- Feb
- 156
- 1,279
- مدالها
- 3
***
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. با کرختی که حاصل افکار پریشونم بود، خودم رو به تلفن سالن رسوندم و با صدای خفهای که نشون دهنده خواب بودنم بود، جواب دادم:
- الو؟
صدای مدیر مهد کودک هوشیارترم کرد:
- الو سلام خانوم عالی. روزتون بخیر.
صدام رو کمی صاف کردم:
- سلام خانوم حسینی. ممنون روز شما هم بخیر باشه.
_ ممنون... راستش دیروز و امروز علیجون و زهراجون نیومدن نگران شدم.
با گفتن اسم فرشتههای زندگیم دلم براشون تنگ میشه. بیچاره بچههای من که بهخاطر عشق یک طرفهی مادرشون اینطور محکوم شدن. بغض تو گلوم نشست. چه مادری بودم من که فقط فکر گذشته سیاهم بودم و از بچهها و جگرگوشههام غافل شده بودم.
- راستش خونهی مادربزرگشون رفتن. ببخشید خانوم حسینی اما فکر کنم تا چند روز نتونم بچهها رو بیارم.
- ایرادی نداره خانوم عالی، شما هم ببخشید تماس گرفتم نگران شدم.
- این چه حرفیه ممنون از تماستون و پیگیریتون.
- روزتونخوش باشه. خدانگهدار.
با یک خداحافظی گوشی رو قطع میکنم و سریع شمارهی مامان رو میگیرم، با دومین بوق صدای دخترم میاد:
- الو؟
آخ که دلم پر زد برای موهای خرگوشیش، لبخند خستهای گوشه لبم میشینه.
- سلام گل مامان چطوری عشقم؟
صدای ریز خندهاش میاد و بعد صدای پسرکم که میخواست گوشی رو با زور از زهرا بگیره.
- اِ گوشی رو بده من....
خندهی بیصدایی کردم.
- زهراجان؟
- ژونم مامانی... .
غم رو تو چشمام دید به حال دلم خندید.
گفت داره میره واسه موندن دیگه دیره از عاشقی ترسید.
با شنیدن صدای آهنگ از جا پریدم و گوشی به دست خشکم زد. با تعجب به سمت اتاق علی نگاه میکنم. صدای موزیک از اون جا میومد. این آهنگ یعنی خونه اومده. با دخترم سَرسَری حرف زدم و قطع کردم. مطمئنم هردو ناراحت شدن اما این آهنگ و حضور بیصداش تو تمام مدتی که بیدار شده بودم، متعجبم میکرد.هنوز صدای بلند آهنگ میومد.
منم و بغض و یه حال
هوا ابری و سرد و سیاه
به سمت اتاق قدم برداشتم، تو دلم آشوب بود. یک حس بد کنج دلم نشسته بود. در نیمه باز بود، کمی از لای در نگاه کردم. مرد من رو تخت پسرمون نشسته بود و تو دستش یک عکس بود، عکسی که شاهد قطرههای بارون دل شوهر من بود.
دونه دونه اشکهام روی عکسهاش
گرمیه دستهاش، اون کیه باهاش
چه آهنگ قشنگی، چه پرسوز برای بخت سیاه من و دل بیقرار شوهرم مرثیه میخوند. کی صورتم خیس شد که اینطور دیدم تار شد.
به هر خواهشی بود نموند کنارم
یک عمره دیگه دل خوشی ندارم
مثل ستاره بود تو آسمونم
تا آخرین نفس تنها میمونم
شونههاش بیشتر لرزید اما رو لبهای من خنده نشست. آره به حال خودم و دلم خندیدم. من تمام سالهای زندگیم برای عشقش پرپر زدم و حالا اون اینجا تو اتاق پسرم نشسته و برای عشقش روضه میخونه.
یادش نبود میگفت شونه به شونه
زندگیمون رو پای هم میسازیم.
ای مرد بیچاره من، چرا نمیبینی که این فقط من بودم که تو تمام شرایط دشوار زندگیت با عشق موندم؟ چرا نمیبینی مردِ من این فقط منه ابله بودم که جوانی و آیندم رو پای تو سوزوندم؟ هیهات به تمام حماقت های زندگیم! گاهی میگم اگه خودخواهی من نبود الان حتما علیرضا خوشبخت بود اما انگار قلب زبون نفهمم میگفت پس من چی؟!حس من چی؟!
میگفت تا آخرین نفس
نفسهامون رو پای هم میبازیم
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. با کرختی که حاصل افکار پریشونم بود، خودم رو به تلفن سالن رسوندم و با صدای خفهای که نشون دهنده خواب بودنم بود، جواب دادم:
- الو؟
صدای مدیر مهد کودک هوشیارترم کرد:
- الو سلام خانوم عالی. روزتون بخیر.
صدام رو کمی صاف کردم:
- سلام خانوم حسینی. ممنون روز شما هم بخیر باشه.
_ ممنون... راستش دیروز و امروز علیجون و زهراجون نیومدن نگران شدم.
با گفتن اسم فرشتههای زندگیم دلم براشون تنگ میشه. بیچاره بچههای من که بهخاطر عشق یک طرفهی مادرشون اینطور محکوم شدن. بغض تو گلوم نشست. چه مادری بودم من که فقط فکر گذشته سیاهم بودم و از بچهها و جگرگوشههام غافل شده بودم.
- راستش خونهی مادربزرگشون رفتن. ببخشید خانوم حسینی اما فکر کنم تا چند روز نتونم بچهها رو بیارم.
- ایرادی نداره خانوم عالی، شما هم ببخشید تماس گرفتم نگران شدم.
- این چه حرفیه ممنون از تماستون و پیگیریتون.
- روزتونخوش باشه. خدانگهدار.
با یک خداحافظی گوشی رو قطع میکنم و سریع شمارهی مامان رو میگیرم، با دومین بوق صدای دخترم میاد:
- الو؟
آخ که دلم پر زد برای موهای خرگوشیش، لبخند خستهای گوشه لبم میشینه.
- سلام گل مامان چطوری عشقم؟
صدای ریز خندهاش میاد و بعد صدای پسرکم که میخواست گوشی رو با زور از زهرا بگیره.
- اِ گوشی رو بده من....
خندهی بیصدایی کردم.
- زهراجان؟
- ژونم مامانی... .
غم رو تو چشمام دید به حال دلم خندید.
گفت داره میره واسه موندن دیگه دیره از عاشقی ترسید.
با شنیدن صدای آهنگ از جا پریدم و گوشی به دست خشکم زد. با تعجب به سمت اتاق علی نگاه میکنم. صدای موزیک از اون جا میومد. این آهنگ یعنی خونه اومده. با دخترم سَرسَری حرف زدم و قطع کردم. مطمئنم هردو ناراحت شدن اما این آهنگ و حضور بیصداش تو تمام مدتی که بیدار شده بودم، متعجبم میکرد.هنوز صدای بلند آهنگ میومد.
منم و بغض و یه حال
هوا ابری و سرد و سیاه
به سمت اتاق قدم برداشتم، تو دلم آشوب بود. یک حس بد کنج دلم نشسته بود. در نیمه باز بود، کمی از لای در نگاه کردم. مرد من رو تخت پسرمون نشسته بود و تو دستش یک عکس بود، عکسی که شاهد قطرههای بارون دل شوهر من بود.
دونه دونه اشکهام روی عکسهاش
گرمیه دستهاش، اون کیه باهاش
چه آهنگ قشنگی، چه پرسوز برای بخت سیاه من و دل بیقرار شوهرم مرثیه میخوند. کی صورتم خیس شد که اینطور دیدم تار شد.
به هر خواهشی بود نموند کنارم
یک عمره دیگه دل خوشی ندارم
مثل ستاره بود تو آسمونم
تا آخرین نفس تنها میمونم
شونههاش بیشتر لرزید اما رو لبهای من خنده نشست. آره به حال خودم و دلم خندیدم. من تمام سالهای زندگیم برای عشقش پرپر زدم و حالا اون اینجا تو اتاق پسرم نشسته و برای عشقش روضه میخونه.
یادش نبود میگفت شونه به شونه
زندگیمون رو پای هم میسازیم.
ای مرد بیچاره من، چرا نمیبینی که این فقط من بودم که تو تمام شرایط دشوار زندگیت با عشق موندم؟ چرا نمیبینی مردِ من این فقط منه ابله بودم که جوانی و آیندم رو پای تو سوزوندم؟ هیهات به تمام حماقت های زندگیم! گاهی میگم اگه خودخواهی من نبود الان حتما علیرضا خوشبخت بود اما انگار قلب زبون نفهمم میگفت پس من چی؟!حس من چی؟!
میگفت تا آخرین نفس
نفسهامون رو پای هم میبازیم
آخرین ویرایش توسط مدیر: