آینده چی؟ سمت عکس نگاه کردم، پوزخند صدا داری می‌زنم. من هرگز نمی‌تونستم با این عشق اسطوره‌ای علیرضا بجنگم. من خسته بودم و انگار بدنم تحلیل رفته بود و دیگه تحمل این همه پس زدن و درد کشیدن رو نداشتم. با درد بلند میشم انگار تمام بارهای دنیا روی شونه‌های من بود که این طور خمیده و ناتوان راه می‌رفتم. به سمتش میرم، چه‌قدر بدنم خسته و کوفته بود، چه‌قدر دلم دوباره خوابیدن می‌خواست. مقابلش ایستادم. تو دلم گشتم دنبال یه حس، یه حسی که مجبورم کرده بود این همه سال پای عشق یک طرفش بمونم. اما نبود! نبود تا دوباره مانع حرف زدنم بشه، نه که اصلا نباشه اما انگار عشق علیرضا داشت تو وجودم و قلبم نابود می‌شد. انگار دیگه مثل روز اول نبود تا نزاره حرفی که یک مدت بود، بَد بهش رسیده بودم رو بگم. چه خوب که بلاخره تاریخ انقضای این حس داشت می‌رسید. انگشت اشاره‌ام رو روی سینش گذاشتم و فشار دادم، باید الان تو چشم‌هام نفرت یا انزجار هم باشه اما انگار هنوز چشم‌هام عادت نداشت از این مرد متنفر باشه:
- تو... علیرضا تو، بزرگ‌ترین اشتباه زندگی من بودی.
دروغ نگفتم، من داشتم مطمئن می‌شدم که علیرضا برای من نبود! مبهوت نگاهم می‌کرد و من کنارش زدم اما با کشیده شدن دستم به سمتش برگشتم. موهاش وسوسه‌انگیز بود و آخ از اون چشم‌هاش. من چرا این همه این مرد یا نه...این نامرد رو دوست دارم!؟ نفس‌های بلند می‌کشید و رفته‌رفته صورتش قرمز می‌شد. چقدر دلم می‌خواست آغوشش رو لمس کنم اما چشم بستم تا بیشتر از این دلم پیش‌روی نکنه. این مرد مال من نبود. سخت بود درک کردنش اما من برای درک کردن این موضوع تاوان داده بودم.
- من هیچ‌وقت اشتباه نبودم عاطفه.
با حرفش چشم باز می‌کنم تو چشم‌هاش هیچی نیست و تنها حسی که قابل دیدنه عصبانیت و بس!
- کارهای من دلیل داره می‌فهمی!؟
می‌فهمیدم!؟ من هیچی نفهمیدم!
- من درکت نمی‌کنم، چه دلیلی داره هنوز دنبال جواب باشی وقتی گذشته تموم شده و رفته.
بازوم که بین مشتش بود رو فشار کمی دادو بعد ول کرد. کلافه دست به کمر جلوم وایستاد.
- می‌فهمی کابوس یعنی چی؟
دلم می‌خواست بلند بگم من خود کابوسم تو زندگیم.
- من باید بفهمم چرا رفت؟
عصبانیت، حسادت تو قلبم و وجودم سرازیر شد. این حق من نبود. کف دست‌هام رو به سینش زدم و حالا نفرتی که دنبالش بودم تو صدام موج می‌زد. با تمام توانم فریاد زدم تا خالی بشم.
- برو به درک، به جهنم. لیاقت تو همون دختر ایکبیری و زبون نفهمه، تو لایق من نبودی احمق تو لایق محبت‌های من نبودی. علیرضا من خر بودم، احمق بودم عشق کورم کرده بود. من فکر می‌کردم بعد چند سال شاید تو قلبت منم جایی داشته باشم اما اشتباه کردم من غلط کردم، بچگی کردم.
حنجره‌ام می‌سوخت و صدام گرفته شده بود اما نمی‌تونستم سکوت کنم انگار تازه قلبم جرئت پیدا کرده بود حقیقت رو ببینه و بگه. هاج و واج نگاهم می‌کرد انگار خشک شده بود. حتی تکونم نمی‌خورد و فقط با چشم‌های گشاد شده نگاهم می‌کرد. بغض تو گلوم داشت خفم می‌کرد اما این بار نباید گریه می‌کردم.
- من اشتباه کردم اما هنوز می‌تونم جبران کنم .
معطل نکردم و سریع از اتاق علی بیرون رفتم. دیگه نمی‌تونستم توجیه‌های مسخره‌اش رو گوش کنم. دوباره به غار تنهایب‌ام، اتاقی که تو این چند روز شاهد مرور گذشتم بود پناه می‌برم. خدایا اعتراف می‌کنم اشتباه کردم. دوباره رو تختم دراز کشیدم، حتی صدای در زدن و صدا کردنش برام مهم نبود. میل شدیدی به خواب ابدی داشتم. حالا که گذشتم رو می‌شکافتم، از خودم و خواسته‌های کودکانم متنفرتر می‌شدم. برادر دوست داشتنی‌ام کجایی که بد امروز به حرفات رسیدم. پدر مهربونم کجایی ببینی همه حرف‌هات حقیقی شد و دخترت باخت. یادته گفتی تو این زندگی فقط من ضربه می‌خورم. خوردم بابایی! اون دربه‌در دنبال عشق برگشته‌اشه و من تنها تو این اتاق به این فکر می‌کنم چرا گذشته تکرار نمی‌شه تا من تمام حماقت‌هام رو خط بزنم؟ خدایا من پشیمونم، از اشتباهم، از سوختنم پای آدم بی‌لیاقت زندگیم.
"من از کارهای اشتباهم پشیمان نیستم!
از کارهای خوبی که برای افراد نالایق انجام دادم پشیمانم!"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
***
"خیلی سخته، یه روز مونده به عروسیت تو ماشین نشسته باشی و کشیک نامزدت رو بکشی. منی که امروز باید برای گرفتن لباس عروسم می‌رفتم، به‌جاش الان تو ماشین کنار برادر مضطربم نشستم و به پارک سرسبز روبه‌روم خیره شدم.
وقتی فکر می‌کنم به روزهای گذشته که من تو رویام علیرضا رو تصور می‌کردم و عاشقانه قلبم از شور لبریز می‌شد، به‌جاش اون تو این پارک با کسی قرار می‌ذاشت که روزی بهترین دوستم بود. آتیش می‌گیرم. دوست من، تنها هم‌درد و هم‌راز من چطور تونست؟!
احمقانه بود اما من هنوز امید داشتم که شاید علیسان اشتباه کرده باشه و عشقم و دوستم هرگز به من خ*ی*ا*ن*ت نکرده باشن.
نیم ساعت گذشته بود و من ابلهانه لبخند می‌زدم. به علیسان که دو دستش رو روی فرمون گذاشته بود و از در پارک چشم برنمی‌داشت نگاه کردم. با لبخند گفتم:
- ساعت یازده صبح شد علیسان، دیدی اشتباه می‌کردی.
تو دلم یک آخیش گفتم و لبخندم عمیق شد. دست سردش که رو دستم نشست با تعجب نگاهش کردم. اون‌قدر دستش سرد بود که لرز به تنم افتاد. هنوز به روبه‌رو خیره بود اما رنگ صورتش پریده بود. آروم به سمتی که نگاه می‌کرد نگاه کردم. چرا لرز تنم بیشتر شد؟ چرا دست‌های منم مثل برادرم سرد شد؟ چرا لبخندم جمع شد؟
نکنه باور کردم این دو نفر که الان دست‌تودست هم و لبخند به لب وارد پارک شدن نزدیک‌ترین و عزیزترین آدم‌های زندگیم بودن. نه! من اشتباه دیدم حتما! اون‌قدر غرق افکار و اون دو آدم بودم که حتی متوجه نشدم کِی در ماشین رو باز کردم و کِی دنبال‌شون راه افتادم. چند قدم با هردو نفرشون فاصله داشتم. اون‌ها بدون توجه راه می‌رفتن و صدای خنده‌هاشون تو پارک می‌پیچید. سحری که مانتو صورتی و شلوار سفید و شال سفیدش دلرباترش کرده بود و علیرضایی که لباس مردونه سورمه‌ای و شلوار پارچه‌ای مشکی شیکی به تن داشت. موهایی که من برای لمسش جون می‌دادم مرتب بالا زده بود. چقدر شاد و با انرژی قدم برمی‌داشت. از پشت به دو نامرد زندگیم نگاه کردم و با تمام غم و حسرت دلم اعتراف کردم سحر واقعا با این اندام زیباش هوش از سر هر مردی می‌بره چه برسه به علیرضای که تا حالا هیچ دوست دختری نداشته! نگاهم کشیده میشه به دست‌هایی که تو دست‌های مردونش جا داده بود. دستم مشت شد. من تا حالا دست‌های علیرضا رو حس نکرده بودم. هنوز راه می‌رفتن و منم با فاصله پشت سرشون میرفتم. این‌قدر غرق صحبت و بودن که متوجه اطرافشون نبودن!
حق با علیسان بود، من تا حالا صدای خنده‌های بلند علیرضا رو نشنیده بودم اما امروز عجیب همش صدای بلند خنده‌اش توی گوشم بود. کنار درختی تو گوشه‌ترین نقطه پارک ایستادن. منم ایستادم درست پشت سرشون و کنار درخت پیری. دست به درخت گرفتم تا روی زمین واژگون نشم. سحر هنوز لبخند به لب داشت و با عشـوه حرف می‌زد. علیرضا روبه‌روش ایستاد و بهش نزدیک شد. سحر عقب رفت و پشتش به درخت خورد. علیرضا روبه‌روش ایستاده بود و سحر بین درخت و علیرضا گیر افتاده بود. دست‌هاش رو دو طرف سر سحر گذاشت و سرش رو جلو برد راحت صدای حرف زدنشون به گوشم می‌رسید. انگار از این دنیا رها شده بودن و تو دنیای خودشون غرق بودن. چطور نمی‌تونستن منی که با دیدن این صحنه‌ها در حال جون کندن بودم رو ببینن!
- تو فوق العاده‌ای... .
صدای پرناز و نازک سحر شاید برای علیرضا جذاب باشه اما تو گوش من مثل ناقوس مرگ می‌موند.
- خیلی فوق العاده‌ام!؟
یک دستش رو از درخت کند و با انگشت‌هاش روی صورت سحر رو لمس می‌کرد.
_اوهوم خیلی...ای کاش زودتر می‌دیدمت. می‌دونی من همون شب وقتی چشم‌هات رو دیدم دل از کف دادم.
صدای بلند خندیدن سحر پیچید و بعد دست‌هایی که دور تن نحیف و دلرباش پیچیده شد. دست‌هام بالا اومد و خودم رو تو آغـوش گرفتم. ای‌یار بی‌وفای من، اونی که باید الان تو آغوشت گرم می‌شد من بودم. لبخند هر دو عمیق شد و گریه‌های من عمیق‌تر. این عاشقانه حتما گرمشون کرد. پس چرا بدن من مثل یک مرده یخ‌زده بود. هنوز پاییز بود و من این همه سردم شده بود. باید می‌رفتم، باید چشم می‌گرفتم از این صحنه‌های زجر‌آور. پس چرا خودم رو مجبور به دیدن این عشق کرده بودم؟ تو دلم دعا می‌کردم هرگز علیرضا هوس سیراب شدن نکنه چون اون لحظه قطعا لحظه مرگ من بود و بس! دستم رو دوباره رو تنه‌ی درخت گذاشتم. انگار در حال حاضر تنها تکیه‌گاه جسمم همین درخت پیر بود. کف دستم رو بیشتر به تنه درخت فشار دادم، من چطور باور می‌کردم؟ این صحنه‌ها از کابوس هم بدتر بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
هردو خیره به هم بودن، نزدیک‌تر می‌شدن و ضربان قلب من کند‌تر. من طاقت دیدن نداشتم. نفسم تو سی*ن*ه سنگین شده بود. اون لحظه زمان مرگ من بود. گاهی مردن فقط رفتن روح از جسم نیست، گاهی هنوز روح تو بدن داری اما با مرده هیچ تفاوتی نداری. کسی روبه‌روم قرار گرفت. چشم‌های سنگین از گریه‌ام رو بالا آوردم، صورت برادرم جلوی روم قرار گرفت و اون صحنه پوشونده شد. چرا قدرت ندارم علیسان رو پس بزنم؟ چرا پاهام توان نداره که جلو برم و هوجی‌گری راه بندازم؟ نمی‌دونم حالم چطور بود که برادر صبورم خشمگین شد و بی‌معطلی به سمت علیرضا هجوم برد. مشت اول که تو صورتش خورد با دیدن علیسان شوکه شد. دیدم سحری که با نگرانی و استرس به صحنه دعوای اون دو نگاه می‌کرد. کمی تکون خوردم و جلو رفتم. حالا نزدیک هر سه نفرشون ایستاده بودم. نگاهم فقط خیره به دوستی بود که بدجور خیانتش روحم رو زخمی کرده بود. با قدم‌های سنگینم به سمتش رفتم علیسان با دیدنم که به سمت سحر می‌رفتم دعوا رو تموم کرد و کنار من ایستاد. انگار از عکس‌العملم می‌ترسید. روبه‌روی سحر ایستادم. نگاه عصیان‌گرش صورتم رو می‌کاوید. دلم می‌خواست سیلی به صورت خوشگلش بزنم اما دست‌های یخ‌کرده من بی‌حس کنار بدنم افتاده بود. انگار هیچ نقطه از تنم حس نداشت. دست‌های علیسان که بازوم رو گرفت باعث شد از سحر نگاه بگیرم و به برادرم نگاه کنم که با نگرانی نگاهم می‌کرد. لباسش کثیف شده بود و از بینیش خون می‌اومد. دوباره به سحر نگاه کردم انگار با دیدن چشم‌هام و صورت رنگ پریدم کمی حیا کرد که سر به زیر انداخت اما چه‌قدر گستاخ بود پسرعموی دوست داشتنی من! جلوی سحر و مقابل من قد علم کرد و اون جای من طلبکار نگاهم می‌کرد. گوشه لبش پاره شده بود و خون می‌اومد. آخ دل لعنتی من چرا این‌قدر تقلا می‌کنی دست بالا ببرم و گوشه لبش رو پاک کنم. من چه‌قدر جلوی این پسرعمو عاجز بودم، حتما هر کسی جای من بود الان فریاد می‌زد اما زبون بی‌حس شده. من چطور می‌تونست سر کسی که مثل خون تو رگ‌هاش جریان داره فریاد بزنه.
آروم لب زدم:
- چرا؟
همین! تمام سوال من از این نامزد خیانـت‌کارم همین بود. انگار درد رو تو چشم‌های بارونیم دید که دیگه طلبکار نگاهم نکرد شاید کمی نگاهش رنگ شرم گرفت. نفسی گرفت و سرد مثل همیشه گفت:
- من گفته بودم بهت علاقه ندارم. خودت بودی که یک تنه جلو رفتی. ببین عاطفه من از اول مخالف این رسم مسخره بودم. خودت خوب می‌دونستی هزار بار بهت گفتم.
لب‌های خشکم تکون خورد:
- فردا عروسیمونه.
پوزخند زد و چشم ریز کرد:
- چرا تو یه کم غرور نداری دختر، میگم نمی‌خوامت ای بابا... .
صدای شاکی و عصبی علیسان حرفش رو قطع کرد:
- درست صحبت کن احمق.
بی‌توجه به حرف علیسان کمی بهم نزدیک شد و حالا کمی آروم‌تر حرف می‌زد:
- ببین عاطفه تو فقط برام دخترعمویی. همین! نه کمتر و نه بیشتر.
برگشت و به سحر نگاه کرد. بازوش رو گرفت و کنار خودش نگه داشت. با دستش نشونش داد:
- ببین من این دختر رو دوست دارم، دوست که نه بیشتر عاشقشم. این دختر شده همه‌ی دنیام. ازت خواهش می‌کنم عاطفه بیا این بازی بچه‌گانه و احمقانه رو تموم کن.
نگاهم دوباره به سحر خورد که نگاهش محو علیرضایی بود که مقابل من از عشقش نسبت به اون حرف می‌زد. لبخند کمرنگ سحر غم رو به قلب من هدیه می‌کرد. نگاهم به علیرضای خورد که جواب خنده و نگاه سحر رو با یک چشمک داد.
لب‌هام لرزید و بارون غم تو چشم‌هام با شدت بیشتری بارید. ای پسرعمو نامرد من، کمتر خنجر عشق رو به قلبم بزن. زخم عشق بد زخمیه لعنتی. ای کاش قدرت فریاد زدن داشتم. ای کاش قدرت کنار گذاشتنت رو داشتم. اما من بدبخت عاشقم. ای کاش قدرت داشتم و فریاد می‌زدم این فقط منم که تا سر حد مرگ دوست دارم.
من کمآاوردم، هواش رو داشتم، من دوسش داشتم.
من دوسش داشتم، این رو می‌دونست
من دوسش داشتم.
دستی روی شونه‌هام نشست و من رو به عقب می‌کشید، ندیده هم می‌دونستم دست‌های برادرمه. من چطور می‌رفتم؟! چطور دل می‌کندم؟! علیسان همون‌طور که من رو می‌کشید فریاد میزد:
- خیلی پستی علیرضا، وایستا تقاص پس میدی بی‌لیاقت.
من رو می‌کشید و من هنوز نگاهم به کسی بود که قرار بود عروسش من باشم. بی‌توجه دست سحر رو گرفت و رفت.
رفت! من و با درد قلبم تنها گذاشت. اونم با بهترین دوستم که محرم رازها و حرف‌های دلم بود. دوستی که هر چشب از عشق آتشین و ابدیم بهش می‌گفتم، دوستی که مثل خواهر می‌دونستمش. دنیا چرا نمیشه به هیچ کدوم از آدم‌هات اعتماد کرد؟! تو کل مسیر فقط گریه کردم. سخته به خدا خیلی سخته پس زده بشی. اون موقع تنها امیدم این بود کسی تو زندگیش نیست و می‌تونم عاشقش کنم اما حالا با وجود سحر، من دیگه باختم.
خیلی گذشت حس می‌کردم میشه فراموشی بگیرم
فکر نمی‌کردم که می‌میرم
از زمونه خیلی دل‌گیرم
هر چی وابسته‌تر از هر روز
نرسیدم ولی بهش افسوس
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
***
نمی‌دونم ساعت چنده، نمی‌دونم هست یا رفته، نمی‌دونم بچه‌های بی‌گناهم الان دور از من چیکار می‌کنن. چشم۔های خستم رو باز می‌کنم و با بدن دردی که بدجور کلافم کرده با زور روی تخت می‌شینم. خودم رو لبه تخت می‌رسونم و پاهای خستم رو از تخت آویزون می‌کنم و صورتم رو با کف دستم ماساژ میدم.
دلم بدجور گرفته، یه جایی از زندگی هست که دوست داری کودتا کنی. دوست داری فریاد بزنی و هرچی جلوی دستته رو بشکنی و بلند بگی بی‌خیالِ دل، بی‌خیالِ عشق، بی‌خیالِ هر چی تو این دنیاست.
به جایی می‌رسی که چمدون بالای کمد وسوست می‌کنه که بلند بشی و هر چی داری بریزی توش و بری!
بری از جایی که به مرز جنون کشوندت. فرار کنی از آدمی که عمر و جوانیت رو بی‌چشم داشت بهش دادی و اون چه بی‌رحمانه غارتش کرد همه قلبت رو.
چه سخته بهترین روزهای عمرت بره و تو تازه فهمیده باشی مسیر رو اشتباه رفتی. من به حرف علیسان الان رسیدم. روزی که فریاد می‌زد. «عاطفه این عشق نیست، به خدا این جنونه. آخه این چه عشقیه که نمی‌خوادت و تو تا پای تحقیر میری و هنوز می‌خوایش. عزیزم به خدا تو فقط می‌خوای داشته باشیش همین. تو می‌خوای بهش ثابت کنی که به حقت می‌رسی، اما خواهر من داری اشتباه میری. دل به آدمی دادی که لیاقتت رو نداره. قلب و دوست داشتن پاکت رو برای مردی بذار که تو براش همه دنیاش باشی.»
اون روز ای کاش کر نمی‌شدم، ای کاش برادرم کتکم می‌زد، حبسم می‌کرد، حتی می‌کشتم اما باهام همکاری نمی‌کرد!
صدای باز شدن در اتاق‌خواب از فکر بیرونم میاره. حالی برای سر بلند کردن و دیدنش ندارم، افسرده شدن رو با تار و پودم حس می‌کردم. من تو زندگی با این مرد فقط عشق و جوانی رو از دست ندادم، من روح زخمیم تو این زندگی مرده بود.
صدای قدم‌هاش اومد و بعد کنارم روی تخت نشست. از این حسی که داشت تو وجودم جوانه م‌یزد می‌ترسیدم. منی که اخم این مرد، خشونتش، حرف زدنش و حتی وجودش مقدس بود، حالا از بودنش اونم این روزهایی که بوی تعفن خ*ی*ان*ت*ش داشت تو کل زندگیم می‌پیچید، حالم بد می‌شد! صداش آروم و خسته بود:
- بیا یک چیزی بخور، ساعت پنج ظهر شده. از صبح هیچی نخوردی.
از کی خورد و خوراکم براش مهم شده بود؟ امروز عجیب بعضی حرف‌ها قلقلکم می‌داد تا بهش بگم، عجیب امروز دوست داشتم این من باشم که پسش می‌زنم.
نگاهم به چمدون سبزم خورد، لبخند خسته‌ای زدم. حق من این بود؟ حق عشق خالصم بهش این بود؟ دوباره سر به زیر انداختم من سر به زیر بودن و سکوت کردن رو خوب بلد بودم.
دست گرمش که رو موهام نشست، باعث لرزش تنم شد. با انگشت‌‌هاش موهام رو به بازی گرفته بود و من همچنان سر به زیر خیره به پاهای خستم بودم. این لرزش نه از عشق، بلکه از حس جدیدی که داشت نسبت بهش ایجاد می شد بود. یک روزی آرزوم این لمس‌ها بود و حالا... هزار بار قبلا به خودم می‌گفتم «امکان نداره عاشق باشی و بعد حست تغییر کنه و بشه تنفر»
واقعا این طور بود؟ پس منی که عشقم گوش فلک رو کر کرده بود، حالا داشت تغییر می‌کرد چی!
صدای نفس بلندش اومد، من درد رو از تمام نفسش حس می‌کردم:
- عاطفه؟
نلرزیدم، به خدا از طرز صدا کردن اسمم قلبم نلرزید. نزدیک‌تر شد و نفس‌هاش روی گونم رو داغ می‌زد. می‌خواستم پسش بزنم، این نفس قبل‌ها به تن دختر دیگه‌اس خورده بود و انگار حالا، بعد هشت سال من بینا شده بودم و این‌ها رو می‌دیدم. به قول خانوم‌جون تازه از خواب خرگوشی بیدار شده بودم. لب‌هاش که گونم رو حس کرد، کمی خودم رو به سمت دیگه تخت کشیدم. فرارم رو فهمید که بازوم رو چنگ زد. سرم رو بلند کردم، چهره‌اش ناراحت بود و خسته! آب‌ دهنش رو قورت داد و حالا اون به من نزدیک شد و بازوم رو رها کرد.
- من و تو خیلی فاصله داریم عاطفه. به خدا، به چی قسم بخورم باور کنی سعی کردم! منه لعنتی سعی کردم فراموش کنم به جان مادرم فراموش کرده بودم و یا شاید فکر می‌کردم فراموش کردم. اما عاطفه وقتی فهمیدم برگشته نتونستم، نه اینکه هنوز عاشقش باشم نه! اما یک حسی تو قلبم هست نمی‌ذاره بهش فکر نکنم، نمی‌ذاره نرم و نبینمش. عاطفه درکم کن، مگه خودت نمی‌گفتی عاشقمی پس درکم کن که نمی‌شه فراموش کرد. عاطفه... خانوم... تو درکم می‌کنی، می‌دونم مگه میشه این همه سال با اخلاق من کنار اومده باشی و حالا درکم نکنی.
دستش دور شونم پیچیده شد و سرم روی سینش گذاشت. ضربان قلبش برعکس ضربان قلب کند من خیلی تند می‌زد. نفسی گرفت و آروم گفت:
- گذشته خار شده تو قلبم عاطفه، به جون بچه‌هامون قسم دلم کندن و دور انداختن این گذشته لامصب رو خواست... .
بیشتر فشارم میده:
- اما نمیشه. لعنتی چسبیده بیخ گلوم و ولم نمی‌کنه.
بوسه‌ای روی موهام می‌زنه:
- می‌خوام یک‌بار برای همیشه این غده چرکی رو از گلوم بکشم بیرون و راحت بشم عاطفه. تو همیشه کنارم بودی توقع زیادیه اما باز کنارم باش تو بهترین دوست و همراه من بودی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
خدایا این سوزش قلب می‌تونه جای زخم هشت سال پیش باشه که این آدم این‌طور داره نمک روش می‌پاشه و سوزشش رو بیشتر می‌کنه؟ باز حرف زد و من فقط تو دلم آرزو می‌کردم کاش خفه بشه. من این آدم رو می‌شناسم، هر چند بگه از پیدا کردن سحر فقط انداختن گذشته تو سطل آشغال خاطره‌هاست من باور نمی‌کنم. منی که شاهد گذشته و سی*ن*ه‌چاک کردن این آدم برای اون دوست فریب کارم بودم. می‌خوام از آغوشش که بوی فریب میده بیرون بیام که بیشتر فشارم میده، خیلی منتظر این آغوش بودم و برای رسیدن بهش خیلی‌ها رو رنجوندم اما حالا که به هدفم رسیدم خالی‌ام از هر حسی. از هر علاقه‌ای پوچم. صداش انگار دیگه اون زنگ همیشگی رو نداره تا من تو دلم براش غش کنم.
- می‌دونم الان همه چی فرق کرده و من پدر دو تا بچه‌ام، اما چیکار کنم با رازی که هشت ساله داره نابودم می‌کنه. عاطفه احساس عجیبی دارم انگار تو دو راهی موندم، گیجم... نمی‌دونم کدوم مسیر درسته اما قلبم یک چیز میگه و عقلم چیز دیگه.
گونش رو روی موهام می‌ذاره:
- قلبم هنوز گذشته رو تکرار می‌کنه اما عقلم میگه این زندگی آروم رو بهم نزن، تو حالا همه چی داری پس پی‌گذشته نرو اما نمی‌تونم... به جان تو نمی‌تونم دست بکشم. سعی کردم نشد. عاطفه دارم دیوونه میشم.
اشک نمی‌ریزم، واقعا این آدم ارزش یک قطره اشک دیگه رو نداشت. آروم حرف زدم، این آرامش خودمم می‌ترسوند. فشاری بهش میدم و این دفعه مخالفتی نمی‌کنه ازش فاصله می‌گیرم اما صورت‌هامون روبه‌روی هم دیگه بود و گرمیه نفسش صورتم رو قلقلک می‌داد. انتظار زیادی بود از این مرد عاشقانه‌ای ببینم.
- می‌دونی علیرضا حق با بابا بود تو لیاقت نداشتی.
خواست حرفی بزنه که انگشتم رو روی لبش گذاشتم و آروم هیس گفتم. پوزخند زدم و بلند شدم، پشتم رو بهش کردم و دست به کمر شدم. من الان باید انتخاب می‌کردم. من دیگه نمی‌تونستم بجنگم، دوست داشتم فریاد بزنم بردید هم تو هم اون سحر، من باختم! به سمت چمدون بالای کمد رفتم بس بود.
- یک روز تو همه دنیای من بودی.
چمدون رو با سختی پایین کشیدم، روی زمین جلوی کمد گذاشتم.
- وقتی می‌دیدمت خون تو رگ‌هام بیشتر جریان پیدا می‌کرد و تمام بدنم داغ می‌شد، به سرعت قلبم از این حس قشنگ لبریز می‌شد.
در چمدون رو باز کردم:
- تو شدی رویای روز و شبم.
به سمت کمد رفتم:
- اما تو چیکار کردی.
لباس‌هام رو درآوردم:
-من رو رها کردی!
همه رو با دقت تو چمدون می‌چیدم:
- رهام کردی و من شکستم. وقتی برگشتی اونم دست از پا درازتر این من بودم که موندم.
بهش نگاه نمی‌کردم فقط دلم می‌خواست حرف‌های دلم رو بزنم. به سمت عطرهام رفتم:
- هر شب به عشق بودنت عطر می‌زدم تا بوی‌ خوش جذبت کنه.
شیشه عطر رو با پوزخند به دیوار زدم، صدای شکستنش اندازه شکستن دل من نبود. بوی عطر تو اتاق پخش شد.
- اما دیگه لازم ندارم.
به سمت چمدون رفتم و بستمش:
- من خیلی تو زندگیم حماقت کردم.
پیراهن کوتاه رو درآوردم مانتو و شالم رو پوشیدم:
- شنیدی میگن ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه‌ست؟
دسته چمدون رو گرفتم و رو زمین گذاشتم:
- اما بوی‌گند ماهی مرده زندگی من داره خفم می‌کنه.
دسته چمدون رو کشیدم و جلوی نگاه متعجبش ایستادم. بلند شد و ایستاد. با پوزخندی که از رو صورتم پاک نمی‌شد، دست بالا آوردم و روی لباس سورمه‌ای رنگش کشیدم:
- دارم خفه میشم، هوای تازه می‌خوام.
سر بلند کردم و به چشم‌های گیجش نگاه کردم:
- یه هوا بدون تو.
مجالی برای عکس‌العمل ندادم دوباره دسته چمدون رو گرفتم و به سمت در رفتم. با سنگینی چمدون برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. دسته چمدون رو گرفته بود و به من نگاه می‌کرد.
- چند سال پیش خودت اومدی تو زندگیم اما حالا خودت نمی‌تونی تصمیم بگیری بری. عاطفه تو چته؟!
بلند خندیدم، خندم بوی درد می‌داد. خدایا این مرد از من مجنون‌تر بود انگار! همون‌طور که بهش خیره بودم گفتم:
- با خودت چند چندی علیرضا! تا دو دقیقه پیش عشق عشق می‌کردی، خوب حالا راحت می‌تونی بری بهش برسی. منم حالا فهمیدم دردم عشق پوچم بود.
عصبانی شد و دسته چمدون رو به سمت خودش کشید اما منم ول نکردم و باعث شد سمتش کشیده بشم رخ‌به‌رخ هم بودیم. من مطمئن از تصمیم و اون با ترسی که حالا از نزدیک تو چشم‌هاش می‌دیدم.
- ببین عاطفه الان همه چیز فرق کرده، من اون پسر 24 ساله نیستم الان من 32 سالمه و پدر دو تا بچم. پس بدون تو نباید حرفی از پوچی بزنی. باز صبرکن تا همه چیز تموم بشه.
دسته‌ی چمدون رو کشیدم که این‌بار ول کرد و من دوباره به سمت در رفتم. من مار گزیده بودم، محال بود دوباره به حرف‌هاش اطمینان کنم. حرفش مبهوتم کرد و من متعجب ایستادم. به خدا که دلم بی‌جنبه بود، دلی که فقط حسرت سهمش شده بود. من هیچ‌وقت از این مرد حرف زیبایی نشنیده بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
- بمون عاطفه. نمی‌دونم چرا نمی‌خوام بری؟ یک حسی دارم نمی‌دونم چطور بگم یا چطوری برات توضیح بدم.
مثل مجسمه وسط پذیرایی ایستاده بودم. روبه‌روم ایستاد. چهره‌ی مردونش آروم بود، دست رو بازوم گذاشت اما من هنوز تو شوک بودم.
- می‌دونم اذیتت کردم. خودم خوب از اخلاقم خبر دارم. می‌دونم الان بچه‌ها و تو به‌خاطر من چطور پریشون شدید اما دست کشیدن از واقعیت‌ها کار من نیست.
ولم کرد و سریع از کنارم گذشت به سمت در رفت. موقع پوشیدن کفش‌هاش گفت:
- اونی که باید بمونه تویی، اونی که باید بره و بمیره منم. منی که حال و هوای دل خودمم نمی‌دونم. منی که گیر دو راهی افتادم و خودم از حال خودم بی‌خبرم.
تَق... در رو بست و رفت. دسته چمدون از دستم رها شد و با صدا رو زمین افتاد. دنبال تکیه‌گاهی می‌گشتم تا بهش تکیه کنم. دسته مبل رو گرفتم و کشون‌کشون رو مبل نشستم.
نه علیرضا، حق نداری الان که عشقت داره تو قلبم نابود میشه دوباره شعله‌ورش کنی. نه من دیگه نمی‌خوام، من خستم. من از زخم‌هایی که این سال‌ها تمام روحم رو با درد آشنا کرده خستم. نه نمی‌ذارم با حرف‌هایی که از قلبت نیست دوباره آرومم کنی. هر روز نمک می‌پاشم رو زخم دلم تا فراموش نکنم روزهای گذشته رو. من دوباره فریب حرف‌هاش رو نمی‌خورم. من نمی‌تونم گند‌های گذشته رو جمع کنم یا جبران کنم. اگه واقعا دلش تو دو راهی گیر باشه باز هم با فهمیدن گذشته همه چیز عوض میشه. اگه علیرضا می‌فهمید پشت تمام واقعیت‌هایی که حرف می‌زنه من بودم اون زمان چی می‌شد!؟ نه حالا خودم مشتاق بودم تا بفهمه، بفهمه و حالا من شاهد دردش باشم. اون‌قدر زخم خوردم که جای سوزشش رفته‌رفته درد عشق آتشین علیرضا رو گرفته بود.
"بعضی زخم‌ها هست که هر روز صبح باید رو شونو باز کنی و نمک بپاشی، تا یادت نره سراغ بعضی از آدم‌ها نباید رفت!"
ساعت یازده شب شده بود و هنوز برنگشته بود. انگار که از خیلی وقت پیش آماده این رفتن بود. حتی برای دل‌جویی و فهمیدن حالم تماسم نگرفته بود. به افکارم پوزخند می‌زنم. دل بیچاره من هنوز تو تلاش بود برای آخرین نفس‌های این عشق! بعد رفتنش فقط کمی غذا خوردم و به مامان زنگ زدم. بیچاره چه‌قدر نگران بود. حق داشت. منی که یک روز بدون بچه‌هام نمی‌تونستم بمونم حالا یک روز کامل بود که دور از من بودن. اما من به این دوری احتیاج داشتم، من خودم رو گم کرده بودم. سخته ۲۶ سال زندگی کنی و بفهمی زندگیت همش پوچ و تو خالی بوده. چه‌قدر دلم یک زندگی آروم می‌خواست. من آیندم رو سوزونده بودم. من با دست خودم خوشبختی‌ام رو قربونی کرده بودم پای یک عشق و یک مرد بی‌قلب. مردی که قلبش جای همه بود و جز من، مردی که تمام نامهربونی‌هاش دل عاشقم رو خراش می‌داد. خراشی که دردش تمام وجودم رو کم‌کم داشت نابود می‌کرد!
ای کاش با مردی بودم که دوستم داشت. بدجور تشنه محبت بودم.
کنترل رو برداشتم و تلویزیون رو خاموش کردم. حتی حوصله فیلم‌های عاشقانه رو نداشتم. انگار همش دروغ بود. هنوز بوی عطر تو خونه بود، حسی برای جمع کردن شیشه‌ها نداشتم. مگه قلب شکسته من رو کسی جمع کرد؟! حتی دلم نمی‌خواست برای خواب پا به اون اتاق بذارم، اتاقی که توش فقط شاهد تصاویر نفرت‌انگیز بودم و بس. ارتباطهایی که بوی عشق نمیداد. گاهی حس می‌کردم تو تصورات علیرضا هم اون دوست نفرت‌انگیزم هست. اون‌موقع بود که تا یک مدت شدید بی‌صدا می‌شدم اما مگه برای علیرضا مهم بود معلومه که نه. روی مبل دراز کشیدم و به لوستر نگاه کردم.
دیگه دلم هیچ‌چیز نمی‌خواست. من به پوچی رسیده بودم. می‌دونم که آخر این زندگی شکسته. من تو این زندگی از آدم‌هایی ضربه خوردم که هیچ‌وقت فکرشم نمی‌کردم!
از یک جای به بعد دیگه ترجیح میدی روز و شب‌هات رو تنهای بگذرونی بدون عشق.
می‌دونم با برملا شدن راز گذشته تنهاتر می‌شدم. اما تمام ترسم علی و زهرا بودن، می‌ترسیدم حسرت بچه‌هام تو دلم بمونه و گرنه من فاتحه این زندگی و عشق پوچم رو خونده بودم. من مدت‌ها بود که می‌دونستم سهم من فقط رفتن از این زندگی میشه.
صدای زنگ تلفن بلند میشه اما من نه حسی دارم نه توانی برای جواب دادن ترجیح میدم همین‌طور دراز بکشم. اما انگار هر کسی هست قصد تموم کردن این زنگ‌ها رو نداشت. با اعصابی خراب بلند شدم و سمت تلفن رفتم.
- الو؟
صدای خنده بلند زنونه‌ای تو گوشی می‌پیچه و بعد صدای شاد و نفرت انگیزش:
- سلام دوستی.
دوستی! چقدر شنیدن این کلمه از زبون این آدم چندش‌آور بود. هیچ علاقه‌ای به جواب دادن نداشتم، سکوتم طولانی شد که دوباره با ناز و خنده گفت:
- تنهایی دوستی؟ آخ‌آخ چرا می‌پرسم آخه، معلومه تنهایی!
پوزخند می‌زنم، می‌خواست دلم رو آتیش بزنه. ای دوست خـیانـت‌کارم تو چی می‌دونی عاطفه با سوختن آشناست.
می‌خوام قطع کنم دیگه حرف‌های این فرشته عذاب برام مهم نبود. گوشی رو کمی فاصله میدم که دوباره صداش میاد:
- عاطفه تو باختی دوستی. بهت گفته بودم.
باختم! بلاخره دهن خشک شدم رو باز می‌کنم:
- من نباختم!
دروغ گفتم خودم خوب می‌دونستم که باختم. بلند می‌خنده و با تمسخر میگه:
- بابا دختر تو دیگه کی هستی آخه! میدونی شوهرجونیت الان کجاست‌ ها؟ نوچ‌نوچ آخه از کجا بدونی تو توی خونه منتظر شوهرعزیزتی درسته؟
خوب می‌دونست کجای دلم رو نشونه بگیره. نفسم تند شد، امکان نداشت. خدای من فکری که تو سرمه دروغ باشه.
- چی شد جوابم رو ندادی، شوهرت هنوز نیومده خونه؟ تنهایی؟
چند لحظه سکوت شد.
- خوب پس یک لحظه صبر کن تا من بگم شوهر عزیزت کجاست.
نفس‌های سنگینم به سینم فشار می‌آورد، روی مبل نشستم و خشک شده فقط به تلویزیون خاموش نگاه می‌کردم.
- ای بابا تو که قبل‌ها سر زبون دار بودی که، خوب پس علیرضا حسابی زبونت رو بریده.
با صدای بلند به حرف بی‌مزه‌اش می‌خنده.
- اما عاطفه نمی‌دونی چه‌قدر دارم کیف می‌کنم، حاضر بودم هر چی دارم بدم تا الان اون قیافه پنچر شده‌ات رو ببینم.
صداش کمی آروم شد و صدای قدم‌هاش رو می‌شنیدم.
- اما من مثل تو نیستم دلم برای دوستم می‌سوزه گناه داره ندونه الان شوهر عزیزش کجاست.
صدای قدم‌هاش متوقف میشه. بعد صدای کشیدن صندلی میاد و صدای تق کوچیکی تو گوشی می‌پیچه اما بعد با صدایی که می‌شنوم دنیا رو سرم آوار میشه، امکان نداشت!
- کجا رفتی؟
این صدا، خدای من خودش بود. مردی که امروز به من گفته بود بین دو راهی مونده، مردی که خودش خواست بمونم و نرم. دیگه نفسم نمی‌کشیدم.
- عزیزم رفتم دست‌هام و بشورم.
دلم می‌خواست هیچ‌وقت صدایی نشنوم، اما هیهات که هیچ‌وقت زمونه با دله شکستم یار نبود. من همیشه توی عشقم به علیرضا باختم و حالا ته خط رو می دیدم.
- دیگه هیج جا نرو.
صدای خنده پر نازش می‌پیچه و بعد نازی که به صداش میده.
- چشم گلم هر چی تو بخوای... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
گوشی رو محکم‌تر به گوشم فشار دادم. ای دنیای بی‌رحم که فقط زخم به دله ساده‌ی عاشق من زدی و تمام سهم من از تو فقط غم بود.
چرا قطع نمی‌کردم؟ دوباره صدای نازکش خط کشید رو تمام وجود زخم خورده‌ی من.
- دیر وقته نمی‌خوای بری پیش زن و بچه‌ات؟
بغض ساختگی تو صداش رو فقط منی می‌تونستم تشخیص بدم که هر روزم رو بغض خفه‌ای تو گلوم گرفته بود. مات به روبه‌رو خیره بودم و انگار هردو رو می‌دیدم که این‌طور پشت تلفن داشتم جون می‌دادم، شوهر بی‌وفای من.
- انگار خیلی عجله داری از شرم خلاص بشی؟
حرص تو صداش بود و من چرا عشق رو از هر کلمه حرفش حس می‌کردم؟ حتما حساس شده بودم، حساس!
- علیرضا...!
صدای پُرنازش دل من رو لرزوند، نکن نارفیق من زنم و لرزیدم حداقل به قلب اون مرد رحم کن. صدای قاشق اومد. سخت نبود حدس زدن این‌که شام با هم بیرون بودن.
- پس چی؟ چه دلیلی داره حالا که بعد این همه سال هم‌دیگه رو دیدیم این حرف رو بزنی؟
دست‌هام دیگه توانی برای نگه داشتن گوشی لعنتی نداشت.
- علیرضا خودت خوب میدونی که من دوست داشتم...!
صدای حرصی علیرضا باعث میشه حرفش رو قطع کنه، بیچاره مرد من خیلی سعی داشت صداش آروم باشه. لبخند خسته‌ای می‌زنم مرد بیچاره من، نه‌ نه اون دیگه مال من نیست.
- ببین من تا جواب سوال‌هام رو نگیرم جایی نمیرم. تو خیلی حرف‌ها هست که باید به من توضیح بدی. حالا هم حرف نزن و غذات رو بخور.
چه‌قدر براش مهم بود. بی‌تحرک و گوشی به دست خشکم زده بود. صداش اومد، صدایی که حالا آروم و سرشار از گرمای عشق بود. پس چرا تمام سهم من سردی بود؟
- من با تو کار دارم سحر.
گوشی از دستم افتاد و من افتادن سکه عشق رو تو قلبم شنیدم. اشک تو چشم‌های خستم نشست، اما این باریدن به‌خاطر این مرد نبود که این روزها بی‌لیاقت بودنش تماماً برام ثابت شده بود. این باریدن فقط به‌خاطر خودم و تباه شدنم بود. چه راحت حرف می‌زد، چه راحت کنار عشق قدیمیش بود، چه راحت از صبح شدن شب رویایشون حرف می‌زد پس من چی!؟ عاطفه بیچاره! نه بیچاره نه، عاطفه احمق! عاطفه‌ای که زندگی رو مثل رمان‌های عاشقانه دید و نفهمید واقعیت رمان نیست.
"از یک جا فقط میشی یک آدم غریب و بی‌حواس
نمی‌دونی مسیرت آخرش کجاست
می‌فهمی عشق و عاشقی توی قصه‌هاست"
حق با سحر بود و من واقعا بازنده‌ی این زندگی‌ام. ته خط زندگیم چه‌قدر زود دیده شد! دست مشت شدم رو قلبم می‌شینه و بهش ضربه می‌زنم. تمام درد من از زبون نفهم بودن این قلب بود، قلبی که نفهمید نباید برای کسی بتپه که جایی تو زندگی اون نداره.
"دیگه نمیشی اونی که یک روز با تموم وجود عاشق بود
میشی اون آدمی که باخته به آخر خط رسیده خیلی زود"
پاهام رو تو شکمم جمع می‌کنم و سر روی زانوهام می‌ذارم. دلم الان فقط دست گرمی رو می‌خواست که دورم پیچیده بشه و عاشقانه آرومم کنه. چه‌قدر سخته زن باشی و روزی برسه که دلت به‌جای دست شوهرت، دست دیگه‌ای رو برای آروم شدن طلب کنه.
"به هر کی میرسم می‌پرسه این غم تو چشم‌هات از چیه
زخم عاشقی نمی‌دونی چه زخم دل‌خراشیه"
یاد روزهایی که با تمام سردی و بد دهن بودنش ساختم آتیشم می‌زنه، یاد روزهایی که می‌تونستم با خنده وارد زندگی یک مرد بشم اما سهم من روز عقدمم گریه بود. منی که آبرو دخترونم رو فروختم، تا داشته باشمش. حالا حق من بود این باختن!؟ حق من بود این رها شدن!؟ دیگه باید باور کنم تموم شدن همه چیز رو.
من اشتباهم رو جبران می‌کنم، کاری که باید سال‌ها پیش انجام می‌دادم حالا انجام میدم. من این ریسمون پوسیده رو رها می‌کنم. من از امشب به بعد دیگه تو زندگیم علیرضایی وجود نداره و نخواهد داشت حتی اگه تا آخر عمرمم سهمم بشه تنهایی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
***
"همه‌چیز خراب شد! تمام کاخ آرزو‌هام آوار شد. طبل نخواستن و پس‌زده شدنم تو کل فامیل کوچیک‌مون پیچید. علیرضا چه ناجوان‌مردانه همون روز که دستش برای من رو شد، در خون‌مون رو زد و با فریاد گفت؛ که من رو نمی‌خواد، از اولشم نمی‌خواست.
گفت؛ مجبور شد، عمو و آقاجون مجبورش کردن.
فریاد می‌زد و من تو اتاقم ضجه می‌زدم, اون نخواستنم رو داد می‌زد و من تو دلم فریاد می‌زدم چرا؟ مگه من کمم؟ چرا باید سرنوشت من این می‌شد؟ الان من باید برای مراسم عقدم آماده می‌شدم، من الان باید کنار مردم لحظه‌های آخر مجردی‌ام رو می‌گذروندم. به خودم می‌گفتم وقتی این طور نخواستن من رو فریاد می‌زنه تو دلش دچار عذاب وجدان نمیشه؟ چطور می‌تونست آبروی من رو این‌طور گوش‌خراش و دل‌خراش حراج کنه!؟
فریاد علیرضا با صدای سیلی که تو کل خونه پیچید قطع شد! سریع از اتاقم خارج شدم و به سمت در رفتم. من هر چه‌قدر که بشکنم باز قلبم علیرضا رو فریاد می‌زد. من طاقت یک درد کوچیک معشوق رو نداشتم هر چند هر نقطه از تنم جای ضربه‌های خ*یانت عشقم باشه. مامان و علیسان کنار در ایستاده بودن. نگاه از چهره‌ی گریون مامان گرفتم و نگاهم به صورت علیرضا افتاد. چه سخته عاشق باشی و معشوق نخوادتت. به خدا حال من رو فقط یک عاشق واقعی می‌فهمه. آروم جلو رفتم، چشم‌های گریونم فقط چهره سرخ از سیلی معشوق رو می‌دید. نزدیکش رسیده بودم که با فشرده شدن بازوم به خودم اومدم. بابا بازوم رو با شدت فشار می‌داد. از درد، دست رو دست بابا گذاشتم و نالیدم اما اون‌قدر عصبانی بود که متوجه چهره جمع شده از دردم نشد. من رو به سمت خودش کشید و با خشم فریاد زد:
- چرا اومدی بیرون‌ ها؟!
هولم داد به سمت داخل خونه و من تلوتلو خوردم و رو زمین افتادم. اون لحظه این‌قدر فکر علیرضا بودم که دردی تو تنم حس نکردم. دستی که منِ زمین خورده رو بلند کرد علیسان بود. به آغوش برادرم پناه بردم و گریه‌ام رو تو سینش خفه کردم. دست نوازشش روی سرم نشست و گریه‌های من شدیدتر شد, بابا اما هنوز فریاد می‌زد:
- بهتر پسر بی‌لیاقت، تو لیاقت دختر من رو نداری. حالا گمشو همه چی تموم. تو هم دیگه آبغوره نگیر حتی اگه بمیری من دیگه جنازتم رو دوش این پسر الدنگ نمی‌ذارم.
صدای محکم بسته شدن در اومد. با حرف‌های بابا دیگه همه چیز تموم شد. حالا علیرضا خوشحال بود و من تو غم عشق ناکامم روضه می‌خوندم. با کمک علیسان به اتاقم رفتم. تا صبح تنهام نذاشت و برام حرف زد. چه راحت از فراموشی می‌گفت، چه راحت از بی‌خیال شدن و ادامه دادن به زندگی می‌گفت. چطور می‌تونستم؟!
بابا حتی حاضر نشد به حرف عمو گوش بده. پدری که تا الان تو روی آقاجون فریاد نزده بود، به خاطر غیرتش فریاد سر داد! درست روزی که مامان همه خریدهای عروسی رو پس فرستاد، آقاجون و خانوم‌جون اومدن برای پا در میونی. بابا حتی نخواست حرفی بزنن بلند شد و با تمام سعی‌اش برای فریاد نزدن اما باز صداش بلند بود:
- دیگه نه آقاجون این دومین باره این پسر، دخترم رو پس می‌زنه. فکر می‌کنید نفهمیدم سر و گوشش می‌جنبه؟ فکر می‌کنید من این‌قدر نفهمم که متوجه نشم این پسر بی‌بته بدون پدر و مادرش درست چند روز بعد خواستگاری از دختر من هلک‌هلک میره خونه دختره برای خواستگاری؟!
با حرف بابا انگار کسی دست انداخت و قلبم رو کند. چطور باور کنم، چطور تونست؟! یعنی وقتی من تو تنهایی‌هام عاشقی می‌کردم اون تو روز روشن عشقش رو علنی می‌کرد؟! چطور سحر تونست؟ اون که از عشق من خبر داشت، اون که می‌دونست شاهرگ حیاتی من عشق علیرضاست.
کار روز و شبم گریه بود و بس نشستن تو اتاقم. من طاقت نداشتم، من تحمل نداشتم. چند بار از حال رفتم و سر از بیمارستان درآوردم. من با غصه‌ی خودم، خانوادمم نابود می‌کردم. با دیدن حالم غصه می‌خوردن و خودم مثل یک شمع آب می‌شدم، تا جایی که برادرمهربون و صبورم فریادی زد تا به خودم بیام! روزی که از بیمارستان مرخص شدم و زن‌عمو و عمو از خجالت به دیدنم نیومدن و علیرضا انگار نیست شده بود که نمی‌دیدمش. آقاجون و خانم‌جون خونه ما بودن. همه ناراحت بودن اما بابا بیخیال سرگرم تلویزیون دیدن بود. بی‌حال روی مبل نشسته بودم تمام تنم بوی بیمارستان می‌داد اما من حالی برای دوش گرفتن نداشتم. بشقابی که جلوم قرار گرفت باعث شد چشم های بی‌رمقم رو از فرش بگیرم و به دست علیسان که ظرف غذا رو جلوم گرفته بود، بخوره.
- بگیر بخور.
حالی برای خوردن نداشتم من نابود شده بودم با پس زده شدنم. دستش رو رد می‌کنم که این بار عصبانی میشه و صداش کمی بلند میشه.
- به خدا عاطفه نخوری خودم می‌کنم تو حلقت.
من دل نازک شده بودم و دیگه تحمل نداشتم, دوباره که اشک‌هام جاری شد با عصبانیت بشقاب رو روی میز گذاشت و بازوهام رو چنگ زد و از روی مبل بلند کرد به صدای اعتراض هیچکس گوش نکرد و فریاد زد.
- احمق این کارهات یعنی چی؟! می‌خوای خودت رو از گشنگی بکشی خوب برو بمیر، تو بی‌لیاقتی و ما ساده که پابه‌پای تو جلو میایم.
روی مبل پرتم می‌کنه و تهدیدوار میگه:
- ببین کاری نکن که برم و جنازه‌اش رو بذارم جلوی پات که به خدا قسم این کار نهایت آرزوی منه. نهایت اعدامم می‌کنن اما آخرش شر این الدنگ از سرمون کم میشه.
وحشت وجودم رو گرفت، علیسان شوخی نداشت اگه حرفی می‌زد تا ته می‌رفت. همه نگران من رو نگاه می‌کردن با ترس بشقاب رو برداشتم و کمی خوردم. این باعث شد حالم کمی بهتر بشه. اما رسید روزی که واقعیت رفتنش برام آشکار شد. اون روز به شدت ضعف کرده بودم از جام بلند شدم و به سمت در رفتم. دیگه تحمل بیمارستان و سُرم رو نداشتم. دست به دیوار نزدیک سالن پذیرایی بودم که با شنیدن صدای پچ‌پچ حرف زدن مامان و علیسان ایستادم. آروم حرف می‌زدن اما باز شنیدم خبری که ویران‌ترم کرد.
- مطمئنی مامان؟
- اره مادر، امروز آقاجون رفته بود واحدشون. بیچاره پیرمرد چقدر نفرین کرد، آخرم به عموت گفت تا آخر هفته از این خونه برن!
صدای آه علیسان میاد:
- نمی‌دونم چی بگم.
- منم نمی‌دونم، بابات که داره سکته می‌کنه.
- حالا کی عقدشونه؟
- والا فکر کنم هفت روز دیگه باشه.
- چرا این‌قدر زود؟!
' انگار عموت خواسته، گفته جشنم نمی‌گیره خود علیرضا می‌دونه.
چی! به دیوار پشت سرم تکیه میدم و هاج و واج به رو به رو نگاه می‌کنم. خدایا منظورشون علیرضای من که نیست؟! سُر می‌خورم و رو زمین می‌شینم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین