- Feb
- 156
- 1,279
- مدالها
- 3
زندگیم با یک غلط عوض شد. فردای همون روز بود که علیرضا پا پیش گذاشت. علیرضا پیش خانومجون رفت و گفت که میخواد با من ازدواج کنه. خانومجون خیلی خوشحال شد و شب همه رو خونه خودشون جمع کرد. بابا هنوز با خانواده عمو کمی سرسنگین بود و این من رو میترسوند. بعد شام خانومجون و آقاجون حرف ازدواج ما رو پیش کشیدن اما بابا تا شنید با عصبانیت بلند شد و طوری فریاد زد که هیچکس حتی آقاجونم حرفی نزد.
- من جنازهی دخترمم رو دوش این نامرد نمیذارم.
با حرف بابا، عمو هم از جاش بلند شد و نزدیک بابا رفت. آروم گفت:
- تمومش کن برادر من، این ها جوونن یک کارهای اشتباهی میکنن اما بعد پشیمون میشن.
بابا پوزخند زد و با حرص گفت:
- چی میگی تو!؟ این پسر تو نبود که دخترم رو پس زد!؟ ببینم این پسر تو نبود یک روز مونده به عروسیش کورس رسواییش زده شد که آقا معشوقه داره یا نه اصلا این پسر تو نبود که اصلا دختر من رو نمیخواست؟ نکنه یادتون رفته تو راهرو داد میزد که دختر من رو نمیخواد و مجبور شده؟
زیر چشمی به علیرضا نگاه کردم که با نگرانی نگاهم میکرد. انگار تو چشمهام اشک و نگرانی رو دید که لبخند کمرنگی زد و چشمش رو به معنی درست میشه باز و بسته کرد. آخ که اون لحظه قلب بیجنبم ریتم میگرفت.
با بلند شدنش با وحشت منم بلند شدم اما علیرضا به سمت بابا رفت و با سر پایین افتاده روبهروی بابا ایستاد. صداش آروم بود و کمی میلرزید.
- حق با شماس عمو، شما ببخش.
بابا بیتوجه به علیرضا به سمت من نگاه کرد و با تحکم گفت:
- عاطفه دیگه قرار نیست با تو ازدواج کنه.
با حرف بابا همه با تعجب نگاهش کردیم که نگاه از من گرفت و این بار با چشمهای ریز شده به علیرضا نگاه میکرد.
- عاطفه خواستگار داره و من موافق این خواستگارشم، پس دیگه حرفی نمیمونه شب بخیر.
با دهن باز به بابا نگاه میکردم، علیرضا یه نگاه به من کرد و بعد سریع به سمت بابا رفت. قبل از خارج شدن بابا جلوش رو گرفت.
- چی میگی عمو، خواستگار چیه!
بابا که حالا لبخند کمرنگی گوشه لبش بود آروم چند ضربه به صورت علیرضا زد.
- برو بچه خودت رو سیاه کن، فکر کردی منم مثل خودت احمقم و نمیفهمم بازم داری بازی میکنی.
- اشتباه میکنی عمو، من پشیمونم به خدا... .
بابا عصبانیتر شد .
- برو اونور علیرضا اصلا دوست ندارم احترامها برداشته بشه.
علیرضا بیتوجه به حرف بابا ادامه داد.
- عمو این دفعه این منم که از عاطفه نمیگذرم.
- چی شده تو چند ماه به این نتیجه رسیدی؟ قبلاً که کلی وقت داشتی همش میگفتی من عاطفه رو نمیخوام.
علیرضا دوباره سر پایبن انداخت. بابا بهش نزدیک شد.
- دِ حرف بزن بچه، چی شده دخترم واست عزیز شده ها؟
از ترس نمیتونستم از جام تکون بخورم. حالا همه سکوت کرده بودن و منتظر بودن علیرضا دلیل تغییر تصمیمش رو بگه. با وحشت نگاهش میکردم. میترسیدم حرفی از اون شب کذایی بزنه. درسته هیچ اتفاقی نیافتاده بود و راحت میتونستم اِثباب کنم، اما اگه علیرضا میفهمید حقیقت رو بهش نگفتم حتما من رو میکُشت. وای من چرا همیشه مایهی دردسر بودم و برای خودم دردسر درست میکردم؟ من یه دختری بودم که فقط حال رو میدید و انگار به عاقبت کارش فکر نمیکرد.
تمام تنم از ترس میلرزید، خیس از عرق شدن تیرهی کمرم رو احساس میکردم. صورت و گوشهای علیرضا هم از شرم قرمز شده بود، سرش رو بیشتر به سینش چسبوند. سیبک گلوش بیوقفه بالا و پایین میشد.
صدای عصای آقاجون سکوت رو بهم زد. آقاجون از رو مبل بلند شده بود و به کنار بابا و علیرضا میرفت. عمو و زنعمو کنار هم ایستاده بودن، صورت زنعمو پر از نگرانی و استرس بود. خانومجون بهخاطر پا دردش هنوز رو مبل نشسته بود و با چشمهای ریز شده علیرضا رو نگاه میکرد.
آقاجون کنار علیرضا ایستاد و دست رو شونش، گذاشت.
- بگو پسرم، مگه عاطفه رو نمیخوای پس، باید پدرش رو راضی کنی تا موافقت کنه. علیرضا، باباجون راستش منم دو به شکم... کمی حق رو به عموت بده، تو خیلی گفتی عاطفه رو نمیخوای و حالا اومدی برای داشتنش به همه اصرار میکنی. بگو پسرم... .
صدای پوزخند بابا اومد.
- چی میگی آقاجون! این بچه هنوز با خودشم رو راست نیست اونوقت میخواد من رو قانع کنه. تو خواب ببینه دخترم رو، والسلام.
دست به بازوی مامان گرفتم، قدرتی توی پاهام نمونده بود. مامان سراسیمه نگاهم کرد.
- خوبی!؟
فقط تونستم به معنی خوبم سر تکون بدم! بابا عصبانی شد و علیرضا رو کنار زد، هنوز دستش به دستگیره در نرسیده بود که حرف علیرضا باعث شد به ایسته.
-چی بگم عمو، میخوای واقعیت رو بگم... اما واقعیت خیلی تلختره، درسته! من عاطفه رو نمیخواستم و حالا به هر دلیلی نظرم عوض شده.
- علیرضا چی داری میگی!؟ از چی حرف میزنی؟
علیرضا به عمو که این حرف رو زد نگاه کرد و بعد نگاهش رو به من دوخت، منی که الان از ترس به مرز سکته رسیده بودم. اما این فیلم رو خودم راه انداخته بودم منی که بدون فکر به بعدش قدم تو راهی گذاشته بودم که برگشتی نداشت و ادامش فقط تباهی بود.
-راستش... من... یعنی ما... آخه... .
بابا عصبی دوباره به سمت علیرضا رفت و بازوش رو گرفت. با خشونت کشیدش و روبهروی خودش نگه داشت.
- بگو تو و عاطفه چی! ها!؟
از صدای فریاد بابا چشم بستم. سرم رو تو بازوی مامان فرو کردم. انگار تحمل همه تموم شده بود که صدای آقاجونم بلند شد.
- حرف بزن پسر، حرف بزن تا قبل از این که فکر مضخرفی بکنیم، یالا!
-آقا شما چرا!؟
صدای عصبی آقاجون روی عمو هم بلند مۍشه.
- من چی پسر... این منمن کردنش تنم رو میلرزونه... .
قلبم بیاَمون تندتند میزد. علیرضا وسط حرف آقاجون پرید. صداش میلرزید.
- من... میگم اما آقاجون به خدا، به جون مامانم نمیخواستم.
با شنیدن صدای گریه علیرضا، اشک منم سرازیر شد. بدون این که سرم رو از روی بازو مامان بردارم اشک مۍریختم.
- چی میخوای بگی!؟ چی رو نمیخواستی!؟
با صدای متعجب و مبهوت عمو کمی سر بلند کردم تا واکنش علیرضا رو ببینم. سر پایین انداخته بود و بیصدا گریه میکرد.
آقاجون هنوز کنارش ایستاده بود، اما نگاهش متعجب بود. بابا هم روبهروی علیرضا بود و هنوز بازوش رو گرفته بود.
- علیرضا، مادر تو چیکار کردی!؟
- من جنازهی دخترمم رو دوش این نامرد نمیذارم.
با حرف بابا، عمو هم از جاش بلند شد و نزدیک بابا رفت. آروم گفت:
- تمومش کن برادر من، این ها جوونن یک کارهای اشتباهی میکنن اما بعد پشیمون میشن.
بابا پوزخند زد و با حرص گفت:
- چی میگی تو!؟ این پسر تو نبود که دخترم رو پس زد!؟ ببینم این پسر تو نبود یک روز مونده به عروسیش کورس رسواییش زده شد که آقا معشوقه داره یا نه اصلا این پسر تو نبود که اصلا دختر من رو نمیخواست؟ نکنه یادتون رفته تو راهرو داد میزد که دختر من رو نمیخواد و مجبور شده؟
زیر چشمی به علیرضا نگاه کردم که با نگرانی نگاهم میکرد. انگار تو چشمهام اشک و نگرانی رو دید که لبخند کمرنگی زد و چشمش رو به معنی درست میشه باز و بسته کرد. آخ که اون لحظه قلب بیجنبم ریتم میگرفت.
با بلند شدنش با وحشت منم بلند شدم اما علیرضا به سمت بابا رفت و با سر پایین افتاده روبهروی بابا ایستاد. صداش آروم بود و کمی میلرزید.
- حق با شماس عمو، شما ببخش.
بابا بیتوجه به علیرضا به سمت من نگاه کرد و با تحکم گفت:
- عاطفه دیگه قرار نیست با تو ازدواج کنه.
با حرف بابا همه با تعجب نگاهش کردیم که نگاه از من گرفت و این بار با چشمهای ریز شده به علیرضا نگاه میکرد.
- عاطفه خواستگار داره و من موافق این خواستگارشم، پس دیگه حرفی نمیمونه شب بخیر.
با دهن باز به بابا نگاه میکردم، علیرضا یه نگاه به من کرد و بعد سریع به سمت بابا رفت. قبل از خارج شدن بابا جلوش رو گرفت.
- چی میگی عمو، خواستگار چیه!
بابا که حالا لبخند کمرنگی گوشه لبش بود آروم چند ضربه به صورت علیرضا زد.
- برو بچه خودت رو سیاه کن، فکر کردی منم مثل خودت احمقم و نمیفهمم بازم داری بازی میکنی.
- اشتباه میکنی عمو، من پشیمونم به خدا... .
بابا عصبانیتر شد .
- برو اونور علیرضا اصلا دوست ندارم احترامها برداشته بشه.
علیرضا بیتوجه به حرف بابا ادامه داد.
- عمو این دفعه این منم که از عاطفه نمیگذرم.
- چی شده تو چند ماه به این نتیجه رسیدی؟ قبلاً که کلی وقت داشتی همش میگفتی من عاطفه رو نمیخوام.
علیرضا دوباره سر پایبن انداخت. بابا بهش نزدیک شد.
- دِ حرف بزن بچه، چی شده دخترم واست عزیز شده ها؟
از ترس نمیتونستم از جام تکون بخورم. حالا همه سکوت کرده بودن و منتظر بودن علیرضا دلیل تغییر تصمیمش رو بگه. با وحشت نگاهش میکردم. میترسیدم حرفی از اون شب کذایی بزنه. درسته هیچ اتفاقی نیافتاده بود و راحت میتونستم اِثباب کنم، اما اگه علیرضا میفهمید حقیقت رو بهش نگفتم حتما من رو میکُشت. وای من چرا همیشه مایهی دردسر بودم و برای خودم دردسر درست میکردم؟ من یه دختری بودم که فقط حال رو میدید و انگار به عاقبت کارش فکر نمیکرد.
تمام تنم از ترس میلرزید، خیس از عرق شدن تیرهی کمرم رو احساس میکردم. صورت و گوشهای علیرضا هم از شرم قرمز شده بود، سرش رو بیشتر به سینش چسبوند. سیبک گلوش بیوقفه بالا و پایین میشد.
صدای عصای آقاجون سکوت رو بهم زد. آقاجون از رو مبل بلند شده بود و به کنار بابا و علیرضا میرفت. عمو و زنعمو کنار هم ایستاده بودن، صورت زنعمو پر از نگرانی و استرس بود. خانومجون بهخاطر پا دردش هنوز رو مبل نشسته بود و با چشمهای ریز شده علیرضا رو نگاه میکرد.
آقاجون کنار علیرضا ایستاد و دست رو شونش، گذاشت.
- بگو پسرم، مگه عاطفه رو نمیخوای پس، باید پدرش رو راضی کنی تا موافقت کنه. علیرضا، باباجون راستش منم دو به شکم... کمی حق رو به عموت بده، تو خیلی گفتی عاطفه رو نمیخوای و حالا اومدی برای داشتنش به همه اصرار میکنی. بگو پسرم... .
صدای پوزخند بابا اومد.
- چی میگی آقاجون! این بچه هنوز با خودشم رو راست نیست اونوقت میخواد من رو قانع کنه. تو خواب ببینه دخترم رو، والسلام.
دست به بازوی مامان گرفتم، قدرتی توی پاهام نمونده بود. مامان سراسیمه نگاهم کرد.
- خوبی!؟
فقط تونستم به معنی خوبم سر تکون بدم! بابا عصبانی شد و علیرضا رو کنار زد، هنوز دستش به دستگیره در نرسیده بود که حرف علیرضا باعث شد به ایسته.
-چی بگم عمو، میخوای واقعیت رو بگم... اما واقعیت خیلی تلختره، درسته! من عاطفه رو نمیخواستم و حالا به هر دلیلی نظرم عوض شده.
- علیرضا چی داری میگی!؟ از چی حرف میزنی؟
علیرضا به عمو که این حرف رو زد نگاه کرد و بعد نگاهش رو به من دوخت، منی که الان از ترس به مرز سکته رسیده بودم. اما این فیلم رو خودم راه انداخته بودم منی که بدون فکر به بعدش قدم تو راهی گذاشته بودم که برگشتی نداشت و ادامش فقط تباهی بود.
-راستش... من... یعنی ما... آخه... .
بابا عصبی دوباره به سمت علیرضا رفت و بازوش رو گرفت. با خشونت کشیدش و روبهروی خودش نگه داشت.
- بگو تو و عاطفه چی! ها!؟
از صدای فریاد بابا چشم بستم. سرم رو تو بازوی مامان فرو کردم. انگار تحمل همه تموم شده بود که صدای آقاجونم بلند شد.
- حرف بزن پسر، حرف بزن تا قبل از این که فکر مضخرفی بکنیم، یالا!
-آقا شما چرا!؟
صدای عصبی آقاجون روی عمو هم بلند مۍشه.
- من چی پسر... این منمن کردنش تنم رو میلرزونه... .
قلبم بیاَمون تندتند میزد. علیرضا وسط حرف آقاجون پرید. صداش میلرزید.
- من... میگم اما آقاجون به خدا، به جون مامانم نمیخواستم.
با شنیدن صدای گریه علیرضا، اشک منم سرازیر شد. بدون این که سرم رو از روی بازو مامان بردارم اشک مۍریختم.
- چی میخوای بگی!؟ چی رو نمیخواستی!؟
با صدای متعجب و مبهوت عمو کمی سر بلند کردم تا واکنش علیرضا رو ببینم. سر پایین انداخته بود و بیصدا گریه میکرد.
آقاجون هنوز کنارش ایستاده بود، اما نگاهش متعجب بود. بابا هم روبهروی علیرضا بود و هنوز بازوش رو گرفته بود.
- علیرضا، مادر تو چیکار کردی!؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: