جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان خراش دل اثر آرزو فیضی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آرامش با نام رمان خراش دل اثر آرزو فیضی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,228 بازدید, 145 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان خراش دل اثر آرزو فیضی
نویسنده موضوع آرامش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرامش
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
بلند میشه و میاد جای زهرا کنار من می‌شینه. دست‌هام رو تو دست‌هاش می‌گیره و با مهربونی میگه:
- من پسرم رو می‌فهمم عاطفه، دیروز تو این خونه من برای اولین بار تو چشم‌های علیرضا چیزی دیدم که حتی موقع رفتن سحر ندیدم.
با آوردن اسم سحر قلبم فشرده میشه، ناراحت شدم، زن‌عمو چه‌طور می‌تونست مقابل من اسم اون دختر رو بیاره؟ انگار فهمید.
- عاطفه، علیرضا مَرده، تو الان هشت‌سال کنارش زندگی می‌کنی، تو مادر بچه‌هاشی، تو توی تمام روزهای سختش کنارش بودی دخترم. علیرضا بلد نیست حرف دلش رو بهت بزنه چون غرور داره، غروری که یه بار به‌خاطر یکی شکست. حالا نمی‌خواد همین ته مونده غرورش دوباره بشکنه. ولی وقتی دیروز خودش اومد دنبالت دلم روشن شد که علیرضا این زندگی و تو رو قبول کرده.
دستم رو از دستش جدا می‌کنم.
- من خیلی سختی کشیدم، من خیلی توهین شنیدم، من خیلی اذیت شدم... .
نگاهش می‌کنم.
- زن‌عمو می‌دونم خبر داری برگشته.
چشم می‌بنده و سرش رو تکون میده.
- می‌دونم خودش اومد سراغم... .
با بهت اسم زن‌عمو رو صدا می‌کنم اما اون لبخند عمیقی می‌زنه و با اطمینان میگه:
- من هیچی برام مهم نیست عاطفه، خوشبختی تو و پسرم و نوه‌هام مهمه. من تا دیروز ترس تو دلم بود از اینکه علیرضا دوباره هوس‌های جوونیش بیاد تو سرش اما با رفتار دیروزش و ناراحتیش فهمیدم پسرم زندگی کنار تو و بچه‌هاش رو دوست داره.
لبخند خسته‌ای می‌زنم و اشک جمع شده گوشه چشمم رو پاک می‌کنم. من دلم با حرف‌های زن‌عمو مخالف بود، علیرضا فقط به حضور من عادت کرده. همین!
- حالا می‌خوای چیکار کنی؟
- بچه‌ها دل‌شون باباشون رو می‌خواد باید برگردم.
خنده زن‌عمو صدادار میشه و سریع گونم رو می‌بوسه. بلند میشه و به سمت تلفن میره.
- آفرین دخترم، بهترین تصمیم رو گرفتی. حتما علیرضا خوشحال میشه.
به خوش‌خیالی زن‌عمو پوزخند زدم, صدای حرف زدنش با علیرضا میومد اما دل من راحت نبود، من هنوز ترس داشتم. من هنوز فوبیای از دست دادن داشتم. من دلم نمی‌خواست عادت مردم باشم، من دلم می‌خواست عشق شوهرم باشم. اما جایی خونده بودم آدم‌ها فقط یک بار عاشق میشن. همین جمله قلبم رو مجروح کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
- علیرضا جان نیستی؟
نگاهم رو از چای تو دستم نگرفتم، صدای علیرضا که بغل دستم روی مبل خونه خانوم‌جون نشسته بودیم اومد که جواب مامان رو می‌داد.
- شرمنده زن‌عمو کارم این روزها زیاد شده وقت چندانی برای دید و بازدید ندارم.
دلم می‌خواست با جوابی که داد بلند زیر خنده بزنم اما چه کنم که ادب حکم می‌کرد جلو مامان، زن‌عمو و خانوم‌جون سکوت کنم.
- دیروز منتظرت بودم هر چی کارهات زیاد باشه باز باید وقتی برای زن و بچه‌هات داشته باشی.
طعنه مامان کاملا واضح بود، انگار همه تو جمع منظور مامان رو فهمیدن چون زن‌عمو سریع سعی کرد بحث رو عوض کنه.
- بهتره من برم نهار درست کنم دور هم بخوریم.
تا زن‌عمو خواست بلند بشه عیرضا مانع شد.
- نه مامان ممنون راستش بریم بهتره.
تو صداش دل‌خوری بود اما این طعنه مامان براش لازم بود.
- پاشو عاطفه بچه‌ها رو آماده کن بریم.
بی‌حرف و بدون دیدن چهره‌اش از جام بلند شدم و به طرف واحد مامانینا رفتم. بچه‌ها رو اتاق علیسان فرستادم تا آماده بشن و خودمم تو اتاقم مشغول جمع کردن وسایلم بودم. با صدای باز شدن و دوباره بسته شدن در سر بلند کردم و نگاهم به علیرضا خورد که به در بسته تکیه داده بود و دست‌هاش رو گره کرده بود، با اخم نگاهم می‌کرد. لباس آبی و شلوار مشکیش با این که ساده بود اما به هیکل مردونش می‌اومد. نفسی گرفتم و از نگاه خیره‌اش چشم برداشتم و دوباره به کارم ادامه دادم.
- چرا چیزی نگفتی؟
منظورش رو از سوالش گرفتم. اون می‌خواست جواب مامانم رو بدم اما حرف حق که جواب نداشت.
- با تو دارم صحبت می‌کنم. دقت کردی خیلی داری صبر من رو امتحان می‌کنی؟
باز هم توجه‌ای نکردم، حتی حرص تو صداش هم نتونست قانعم کنه جوابش رو بدم. صدای قدم‌هاش اومد و بعد روبه‌روی من روی تخت نشست.
- این کارهات یعنی چی؟
با حرص لباس رو از دستم گرفت و توی چمدون پرت کرد، سعی می‌کرد صداش بلند نشه.
- دیگه داری شورش رو درمیاری.
با این حرفش اخم‌هام توهم رفت و حرصی جوابش رو دادم.
- اونی که داره شورش رو درمیاره تو هستی نه من، لطفا دقت کن کی داره کی رو اذیت می‌کنه.
- یعنی من دارم شما رو اذیت می‌کنم؟
لحنش دوباره پرتمسخر شده بود. تو چشم‌هاش نگاه کردم و مطمئن حرف زدم.
- بس کن علیرضا، دیگه رفتارت داره روانی‌ام می‌کنه. کی می‌خوای به خودت بیای و ببینی الان چند سال گذشته و تو هنوز نتونستی این زندگی رو قبول کنی؟ من اومدم تا تو راحت تصمیم بگیری. دیگه دارم کم میارم، تنهات گذاشتم تصمیمت رو بگیری. اون وقت زنگ می‌زنی به من که برگردم! با خودت چندچندی؟
مثل فنر از جاش بلند شد، چند قدم راه رفت و بعد دست به کمر شد. عصبی گفت:
- لازم نکرده تو بخوای کاری کنی من راحت تصمیم بگیرم. بدون من اگه تصمیمی بگیرم تو که سهله کل دنیا جمع بشن نمی‌تونن پشیمونم کنن.
از حرفش دلم به درد اومد، من توقع نداشتم الان به من ابراز عشق یا دوست داشتن کنه چون می‌دونستم هنوز جایگاهی تو قلبش ندارم و این دردناک‌ترین واقعیت زندگی من بود. دوباره مشغول جمع کردن لباس‌ها شدم تا کمتر به معنی دردآور حرفش فکر کنم.
- ببین عاطفه من آدم حرف نیستم، تو خوب باید فهمیده باشی من عمل می‌کنم. برای کارهامم از کسی اجازه نمی‌گیرم.
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و لباس رو سمتش پرت کردم، از جام پریدم و روبه‌روش ایستادم. اون‌قدر عصبی بودم که حتی سعی نمی‌کردم صدام رو بلند نکنم.
- آره می‌دونم تو اون‌قدر از خودراضی هستی که تا نوک دماغت رو می‌بینی، عاطفه احمق کیلوی چند ها؟
به خودم اشاره کردم.
- من احمق بودم، کودن بودم که دل به توی بی‌لیاقت بستم. باید می‌دونستم تو وجودت چیزی به اسم قلب نیست، تو.... .
با چشم باز به چشم‌های باز عصیانگرش نگاه می‌کنم. اون‌قدر هنگم که نسبت به کارش عکس‌العملی نشون نمی‌دم. نگاهش رو نمی‌گیره، بغض تو گلوم می‌شینه. از عشق نبود، از محبت نبود. انگار با این کار بخواد صدام رو خفه کنه یا بگه، ببین من اگه بخوام می‌تونم تو هر شرایطی ازت سوءاستفاده کنم. کف دست‌هام رو بالا میارم، زور می‌زنم تا دورش کنم اما اون هنوز به من نگاه می‌کنه. از درد حسی که تو چشم‌هاش نمی‌بینم قلبم می‌سوزه. اشک‌هام سریع از چشمم میچکه و سدی که تا حالا جلوی اشکم رو گرفته بود می‌شکنه. عقب میکشه.
- من پائین منتظرم زود با بچه‌ها بیا.
بیرون میره و من رو گریون تو اتاق تنها می‌ذاره. دلم می‌خواست خودم رو بکشم، من از این مرد و حرکاتش بریده بودم.
- مامان ما آماده‌ایم.
با صدای علی چشم‌هام رو پاک کردم.
- شما برید پائین، بابا رفته پائین منم الان میام.
با سر و صدا میرن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
همه از آشتی کردن من و علیرضا و از برگشتم به زندگی نکبتم خوشحال بودن. تو ماشین بچه‌ها باهم حرف می‌زدن اما تمام حواس من به آهنگی بود که صداش تو ماشین پیچیده بود، چه‌قدر آهنگ با روح و روانم بازی می‌کرد. دوست داشتم الان تا می‌تونم فریاد بزنم و با شدت گریه کنم تا تلخی این زندگی از چشم‌هام بیرون بیاد و شاید درد قلب مجروحم کم بشه.
- ساکتی... .
نگاهم خیره به مردم خوشحال بیرون بود. دلم می‌خواست مثل خودش پرتمسخر بگم؛ از چی حرف بزنم خوشت میاد مثلا از سحر بگم خوبه اما با این فکر انگار خودم بیشتر درد کشیدم.
- دلم نمی‌خواد بریم خونه... .
دخترکی که از بازوی مردش آویزون شده بود و با لبخند حرف می‌زد نظرم رو جلب کرد، تو پیاده‌رو حرکت می‌کردن.
- ببین عاطفه امروز می‌خوام خوب باشم خواهشا تو با این سکوتت حال نگیر.
چقدر صدای جلیلی سوز داشت انگار اونم فهمیده بود بار سنگین قلب من رو... .
- بابا نهار میریم کجا؟
- کجا دوست داری علیِ بابا؟
صدای پورشور دخترکمم قاطی صداشون شد.
- من بگم بابایی؟
- بگو دخمل بابا... .
- بلیم پیتزا.
صدای خنده همشون ناخواسته خنده به لب‌های منم نشوند. دست‌های علی از پشت روی شونه‌هام نشست.
- بریم مامانی؟
سر برمی‌گردونم، از بین دو صندلی نگاهشون می‌کنم که با خوشحالی نگاهم می‌کنن.
- بریم.
هردو هورا کشیدن و دوباره مشغول صحبت شدن. سر چی خوردنشون بحث می‌کردن. به علیرضا نگاه کردم که جدی یک نگاه بهم انداخت. همیشه نگاهش به من طلبکارانه بود، سرم رو به علامته چیه تکون دادم.
- فقط برای جواب دادن به من لالی دیگه.
طرز حرف زدنش شاید برای دیگران زشت بود اما من به این طرز ادبیات کلامیش عادت داشتم، همیشه این ادبیاتش فقط موقع عصبانیت بود.
- چی باید جواب می‌دادم.
دنده رو عوض کرد.
- تو حال نگیر همون بهتر لال بمونی.
راست می‌گفت من با این حجم از سرگردونی باید سکوت می‌کردم. نهار رو تو فست فود ارزون قیمتی خوردیم. هیچ وقت از رستوران‌های تجملاتی خوشش نمی‌اومد و می‌گفت تو این رستوران‌های ساده راحت‌تر غذا می‌خوره. تو زمان خوردن نهار خنده از رو لب‌های بچه‌ها پاک نمی‌شد. کم پیش می‌اومد علیرضا برای غذا بچه‌ها رو رستوران بیاره یا اگه می‌اومدن من بودم که ترجیح می‌دادم با اخلاق سرد علیرضا خیلی همراهی‌شون نکنم. اما امروز یه حس و حال عجیبی داشت. هم من و هم علیرضا انگار همه چیز رو فراموش کرده بودیم و همراه بچه‌ها تو خوشحالی‌شون همراهی می‌کردیم اما انگار خنده به من نیومده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
امروز بچه‌ها حسابی خوش گذرونده بودن و از خستگی عمیق خوابیده بودن. علیرضا امروز برای بچه‌ها سنگ تموم گذاشته بود. تو شهربازی این‌قدر خوشحال و شاد بودیم که گذر زمان رو حس نکردیم. منم به طبل بی‌خیالی زدم و همراه بچه‌ها بچگی کردم. سوار رنجر، سورتمه و سفینه شدیم، حتی به مخالفت‌های علیرضا هم توجه نکردم. امروز برای من فقط خنده بچه‌ها مهم بود و بس! یک امروز تصمیم داشتم به تمام غم دلم پشت پا بزنم و با خنده‌هام دل بچه‌ها رو خوش کنم، حتی اگه نتیجه‌اش بشه علیرضایی که از این تغییرم متحیر مونده بود. ساعت هفت‌شب بود، بچه‌ها از خستگی زیاد تو ماشین خوابشون برده بود.
- خیلی خسته شدن... .
نگاه از بیرون می‌گیرم و بی‌حرف بهش خیره میشم، تمام حواسش به رانندگی بود.
- سکوت الانت علامت چیه؟ می‌تونی ترجمه کنی، من تو معنی کردن سکوت ماهر نیستم.
یه نیم نگاه بهم می‌ندازه.
- نمی‌خوای بس کنی عاطفه؟
لحنش از بی‌خیالی درمیاد و کمی چاشنی حرص می‌گیره.
- چی بگم؟
سری تکون میده، بدون نگاه کردن بهم مثل خودم آروم جواب میده.
- چی بگی؟ مثلا بگو برای چی گذاشتی رفتی، مگه من بهت نگفته بودم بمون خونه و اگه از من ناراحتی خب من میرم.
پوزخندی می‌زنم.
- آره خب! اون‌جوری بهتره.
تیکه کلامم رو می‌گیره و اخم‌هاش توهم میره.
- ببین درست حرف بزن، خودت خوب می‌دونی من از تیکه انداختن بدم میاد اگه مشکلی داری رک‌ و راست بگو.
از این همه رودار بودنش حرصی شدم، سعی می‌کردم صدا بلند نکنم تا بچه‌ها از خواب بیدار نشن.
- رک‌ و راست! واقعا که، مگه تو جایی برای رک بودنم گذاشتی؟ وای علیرضا الان می‌خوای رک باشم؟
بدون نگاه کردن بهم سری به معنی باش تکون داد. نفسی گرفتم تا از این همه حرص از خود بی‌خود نشم.
- باشه حالا که دوست داری رک میشم. تو علیرضا! اصلا خجالت نکشیدی وقتی که باید کنار خانواده‌ات باشی پاشدی رفتی با اون دختره پاپتی... .
با حرص از بین دندون‌هاش غرید.
- عاطفه...!
- چیه توهین کردم بهش بدت اومد آقا...؟
کف دستش رو روی فرمون کوبید و با خشم اما با صدای آروم جواب داد.
- تو هیچی بارت نیست عاطفه، فقط ظاهر همه‌چیز رو می‌بینی. تو که ادعا عاشقی داری باید بدونی اول میان اصل ماجرا رو می‌پر... .
حرفش رو قطع می‌کنم.
- نپرسیدم؟ کی گفت کارهام به خودم مربوطه؟ کی گفت من برای هیچ کاریم جواب پس نمیدم؟
- مثل آدم بیا بپرس تا جواب بگیری. وقتی عین خودسرها چمدون می‌بندی و میری باید این‌جوری باهات حرف زد. فقط شانس آوردی پای بچه‌ها وسط بود وگرنه زنی که زندگیش رو ول کنه بره به درد نمی‌خوره. ببین من خوب فهمیدم عشقت فقط ادعا بود همین؟
- اشتب... .
نذاشت جملم رو تموم کنم و خودش ادامه داد.
-اشتباه... نه خانم اگه واقعا عاشقم بودی با من اون کارها رو نمی‌کردی، انگار یادت رفته چطور ازدواج کردیم اما من خوب یادمه، ولی بی‌خیال گذشته. من تو تعجبم اگه واقعا دوستم داری چرا بدون شنیدن حرفی از طرف من چمدون به دست رفتی؟
- رفتم تا راحت‌تر تصمی... .
_ خفه شو عاطفه، بهتره بیشتر گند نزنی. اگه زندگیت مهم بود اگه عشقی که دم می‌زنی مهم بود میدون رو خالی نمی‌کردی برای یکی دیگه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
با رسیدن به خونه دیگه هردو سکوت کردیم اما خوب می‌دونستم هردوی ما اون‌قدر حرف تو سی*ن*ه‌هامون داریم که بشینیم صحبت کنیم، تموم شدنی نیست. زهرا رو من بغل کردم و علی رو علیرضا بغل کرد و به سمت واحد خودمون رفتیم. بعد گذاشتن زهرا روی تختش و درآوردن جوراب‌هاش روی پیشونیش رو می‌بوسم و به اتاق علی میرم. راحت خوابیده بود، پیشونیش رو بوسیدم و به اتاق خودمون رفتم. صدای دوش آب یعنی حموم رفته. لبا‌س‌های بیرونم رو درمیارم و لباس راحتی می‌پوشم، موهای بلندم رو شونه می‌کنم و با پاک کردن صورتم و زدن کمی عطر به سمت آشپزخونه میرم و از شیر ظرفشویی کمی آب می‌خورم. به سمت سالن میرم، علیرضا که با حوله تن‌پوشش توی سالن ایستاده مواجه میشم با کلاه حوله مشغول خشک کردن موهای سرش بود.
- برای منم آب میاری؟
بدون حرفی دوباره به سمت آشپزخونه میرم و آب میریزم تا برمی‌گردم پشتم می‌بینمش از ترس هین آرومی می‌کشم و دستم روی قلبم می‌ذارم. بی‌حرف لیوان رو از دستم می‌گیره و خیره به چشم‌های ترسیدم می‌خوره. با گذاشتن لیوان روی ظرفشویی نگاه می‌گیرم و به دستی که از کنارم رد شده تا لیوان رو بذاره خیره میشم. مجبورم می‌کنه بهش نزدیک بشم، یک قدم جلو میرم سرم رو بلند می‌کنم و به چهره‌اش نگاه می‌کنم. تو نگاهش غرق میشم و دوباره کیلو‌کیلو حسرت تو دلم می‌شینه. این مرد هیچ‌وقت از ته دل دوستم نداشت!
- به چی فکر می‌کنی؟
آهی می‌کشم.
- هیچی.
سری به نشونه تایید تکون میده و آروم میگه:
- باید فراموش کنیم.
گیج از نفهمیدن حرفش لب میزنم:
- چی رو؟!
لبخند خسته‌ای می‌زنه.
- همه چی رو.
من هم آرزو دارم تا گذشته فراموش بشه. اصلا دوست ندارم تو این شرایط که هنوز جوابی به سوال‌هام نداده بهش نزدیک بشم. سعی می‌کنم از خودم دورش کنم که متوجه میشه و اجازه نمیده. دیگه دست از تقلا برمی‌دارم. من رو دنبال خودش می‌کشه و روی مبل سه‌نفره داخل سالن پرت می‌کنه با چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کنم.
- اینجا...؟
- حرف نباشه.
با بهت اسمش رو صدا می‌کنم اما باز توجه‌ای به حرفم نمی‌کنه. نگران بودم و نگاهم از در اتاق بچه‌ها جدا نمی‌شد، ترس داشتم یکی‌شون بیدار بشه . آب‌دهنم رو قورت میدم.
- بچه‌ها...!
مجالی نمیده، ساعت‌ها گذشته. علیرضا روی تخت دراز کشیده بود و خواب بود، به سمت حموم میرم تا دوش بگیرم. بعد حموم و پوشیدن لباس روی تخت دراز کشیدم و بهش نگاه کردم تو خواب عمیقی بود، با این که دلم از دستش خون بود اما دوست داشتم الان به حصارش پرواز کنم و تا صبح به خواب برم اما می‌دونستم علیرضا هیچ میلی به این اشتیاق من نداره.
مجالی نمیده، ساعت‌ها گذشته. علیرضا روی تخت دراز کشیده بود و خواب بود، به سمت حموم میرم تا دوش بگیرم. بعد حموم و پوشیدن لباس روی تخت دراز کشیدم و بهش نگاه کردم تو خواب عمیقی بود، با این که دلم از دستش خون بود اما دوست داشتم الان به آغوشش پرواز کنم و تا صبح تو آغوشش به خواب برم اما می‌دونستم علیرضا هیچ میلی به این آغوش نداره. نفسم رو با آه بیرون میدم و چشم می‌بندم. ذهنم پرواز می‌کنه دوباره به گذشته به زمانی که خودم با خودخواهی و تصمیم بچه‌گانه شرایط زندگی رو برای خودم، علیرضا و خانواده زهر کردم و خودم رو از چشم همه انداختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
"تمام سعی‌ام رو کردم تا دیده بشم، تمام داد و کتک‌های بابا رو با جون‌ودل قبول می‌کردم، تا چند دقیقه بیشتر کنارش بمونم. علیسان دیگه با من تماس نگرفت و منم غرق شده تو عشق علیرضا هیچ خبری از برادرم نگرفتم.
بابا سر لج افتاده بود و دنبال خونه می‌گشت. آقاجون هر کاری می‌کرد بابا منصرف نمی‌شد. اصلا دوست نداشتم از این خونه بریم. باید کاری می‌کردم اما چی؟
از صبح تو شلوغی بازار و گشت تو خیابون ناصر خسرو بلاخره پیداش کردم، برای خریدش پول زیادی دادم ولی مهم نبود. برای رسیدن به هدفم کلی تحقیق کرده بودم و آخرم به قرصی رسیدم که می‌تونست من رو به اهدافم برسونه. تو دلم غوغایی بود. نمی‌دونستم با این تصمیمم چه اتفاقی قراره بی‌افته، برای من فقط علیرضا مهم بود اون‌قدر زیاد که حاضر بودم از تنها دارایی‌ام دست بکشم.
آخرهای اسفند بود و تا عید فقط چند روز مونده بود. تموم تنم از تصمیمی که گرفته بودم می‌لرزید. جلوی در خونه رسیدم و با دست لرزونم با کلید در رو باز کردم. سکوت خونه نشون می‌داد همه رفتن. سریع به اتاقم رفتم تا نقشم رو اجرا کنم. نقشه‌ای که فکر می‌کردم با درست جلو رفتنش دیگه خوشبختی تو مشتِ منه اما...!
خانوم‌جون دیروز گفته بود که امروز برای آشتی دادن بابا و عمو دسته‌جمعی به قزوین میرن تا من و علیرضا برای آخرین‌بار باهم حرف بزنیم. خانوم‌جون مثل علیسان گفته بود؛ این آخرین فرصته من و علیرضاست.
خوب می‌دونستم علیرضا دوباره مخالفت می‌کنه پس باید فکری می‌کردم. باید کاری می‌کردم که علیرضا دیگه پسم نزنه. اون‌قدر بچه بودم و بچه‌گانه فکر می‌کردم که غرور برام معنا نداشت، فقط بودن علیرضا رو می‌خواستم و بس. برای من داشتنش کافی بود، پس برای بودنش باید ریسک می‌کردم و بهای سنگینی می‌دادم.
پیراهن بلند قرمزم رو پوشیدم و موهای بلندم رو باز دورم ریختم. آرایش ملایمی کردم و با برداشتن قرص به طبقه بالا رفتم. خانوم‌جون به علیرضا گفته همه‌ی ما رفتیم و هیچ‌کسی تو خونه نیست. می‌دونست اگه از بودن من می‌گفت قطعا علیرضا خونه برنمی‌گشت و من فرصتی برای حرف زدن نداشتم اما بیچاره خانوم‌جون نمی‌دونست که تو ذهن من چه افکار شیطانی رژه میره. الان دو ساعتی می‌شد که اومده بود اما به‌خاطر استرسم نتونستم بالا برم، اما الان آماده بودم تا آیندم رو ورق بزنم.
در خونه باز بود، علیرضا وقتی کسی ساختمون نبود در واحد خودشون رو باز می‌ذاشت داخل رفتم. روی مبل دو نفره لم داده بود و چشم‌هاش رو بسته بود، دست‌هاش رو پشت سرش قفل کرده بود آروم روی مبل به فاصله چند وجب ازش نشستم. با صدای آرومی صداش کردم اما جوابی نداد، دستم جلو رفت و روی بازوش نشست. بدنش داغ‌داغ بود، یه لحظه ترسیدم تب کرده باشه! سریع بلند شدم و بالا سرش ایستادم. کف دستم روی پیشونیش گذاشتم که سریع چشم‌هاش باز شد. از ترس هینی کشیدم و یک قدم عقب رفتم. دستم که از پیشونیش فاصله گرفته بود رو گرفت.
- اینجا چیکار می‌کنی؟
سعی کردم بدون ترس از چشم‌هایی که قرمز بود و صدای که کمی خشمگین بود حرف بزنم.
- اومدم حالت رو بپرسم.
پوزخندی می‌زنه و با طعنه میگه:
- من عالیم اگه دیگران بذارن.
بدون توجه به تیکه کلامش ازش نگاه می‌گیرم و به سمت آشپزخونه میرم، شربت و داخل لیوان می‌ریزم با استرس قرص رو از لباسم درمیارم و داخل آب میوه انداختم، همون‌جور که مرد گفت دقیق همش زدم تا اثری از قرص نمونه. استرس بدی داشتم اما دیگه راه برگشتی نبود. دست‌هام سرد شده بودن. با استرس و ترس لیوان رو برداشتم و به پذیرای رفتم، روی مبل نشسته بود و سرش رو تو دست‌هاش گرفته بود. لیوان رو جلوی صورتش گرفتم و آروم صداش کردم. بدون نگاه کردن به من لیوان رو گرفت و یک نفس سر کشید، دیگه تموم شد. چند قدم عقب رفتم دیگه کاری که نباید شده بود و علیرضا آب میوه رو خورده بود. نفس‌های عمیق می‌کشیدم حالا وقت ادامه بازی بود. آروم کنارش نشستم و دست روی بازوش گذاشتم اینبار سر بلند کرد و به چشم‌هام نگاه کرد. دست‌هاش بالا اومد و دو طرف صورتم گذاشت، چهره‌اش رفته‌رفته سرخ می‌شد. انگار گرمش شده بود که سریع بلند شدو تیشرتش رو کند. به طرفم اومد.
- نمی‌دونم چرا خونه این همه گرم شد.
این حرف رو زد و به من خیره شد، دستی به گردن قرمزش کشید و سعی می‌کرد از منی که با لباس باز جلوش نشسته بودم نگاه بگیره اما با نفس‌هایی که تند میشد حدس می‌زدم قرص اثر کرده. لبخندی زدم. خودم روی مبل دراز کشیدم، دست‌هام رو دراز کردم انگار دیگه طاقت نداشت و من خوب می‌دونستم علیرضایی که تا حالا زنی رو لمس نکرده چقدر بی‌جنبه و بی‌طاقت میشه. روم خیمه زد و به لب‌هام خیره شد، گوشه لبم بالا رفت بلاخره من تونسته بودم علیرضا رو زانو در بیارم حتی با کلک نگاه ازم نمی‌گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
***
- بدو مامان جان دیر شد.
- اومدم مامانی صبر کن.
ساعت مچی‌ام رو نگاه کردم یا دیدن ساعت هشت‌صبح آه از نهادم بلند شد.
- علی‌جان مامان دیر شد.
- اومدم.
به سرعت از اتاقش خارج شد و به سمت من و زهرا که ده دقیقه بود جلوی در خونه منتظرش بودیم، اومد.
- حاضرم.
خندم گرفته بود، با هول داشت کولش رو روی شونش می‌نداخت.
- زحمت کشیدی داداشی.
به زهرا نگاه کردم که با حرص حرف می‌زد، برای اینکه جنگی بین این دو رخ نده دستشون رو گرفتم.
- زود باشید.
تندتند راه می‌رفتیم تا زود برسیم. برای امشب می‌خواستم علیرضا رو سوپرایز کنم. نمی‌دونم با این‌که ازش ناراحت بودم چرا دلم داشت بهونه می‌گرفت برای یک شب دورهمی خانوادگی؟ باید این دوری رو تموم می‌کردم، اول باید به فکر بچه‌ها باشم. من با لج یا دعوا کردن با علیرضا فقط بچه‌ها رو ناراحت می‌کردم و به روحیشون لطمه می‌زدم. بعد گذاشتن بچه‌ها سریع خرید کردم و دوباره خونه برگشتم. همه‌جا رو گردگیری کردم و کیک پختم و برای شام غذا آماده کردم تا بتونم غروب به خودم برسم. کارهام که تموم شد وقت آوردن بچه‌ها بود. وقتی بچه‌ها خونه اومدن و فهمیدن شب قراره علیرضا رو سوپرایز کنیم خوشحال بودن. کمی از شام شب رو برای بچه‌ها ریختم تا بخورن. خودمم به حموم رفتم تا بدنم رو تمیز کنم. یک حس خاصی داشتم نمی‌دونم انگار امشب قرار بود اتفاقی بیوفته آخه هیچ‌وقت خوشی به من یکی نیومده بود. اما به خودم گفتم؛ بیخیال امشب قراره شوهرم رو خوشحال کنم. حرف علیرضا هنوز تو گوشم بود این‌که من نباید سریع زندگیم رو ول می‌کردم، حق با علیرضا بود. من برای داشتن این زندگی ننگ بدنامی رو کشیده بودم. ننگی که بابا هنوز به‌خاطرش با من قهره و ترجیح میده با من حتی حرفم نزنه. بعد دوش جلوی آیینه ایستادم و موهام رو خشک کردم و سریع یه پیراهن آبی تا زیر زانو پوشیدم و بندهای نازکش رو مرتب کردم و مختصری هم آرایش کردم. راضی بودم. کاملا مرتب و زیبا شده بودم. برای خودم تو آیینه بوس فرستادم و یک چشمک زدم. ساعت اتاق رو که نگاه کردم سه‌ظهر شده بود و تا اومدن علیرضا دوساعت مونده بود. از اتاق بیرون رفتم با دیدن بچه‌ها که هردو آماده شده بودن ابرو بالا انداختم و خندیدم. با کمک بچه‌ها پذیرائی خونه رو تزئین کردیم و کیک روی میز گذاشتیم. برف شادی رو علی به دست گرفت تا موقع اومدن علیرضا رو سرش اسپره کنه. هر سه هیجان داشتیم و بی‌صبرانه منتظر علیرضا بودیم. نگاهم به ساعت خورد که روی ساعت‌پنج مکث کرده بود، بچه‌ها رو با شوق صدا زدم تا پشت در خونه کمین کنیم. درست نیم ساعت از ایستادن‌مون می‌گذره و علیرضا هنوز نیومده بود. بچه‌ها قیافشون ناراحت بود، با خنده الکی رو به بچه‌ها گفتم:
- شاید بابایی کارش طول کشیده، شما بشینید تا من یه زنگ بزنم هوم.
بچه‌ها با چهره آویزون رو مبل نشستن و من به سمت تلفن رفتم، شماره‌اش رو گرفتم اما هر چی بوق می‌خورد جواب نمی‌داد نگران شده بودم. آتلیه زنگ زدم و بعد چند بوق برداشتن.
- الو؟
- الو بفرمائید...؟
- سلام آقا سعید خوبین؟
با مکث جواب داد.
- س... سلام عاطفه خانوم... خودتونید؟
ابروهام بالا پرید و با تعجب گفتم:
- آقا سعید دیگه صدام رو فراموش کردید؟
صدای نفس بلندش اومد و بعد لحن حرف زدنش که کاملا شل شده بود.
- نه این چه حرفیه... بفرمائید؟
- شرمنده اما میشه علیرضا رو صدا کنید کارش دارم.
چند بار زیر لب با حرص اسم علیرضا رو تکرار کرد و بعد از لحن شادی که کاملا مشخص بود الکی و تو خالیه جواب داد.
- راستش علیرضا باید عکس تحویل مشتری می‌داد برای همین گفت؛ تو راه خونه حتما باید جایی بره حتی گفت؛ اگه شما زنگ زدید بگم .
روی مبل وا رفتم، معلوم بود که سعید دروغ میگه چون هیچ‌وقت علیرضا تاکید نمی‌کرد، من زنگ زدم بگن کجاست. نفهمیدم چطور خداحافظی کردم. یه چیزی رو قلبم سنگینی می‌کرد و انگار از فشارش قلبم دیگه رو به نزدن می‌رفت. بچه‌ها ناراحت نگاهم می‌کردن، لبخند تلخی زدم و سعی کردم بچه‌ها از حال خرابم چیزی نفهمن.
- بابا کمی دیر میاد.
هردو ساکت فقط نگاهم می‌کردن اما بعد آروم با هم شروع به حرف زدن کردن. یعنی الان علیرضا کجا بود؟ مگه خودش دیشب نگفت من زود قضاوت نکردم پس این بی‌خبری یا هول شدن سعید چی بود!؟ با صدای چرخیدن کلید بچه‌ها با جیغ به سمت در رفتن من اما به ساعت نگاه کردم که روی هفت‌شب بود. صدای خنده‌هاشون و علیرضایی که بلند به بچه‌ها می‌گفت؛ پدر سوخته، تو خونه پیچیده بود با جیغ زهرا بلند میشم و به سمتشون بر می‌گردم.
- مامانی بیا برف شادی لو از بابا بگیر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
علیرضا برف شادی رو گرفته بود و روی سر بچه‌ها اسپری می‌کرد. خنده بچه‌ها از اعماق وجودشون بود و خنده علیرضا هم واقعی بود. دست به پیراهنم کشیدم و منم جلو رفتم. بیخیال دیر کردنش، بیخیال لحن مشکوک سعید، الان خانواده‌ام مهم‌تر بود. با لبخند سمت علیرضا رفتم و سعی می‌کردم بچه‌ها رو پشتم قایم کنم تا برف شادی کمتر روشون بشینه. بچه‌ها فهمیده بودن و پشتم پنهون شده بودن، علیرضا سعی می‌کرد گیرشون بندازه.
- کجا قایم شدید وروجک‌ها بیایید ببینم!
بچه‌ها جیغ کشیدن و با دو به سمت آشپزخونه رفتن با خنده نگاه‌شون می‌کردم.
- خوشگل کردی.
با شنیدن حرفش قلبم انگار نزد، این جمله رو اولین‌بار بود که از زبونش می‌شنیدم! نگاهش کردم که دست به کمر و با نفس‌نفس نگاهم می‌کرد. تو چشم‌هاش دقیق شدم که نگاهم می‌کرد، وقتی از من متعجب جواب نشنید سر تکون داد و سمت مبل رفت.
- اوه، این کیک برای کیه وروجک‌ها؟!
دور هم جمع شدیم و با خنده کیک بریدیم، شام خوردیم و کلی خندیدیم. قلب بی‌جنبه من هنوز اون کلمه رو مرور می‌کرد اما علیرضا عادی مشغول وقت گذروندن با بچه‌ها بود. بچه‌ها مشغول تلویزیون نگاه کردن بودن، علیرضا گوشی به دست روی مبل نشسته بود و سریع تایپ می‌کرد. دست‌هام رو خشک کردم، برق آشپزخونه رو خاموش کردم. امشب واقعا فوق‌العاده بود. خنده‌های کمیاب علیرضا امشب زیاد شده بود. کنار علیرضا نشستم با دیدن من سریع موبایل رو خاموش کرد و روی میز انداخت. لبخند، عجیب امشب با من عجین شده بود. فکر کردن به چند ساعت پیش، صدای شاد موزیک، صدای خنده‌ی بچه‌ها باعث می‌شد خنده‌هام از اعماق قلبم باشه. نگاهی به علیرضا می‌ندازم که با لبخند به بچه‌ها نگاه می‌کرد. خوشحالم که امروز با برنامه‌ای که ریختم همه‌مون خوشحال بودیم. امروز برای من رویایی‌ترین روز بود. باور علیرضایی که امروز برای اولین بار به من حرف قشنگی زده بود برام خیلی سخت بود اما منه محتاج به محبت، احتیاج داشتم به خوش‌خیال بودن. این مرد برای من یک دنیا بود، حتی با تمام کارها و بدرفتاری‌های گذشته‌اش، باز تمام قلبم دوست داشتنش رو فریاد می‌زد.
انگار نگاهم سنگینی کرد که به سمتم نیم نگاهی انداخت و با اَبروهای بالا پریده گفت:
- چیزی شده؟
نگاه گرفتم و با دست‌هام سعی می‌کردم دامن پیراهنم رو پایین‌تر بکشم تا پام کمتر دیده بشه، خنده‌دار بود اما جلوی بچه‌ها خجالت می‌کشیدم.
-‌ علیرضا...؟
دستش روی دستم می‌شینه.
- جونم.
سریع بهش نگاه کردم، قلبم دیگه نمی‌زد! به خدا که حتی نفس کشیدنم فراموش کردم. جانمی که برای اولین‌بار گفت. الان می‌فهمیدم واقعا اولین‌ها فوق‌العاده بودن و ناب! چونم لرزید و چشم‌هام پر از اشک شد. این مرد با من چیکار کرده بود که با حرف ساده هم هوایی می‌شدم.
- چی شد عاطی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
نفسم بریده‌بریده شده بود. آب‌دهنم رو قورت دادم و از دهن نفس کشیدم. نگاه ازش گرفتم، چیزی شده بود. حالا مطمئن بودم علیرضا بی‌جهت مهربون نمی‌شد.
- جریان چیه؟
صداش پر از تعجب بود:
- جریان چی!؟
اشک‌هام بیشتر بارید و قلبم بیشتر فشرده شد، به چشم‌های متعجبش نگاه کردم. سعی می‌کردم صدام بالا نره تا بچه‌ها متوجه بشن.
- علیرضا من عاطفم!
دست سردم یک دفعه گرم شد و من مبهوت دست مردونه‌ای بودم که دست چپم رو اسیر خودش کرده بود. کامل سمت من چرخیده بود، نگاهم رو از لباس نوک مدادیش گرفتم و دوباره بهش نگاه کردم. صداش برای اولین‌بار شرمنده بود:
- این چه حرفیه عاطی...!
دست راستم رو، رو دستش که روی پام بود گذاشتم و فشردم:
- هیچ... هیچ‌وقت بهم نگفته بودی جونم!
لبم رو می‌گزم تا این بغض لعنتی نشکنه و بچه‌ها بفهمن. دوباره به بچه‌ها نگاه می‌کنم که هنوز محو انیمیشن بودن. لوس نشده بودم، واقعا تا الان هیچ‌وقت از زبون علیرضا این کلمه رو نشنیده بودم. جای من کسی نیست تا درک کنه حس و حالم رو وقتی شوهرم برای اولین‌بار بهم میگه جونم.
- من شرمندم، شرمنده‌ترم نکن.
نه خدایا امشب واقعی نبود، چطور ممکنه علیرضا طی یک روز این‌قدر عوض بشه!؟
- دلم می‌خواد امشب فقط شاد باشیم عاطی، دلم می‌خواد امشب فقط لبخند رو لب تو و بچه‌ها ببینم. میدونی عاطفه دلم امشب می‌خواد خوشبختی رو کنار شما لمس کنم. میدونم کلی سوال تو ذهنته اما واقعا امشب جاش نیست. می‌خوام امشب فوق‌العاده تموم بشه.
دستم رو آروم از زیر دستش درآوردم و اونم بی‌حرف دستش رو برداشت. دست دیگش رو از روی پام برداشت و دوباره به مبل تکیه داد. همه خوشیم دود شد و به هوا رفت. این علیرضا یک چیزی رو از من مخفی می‌کرد. من علیرضا رو بهتر از خودش می‌شناختم، ای کاش می‌تونستم ذهنشم بخونم. تمام سعی‌ام رو کردم تا من هم لبخندم از اعماق وجودم باشه اما نمی‌شد. واقعا دلم می‌خواست دوباره لبخندهام از ته دل باشه اما فکری عجیب آزارم می‌داد، فکری که بعد حرف‌های علیرضا مثل خوره به جونم اُفتاده بود. می‌دونستم اگه چیزی بپرسم حتما جوابی نمی‌گیرم، پس باز مثل همیشه سکوت کردم کاری که تو تمام عمرم خوب یاد گرفته بودم. ساعت رو نگاه کردم. با دیدن ساعت یازده‌شب بچه‌ها رو با زور به اتاقشون بردم و خوابوندم. وقتی برگشتم علیرضا تو پذیرایی نبو.د حتما به اتاق رفته بود. باید حرف‌هاش رو باور می‌کردم؟ باید شرمنده بودنش رو باور می‌کردم؟ من با باور خوشبختی امشب به فردای دل بستم که شاید مثل امروز حامل خوشی برام باشه، اما هیهات از خوش‌باوری من و آینده‌ای که قرار بود مثل گذشتم با ای کاش‌ها گذشته بشه.
وارد اتاق خوابمون شدم و از صدای آب مشخص بود علیرضا حموم رفته. عادت داشت همیشه آخر شب حموم بره. یک حس بد تو کل وجودم جولان می‌داد، یک حس که درکش نمی‌کردم.
پیراهنم رو با یه لباس سفید عوض کردم به سمت میز آرایش رفتم تا موهام رو شونه کنم، دستم به شونه نرفته توجهم به گوشی علیرضا که روی میز بود جلب شد. هیچ‌وقت عادت به چک کردن گوشیش نداشتم اما امشب عجیب دلم هوای فضولی داشت. مخصوصا وقتی روی مبل در حال تایپ دیدمش یه حسی قلقلکم می‌داد. آب‌دهنم رو قورت دادم، زیر لب به خودم می‌گفتم:
- اصلاً کار بدی نیست، شوهرته حق داری یک سرکی بکشی.
گوشی رو برداشتم و با دست‌های لرزونم سعی کردم رمزش رو باز کنم. تمام وجودم از هیجان می‌لرزید. خشکم زد وقتی دیدم رمز گوشیش رو عوض کرده! چرا باید عوض می‌کرد!؟ مگه چیز پنهانی داره!؟ دیگه هجوم افکار شوم و مزاحم دست خودم نبود، گوشی به دست، روی صندلی میز آرایش وا رفتم. صدای در حموم اومد و بعدش صدای متعجب علیرضا:
- کی اومدی!؟
بدون این‌که نگاهش کنم با دست لرزونم گوشی رو بالا گرفتم، هنوز چند ثانیه نگذشته بود که گوشی سریع از دستم کشیده شد و بعد صدای شماتت بارش اومد:
- گوشی من دست تو چیکار می‌کنه!؟
خسته بودم، از تمام افکار مزاحمی که هیچ‌زمان راحتم نذاشته بودن، خسته بودم. درک می‌کنی وقتی یه زن خسته شد یعنی عمق فاجعه یه زندگی.
رمقی برای بلند شدن و قد علم کردن نداشتم. به سمتش نگاه کردم که مشغول چک کردن گوشیش بود. سر بلند کرد و نگاه طلبکارش رو به من دوخت، چی باید می‌گفتم!؟ باید بلند می‌شدم، صدام می‌نداختم روی سرم و ازش توضیح می‌خواستم. واقعا باید چی‌کار می‌کردم!؟
به آیینه نگاه کردم. از خودم که این‌قدر ضعیف بودم حالم به‌هم می‌خورد. صداش عصبی شده بود، خوب می‌دونستم که علیرضا از بی‌جواب موندن سوال‌هاش متنفره.
- چته عاطفه؟ دوباره که لب و لوچت آویزون شد! اَه... .
دوباره نگاهش کردم که حالا روی تخت نشسته بود و هنوز نگاهش به من بود. کلافه و عصبی چشم بست.
- خسته شدم از سکوتت.
تو دلم فریاد زدم « منم خستم اما نه از سکوت، از حماقت‌های که کردم».
لب‌های لرزونم رو تکون دادم، دلم می‌خواست بدون هیچ لرزشی حرف بزنم اما واقعا دست خودم نبود:
- می‌خوای حرف بزنم؟
پوفی کشید و به معنی آره سر تکون داد، لبخند کجی زدم.
- حرف‌های من تکراریه... .
- هیچ‌وقت حرفی نزدی که حالا فکر می‌کنی تکراریه!
دست لرزونم روی حلقم گذاشتم، یک حلقه ساده که خوب یادمه اینم خانوم‌جون برام خرید. آخه اون زمان که همه شوکه بودن کی به فکرش می‌رسید باید حلقه داشته باشم. چه سخته به جای برسی که دلت برای خودت و قلبت بسوزه.
- می‌ترسم.
همین! تمام سعیم برای گفتن حرف دلم همین بود. تمام من تو همین یه کلمه خلاصه شده بود. صداش آروم‌تر شده بود:
-‌ از چی؟
یه قطره اشک روی حلقم چکید.
- از تو.
حالا صداش متعجب شده بود:
- از من!؟
سر تکون دادم و صورتم رو پاک کردم.
- من از فردایی که قراره برام بسازی می‌ترسم.
سریع به سمتم اومد و روبه‌روم روی زمین نشست. دو دستش رو لبه دسته‌های صندلی گذاشته بود و مستقیم نگاهم می‌کرد. حس نگاهش برام گنگ بود. انگشت‌هام برای لمس صورت مردونش تقلا می‌کردن. نگاه خیسم رو بهش دوختم، بی‌حرف به‌هم نگاه می‌کردیم. چهره معمولی و خواستنیش تمام وجودم رو تشنه می‌کرد، تشنه سیراب شدن از چشمه وجودش. نفس بلندی کشیدم.
- دلم زندگی می‌خواد عاطفه، دلم فراموشی می‌خواد.
دستش که روی زانوم نشست چشم بستم.
- دلم یک دوست داشتن ساده می‌خواد.
چشم باز کردم و همزمان قطره‌های اشک دوباره صورتم رو خیس کردن. با حسرت زمزمه کردم:
- هیچ‌وقت نخواستی! نخواستی دوستم داشته باشی.
سر که روی پاهام گذاشت هق هق گریم بیشتر شد. دست‌هام رو مشت کردم تا یه وقت هوس لمس موهای مشکیش رو نکن.
با صدای گرفته‌ای گفت:
- کمکم کن... .
- کردم، تمام این سال‌ها بهت کمک کردم اما باز من رو ندیدی.
شونه‌هاش تکون خورد و من با حیرت به مردی نگاه می‌کردم که روی پاهای من عقده گشایی می‌کرد.
- من و ببخش عاطفه، ببخشم... .
با صدای آرومی گفتم:
- دوستم نداری، هیچ‌وقت نداشتی! علیرضا من چه‌طور باور کنم این حالت رو!؟ چطور باور کنم که تمام این مهربونی، تمام این علیرضایی که امشب عجیب عوض شده به‌خاطر منه!؟
صدای گریه مردونش بلند شد. هیچ نگفت، هیچی!به خودم پوزخند زدم. چه‌قدر احمقانه فکر کردم حداقل بگه امشب باورم کن ، همین! توضیح بیشتر نمی‌خواستم. سر بلند کرد، دیگه نتونستم مقابل چشم‌های گریونش مقاومت کنم. دست جلو بردم و اشک صورتش رو پاک کردم. نگاه ازم نمی‌گرفت، دست جلو آورد و دست‌هام رو گرفت.
دلم می‌خواست آخر تمام حماقت‌هام یه نقطه بزارم، اما من واقعا جلوی علیرضا ضعیف بودم! چه سخته زن باشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
عاشق زندگیت باشی اما باشن آدم‌هایی که وجودشون مثل یه میکروب برای زندگی‌تون مضرِ! بلندم کرد و دست‌هاش تار شد و من تو تار و پود آغوشش که عجیب بوی ریا می‌داد غرق شدم. گاهی ابله بودن اوج لذت میشه. به اوج حماقت می‌رسیدم و من چقدر عاشقانه اسم این حماقت رو لذت می‌ذاشتم.
امشبم شدم همون عاطفه چشم بسته روی تمام واقعیت‌های زندگیش. امشبم شدم هم‌بستر مردی که همسرم بود، اما هم‌دل با من نبود! با نفس‌نفس از من جدا شد و امشب بدون دور شدن و پشت کردن به من تنم رو به آغوش کشید. من امشب بارها متحیر شدم از این علیرضایی که امشب عجیب رفتار می‌کرد. صدای نفس‌های منظم شده‌اش نشون می‌داد که به خواب رفته. دلم نمی‌خواست به چهره‌اش که هنوز آثار عرق مشخص بود نگاه کنم. آروم خودم رو از آغوشش جدا کردم اون هم تو اوج خواب رها کرد و پشت به من خوابید. حتی تو خواب هم یادش نمیره که باید پشت کنه به من و بخوابه, پوزخند می‌زنم.
باید از دست کی شاکی می‌شدم، علیسانی که بیشتر پافشاری نکرد برای منصرف کردنم به‌خاطر خواسته نامعقولم؟ یا زودتر به من اومدن سحر و دلیل برگشتش رو خبر نداده بود؟ یا سحری که بی‌سروصدا درست وسط زندگیم پیداش شد؟ علیرضایی که هیچ‌وقت نخواست من رو ببینه و احساسم رو درک کنه؟
از کدومشون باید شاکی باشم؟
قطعا هیچ کدومشون!
آره هیچ کدومشون، مقصر اصلی من بودم. منی که به‌خاطر رسیدن به آدمی که هیچ‌وقت سعی نکرد من رو تو زندگیش ببینه، کارهایی کردم که الان بعد گذشت این چند سال می‌فهمم چقدر بچه‌گانه و ناپخته آینده خودم، برادرم، علیرضا و حتی سحر رو خراب کردم. اگه تمام این آدم‌ها خاکستری بودن پس حتما من آدم سیاه این زندگی بودم.
چشم می‌بندم و تو ذهنم نقش می‌گیره اون دوران، روزهایی که خودم با خودخواهیم خرابش کردم.
"تا حالا شده با دست خودت تمام خوشی‌های زندگیت رو نابود کنی فقط به‌خاطر یک عشق بچه‌گانه؟
من نابود کردم، نه تنها روزهایی که می‌تونست به خوشی بگذره بلکه آبروی خانوادمم نابود کردم. چه قدر یک عشق می‌تونه چشم آدم رو کور کنه؟
با دست خودم قبر آیندم رو کندم و دفنش کردم.
***
صدای فریادش کل خونه پیچیده بود. فریاد می‌زد و گریه می‌کرد. راه می‌رفت و با کف دست به سرش می‌زد. گوشه دیوار مچاله شده بودم و از ترس بی‌صدا گریه می‌کردم. تمام بدنم از شدت ضعف و ترس می‌لرزید.
یک لحظه ساکت شد، سر بلند کردم. دست به کمر ایستاده بود و با چشم‌های قرمز و عصبانیش نگاهم می‌کرد. آروم به سمتم اومد، بیشتر مچاله شدم؛ از عصبانیتش می‌ترسیدم. نگاهم رو از بالا تنه‌اش می‌گیرم و یادم میاد با چه عجله ای شلوارش رو پا کرد.
برخلاف انتظارم روبه‌روم نشست و بی‌حرف نگاهم می‌کرد. تو نگاهش دیگه عصبانیت نبود، چشم‌های سرخش پر از اشک شده بود. با صدای که به‌خاطر فریادهاش دورگه شده بود گفت:
- ببخش عاطفه، نمی‌دونم چی شد! من... وای اصلاً یادم نمیاد! من چیکار کردم خدا... تو رو خدا تو بگو چی شد به جون مادرم هیچی یادم نیست... .
با کف دو دستش سرش رو گرفت و درمونده تکون می‌داد.
- یا خدا من چیکار کردم چرا یادم نمیاد؟ آخه من زیاد نخوردم من فقط یه خوردم و بعد آب میوه رو... .
دیگه ادامه نداد، با اشکی که روی گونش ریخت قلبم به درد اومد. سرم و پایین انداختم، دیگه نتونستم صدای گریم رو خفه کنم و با صدای بلند گریه کردم. من چیکار کردم؟ به‌خاطر رسیدن بهش داشتم داغونش می‌کردم! رسیدن به علیرضایی که من رو نمی‌خواد به چه قیمتی؟
باید بهش حقیقت رو می‌گفتم، باید بهش می‌گفتم که اشتباه می‌کنه، باید می‌گفتم شاید خدا خیلی دوستم داشت که اون پسر دارو تقلبی به من داده بود. دیشب تا رسید اتاق خواب از حال رفت! باید بهش می‌گفتم نصف شب وقتی به هوش اومد اون‌قدر از بودن من کنارش شوکه شده که نفهمیده هیچ اتفاقی نیوفتاده و من فقط تا اون موقع کنارش نشستم و اشک ریختم، اون‌قدر گریه کردم که کنارت به خواب رفتم آره دیگه بسته!
سر بلند کردم تا اعتراف کنم که با حرفش خفه شدم!
- غلط کردم عاطفه.
جلو اومد و بازوهام رو گرفت.
- درستش می‌کنم به خدا، هر چه قدر بد باشم نامرد نیستم. تو گریه نکن من احمق فقط آزارت میدم.
تو اوج گریه تعجب کردم. یعنی واقعا علیرضا متوجه نشده که اتفاقی نیوفتاده، مگه میشه!؟ حتما از شوک زیاد و تأثیر نوشیدنی و قرص بود که از دیشب چیزی یادش نبود.
گریم شدیدتر شد، علیرضایی که هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست از نزدیکمم عبور کنه حالا با گریه بهم التماس می‌کرد! با صدایی که از شدت گریه خفه شده بود گفتم:
- علی... علیرضا... .
نذاشت ادامه بدم.
- غلط کردم. گریه نکن عاطفه، به جون مامانم درستش می‌کنم.
بلند خدا رو صدا کردم، صدا زدنی که فقط به‌خاطر بدی بود که در حقش کردم. علیرضا که فکر می‌کرد به‌خاطر اتفاقیه که افتاده همش می‌گفت:
- قربونت برم عاطفه آروم باش، به همون خدا نمی‌خواستم.
دست بهم نمی‌زد فقط با چشم‌های اشکی نگاهم می‌کرد.
اما دلیل گریه من چیزه دیگه‌ای بود.
حالا می‌فهمم که واقعا آدم سیاه این جریان من بودم. منی که سکوت کردم و باعث شدم علیرضا تو باور غلطش بمونه، منی که از مهربون شدن علیرضا به شوق اومده بودم، منی که تا دیروز لَه‌لَه یک کم توجه کردن علیرضا به خودم بودم؛ حالا مرکز توجه علیرضا شده بودم. خدایا به‌خاطر این بدیم از من دلخور نباش من فقط یه عاشقم همین!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین