- Feb
- 156
- 1,279
- مدالها
- 3
***
"دو روز میشد که از خونه بیرون نرفتم. دو روز می شد که با بابا حرف نزده بودم! نه این که قهر باشم، خجالت میکشیدم. از پدری خجالت میکشیدم که جلوش دخترش رو پس زده بودن، از پدری خجالت میکشیدم که تو این دو روز موهاش سفید شده بود، خجالت میکشیدم چون با این همه کوچیک شدن دل زبون نفهمم باز بیتابش بود. نمیدونم این چهجور عشقیه تو دلم که با هر پسزدن باز عقب نمیشینه و خواستنش رو فریاد میزنه.کار هر روزم نشستن پشت پنجرهست تا شاید وقتی میاد ببینمش. چرا من رو نمیخواست؟
به خدا که تو دنیا هیچک.س مثل من عاشقش نبود. منی که با این همه خورد شدن باز هم بیتابشم. علیسان دیشب تماس گرفت و گفت امروز میرسه. خوشحالم برادرم، سنگ صبورم داره برمیگرده. برادری که از همون اول از قلب خواهرش خبر داشت. با این که همیشه میگفت:«خواهری تو حیفی، به خدا علیرضا لیاقت این عشق خالص رو نداره»
میدونستم برادرم اون قدر فهمیده و عاقل هست که حرفهاش همه حقیقت و منطقیه اما وقتی عاشق باشی دیگه برات بدیهای عشقت مهم نیست.
فردا اول محرمه، هر سال سیزده روز اول محرم رو تو مسجد محل نذری میدیم. بهترین دوران زندگیم تو محرم بود. ماهی که توش هر سال از خدا و امامحسین فقط علیرضا رو میخواستم. ساعت هفت شب بابا و مامان آماده شدن و به فرودگاه رفتن اما من اجازه بیرون رفتن نداشتم، انگار جای علیرضا من رو تنبیه میکردن.
ساعت ده شب شده بود و هنوز مامان اینا نیومده بودن. تو حیاط خانومجون و آقاجون با کمک عمو و زنعمو دیگهای نذری رو آماده میکردن. هر سال این موقع منم کمکشون میکردم. آهی میکشم و از پنجره فاصله میگیرم. دلم برای سحر و حرفزدن باهاش تنگ شده بود، اما دلم نمیخواست زنگ بزنم؛ حوصله نصیحت شنیدن نداشتم. بدون خوردن شام روی تختم دراز کشیدم و با یادش خوابم برد.
با خارش بینیم چشم باز کردم و علیسان رو با خنده بالا سرم دیدم، یه جیغ کشیدم و به آغوشش پریدم. با صدای بلند میخندید اما من با صدای بلند گریه میکردم. اصلا دوست نداشتم فاصله بگیرم اما علیسان با زور من رو از خودش جدا کرد. لبخندش کمرنگ شد و با دستهاش اشکم رو پاک کرد.
- نبودم لوس شدیها!
با انگشتش یک ضربه به نوک بینیم میزنه، ناله میکنم:
- علیسان.
سر تکون میده:
- چیه؟
وسط گریه، خندم میگیره:
- درد، هنوز نمیتونی جان بگی!
به سمت در رفت و با خنده گفت:
- آدم فقط به یک نفر جون میگه.
موقع خارج شدن برگشت و با یک چشمک گفت:
- اونم فقط به عشقم میگم.
بالشم رو برداشتم به سمتش پرت کردم، سریع در رو بست بالش به در بسته خورد. با لبخندی که از چهرهام پاک نمیشد رو تختم نشستم. خوشحال بودم علیسان برگشته، برادر دوستداشتنی من برگشته بود.
روزها با بودن علیسان عالی نه، ولی خوب بود. حداقل نبود علیرضا رو کمتر احساس میکردم. بابا اجازه داده بود تو مسجد کمک کنم. فراموش نمیکنم شب عاشورا که بعد یازده روز علیرضا رو تو حیاط مسجد دیدم، نگاهش غمگین بود و کمی لاغر شده بود. نمیتونستم به سمتش برم، مخصوصاً با وجود بابا که همش کارهای من رو زیر نظر داشت. همونجا گوشه حیاط بزرگ مسجد پشت ستون نشستم. من میدیدمش اما اون بهخاطر ستون دیدی به من نداشت. نگاهش میکردم و اشک میریختم. تو دلم فقط ناله میکردم«خدایا کمکم کن، خدا من دوستش دارم اما چرا اون دوستم نداره!؟ خدایا اگه قراره بهش نرسم پس نفسم رو بگیر، بودن بدون علیرضا برای من مرگِ»
"دو روز میشد که از خونه بیرون نرفتم. دو روز می شد که با بابا حرف نزده بودم! نه این که قهر باشم، خجالت میکشیدم. از پدری خجالت میکشیدم که جلوش دخترش رو پس زده بودن، از پدری خجالت میکشیدم که تو این دو روز موهاش سفید شده بود، خجالت میکشیدم چون با این همه کوچیک شدن دل زبون نفهمم باز بیتابش بود. نمیدونم این چهجور عشقیه تو دلم که با هر پسزدن باز عقب نمیشینه و خواستنش رو فریاد میزنه.کار هر روزم نشستن پشت پنجرهست تا شاید وقتی میاد ببینمش. چرا من رو نمیخواست؟
به خدا که تو دنیا هیچک.س مثل من عاشقش نبود. منی که با این همه خورد شدن باز هم بیتابشم. علیسان دیشب تماس گرفت و گفت امروز میرسه. خوشحالم برادرم، سنگ صبورم داره برمیگرده. برادری که از همون اول از قلب خواهرش خبر داشت. با این که همیشه میگفت:«خواهری تو حیفی، به خدا علیرضا لیاقت این عشق خالص رو نداره»
میدونستم برادرم اون قدر فهمیده و عاقل هست که حرفهاش همه حقیقت و منطقیه اما وقتی عاشق باشی دیگه برات بدیهای عشقت مهم نیست.
فردا اول محرمه، هر سال سیزده روز اول محرم رو تو مسجد محل نذری میدیم. بهترین دوران زندگیم تو محرم بود. ماهی که توش هر سال از خدا و امامحسین فقط علیرضا رو میخواستم. ساعت هفت شب بابا و مامان آماده شدن و به فرودگاه رفتن اما من اجازه بیرون رفتن نداشتم، انگار جای علیرضا من رو تنبیه میکردن.
ساعت ده شب شده بود و هنوز مامان اینا نیومده بودن. تو حیاط خانومجون و آقاجون با کمک عمو و زنعمو دیگهای نذری رو آماده میکردن. هر سال این موقع منم کمکشون میکردم. آهی میکشم و از پنجره فاصله میگیرم. دلم برای سحر و حرفزدن باهاش تنگ شده بود، اما دلم نمیخواست زنگ بزنم؛ حوصله نصیحت شنیدن نداشتم. بدون خوردن شام روی تختم دراز کشیدم و با یادش خوابم برد.
با خارش بینیم چشم باز کردم و علیسان رو با خنده بالا سرم دیدم، یه جیغ کشیدم و به آغوشش پریدم. با صدای بلند میخندید اما من با صدای بلند گریه میکردم. اصلا دوست نداشتم فاصله بگیرم اما علیسان با زور من رو از خودش جدا کرد. لبخندش کمرنگ شد و با دستهاش اشکم رو پاک کرد.
- نبودم لوس شدیها!
با انگشتش یک ضربه به نوک بینیم میزنه، ناله میکنم:
- علیسان.
سر تکون میده:
- چیه؟
وسط گریه، خندم میگیره:
- درد، هنوز نمیتونی جان بگی!
به سمت در رفت و با خنده گفت:
- آدم فقط به یک نفر جون میگه.
موقع خارج شدن برگشت و با یک چشمک گفت:
- اونم فقط به عشقم میگم.
بالشم رو برداشتم به سمتش پرت کردم، سریع در رو بست بالش به در بسته خورد. با لبخندی که از چهرهام پاک نمیشد رو تختم نشستم. خوشحال بودم علیسان برگشته، برادر دوستداشتنی من برگشته بود.
روزها با بودن علیسان عالی نه، ولی خوب بود. حداقل نبود علیرضا رو کمتر احساس میکردم. بابا اجازه داده بود تو مسجد کمک کنم. فراموش نمیکنم شب عاشورا که بعد یازده روز علیرضا رو تو حیاط مسجد دیدم، نگاهش غمگین بود و کمی لاغر شده بود. نمیتونستم به سمتش برم، مخصوصاً با وجود بابا که همش کارهای من رو زیر نظر داشت. همونجا گوشه حیاط بزرگ مسجد پشت ستون نشستم. من میدیدمش اما اون بهخاطر ستون دیدی به من نداشت. نگاهش میکردم و اشک میریختم. تو دلم فقط ناله میکردم«خدایا کمکم کن، خدا من دوستش دارم اما چرا اون دوستم نداره!؟ خدایا اگه قراره بهش نرسم پس نفسم رو بگیر، بودن بدون علیرضا برای من مرگِ»
آخرین ویرایش توسط مدیر: