جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان خراش دل اثر آرزو فیضی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آرامش با نام رمان خراش دل اثر آرزو فیضی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,075 بازدید, 145 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان خراش دل اثر آرزو فیضی
نویسنده موضوع آرامش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرامش
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
موهای بلند دختر کوچولوم رو نوازش می‌کنم، چهره دخترکم کمی شبیه منه اما امیدوارم بختش مثل مادرش نباشه. بغضم رو قورت میدم و لبخند تلخی می‌زنم. پتو رو روش می‌کشم و از اتاق بیرون میرم. علی توی سالن کوچیک جلوی تلویزیون رو مبل نشسته بود و برنامه کودک نگاه می‌کرد. چه‌قدر آغـوش مرد کوچکم من رو آرومم کرده بود. ساعت سه بود. امروزم مثل تمام این هشت سال برای نهار خونه نیومد. مشغول جمع کردن آشپزخانه شدم و برای شامم غذا درست کردم. بعد تموم شدن کارم سریع یه دوش گرفتم. یه پیراهن صورتی بلند پوشیدم. جلوی آیینه موهای بلندم رو شونه‌‌ کردم. به آرایش چهره‌ام نگاه کردم. هر روز برای اومدنش آماده می‌شدم اما هر بار بی‌اعتنا از کنارم می‌گذشت. امروزم مثل تمام این هشت سال بود، اما من انگار به این روال زندگی عادت کرده بودم. شونه رو کنار گذاشتم اما نگاه از آیینه نگرفتم. دلم می‌خواست مثل بچگی‌ام با لبخند به آیینه بگم «آینه جونم خوشگل‌ترین دختر کیه؟ »
بعد صدام رو عوض کنم و جای آینه بگم «عاطفه» !
قطره اشکی از گوشه چشمم می‌چکه. به زن 26 ساله تو آیینه لبخند می‌زنم. گاهی بد هـوس دوران کودکی‌ام رو می‌کنم.
"گاهی دلت از سن و سالت می‌گیرد،
می‌خواهی کودک باشی، کودکی که به هر بهانه‌ای به آغـوش غم‌خواری پناه می‌برد و آسوده اشک می‌ریزد.
بزرگ که باشی باید بغض‌های زیادی را بی‌صدا دفن کنی"
عطر محبوبم رو به گردنم و مچ دستم می‌زنم. مثل تمام زن‌ها آماده استقبال از شوهرمم. اما من یک فرقی با تمام زن‌ها دارم! هیچ‌وقت شوهرم موقع استقبال با لبخند نگاهم نکرد. به خودم تشر می‌زنم‌ «بسه عاطفه، تمومش کن دختر! چه‌طور تو این سال‌ها بهش فکر نمی‌کردی الان چرا برات مهم شده!؟ »
چای دم می‌کنم، علی رو مبل چرت می‌زنه، به سمتش میرم. دست رو شونش میذارم. با چشم‌های خواب آلودش نگاهم می‌کنه، آروم میگم:
- پاشو مامانی برو اتاقت.
-‌ بابایی نیومد؟
به ساعت نگاه مي‌کنم.
- نه مامان، الان ساعت نزدیک پنجه‌ عزیزم برو بخواب بابا اومد بیدارت می‌کنم.
باشه آرومی میگه و به اتاقش میره، جای علی می‌شینم. دلم بد هوس مامانم رو کرده بود. تلفن بی‌سیم رو بر می‌دارم و شماره می‌گیرم. بعد فوت آقاجون، خانوم‌جون کلی مریض شد. مامان و زن‌عمو هم به‌خاطر خانوم‌جون زیاد جای نمی‌رفتن. با دومین بوق صدای مهربون مامان تو گوشی پیچید:
- الو؟
- سلام مامان.
- سلام عاطفه مامان، خوبی گلم؟
همیشه موقع صحبت با مامان به‌خاطر لحن مهربون و دوست‌داشتنی‌اش لبخند رو لب‌هام می‌شست.
- خوبم مامان، تو خوبی، بابا خوبه؟ از علیسان چه خبر؟
آهی می‌کشه.
- همه خوبیم چی بگم از دست این پسر.
- مگه چی شده؟
صدای مامان کلافه بود و خوب می‌دونستم علیسان دوباره خلاف نظر مامان حرف زده.
- دیشب زنگ زده بهش میگم بسه دیگه برگرد اگه به پرفسور شدنه که دیگه تو انیشتین شدی، پررو می‌خنده و میگه «نه هنوز داداش کوچیکشم».
باصدای بلند خندیدم، از دست این پسر هنوز بزرگ نشده. صدای حرصی مامان میاد:
- ببین چه خوشش اومده.
با همون خنده میگم:
- وای... وای مامان خیلی باحال گفتی آخه.
با حرفم مامانم می‌خنده. همیشه کل‌کل مامان و علیسان باعث خنده‌ام می‌شد، حالا هم که تو اوج غم بودم و به خندیدن احتیاج شدید داشتم، صدای مامانم لحظه‌ای من رو از واقعیت سیاه زندگیم دور می‌کرد.
- زن عمو و عمو چطورن؟
- خوبن دخترم، اتفاقا دیشب همه جمع بودیم جای شما خالی بود. علی و زهرا چطورن؟
- خوبن خدا رو شکر، خوابیدن.
چند دقیقه با مامان حرف زدم و قطع کردم. صدای باز شدن در اومد، بلند شدم و به سمتش برگشتم. در ورودی درست روبه‌روی سالن بود. کفش‌هاش رو درآورد و روفرشی پوشید. سرش رو بلند کرد، نگاه شیشه‌ایش به من افتاد. هیچ عکس‌العملی نشون ندادم. عجیب دلم امروز سرکش بودن می‌خواست. بدون گرفتن نگاه به سمتم اومد، قد بلندی نداشت من 169 و علیرضا 176 سانت بود. هیکل مردونه‌ای داشت، اهل باشگاه رفتن نبود. همیشه شلوار پارچه‌ای و بلیز آستین بلند می‌پوشید، ساده اما شیک می‌گشت. دکمه اول لباسش رو باز کرد و روبه‌روم ایستاد. همون‌طور آستین لباس تازدش رو باز می‌کرد گفت:
- بچه‌ها نیستن، خوابیدن؟
لبم کج میشه، همیشه همین بود فقط حال بچه‌ها رو می‌پرسید. یاد ندارم روزی که فقط حال خودم رو پرسیده باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
سرم رو به معنی آره تکون میدم و اون مثل همیشه بی‌حرف به سمت اتاق برای حموم و خواب میره. بی‌رمق رو مبل می‌شینم. از دلم دلخور بودم، دلی که تازه بعد این همه سال داره سردی و بی‌تفاوتیش رو می‌بینه! شاید برگشت سحر بود که مجبورم می‌کرد تمام کارهای علیرضا رو زیر نظر بگیرم. هیچ‌وقت به همچین زمانی فکر نمی‌کردم، به خودم می‌گفتم؛ اگه روزی هم برسه که برگرده دیگه همه چی عوض میشه، حتما علیرضا عاشقم میشه یا حداقل دوست داشتنم رو قبول می‌کنه. چه ابلهانه انتظار داشتم این چند سال بودنم کنارش باعث بشه شاید قلبش یه‌کم برای من بتپه!
نفس عمیقی می‌کشم. حتی اگه برای علیرضا هنوز هیچ ارزشی نداشته باشم باز می‌جنگم اما این‌بار فقط به‌خاطر بچه‌هام! هنوز از اتاق بیرون نیومده، چای می‌ریزم و همراه بیسکویت مورد علاقه‌اش تو سینی می‌ذارم. در اتاق رو باز می‌کنم. رو تخت نشسته، موهاش خیسه و لباس عوض کرده و سرش رو تو دستش گرفته. دلم می‌ریزه! این حالت علیرضا یعنی این که یک اتفاق بد افتاده! می‌ترسم از این که سحر تهدیدش رو عملی کرده باشه، می‌ترسم! لرزش دست‌هام به‌خاطر سینی تو دستم وقتی استکان‌ها به هم می‌خوردن واضح بود. سرش رو بلند کرد، موهای لختش رو صورتش ریخته بودن. موهایی که همیشه با دیدنشون بدجور دلم می‌خواست لمسشون کنم. چشمش رو بست و کف دو دستش رو جلوی دهنش گرفت. هنوز جلوی در ایستاده بودم، هاج و واج نگاهش می‌کردم. صداش کلافه و کمی عصبی بود:
- کاری نداری برو بیرون می‌خوام تنها باشم.
اون‌قدر ترس به دلم چنگ می‌زنه که دیگه به لحن عصبیش اهمیت نمیدم. به خودم جرأتی میدم و جلو میرم. سینی روی عسلی کنار تخت می‌ذارم، رو زانو روبه‌روش می‌شینم. دستم رو زانوهاش می‌ذارم، به چشم‌هام نگاه می‌کنه. هیچی تو نگاهش نمی‌خونم، همیشه وقتی تو رمان‌ها می‌خوندم که حرف دل عشق‌شون رو از چشم‌شون می‌خونن به خودم غُر می‌زدم که چرا من نمی‌تونم!؟ حالا هم چشم‌هاش برام گنگ بود! لبی‌تَر کردم و با اضطراب پرسیدم:
- اتفاقی افتاده؟
هوفی می‌کشه.
- حال ندارم عاطفه برو بیرون.
کوتاه نمیام:
- چشم‌هات قرمزه علیرضا! اگه دوباره سرت درد می‌کنه بگو قرص بیارم.
کمی بهم نگاه می‌کنه و سریع چشم می‌دزده!
- با مشتری بحثم شد.
وقتی موقع حرف نگاهت نکنه یعنی حقیقت رو نمیگه، من خوب یاد گرفتم با دونستن این موضوع هیچ‌وقت ازش واقعیت رو نخوام. استکان چای رو از تو سینی برمی‌دارم ، به سمتش می‌گیرم:
- تازه دمه بخور و کمی استراحت کن.
بی‌توجه به دست دراز شدم رو تخت دراز می‌کشه و چشم می‌بنده. روزهای قبل با این کارش باز لبخند می‌زدم چون امید داشتم، اما حالا با بودن جادوگر زندگیم این کارهاش نابودم می‌کنه. لبم رو محکم گاز می‌گیرم تا نلرزه و رسوام نکنه. بلند میشم و با حسرت از اتاق خارج میشم. رو مبل می‌شینم و خودم رو به آغوش می‌گیرم. با تمام مقاومتم قطره‌های بارون زده‌ی چشمم رو صورتم می‌بارن. بیشتر تو خودم مچاله شدم. جسم بی‌پناهم بدجور دنبال پناه‌گاه بود. چشمم، رو در اتاقی بود که مرد بی‌رحم و بی‌قلب من توش خوابیده بود. مردی که می‌دونست دیوونشم و باز با من سرد بود. مردی که تو تمام این هشت سال هیچ‌وقت من رو ندید! چشم می‌بندم و کنار خودم تجسمش می‌کنم. تو رویام می‌بینمش که با لبخند کنارم نشسته و با عشق دست دور شونم حلقه کرده، سرم رو روی شونش می‌ذارم و عطر تلخ عربش تو بینیم می‌پیچه. صدای آروم و عاشقش میاد «خیلی دوست دارم خانومم».
به صدای خمـار و عاشقش می‌خندم و اون با هر لبخندم می‌بوستم و حرف‌های عاشقانه‌اش سرمستم می‌کنه! چه رویای شیرین و خواستنی، خدا کنه همیشه تو این رویا بمونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
لب‌هام می‌لرزه، چقدر دلم بی‌قرار شده. از رویا بیرون میام، تا چشم باز می‌کنم یک قطره می‌چکه. چرا سرنوشت من با غم و حسرت گره خورده؟ خدا هستی و می‌بینیم نه؟! اینجا یک نفر، یک آدم، یک بنده بدجور دلش گرفته و خسته شده از آدم‌ها؛ خسته شده از این زندگی زمینی.
"خدایا... آسمانت متری چند؟!
دیگر زمینت بوی زندگی نمی‌دهد."
یاد گذشته می‌افتم، جز یک آه پرحسرت هیچ کاری نمی‌‌تونم بکنم.
***
"شب فوق‌العاده‌ای بود. عروسم گفتن‌های عمو من رو تا عرش می‌برد. خنده از لب هیچکس پاک نمی‌شد. چقدر شیرینه عروس عشقت بشی، اما یک ترس تو دلم بود.
می‌ترسیدم علیرضا موافقت نکنه، اگه واقعا مخالف بود چی؟! سرم رو تکون میدم تا این افکار منفی از ذهنم خارج بشه. پتو رو بیشتر چنگ می‌زنم و روم می‌کشم، لبم رو میگزم تا صدای خندم بلند نشه. همش صدای آقاجون تو گوشم می‌پیچه؛ «گوش کن احمد اومد، بفرستش سراغ کار مغازه؛ می‌خوام دوباره اون مغازه رو راه بندازه. من جز این نوه‌ها کسی رو ندارم. هر چی دارم ماله نوه‌هاست. وقتی این دو تا ازدواج کردن این مغازه هم میشه سرمایشون. ببین احمد دوست دارم سه ماه نشده عروسی راه بیفته، من دیگه پام لبه گوره بابا، نمی‌خوام حسرت به دل دیدن عاطفه تو لباس عروس بشم».
سرم رو تو بالشم فرو می‌کنم و جیغ خفه‌ای می‌کشم. قلبم هنوز باشدت می‌زد! وای تصور علیرضا تو لباس دامادی، اونم کنار من باور نکردنی بود و در عین‌ حال زیباترین منظره‌ی زندگیم می‌شد. لمس‌کردن دست‌های عشقم، لمس چهره معمولی و در عین حال مردونش، لمس سـینه ستبرش، لمس موهای سیاه و پرش، اون روز قطعا از خوشی زیاد می‌مردم. چشم می‌بندم و بیشتر تو رویای دخترونم غرق میشم.
دو روز بعد علیرضا برگشت. از پنجره اتاقم دیدم که با یک ساک کوچیک که تو دستش بود، بیرون اومد. خانوم جون اسپند به‌دست به سمتش رفت، عادتش بود که هر روز اسپند دود کنه تا بلا و چشم زخم از این خونه و آدم‌هاش دور بشه. یه مشت اسپند دور سر علیرضا چرخوند، خم شد و سر خانوم‌جون رو بوسید اما نمی‌دونم چرا ضربان قلب من بالا رفت!؟ انگار اون ب*و*س*ه به پیشونی من زده شد. پرده رو ول می‌کنم و با شوق به سمت در میرم تا موقع بالا رفتن ببینمش. پشت در از چشمی نگاه می‌کنم، صدای پاش اومد که از پله ها بالا میومد. سایش که معلوم شد سریع در رو باز کردم. نگاهش بهم افتاد، با تعجب ساختگی گفتم:
- اِ علیرضا اومدی؟!
لبخند کجی میزنه و با تمسخر میگه:
- نه، روحم زودتر اومده ورودم رو خبر بده.
اون مسخرم کرد اما من بلند خندیدم. دست خودم نبود فقط عاشق بودم، یه عاشق احمق!
زیر لب چیزی گفت، اون قدر به حرکاتش دقت می‌کردم که ناخودآگاه گوش‌هامم تیز شده بود «این دختر انگار نمی‌دونه غرور چیه، مسخرش می‌کنی می‌خنده! دیوونه»
لبخندم جمع شد. تو چشم‌هام اشک نشست، دلم می‌خواست داد بزنم و بگم‌ «من غرور دارم اما عاشقم. عشقم غرور رو توی من کشته. من دیوونم علیرضا درسته اونم دیوونه تو.»
کلافه میگه:
- من خستم اگه کار نداری برم بالا.
ناراحت میگم:
- می‌خواستم برم پایین همین.
طوری نگاهم می‌کنه که انگار داره میگه «خودتی، تو گفتی منم باور کردم».
در رو می‌بندم، آروم به سمت پله‌ها میرم. از کنارش رد میشم بوی عطر تند و تلخش رو به ریه‌هام می‌کشم. دلم می‌خواست اون قدر جراُت داشتم خودم رو تو آغوشش می‌نداختم. توقع داشتم وقتی دید ناراحت شدم، از دلم دربیاره اما اون بی‌توجه از پله‌ها بالا رفت.
این یعنی؟! چرا نمی‌تونم بفهمم تو افکارش چیه؟ ای کاش یکی بود و تو سرم می‌زد، فریاد می‌زد «چشم کور عاشقت رو باز کن، این پسر داره با بی‌توجهی و تمسخرت فریاد می‌زنه تو هیج‌جایی تو قلبش نداری»
واقعا کور شده بودم، یا شاید دوست داشتم حرکت‌های علیرضا رو معنی نکنم؟! پیش خانوم‌جون رفتم و تا شب پیشش موندم. ساعت هفت عصر بود که بابا و عمو احمد اومدن. آقاجون مسجد رفته بود تا برای ماه محرم برنامه‌ریزی کنن. من عاشق این ماه بودم، نذری پزون و صدای دسته‌های سـینه‌زنی، حال و هوای این ماه باور نکردنی بود. مخصوصا علیرضای که لباس مشکی به تن می‌کرد و پا به پای همه کار می‌کرد. اهل نماز نبود اما همیشه ماه محرم چشم‌هاش قرمز بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
منم اهل چادر نبودم اما نمی‌دونم این ماه چی‌ داشت که بدون چادر بیرون نمی‌رفتم.
بابا و عمو اول پیش خانوم‌جون اومدن و سلام کردن، خانوم‌جون برای این‌که تنها نمونه واحد ما اومد. عمو هم واحد خودشون رفت. چند دقیقه از رفتن عمو نگذشته بود که صدای فریاد بلند شد، همه‌مون هراسون بیرون رفتیم، صدا از واحد عمو اینا بود. دقت که کردم صدای علیرضا بود که فریاد می‌زد «تمومش کنین بابا، من به شما گفتم محاله.» صداش قطع شد اما دوباره بعد چند ثانیه بلندتر داد زد «شما بابای منی یا اون آخه؟!من پسرتم میگم نه».
بعد صدای باز شدن در اومد و محکم بسته شد. اون‌قدر صدای کوبیده شدن در بلند بود که ناخودآگاه به دیوار راه‌رو چسبیدم. صدای دویدنش رو پله‌ها اومد. جلوی واحد ما که رسید با دیدنمون ایستاد. نفس‌نفس میزد، چهرش از خشم قرمز شده بود. بابا دست رو بازوش گذاشت :
- چی شده پسرم؟
اما اون با چشم‌های قرمز و صورت قرمزش، با خشم به من نگاه می‌کرد. انگار که آماده بود خفه‌ام کنه. از بین دندون‌هاش به بابا گفت:
- از برادرتون بپرسید عمو فعلا.
نگاه از من گرفت و سریع پایین رفت، بعد صدای شدید کوبیده شدن در حیاط اومد. همه هاج و واج ایستاده بودیم، اما من فقط یک تصویر جلوی چشم‌هام بود و اون نگاه پر‌کینه عشق زندگیم"
***
با صدای زنگ تلفن چشم باز می‌کنم، از جام بلند میشم و تلفن رو جواب میدم.
- الو؟
- سلام عاطفه خانوم.
- سلام آقا سعید، رها جون خوبه؟
انگار عجله داشت که سریع گفت:
- خوبه، بی‌زحمت میشه علیرضا رو صدا کنید؟
- البته، چند لحظه گوشی.
به سمت اتاق میرم. هنوز خوابیده، آروم کنارش می‌شینم. دلم نمیاد بیدارش کنم اما با عجله‌ای که آقا‌سعید داره مجبورم. آروم صداش می‌زنم اما بیدار نشد. دست روی بازوش می‌زارم و صداش میزنم، کمی هم تکونش میدم تا بیدار بشه. چشم باز می‌کنه و گیج نگاهم می‌کنه. خواب که از سرش میره اخم تو نگاهش می‌شینه! قبل از این‌که شاکی از بیدار کردنش اعتراض کنه سریع گوشی رو بالا می‌گیرم ، تند میگم:
- آقاسعید پشت خطه.
تا حرفم تموم میشه به گوشی چنگ می‌زنه و با عجله میگه:
- الو سعید چی شد؟
کلافه میگه:
- خوب بابا سلام، چی‌شد، درست بود!؟
نمی‌دونم سعید چی میگه اما چهره علیرضا برافروخته‌تر میشه. لب باز می‌کنه حرف بزنه که متوجه بودن من میشه، با تندی میگه:
- به جای فالگوش نشستن برو غذا آماده کن.
از لحنش دلگیر میشم. من فالگوش نشسته بودم!؟ از جام بلند میشم وسریع از اتاق بیرون میرم. تا در رو می‌بندم یک‌قطره سمج از گوشه چشمم بیرون میاد، با نوک انگشتم پاکش می‌کنم. به اتاق بچه‌ها میرم و بیدارشون می‌کنم. میز رو می‌چینم منتظرم همه بیان. نگاهم به سبزی روی میز مات می‌مونه.
گاهی احساس می‌کنم این آدم جای قلب، سنگ تو سی*ن*ه‌اشه. علی و زهرا میان، امروز زیاد خوابیدن و این یعنی ساعت ده با بدبختی می‌خوابن. براشون غذا می‌کشم اما هنوز از علیرضا خبری نیست. بلند میشم تا صداش کنم. جلوی در میرسم صداش رو می‌شنوم:
- میگی چیکار کنم سعید، مثل خر تو گل گیر کردم. من باید پیداش کنم، تموم این سال‌ها منتظر بودم تا پیداش کنم . حالا تو میگی بیخیال مگه میشه برادر من.
از حرفش سر در نمیارم، ادامه میده:
-‌ باشه داداش منتظرم، به رها خانوم سلام برسون فعلا.
آروم در رو باز می‌کنم، گوشی رو، رو عسلی انداخته، رو تخت نشسته و آرنجش رو زانوش گذاشته. نگاهش بالا میاد، با اخم نگاهم می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
- شام آماده است.
چند ثانیه بهم نگاه می‌کنه، از جاش بلند میشه و به سمتم میاد. روبه‌روم می‌ایسته، سر تا پام رو نگاه می‌کنه. نفس بلندی می‌کشه، صداش ناراحته:
- دوستم داری عاطفه نه؟
از سوالش جا می‌خورم! هیچ‌وقت این سوُال رو نپرسیده بود. دستش بالا میاد، کف دستش رو گونم می‌شینه. ضربان قلبم بالا میره این حرکات از این آدم بعید بود! وقتی دست گرمش رو گونم نشست تازه فهمیدم بدنم یخ کرده. از این لمس نفس‌هام تند شده بود، بی‌جنبه بودم! تا حالا تجربه نکرده بودم. درسته هشت سال بود که زن بودم اما هیچ‌وقت علیرضا گونم رو لمس نکرده بود. کف دستش پایین‌تر اومد تا به بازوم رسید، نفس‌هام شدید تند شده بود، هر دو به‌هم نگاه می‌کردیم. من متعجب از این لمس شدن و تو نگاه اون یک حس عجیبی بود که ترس رو تو دلم بیشتر می‌کرد. کف دستش به انگشت‌هام رسید. انگشت‌هام رو محکم کف دستش گرفت. اون قدر محکم که از دردش چشم‌هام ریز شد و یک آخ آروم گفتم. هنوز نگاهش می‌کردم. هرلحظه بیشتر فشار می‌داد، از شدت درد ناله کردم:
- وای دستم... علیرضا!
با نالم به خودش اومد و فشار دستش رو کمتر کرد. بعد با شتاب دستم رو ول کرد. چند قدم عقب رفت و دوباره رو تخت نشست:
- نمی‌خورم، خستم می‌خوام بخوابم.
دراز کشید. بی‌توجه به من چشم بست. چند دقیقه گذشت که نیم‌خیز شد و نسبتا با صدای بلندی گفت:
- نشنیدی گفتم خوابم میاد، برو بیرون.
از صدای بلندش جا می‌خورم، قلبم فشرده میشه، ناراحت به سمت در برمی‌گردم. در رو باز می‌کنم، صداش متوقفم می‌کنه:
- می‌خوام تنها باشم، تو اتاق زهرا بخواب.
دستگیره رو فشار میدم. لب‌هام بسته میشه و باشدت از بینی نفس می‌کشم. دوست دارم سرش فریاد بزنم این همه بی‌مهریش رو، اما باز مثل همیشه بی‌صدا و بدون جواب در رو می‌بندم. به در بسته تکیه میدم و بغض خیمه‌زده تو گلوم رو قورت میدم. لب‌های لرزونم رو گاز می‌گیرم، اشک رو پس می‌زنم. چه‌قدر بی‌رحم بود و چه‌قدر بی‌احساس بود مردِ من. دلم فریاد می‌خواد. دلم یه روز بی‌غصه می‌خواد. دلم یه مرد عاشق می‌خواد. خیلی وقته به این نتیجه رسیدم تنها عشق من مهم نیست، چه فایده وقتی عاشق باشی و طرفت هیچ‌حسی بهت نداشته باشه؛ این یعنی جهنم زندگیت. چرا با تمام عشقی که بهش دادم، با همه صبوریم، با همه مهربونیم در مقابل بی‌مهریش، باز این آدم از من متنفره!؟
از در فاصله می‌گیرم و باز مثل تمام این سال‌ها در مقابل خورد کردن‌هاش سکوت می‌کنم.
"گاهی وقتا لازمه دستت رو بذاری رو قلبت و بگی:
-می‌دونم سخته، ولی طاقت بیار"
به آشپزخونه برمی‌گردم، بچه‌ها شام خورده بودن و مشغول بازی تو سالن بودن. دلم ضعف می‌رفت، درست از دیشب هیچی نخورده بودم. دلم به حال خودم می‌سوخت، دست دراز کردم و یه‌کم نون با سبزی لقمه کردم و خوردم اما بغض لعنتی اجازه قورت دادن نمی‌داد. بلاخره طاقتم شکست و شونه‌هام لرزیدن. کف دستم جلوی دهنم گذاشتم تا صدای گریه‌ام رو، بچه‌هام نشنون. چقدر بیچاره بودم من! منی که عاشقانه زندگی کردم و هیچ‌وقت عشق نگرفتم. همیشه وقتی یک زوج رو می‌دیدم با خودم فکر می‌کردم عاشق همن؟ یعنی مردش دوستش داره؟ یعنی اگه مشکلی براش پیش بیاد مردش کنارشه؟
خودم کرده بودم و خود کرده را تدبیر نیست. بی‌رمق بلند میشم و آشپزخونه رو جمع می‌کنم. برای این‌که بیشتر فکر نکنم کنار بچه‌ها میرم و همراه‌شون مشغول بازی میشم. به‌خاطر داشتن علی و زهرا روزی هزار بار خدا رو شکر می‌کنم. بچه‌هایی که حکمت بودن‌شون رو الان تو این روزهای پرتنش زندگیم درک می‌کردم.
تا ساعت 11 بازی کردیم، اول علی به اتاقش رفت و خوابید. همراه زهرا به اتاقش رفتم، چه‌قدر خوشحال بود که کنارش می‌خوابم. بیچاره بچه‌ام نمی‌دونست مادرش از اتاقش بیرون شده. زهرا رو تختش دراز می‌کشه و من رو زمین کنار تختش می‌شینم. موهای دخترکم رو ناز می‌کنم و به بخت سیاهم فکر می‌کنم. بختی که خودم به‌خاطر رسیدن به عشقم رقم زدم. چه‌قدر بابا و علیسان اصرار کردن تا از این آدم دست بکشم، چقدر احمق بودم که فکر می‌کردم این آدم رو می‌تونم عاشق کنم.
زهرا به خواب رفت. بلند شدم و به سمت پنجره اتاق رفتم. کوچه خلوت بود، به پنجره‌های آپارتمان روبه‌رو نگاه کردم. بعضی طبقه‌ها چراغ‌شون روشن بود. یعنی کسی مثل منم تو اون آپارتمان پیدا میشه!؟ منی که شوهرم محترمانه بهم فهموند«امشب هیچ رغبتی نداره تا تحملم کنه».
به آسمون نگاه می‌کنم تو دلم ناله می‌کنم «خدایا می‌بینی من رو مگه نه!»
"خدایا... ایمانم را قوی کن تا تو را در تنهایی‌ام گم نکنم"
از پنجره فاصله می‌گیرم و دوباره رو زمین کنار تخت می‌شینم. سرم رو به دیوار تکیه میدم و دوباره گذشته تو ذهنم مرور میشه.
***
"بابا سریع از پله‌ها بالا رفت. خانوم‌جون و مامان دوباره خونه برگشتن، اما من هنوز نگاهم به مسیر رفتن علیرضا بود. علیرضایی که امشب تو نگاهش یه حس دیدم. درست بعد هجده سال از زندگیم که فقط تو نگاهش بی‌تفاوتی رو دیدم ، امشب یک حس تازه بود، نفرت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
عمو خیلی ناراحت بود اما از دلیل بحثش با علیرضا هم هیچی نگفت. ما هم به آقاجون حرفی نزدیم. صبح خیلی دلم گرفته بود. شب برنگشته بود و دل‌نگرانش بودم. به هیچکس هم نمی‌تونستم از دلواپسی‌ام بگم. به سحر زنگ زدم تا شاید با درد و دل کمی حالم بهتر بشه. اما سحر همش بهم گوش زد می‌کرد که عشق یک‌طرفه آخرش پوچی و داغون شدن خودته. ای کاش گوش‌هام کر نمی‌شد و می‌شنیدم. علیرضا برنگشت، درست سه روز بعد اومد اما داغون بود.
یادمه که تمام اون سه روز رو هردقیقه پشت پنجره می‌رفتم تا ببینم برنگشته. ساعت چهار بعد از ظهر بود که اومد. با دیدنش از پشت پنجره دوباره قلبم ضرب گرفت. لبخند رو لبم نشست و دستم رو پرده مشت شد. دوست داشتم به سمتش پرواز کنم.
شب وقتی آقاجون برگشت به همه اعلام کرد خون‌شون بریم. ما زودتر از عمو اینا پایین رفتیم. چه‌قدر به خودم رسیده بودم، دلم له‌له می‌زد برای دیدنش؛ علیرضا برای من بود. علیرضایی که اصلا شبیه شخصیت‌های رمان‌هایی که می‌خوندم نبود. نه قد بلند داشت، نه هیکل ورزشکاری، چهره‌اش کاملا معمولی بود اما دلِ من براش پرپر می‌زد. رو مبل کنار مامان نشستم، لبخند از لبم پاک نمی‌شد. نگاه آقاجونم با لبخند به من بود. گاهی فکر می‌کردم حتما آقاجون از دلم خبر داره که این‌طور برای ازدواج ما پافشاری می‌کنه. با صدای در سریع از جام بلند شدم و به سمت در رفتم. با دست لرزونم در رو باز کردم. عمو مثل همیشه سرم رو بوسید، اما زن‌عمو خیلی ناراحت بود! یک سلام داد و داخل رفت. من مونده بودم و علیرضا، احساس می‌کردم صورتم سرخ شده. سرم و پایین انداختم، آروم سلام کردم اما اون با یک قدم نزدیکم شد، آروم طوری که فقط خودم و خودش بشتویم گفت:
- ببین دخترعمو دعا کن امشب اون چیزی که تصورش می‌کنم نباشه، که اگه زبونم لال بود باید مخالفت کنی.
گیج از حرفش اخم می‌کنم اما اون بی‌توجه داخل میره. در رو می‌بندم و آهسته به سالن برمی‌گردم. لبخند از صورتم رفته و جاش اخم نشسته، این از چشم مامان دور نمی‌مونه. وقتی کنارش می‌شینم به پهلوم ضربه می‌زنه و زیرلب می‌پرسه:
- چته؟
سرم رو به معنی هیچی تکون میدم و سر به زیر می‌ندازم. صدای آقاجون مثل همیشه با صلابت تو سالن می‌پیچه:
- چطوری علیرضاخان؟
صدای علیرضا آروم و ناراحت میاد:
- خوبم آقاجون.
- احمد بهت گفت؟
همه ساکت بودن، فقط آقاجون و علیرضا حرف می‌زدن.
- بله.
- خوبه، حالا نظرت چیه؟
زیرچشمی به علیرضا نگاه می‌کنم. دست‌هاش به‌هم گره‌خورده و نگاهش به زمینه، سر که بلند می‌کنه نگاهش به نگاهم می‌افته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
من دوباره می‌بینم اون نفرت رو تو چشم‌هاش، تنم می‌لرزه. نگاه می‌گیره و میگه:
- این که مغازه رو آتلیه کنیم فکر خیلی خوبیه اما آقاجون زمان زیادی لازم داره تا مجوز بگیرم و راهش بندازم.
صدای آقا جون شاد میشه:
- خوبه، من بهت اعتماد دارم بابا جان. پس ما هم زودتر باید آستین بالا بزنیم.
صدای خنده عمو میاد:
- پس مبارکه.
تو دلم انگار قند آب می‌کردن. صدای شوخ بابا اومد:
- چی مبارکه برادر من، مگه خواستگاری اومدی.
صدای خنده همه بلند میشه و گونه‌هام از شرم گل می‌ندازه اما تو دلم عروسی به پا شده، تمام رویاهام داره حقیقی میشه، علیرضا مال من میشه، عشق من میشه. تو افکار خودم بودم که صدای بلند و معترض علیرضا همه رو ساکت می‌کنه:
- یک لحظه... .
همه به علیرضا نگاه می‌کنیم که با چشم‌های پرخشمش به آقاجون نگاه می‌کنه.
- چیه بابا جان بگو.
صداش پر از خشم بود:
- همه برای ازدواج من تصمیم گرفتید جز من.
به من نگاه می‌کنه:
- من نمی‌خوام ازدواج کنم.
صدای چی گفتن آقاجون بلند میشه اما علیرضا فقط به من مبهوت نگاه می‌کنه.
- نه عاطفه نه دختر دیگه‌ای. من ازدواج نمی‌کنم.
صدای توبیخ‌گر آقاجون ساکتش می‌کنه:
- اما باید ازدواج کنی.
بلاخره نگاه از من می‌گیره، منی که از شنیده‌هام شوکه شده بودم.
- باشه آقاجون اما با عاطفه نه.
صدای حرصی بابا میاد:
- منظورت چیه!؟ مگه دختر من چه عیبی داره؟
علیرضا کمی آروم میگه:
- من نگفتم عاطفه عیبی داره عمومحمد اما من نمی‌تونم به عنوان زنم قبولش کنم.
- چرا؟ مگه عاطفه چه مشکلی داره؟ از خداتم باشه پسر. بدون عاطفه تنها دختریه که می‌تونه خوشبختت کنه.
صدای علیرضا دوباره بلند میشه و با خشم میگه:
- عاطفه تک، فرشته، قبول اما آقاجون من هیچ حسی به این فرشته شما ندارم.
- مواظب حرف زدنت باش.
از صدای بلند بابا ساکت میشه. بابا با خشم فریاد می‌زنه:
- حالا دیگه اگه تو بخوای من نمی‌خوام دامادی مثل تو داشته باشم. کسی که تو روی دو تا بزرگ‌تر فریاد می‌زنه لیاقت نداره، بریم.
بابا از خونه بیرون میره و مامانم دنبالش اما من ایستاده فقط به علیرضا نگاه می‌کنم. دلی که تا چند دقیقه پیش توش قند آب می‌شد، حالا انگار مواد مذاب توش در حال جوشش بود. نگاه علیرضا بهم می‌افته ، با نفرت میگه:
- همیشه برای من دردسری.
صدای فریاد بابا از بالا میاد، بلاخره خانوم‌جون به زبون میاد:
- تمومش کن پسر! از احمد و سمیه همچین تربیتی بعیده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
تمام مقاومتم می‌شکنه و صدای گریم بلند میشه، زن‌عمو با دل‌سوزی به سمتم میاد اما من سریع از خونه خارج می‌شم. از پله‌ها بالا میرم و وارد واحد خودمون می‌شم. بابا با خشم تو سالن قدم می‌زنه و مامان یه گوشه گریه می‌کنه. بابا نگاهم می‌کنه و با فریاد میگه:
- همه حرف‌ها رو فراموش می‌کنی عاطفه، دیگه حرفی از اون پسر تو این خونه بشنوم خدا سرشاهده خودم با دست‌های خودم خفه‌ات می‌کنم.
با ناله و گریه میگم:
- اما بابا... .
بلند داد می‌زنه:
- ساکت شو!
نمی‌ایستم و سریع به اتاقم میرم. پشت در بسته می‌شینم و تمام دردم رو هق می‌زنم. وای علیرضا تو چی‌کار کردی. تمام حرف‌هاش تو سرم فریاد میشه، اما واقعیت خیلی تلخ بود، علیرضا من رو نمی‌خواست. منی که از وقتی خودم رو شناختم دوستش داشتم و عاشقش بودم. دلم فریاد می‌خواست.
صدای زنگ گوشیم میاد، حالی ندارم بلند بشم. قطع میشه و من چشم می‌بندم اما دوباره زنگ می‌خوره. بی‌رمق بلند میشم و به سمت گوشیم میرم. با دیدن اسم علیسان صدای گریه‌ام بلند میشه. لب می‌گزم تا خودم رو کنترل کنم. با صدای لرزون و گرفته‌ام اسمش رو میگم.
- جانم عاطی...گریه کردی دختر؟
میون گریه میگم:
- تن...تنهام... بیا.
- میام قربونت برم، آروم باش سکته کردم بگو چی شده؟
با آستینم صورتم رو پاک می‌کنم.
- نمی... نمی‌خواد، علی من رو نمی‌خواد.
صدای عصبیش بلند میشه:
- غلط کرده پسر احمق. از تو بهتر براش وجود نداره عزیزم، آروم باش میام.
- کی؟
- مرخصی بگیرم میام.
- زود بیا.
نفسی می‌گیره:
-میام، تو آروم باش.
رو تخت میشینم و با درد میگم:
- دارم می‌میرم علیسان.
مثل خودم زمزمه می‌کنه:
- خدا نکنه دیوونه.
گریه‌ام شدت می‌گیره:
- نبودی ببینی چی گفت.
صداش دوباره عصبی میشه:
- هر چی گفت تو باید این‌طوری گریه کنی‌؟ ها؟
لب‌هام رو به‌هم فشار میدم تا صدای گریه‌ام خفه بشه، اما اون ادامه میده:
- علیرضا فقط یک پس‌گردنی می‌خواد به خودش بیاد، تو نگران نباش برو بخواب عاطی.
باشه آرومی میگم و تماس رو قطع می‌کنم. رو تخت دراز می‌کشم و تو خودم مچاله می‌شم. حقیقت مثل یک خنجر تو قلبم فرو میره، تو قلب منی که قفلش فقط با اسم و یاد علیرضا باز شده."
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
***
چشم‌هام رو باز می‌کنم. هوای سرد اتاق لرز به تنم می‌ندازه. بدن خشک شدم رو تکونی میدم و بلند میشم. پتو روی زهرا مرتب می‌کنم و از اتاق بیرون میرم. ساعت سه نصف شب بود. دلم بدجور هوس راز و نیاز با معبودم رو کرده بود، هرچند هیچ‌‎وقت نمازم رو سر وقت نخوندم اما مطمئن بودم خدا مثل بنده‌هاش نیست و از خطاهاشون می‌گذره. وضو می‌گیرم، می‌دونم فقط تو سختی یادش می‌کنم اما خدا بهتر می‌دونه که چقدر تنهام و نیازمند حضور پرنورش تو زندگی سیاهم هستم. چادر نماز تو اتاق بود، اصلا دلم نمی‌خواست به اتاق برم مخصوصا وقتی خودش بیرونم کرده بود.
اما چاره ای نداشتم، آهسته در اتاق رو باز می‌کنم. هوای دود گرفته اتاق آهم رو بلند می‌کنه. چشم می‌گردونم اما تو اتاق نیست، آهسته داخل میرم و در رو نیمه باز می‌ذارم. در باز بالکن کوچیک اتاق یعنی الان اون‌جاست. سریع به سمت کمد میرم، چادر و جانماز رو برمی‌دارم. صداش از پشت سر وحشت زدم می‌کنه!
- اومدی بلاخره.
صدای گرفته و خمارش یعنی باز علیرضایی که با سختی تغییرش دادم برگشته. اخم‌هام تو هم میره، آروم برمی‌گردم. اول نگاهم به سیگار تو دستشه که مثل دل من آتیش می‌گیره و دود میشه بعد لیوانی که مایع سفید رنگش حالم رو بد می‌کرد تو دست دیگه‌اش بهم دهن کجی می‌کنه. نفسم گرفته بود، اشک تو چشمم نشست، به هق‌هق افتادم. باورم نمی‌شد علیرضا دوباره شروع کرده باشه. با درد، رنج، غم صداش کردم اما اون فقط با چشم‌های قرمز بهم لبخند زد. تلوتلو خورد و نزدیکم شد. دستی که لیوان توش بود بالا آورد، لیوان خنک رو به صورت داغ شده از حسرت‌هام کشید. لبم رو گزیدم، خدایا کمکم کن. خوب می‌دونستم این حال علیرضا یعنی اوج درمونده بودنش. هردو به چشم‌های هم‌دیگه نگاه می‌کردیم. با چشم‌هام التماسش می‌کردم این کار رو نکنه. از نوازش لیوان رو صورتم حالم بد شده بود. چشم بستم و اون شب مثل پتک تو سرم کوبیده شد. شبی که خودم خواستم و شد شروع بدبختی‌هام. صدای خمارش باعث شد چشم باز کنم و علیرضایی رو ببینم که خودم باعث این حال خرابش بودم، منی که خودخواه بودم، منی که فکر می‌کردم فقط بودنش کافیه؛ حالا بود و این بودن برای من حاصلش فقط درد بود.
- دلم تنگته.
آخ نگو، تو رو به جان عزیزترینت نگو! دیگه نمی‌کشم. بغض تو گلوم داشت خفم می‌کرد.
- بهت گفته بودم دیوونتم؟
یک قطره چکید، لبخند تلخی زدم. تو دلم فریاد زدم « آره عشقم گفته بودی، اما نه به من.»
- گفته بودم ازت نمی‌گذرم؟
گریم شدیدتر میشه. نگو بی‌انصاف، گذشته رو تکرار نکن. آخ علیرضا نابودم، نابودترم نکن نامرد.
چشم‌های خمـار و پر اشکش بارید:
- گفته بودم قلبم فقط برای تو تپید؟
دست روی دستی که لیوان توش بود گذاشتم و از صورتم کنار زدم. من کشش نداشتم ادامش رو بشنوم. این حرف ها یعنی تکرار هشت سال پیش، نه اون موقع دیوونه بودم، اون موقع فقط داشتنت مهم بود. اما الان نه دیگه نمی‌خوام. تو گریه می‌خنده، لیوان و یک نفس سر می‌کشه و روی زمین می‌ندازه. با صدای شکستن لیوان، دل منم تیکه‌تیکه میشه.
دوباره نزدیکم میشه و من تو حصار پرقدرت دست‌هاش محصور میشم. من فقط تو دلم حسرت وضویی رو داشتم که حاصلش رسیدن به معبودم بود. سرش رو تو موهام فرو کرد و نفس بلندی کشید، با صدای ناراحتی گفت:
- چرا عطر موهات عوض شده نفسم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
گفت نفس و نفس من گرفت! آره فرق داره، چون من اون نیستم! چه‌خوب عطرش یادت مونده مرد من، عطر زنه دیگه‌ای تو مشامت مونده و عطر زنه خودت رو یادت نیست. دوباره یک زخم دیگه به هزاران زخم نشسته رو دلم اضافه کرد. من خوب می‌دونستم امشب دوباره به یاد عشق قدیمیش افتاده. چه زخمی برای منِ زن عمیق‌تر از این که کنار همسرت، تو آغـوش هم‌بسترت باشی اما براش تداعی‌گر یک زن دیگه باشی. اون تو رویاش باشه و تو با چشم‌های باز به واقعیت زشت زندگیت نگاه کنی. من چی‌کار کرده بودم! من نه تنها خودم رو بلکه این مردم نابود کردم. فقط یک اسم روی زبونشه و بس! اون میگه و من می‌میرم. خدایا ای کاش زمان‌هایی بود که از آدم‌ها می‌پرسیدی: دلت می‌خواد برگردی گذشته رو جبران کنی؟ اما با این فکر یک جایی توی قلبم می‌سوزه، من هنوز این مرد خودخواه و لعنتی رو عجیب دوست داشتم!
حتی رمقی ندارم پلک بزنم. خستم، شدید احتیاج به خواب دارم. یک خواب عمیق که دیگه تهش باز شدن مجدد چشم‌هام به این زندگی نباشه. صدای نفس‌های آرومش میاد و برای اولین بار تو زندگیم کر شدن و نشنیدن صدای نفس‌هاش رو می‌خوام. امشب درست مثل هشت‌سال عزیز شدم، اما جای کسه دیگه! قلبم درد می‌گیره، رمقی برای بلند شدن و پناه بردن به حموم رو ندارم. انقدر بی‌جون شدم تو این مرداب زندگی که حتی توانی برای کشیدن پتو روی بدن نیمه‌جونم ندارم. امشب از خودم و دلم متنفرم. منی که آیندم رو به‌خاطر یک عشق پوچ و تو خالی تباه کرده بودم.
《دلم گرفته...
از آدم‌هایی که میگن دوستت دارم اما معنیش رو نمی‌دونن...
از آدم‌هایی که می‌خوان مال اون‌ها باشی اما خودشون مال تو نیستن...
از اون‌هایی که زیر بارون برات میمیرن و وقتی موقع آفتاب میشه همه چی یادشون میره...
واقعا دلم بد گرفته...》
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین