مقدمه:
میدانم بانو! وقتی دلت میگیرد،جلوی آیینه میایستی، کمی آرایش، کمی عطر و... .
کمی نیشخند میزنی به خودت!
به دلتنگیهای که برایشان نقاب میدوزی... !
لباس رنگیات را میپوشی، موهایت را میبندی،و چند دانه مروارید به بغضهایت میآویزی!
و در آخر آنقدر زیبا میشوی که هیچکس فکرش را هم نمیکند که تو خستهترین زن دنیایی!
***
مبهوت به چهره غرق آرایشش نگاه میکنم! مطمئنم در نگاه من وحشت رو دیده که این قدر وقیحانه لبخند رو لبهاش نقش بسته. این فقط یک کابوس بیشتر نیست، مثل تمام این هشت سال!
باید از این کابوس بیدار بشم. حضور منفور این آدم فقط میتونه برای من کابوس باشه نه بیشتر!
دستهای لرزونم بالا مییاد، نگاه اونم بالا مییاد. دستم که با ضرب رو صورتم میشینه، لبخندش رو عمیق میکنه. چشمهاش از لذت دیدن زجر و ناتوانیم برق میزنه. بغضِ تو گلوم شدید میشه، چرا بیدار نشدم؟دوباره... دوباره! اما بیدار نشدم.
- هه، نزن بابا بیداری!
صداش پر از تمسخر بود، من کی مقابل این آدم این قدر ضعیف شدم؟!
- نمیخوای دعوتم کنی تو خونم، هشت سال پیش مهمون نوازتر بودی عاطی جون!
نفسم رفت، وجودم لرزید، قلب بیقرارم از تپش افتاد. به خدا قسم که قصدش از گفتن عاطی جون فقط عذاب دادنم بود. لبخندش که عمیق میشه مهر تایید میشینه رو افکارم! نمیخوام مقابل این آدم بشکنم، اما لرزش لبهام، ترس نشسته تو دلم دست خودم نیست. صدای ریز خندهاش نگاهم رو میکشونه رو چشمهای جادوییش، چشمهایی که همه رویای آدم زندگیم بود!
انگشتهای کشیده و مانیکور شدهاش بالا مییاد، رو تخت سینم میشینه و به داخل خونه هولم میده. بدن بیجونم به در نیمه باز میخوره، بدون اینکه بخوام کنار رفتم. صدای پاشنه کفشش انگار رو قلب من میشینه که با هر قدمش قلبم رو خورد میکرد! وسط سالن ایستاد، دور تا دور خونه رو نگاه کرد. چشمهاش گشت تا میخ صورت رنگ پریدهی من شد.
- تو نبود من خوش گذشته!
پوزخند رو لبش غلیظتر میشه، قدمی به سمتم برمیداره. من هنوز بین در ایستادم!
- تمام این هشت سال بهت خوش گذشت!؟
لرزش لبهام شدید میشه، نه... خدایا نذار حداقل جلوی این آدم بشکنم. دستهاش از هم باز میشه و نمایشی دور خودش میچرخه، نگاهم کشیده میشه به اندام بینقصش که هنوز رو فرم و زیباست!
میایسته، با قدمهای بلند نزدیکم میشه و بازوم رو تو دستش میگیره، تکونی میده و بعد با بغضی که سعی داره مثل من پنهونش کنه میگه:
- به آرزوت رسیدی؟! از این که جای کسه دیگهای زندگی کردی چه لذتی بردی؟!
لب باز میکنم حرفی بزنم اما از لبهای نیمه بازم هیچ صدایی خارج نمیشه. بیرحمانه ادامه میده!
- تو چطور آدمی هستی؟! چطور تونستی هشت سال پیش با من و زندگیم اون کار رو بکنی!؟
درد تو بازوم به خدا که از درد دلم بیشتر نیست، لبهای خشکم رو تکون میدم:
- خودت... خودت خواستی.
چشمهاش از تعجب گرد میشه، بازوم رو میکشه و صورتم مقابل چشمهای عصیانگرش قرار میگیره! نگاهم درگیر چهرهی زیباش میشه، چشمهای سیاه جادوییش، بینی خوش تراشش، گونههای پرش و در آخر لبهای خوش فرم صورتیش! بهش حق میدم که عاشق این زیبای زمینی شده. لبخند غمگینی میزنم:
- برو... .
بازوم رو ول میکنه و دست به کمر میشه:
- برم کجا خانوم زرنگه؟!
لبخند کجی میزنه و با تمام نفرتش زمزمه میکنه:
- هشت سال پیش تو آوار شدی رو زندگیم حالا نوبت منه عاطی جون.
از صراحت کلامش نفسم بند مییاد، دستهای لرزونم روی شونههاش میشینه، دستهاش رو زیر بغلش به هم قفل میکنه. من لذت رو از چشمهاش میخونم اما مهم نیست، من برای نگه داشتن این زندگی سست هر کاری میکردم، حتی به پای این زن خبیثم میافتادم!
چه فرقی میکرد این قدر خوار و ذلیل شدن وقتی قرار بود از دستش بدم.