- Feb
- 156
- 1,279
- مدالها
- 3
بلند میشه و میاد جای زهرا کنار من میشینه. دستهام رو تو دستهاش میگیره و با مهربونی میگه:
- من پسرم رو میفهمم عاطفه، دیروز تو این خونه من برای اولین بار تو چشمهای علیرضا چیزی دیدم که حتی موقع رفتن سحر ندیدم.
با آوردن اسم سحر قلبم فشرده میشه، ناراحت شدم، زنعمو چهطور میتونست مقابل من اسم اون دختر رو بیاره؟ انگار فهمید.
- عاطفه، علیرضا مَرده، تو الان هشتسال کنارش زندگی میکنی، تو مادر بچههاشی، تو توی تمام روزهای سختش کنارش بودی دخترم. علیرضا بلد نیست حرف دلش رو بهت بزنه چون غرور داره، غروری که یه بار بهخاطر یکی شکست. حالا نمیخواد همین ته مونده غرورش دوباره بشکنه. ولی وقتی دیروز خودش اومد دنبالت دلم روشن شد که علیرضا این زندگی و تو رو قبول کرده.
دستم رو از دستش جدا میکنم.
- من خیلی سختی کشیدم، من خیلی توهین شنیدم، من خیلی اذیت شدم... .
نگاهش میکنم.
- زنعمو میدونم خبر داری برگشته.
چشم میبنده و سرش رو تکون میده.
- میدونم خودش اومد سراغم... .
با بهت اسم زنعمو رو صدا میکنم اما اون لبخند عمیقی میزنه و با اطمینان میگه:
- من هیچی برام مهم نیست عاطفه، خوشبختی تو و پسرم و نوههام مهمه. من تا دیروز ترس تو دلم بود از اینکه علیرضا دوباره هوسهای جوونیش بیاد تو سرش اما با رفتار دیروزش و ناراحتیش فهمیدم پسرم زندگی کنار تو و بچههاش رو دوست داره.
لبخند خستهای میزنم و اشک جمع شده گوشه چشمم رو پاک میکنم. من دلم با حرفهای زنعمو مخالف بود، علیرضا فقط به حضور من عادت کرده. همین!
- حالا میخوای چیکار کنی؟
- بچهها دلشون باباشون رو میخواد باید برگردم.
خنده زنعمو صدادار میشه و سریع گونم رو میبوسه. بلند میشه و به سمت تلفن میره.
- آفرین دخترم، بهترین تصمیم رو گرفتی. حتما علیرضا خوشحال میشه.
به خوشخیالی زنعمو پوزخند زدم, صدای حرف زدنش با علیرضا میومد اما دل من راحت نبود، من هنوز ترس داشتم. من هنوز فوبیای از دست دادن داشتم. من دلم نمیخواست عادت مردم باشم، من دلم میخواست عشق شوهرم باشم. اما جایی خونده بودم آدمها فقط یک بار عاشق میشن. همین جمله قلبم رو مجروح کرده بود.
- من پسرم رو میفهمم عاطفه، دیروز تو این خونه من برای اولین بار تو چشمهای علیرضا چیزی دیدم که حتی موقع رفتن سحر ندیدم.
با آوردن اسم سحر قلبم فشرده میشه، ناراحت شدم، زنعمو چهطور میتونست مقابل من اسم اون دختر رو بیاره؟ انگار فهمید.
- عاطفه، علیرضا مَرده، تو الان هشتسال کنارش زندگی میکنی، تو مادر بچههاشی، تو توی تمام روزهای سختش کنارش بودی دخترم. علیرضا بلد نیست حرف دلش رو بهت بزنه چون غرور داره، غروری که یه بار بهخاطر یکی شکست. حالا نمیخواد همین ته مونده غرورش دوباره بشکنه. ولی وقتی دیروز خودش اومد دنبالت دلم روشن شد که علیرضا این زندگی و تو رو قبول کرده.
دستم رو از دستش جدا میکنم.
- من خیلی سختی کشیدم، من خیلی توهین شنیدم، من خیلی اذیت شدم... .
نگاهش میکنم.
- زنعمو میدونم خبر داری برگشته.
چشم میبنده و سرش رو تکون میده.
- میدونم خودش اومد سراغم... .
با بهت اسم زنعمو رو صدا میکنم اما اون لبخند عمیقی میزنه و با اطمینان میگه:
- من هیچی برام مهم نیست عاطفه، خوشبختی تو و پسرم و نوههام مهمه. من تا دیروز ترس تو دلم بود از اینکه علیرضا دوباره هوسهای جوونیش بیاد تو سرش اما با رفتار دیروزش و ناراحتیش فهمیدم پسرم زندگی کنار تو و بچههاش رو دوست داره.
لبخند خستهای میزنم و اشک جمع شده گوشه چشمم رو پاک میکنم. من دلم با حرفهای زنعمو مخالف بود، علیرضا فقط به حضور من عادت کرده. همین!
- حالا میخوای چیکار کنی؟
- بچهها دلشون باباشون رو میخواد باید برگردم.
خنده زنعمو صدادار میشه و سریع گونم رو میبوسه. بلند میشه و به سمت تلفن میره.
- آفرین دخترم، بهترین تصمیم رو گرفتی. حتما علیرضا خوشحال میشه.
به خوشخیالی زنعمو پوزخند زدم, صدای حرف زدنش با علیرضا میومد اما دل من راحت نبود، من هنوز ترس داشتم. من هنوز فوبیای از دست دادن داشتم. من دلم نمیخواست عادت مردم باشم، من دلم میخواست عشق شوهرم باشم. اما جایی خونده بودم آدمها فقط یک بار عاشق میشن. همین جمله قلبم رو مجروح کرده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: