جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان خراش دل اثر آرزو فیضی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آرامش با نام رمان خراش دل اثر آرزو فیضی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,300 بازدید, 145 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان خراش دل اثر آرزو فیضی
نویسنده موضوع آرامش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرامش
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
زندگیم با یک غلط عوض شد. فردای همون روز بود که علیرضا پا پیش گذاشت. علیرضا پیش خانوم‌جون رفت و گفت که می‌خواد با من ازدواج کنه. خانوم‌جون خیلی خوشحال شد و شب همه رو خونه خودشون جمع کرد. بابا هنوز با خانواده عمو کمی سرسنگین بود و این من رو می‌ترسوند. بعد شام خانوم‌جون و آقاجون حرف ازدواج ما رو پیش کشیدن اما بابا تا شنید با عصبانیت بلند شد و طوری فریاد زد که هیچکس حتی آقاجونم حرفی نزد.
- من جنازه‌ی دخترمم رو دوش این نامرد نمی‌ذارم.
با حرف بابا، عمو هم از جاش بلند شد و نزدیک بابا رفت. آروم گفت:
- تمومش کن برادر من، این ها جوونن یک کارهای اشتباهی می‌کنن اما بعد پشیمون میشن.
بابا پوزخند زد و با حرص گفت:
- چی میگی تو!؟ این پسر تو نبود که دخترم رو پس زد!؟ ببینم این پسر تو نبود یک روز مونده به عروسیش کورس رسواییش زده شد که آقا معشوقه داره یا نه اصلا این پسر تو نبود که اصلا دختر من رو نمی‌خواست؟ نکنه یادتون رفته تو راه‌رو داد می‌زد که دختر من رو نمی‌خواد و مجبور شده؟
زیر چشمی به علیرضا نگاه کردم که با نگرانی نگاهم می‌کرد. انگار تو چشم‌هام اشک و نگرانی رو دید که لبخند کمرنگی زد و چشمش رو به معنی درست می‌شه باز و بسته کرد. آخ که اون لحظه قلب بی‌جنبم ریتم می‌گرفت.
با بلند شدنش با وحشت منم بلند شدم اما علیرضا به سمت بابا رفت و با سر پایین افتاده روبه‌روی بابا ایستاد. صداش آروم بود و کمی می‌لرزید.
- حق با شماس عمو، شما ببخش.
بابا بی‌توجه به علیرضا به سمت من نگاه کرد و با تحکم گفت:
- عاطفه دیگه قرار نیست با تو ازدواج کنه.
با حرف بابا همه با تعجب نگاهش کردیم که نگاه از من گرفت و این بار با چشم‌های ریز شده به علیرضا نگاه می‌کرد.
- عاطفه خواستگار داره و من موافق این خواستگارشم، پس دیگه حرفی نمی‌مونه شب بخیر.
با دهن باز به بابا نگاه می‌کردم، علیرضا یه نگاه به من کرد و بعد سریع به سمت بابا رفت. قبل از خارج شدن بابا جلوش رو گرفت.
- چی میگی عمو، خواستگار چیه!
بابا که حالا لبخند کمرنگی گوشه لبش بود آروم چند ضربه به صورت علیرضا زد.
- برو بچه خودت رو سیاه کن، فکر کردی منم مثل خودت احمقم و نمی‌فهمم بازم داری بازی می‌کنی.
- اشتباه می‌کنی عمو، من پشیمونم به خدا... .
بابا عصبانی‌تر شد .
- برو اون‌ور علیرضا اصلا دوست ندارم احترام‌ها برداشته بشه.
علیرضا بی‌توجه به حرف بابا ادامه داد.
- عمو این دفعه این منم که از عاطفه نمی‌گذرم.
- چی شده تو چند ماه به این نتیجه رسیدی؟ قبلاً که کلی وقت داشتی همش می‌گفتی من عاطفه رو نمی‌خوام.
علیرضا دوباره سر پایبن انداخت. بابا بهش نزدیک شد.
- دِ حرف بزن بچه، چی شده دخترم واست عزیز شده ها؟
از ترس نمی‌تونستم از جام تکون بخورم. حالا همه سکوت کرده بودن و منتظر بودن علیرضا دلیل تغییر تصمیمش رو بگه. با وحشت نگاهش می‌کردم. می‌ترسیدم حرفی از اون شب کذایی بزنه. درسته هیچ اتفاقی نیافتاده بود و راحت می‌تونستم اِثباب کنم، اما اگه علیرضا می‌فهمید حقیقت رو بهش نگفتم حتما من رو می‌کُشت. وای من چرا همیشه مایه‌ی دردسر بودم و برای خودم دردسر درست می‌کردم؟ من یه دختری بودم که فقط حال رو می‌دید و انگار به عاقبت کارش فکر نمی‌کرد.
تمام تنم از ترس می‌لرزید، خیس از عرق شدن تیره‌ی کمرم رو احساس می‌کردم. صورت و گوش‌های علیرضا هم از شرم قرمز شده بود، سرش رو بیشتر به سینش چسبوند. سیبک گلوش بی‌وقفه بالا و پایین می‌شد.
صدای عصای آقاجون سکوت رو بهم زد. آقاجون از رو مبل بلند شده بود و به کنار بابا و علیرضا می‌رفت. عمو و زن‌عمو کنار هم ایستاده بودن، ‌صورت زن‌عمو پر از نگرانی و استرس بود. خانوم‌جون به‌خاطر پا دردش هنوز رو مبل نشسته بود و با چشم‌های ریز شده علیرضا رو نگاه می‌کرد.
آقاجون کنار علیرضا ایستاد و دست رو شونش، گذاشت.
- بگو پسرم، مگه عاطفه رو نمی‌خوای پس، باید پدرش رو راضی کنی تا موافقت کنه. علیرضا، باباجون راستش منم دو به شکم... کمی حق رو به عموت بده، تو خیلی گفتی عاطفه رو نمی‌خوای و حالا اومدی برای داشتنش به همه اصرار می‌کنی. بگو پسرم... .
صدای پوزخند بابا اومد.
- چی میگی آقاجون! این بچه هنوز با خودشم رو راست نیست اون‌وقت می‌خواد من رو قانع کنه. تو خواب ببینه دخترم رو، والسلام.
دست به بازوی مامان گرفتم، قدرتی توی پاهام نمونده بود. مامان سراسیمه نگاهم کرد.
- خوبی!؟
فقط تونستم به معنی خوبم سر تکون بدم! بابا عصبانی شد و علیرضا رو کنار زد، هنوز دستش به دستگیره در نرسیده بود که حرف علیرضا باعث شد به ایسته.
-چی بگم عمو، می‌خوای واقعیت رو بگم... اما واقعیت خیلی تلخ‌تره، درسته! من عاطفه رو نمی‌خواستم و حالا به هر دلیلی نظرم عوض شده.
- علیرضا چی داری میگی!؟ از چی حرف می‌زنی؟
علیرضا به عمو که این حرف رو زد نگاه کرد و بعد نگاهش رو به من دوخت، منی که الان از ترس به مرز سکته رسیده بودم. اما این فیلم رو خودم راه انداخته بودم منی که بدون فکر به بعدش قدم تو راهی گذاشته بودم که برگشتی نداشت و ادامش فقط تباهی بود.
-راستش... من... یعنی ما... آخه... .
بابا عصبی دوباره به سمت علیرضا رفت و بازوش رو گرفت. با خشونت کشیدش و روبه‌روی خودش نگه داشت.
- بگو تو و عاطفه چی! ها!؟
از صدای فریاد بابا چشم بستم. سرم رو تو بازوی مامان فرو کردم. انگار تحمل همه تموم شده بود که صدای آقاجونم بلند شد.
- حرف بزن پسر، حرف بزن تا قبل از این که فکر مضخرفی بکنیم، یالا!
-آقا شما چرا!؟
صدای عصبی آقاجون روی عمو هم بلند مۍشه.
- من چی پسر... این من‌من کردنش تنم رو می‌لرزونه... .
قلبم بی‌اَمون تندتند می‌زد. علیرضا وسط حرف آقاجون پرید. صداش می‌لرزید.
- من... میگم اما آقاجون به خدا، به جون مامانم نمی‌خواستم.
با شنیدن صدای گریه علیرضا، اشک منم سرازیر شد. بدون این که سرم رو از روی بازو مامان بردارم اشک مۍریختم.
- چی می‌خوای بگی!؟ چی رو نمی‌خواستی!؟
با صدای متعجب و مبهوت عمو کمی سر بلند کردم تا واکنش علیرضا رو ببینم. سر پایین انداخته بود و بی‌صدا گریه می‌کرد.
آقاجون هنوز کنارش ایستاده بود، اما نگاهش متعجب بود. بابا هم روبه‌روی علیرضا بود و هنوز بازوش رو گرفته بود.
- علیرضا، مادر تو چی‌کار کردی!؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
تو صدای خانوم‌جون پر از بغض و تعجب بود. عمو به سمت علیرضا رفت و دست رو شونه‌هاش گذاشت. انگار باور کردن این موضوع براش سخت بود علیرضا رو سمت خوش کشید با صدای نگران و ناراحت زمزمه کرد:
- بگو باباجون؟
علیرضا سر بلند کرد. نگاهش به من افتاد، چشم‌های سیاهش به خون نشسته بود. رَدِ اشک روی صورت سبزه و ته‌ریش دارش مشخص بود. لب گزیدم، اشک تمام صورت سفیدم رو خیس کرده بود. باعث تمام این حالش من احمق بودم، منی که برای رسیدن به عشقم زندگی رو براش تلخ کرده بودم و حالا یک تنه جلوی همه ایستاده بود تا از منی دفاع کنه که حتی حقیقت رو بهش نگفته بودم. بدون نگاه گرفتن از من، با صدای دورگه و آرومی گفت:
- عاطفه فقط می‌تونه با من ازدواج کنه... .
سرم رو روی شونم کج کردم. احساس مۍکردم از ضعف زیاد و نگرانی الانه که از حال برم. اگه الان می‌مردمم حقم بود شک نداشتم. انگار حالم رو فهمید که خودش تو اوج شرم و اضطراب لبخند آرومی زد برای اطمینان دادن به من و قلب بی‌قرارم.
صدای فریاد بابا بلند شد:
- این چه مضخرفیه که میگی تو!؟ احمق درست صحبت کن ببینم چه غلطی کردی؟
- من... به خدا دست خودم نبود!
نگاه از من می‌گیره و به عمو که هنوز جلوش ایستاده نگاه می‌کنه.
- من و عاطفه با هم بود ... .
قبل از تموم شدن حرف علیرضا، صدای گریه زن‌عمو بلند می‌شه. هیچکس از جاش تکون نمی‌خورد. انگار همه حدس زده بودن که چه اتفاقی افتاده. دست‌های عمو شُل می‌شه و کنارش می‌افته، چند قدم عقب میره و برای حفظ تعادلش به مبل چنگ می‌زنه و بی‌رمق می‌شینه. آقاجون عینکش رو از روی چشم‌هاش برمی‌داره و حین فشردن گوشه‌ی چشم‌هاش زیر لب اَستَغفُرَاَللّٰه میگه.
دیگه توان از دست میدم و با زانو روی زمین می‌افتم، من چرا این همه بی‌فکر بودم؟ صدای مضطرب علیرضا میاد که اسمم رو صدا می‌زنه.
نگاه مامان مبهوت و گیج به منه زمین افتاده بود. با صدای وحشتناکی که میاد و جیغی که خانوم‌جون زد نگاهم چرخید و روی جسم به زمین سقوط کرده بابا افتاد.
نفسم بند اومد، بابا با صورت سفید شده و چشم‌های بسته جلوی پای علیرضا از حال رفته بود! همه با ترس به سمتش رفتن.
راه نفسم گرفته شده بود، انگار دیگه هوای برای نفس کشیدن نبود! خونه دور سرم می‌چرخید، توان نگه‌داشتن سَرم رو هم نداشتم! من گوری کنده بودم که جنازه‌اش بی‌شک خودم بودم. تو لحظه آخر فقط صدای بلند علیرضا رو شنیدم که اسمم رو فریاد زد و بعد سبک شدن روح و جسمم، ای کاش این سبک شدن بی‌بازگشت بود!
***
چشم‌های خستم رو باز کردم. گیج بودم، بدنم کرخت شده بود. به سختی روی مبل نیم‌خیز شدم، اصلا یادم نمی‌اومد من روی این مبل سه نفره‌ی خونه خانوم‌جون چی‌کار می‌کنم!
سالن تاریک بود و فقط روشنایی کمی از اتاق خواب می‌اومد. پاهام رو روی زمین گذاشتم تا بلند بشم که با گیج رفتن سرم بی‌اختیار دوباره روی مبل نشستم. چشم‌هام رو بستم تا سرگیجم بهتر بشه، اما با بستن چشم‌هام تمام اتفاقات مثل یک فیلم از جلوی چشم‌هام رد شد!
سریع چشم باز کردم و با ترس به زمین نگاه کردم، درست همون جایی که پدر مقاوم من به‌خاطر آبروش شکست. تمام بدنم سرد می‌شه و یک ترس به دلم می‌شینه. ترس از دست دادن پدرم!
با زور بلند می‌شم با اومدن صدای صحبتی از سمت اتاق بدن خشک شدم رو به سمت اتاق خواب می‌کشم. زن‌عمو روی تخت دو نفره نشسته و با گوشه روسریش اشک‌هاش رو پاک می‌کرد. علیرضا جلوی پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه می‌کرد. دورتادور اتاق رو نگاه کردم، اتاق سفید با کمد چوبی قدیمی قهوه‌ای سوخته، یک قاب عکس از من و علیرضا و علیسان که کنار هم با لبخند روی تاب نشستیم.
چه روزهای خوبی بود دوران کودکی! ای‌کاش هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شدم که با این عشق پدرم رو این طور زمین بزنم! دوباره به زن‌عمو نگاه کردم.
- بابام!
اون‌قدر آروم گفتم که شک داشتم کسی بشنوه اما انگار شنیدن که زن‌عمو سریع بلند شد و به سمتم اومد. کمکم کرد روی تخت بشینم و خودش هم کنارم نشست. اصلا به علیرضا نگاه نمی‌کردم. دست زن‌عمو رو گرفتم، با التماس و چشم‌های همیشه بارونیم گفتم:
- بابام، تو رو خدا بابام کو!؟
زن‌عمو دست رو دستم گذاشت و با ناراحتی گفت:
- خوبه دخترم، نگران نشو.
- پس چرا نیستن!؟
زن عمو شماتت‌بار نگاهم کرد و با آهی گفت:
- چطور تونستید!؟
شرم‌زده سر پایین انداختم و لب گزیدم. صدای عصبی علیرضا اومد:
- مامان الان وقت این حرف‌هاست آخه!
صدای زن‌عمو هم عصبی شد و با پر‌خاش گفت:
- پس کی وقتشه پسرِ نادون ها!؟ رفتی گند زدی به زندگی همه، خوب نگاه کن ببین با گندت چی به روز ما آوردید! آخه من چی بگم، اگه خدای نکرده آقامحمد طوریش می‌شد و سکته رو رد نمی‌کرد، چطور مۍخواستید با این عذاب زندگی کنید!؟
حرف‌های زن‌عمو مثل زهر بود و با هر کلمه‌اش قلبم آتیش می‌گرفت. آتیش می‌گرفتم چون حقیقت بود، تو این حقیقت فقط من مقصر بودم. اما بیشتر از همه شکستن بابا درد داشت. بابای استوار من سکته کرده بود! هر چه‌قدر سعی کردم نتونستم صدای گریم رو خفه کنم، زن‌عمو آهی کشید و از اتاق خارج شد. دستم روی شلوار آبی‌ام مشت شد، نه تنها دستم بلکه تمام وجودم یخ کرده بود. من فقط فکر می‌کردم می‌تونم تحمل کنم تا همه این اتفاق‌ها تموم بشه و منم به خواستم برسم، اما حالا که خودم رو وسط این جهنم می‌دیدم خوب می‌فهمم که بدن ناتوان من تحمل نداره اما هیهات که چه‌قدر دیر متوجه غلط بودن کارهامون می‌شیم!
دست گرمی روی دست مشت شده و سردم می‌شینه، سر بلند می‌کنم و نگاهم به چشم‌ها و صورت ناراحت علیرضا می‌افته. سعی می‌کنه لبخند بزنه اما غم تو چشم‌هاش کاملا ناراحت بودنش رو لو میده.
- درستش می‌کنیم، قول میدم.
لب‌هام می‌لرزه، انگار تو چشم‌هام غم دلم رو می‌خونه که نزدیکم می‌شه و من رو شگفت زده می‌کنه! دست‌هاش پیچک‌وار دور تن نحیفم پیچیده می‌شه و با صدای آرومی من رو دعوت به آرامش می‌کنه، اما انگار نمی‌فهمه من حسرت به دل با همین موزیک و ریتم آروم قلبش آروم که هیچ، پروانه می‌شم و دورش می‌گردم!"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
***
امروز صبح دلم از رخت‌خواب بلند شدن و صبحانه آماده کردن نمی‌خواست. افسرده بودنم رو با تموم تار و‌ پود وجودم حس می‌کردم، حتی دلم نمی‌خواست بچه‌ها رو بیدار کنم و به مهد ببرم.
با تمام خواهش دلم برای خوابیدن بیشتر چشم باز می‌کنم و نگاهم به جای خالیش می‌افته، بغض تو گلوم می‌شینه. چه درد بی‌درمونیه عاشقی و چه زهری داره خودت رو با زور توی یک زندگی جا بدی و تموم سعی و تلاشت، موندن و ادامه دادن باشه.
پتو رو کنار می‌زنم، درست مثل بغضی که تو گلوم لونه کرده بود! به سمت میز آرایشم میرم و موهام رو شونه می‌زنم. شده تا حالا یک روز از خواب بلند بشی و ببینی با دیدن خودت تو آیینه هیچ حسی نداری!؟ من الان همون حس رو دارم!
شونه رو روی میز سفیدم رها می‌کنم و به زن افسرده و دل مرده‌ی تو آیینه پوزخند می‌زنم.
ساعت هفت و نیم بود و باید بچه‌ها رو تا ساعت هشت و نیم به مهد می‌بردم. بعد شستن صورتم به آشپزخونه رفتم، از میز تمیز معلوم بود امروز بدون خوردن صبحانه به سر کار رفته، لبی کج می‌کنم و به جهنمی زیر لب میگم. چه‌قدر زود تموم بهشتی که با بودن کنار علیرضا تصور می‌کردم؛ به جهنم تبدیل شده بود. رو کابینت‌های سفید و قهوه‌ای آشپزخونه خاک نشسته بود و باید تمیزش می‌کردم. چای رو دم کردم و به اتاق علی رفتم. با دیدن پسرکم که یک پاش از تخت آویزون شده بود و با دهن باز خوابیده بود لبخند زدم. پسرکم درست مثل باباش تو خواب غلت می‌زد. نه تنها خوابیدنش بلکه چهره‌اش هم مثل علیرضا بود. همون پوست سبزه و چشم‌های مشکی که قلب من رو با عشق آشنا کرد، یک عشق عبث و بیهوده! بعد بیدار شدن علی و فرستادنش برای دست و صورت شستن سراغ زهرا رفتم. دخترم آروم خوابیده بود و موهای بلندش روی صورتش ریخته بود، جلو رفتم و آروم موهای نرمش رو از صورت سفیدش کنار زدم. دخترم فقط رنگ پوستش رو از من به اِرث برده بود و رنگ چشم‌هاش به علیرضا رفته بود. آروم صداش زدم، چشم‌های کوچولوش رو باز کرد و با دیدنم لبخند زد.
- مامانی.
با یک جانم آغوشم رو براش باز کردم، خودش رو تو بغلم پرتاب کرد و بوسه بارون کردم دخترکم رو که باوجود خودش و برادرش شده بودن مرحم دل خراش خورده من!
تو کل مسیر دست‌هام رو گرفته بودن، از خودم بدم اومد وقتی دخترکم با التماس از من خواست خودم برم دنبال‌شون. بچه‌های بی‌گناه من می‌ترسیدن دوباره برای چند روز از من دور بشن.
تو کل مسیر از کارهای خوبشون می‌گفتن تا دله من رو به دست بیارن، آخ که چه دردی داره وقتی دخترکم با لهجه کودکانش بهم گفت؛ خاله ساناز« مربی مهد » بهش گفته اون یه دختر خوبه و مامان‌ها دختر خوب رو دوست دارن.
تو کل راه بهشون توضیح می‌دادم اگه این چند روز خونه مامان بودن دلیلش بد بودن اون‌ها نیست، بلکه من مریض بودم و بابا مجبور شده اون‌ها رو ببره اون‌جا تا مریض نشن. چقدر صادقانه حرف‌های دروغم رو باور می‌کردن. چه دنیای شیرینیه کودک بودن و دنیا رو سفید و زیبا دیدن، چه دردی داره بزرگ شدن و دیدن سیاهی و پلیدی دنیای بزرگترها!
از خیابون پردرخت و پررفت‌وآمد گذشتیم و با رسیدن به میدون حُر به سمت مهد رفتیم که روبه‌روی میدون بود. زهرا جیغی کشید و سریع به طرف مهد دوید.
- این باز سِودا رو دید!
با تعجب به علی نگاه کردم، با حرص حرف زده بود. تا حالا سابقه نداشت این‌طوری حرف بزنه! با تعجب و کنجکاوی پرسیدم:
- چی شده علی، چرا عصبانی شدی مامان‌جان!؟
دستم رو ول کرد و بند کوله‌اش که رو شونه‌هاش بود رو گرفت.
- الان خودت متوجه می‌شی مامانی.
سری به معنی باشه تکون دادم، جلوی در رسیدیم. زهرا کنار دختر بچه‌ای که هم قد خودش بو،د ایستاده بود و با آب‌و‌تاب برای دخترک مو‌طلایی حرف می‌زد. جلوتر رفتم و روبه‌روی زهرا و سِودا ایستادم. با ناز موهای بلند و طلایش رو پشت گوشش زد و با طنازی دخترونه گفت:
- سلام مامانِ‌زهرا.
از این همه ناز اونم تو دختر بچه چهار ساله تعجب کردم. از تعجب نمی‌تونستم حرفی بزنم. نگاه از من گرفت و به زهرا نگاه کرد. زهرا دستم رو گرفت.
- مامانی این سِوداست دوست منه.
لبخندی زدم.
- بله، خیلی خوشحالم دیدمت دخترم.
چشم تنگ کرد و دوباره موهای نرم و لطیفش رو پشت گوش زد.
- من که دختر شما نیستم.
لبخندم رو کنترل کردم.
- دوستِ‌دخترم که هستی خوشگل خانوم.
با شنیدن لفظ « خوشگل خانوم » لبخندی زد و چشم‌های سبزش برقی زد. اون‌قدر چهره دخترونه و ظریفی داشت که دوست داشتم بغلش کنم و تو آغوشم فشارش بدم.
- می‌دونم خوشگلم، بابا حمیدم هم میگه من شبیه سفید برفی‌ام.
اون‌قدر بامزه گفت که لبخندم پرصدا شد، اومدم جوابش رو بدم که با شنیدن صدایی سر بلند کردم.
- پرنسس خانوم نمی‌خوای بری تو، از کیه معطل شمام!
با دیدن مرد روبه‌روم ابروهام بالا پرید. آروم جلو اومد و از پشت دست رو شونه‌های دختر گذاشت. نگاه مرد بالا اومد و رو صورت من نشست. لبش به معنی لبخند کج شد و عینک آفتابیش رو از روی چشم‌هاش برداشت.
چشم‌هاش درست مثل چشم‌های دخترش سبز بود.
- سلام
جواب سلامش رو دادم، رو به بچه‌ها کردم و با لبخند خواستم داخل مهد برن. زهرا و سِودا دست هم رو گرفتن و با خنده داخل رفتن، پشت سرشون علی هم با غرغرهایی که زیر لب می‌کرد، رفت تو. تو دلم از این حسادت پسرکم خندیدم. از در فاصله گرفتم تا به خونه برگردم که با سوال مرد خوش‌پوش و خوش‌چهره متوقف شدم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
- شما خانوم عالی هستید!؟
برگشتم و با تعجب به مرد کت‌و‌شلوار پوش نگاه کردم، باد موهای کمی بورش رو به بازی گرفته بود.
از سوالش تعجب کرده بودم، ناخواسته یک قدم به سمتش برداشتم. مرد عینک آفتابیش رو به یقه لباس طوسی رنگش که تضاد قشنگی با پوست سفیدش داشت گذاشت.
از در مهد کودک که با نقاشی‌های کودکانه حس شادی رو در آدم زنده می‌کرد فاصله گرفت و به من متعجب از این آشنایی نزدیک شد. دستی به کت سیاهش کشید، حالا با من فقط دو قدم فاصله داشت.
نگاهش و خنده روی لب‌های گوشتیش حس بدی بهم نمی‌داد و همین باعث شد که از نزدیکیش ناراحت نشم. دستی به صورت اصلاح شده‌اش کشید.
- من رو به جا نیاوردید!؟
بیشتر به صورتش دقیق شدم اما واقعا چهره‌اش رو به یاد نمی‌آوردم! با صدای آروم و محکمی گفتم:
- من شما رو نی‌ۍشناسم!
ابروهاش بالا پرید و لب‌هاش به یک طرف کج شد، دلم نمی‌خواست فکر کنم که این کج شدن لب‌هاش یعنی پوزخند؛ اونم به معنی که به اندازه کافی تو زندگیم پوزخند دیدم. با لحن شاکی گفتم:
- ببینید من شما رو به جا نیاوردم، اگه آشنایتون با همسرمه که باید بگم ممکنه شما من رو بشناسید ، اما من شما رو نمی‌شناسم.
- حالا چرا شاکی می‌شید!؟ من دوست برادرتون علیسان بودم. یادتون نمی‌یاد!؟
چشمام رو ریز کردم و به ذهنم فشار بیشتری آوردم تا این آدم با این چشم‌های سبز خاصش به یادم بیاد، اما واقعا تو هیچ جایی از ذهنم ثبت نشده بود. دست تو جیب شلوار پارچه‌ای مشکیش گذاشت.
- حق میدم یادتون نیاد، راستش من از دوران راهنمایی با علیسان دوست بودم. شما رو چند باری دیده بودم اما انگار شما حواستون جای دیگه بوده که من رو به‌خاطر نمیارید!
احساس کردم با کنایه صحبت مۍکنه! اخمی روی ابروهای باریک و رنگ شده‌ام نشست. قدش بلند بود. برای بهتر دیدنش سرم رو بیشتر بالا بردم.
- شما دوست برادرم بودید، دلیلی نداره من شما رو به‌خاطر بیارم.
سری تکون داد و دست از جیب‌هاش درآورد. از داخل جیب کتش برگه‌ای درآورد و به سمتم گرفت. قبل از این که حرفی بزنم، سریع و شمرده گفت:
- این کارت منه، خوشحال می‌شم اگه علیسان تماس گرفت شماره من رو بهش بدید. راستش از بعد عقدش که رفت تا الان هیچ خبری ازش ندارم.
کارت رو گرفتم، کمی نگاهم کرد که سریع سرم رو پایین انداختم و شالِ یاسیم رو جلوتر کشیدم. با شنیدن صدای قدم۔هاش، سر بلند کردم. به سمت ماشین شاسی بلند مشگی رنگی که پایین‌تر از مهد پارک شده بود رفت. کارت رو نگاه کردم، دکتر حمید لطفی. روانشناس! حمید لطفی!
سر بلند کردم و دوباره به ماشین نگاه کردم. با نگاه من سریع حرکت کرد و از دیدم دور شد. نفسی گرفتم و کارت رو داخل کیفم گذاشتم. از خیابون شلوغ کارگر‌جنوبی تا خونه پیاده رفتم. سریع گردگیری کردم و برای نهار ماکارانی درست کردم. چای ریختم و روی مبل سه‌نفره‌ی قرمز جلوی تلویزیون نشستم. بدون این‌که تلویزیون رو روشن کنم به صفحه بزرگ سیاه و تختش نگاه کردم. سیاهیش من رو یاد سرنوشتم انداخت، یاد روزهایی که با مهربون شدن علیرضا به آینده امیدوار می‌شدم و به خودم می‌گفتم؛ حتما عاشقش می‌کنم، مگه می‌شه این‌قدر کسی رو دوست داشته باشی و این حس تو قلب اونم ایجاد نشه! اما اشتباه بود، تمام گذشته من اشتباه بود. آهی می‌کشم! دلم یه کسی رو می‌خواست که بشینه پای‌حرف‌هام، درد دلم این‌قدر زیاد بود که تنهایی دیگه نمی‌تونم بکشم! لبم رو می‌گزم تا دوباره چشمه‌ی اشکم سرازیر نشه، پاهام رو داخل شکمم جمع می‌کنم و سر روی زانو هام می‌ذارم. دلم دستی رو می‌خواد که به آغوشم بکشه، دستی که مرهم بشه برای تمام دردهای بی‌انتهای من! فکر می‌کردم با بودن علیرضا تو زندگیم روی تمام زخم‌های دلم مرهم می‌‍شه، اما نمی‌دونستم روزی همین عشق و همین مرد می‌شه زخمی روی دلم، یک خراش عمیق تو عمق قلبم.
***
"دو روز شد که بابا تو بیمارستان بستری بود. دو روز له‌له زدم برای دیدن چشم‌های بازش، دو روز اشک ریختم و التماس آقاجون رو کردم تا بذاره بابا رو ببینم! اما وقتی گفت؛ خود بابا خواسته من رو نبینه! شکستم، نابود شدم. اصلا فکر نمی‌کردم این حماقت تو زندگیم نتیجه‌اش بشه، بیزار شدن بابا از من، بشه شکست بابا، بشه بریدن یک پدر از تک دخترش! دختری که تا حالا از گل نازک‌تر از پدرش نشنیده، دختری که پدرش براش سَنبُلِ قدرت و امنیت بود! اما همین دختر، همین من، منی که به‌خاطر یه عشق یک‌طرفه این‌‌قدر پست و خودخواه شده بودم، که حتی فکر آبروی که بابا با قطره‌قطره هدر رفتن عمرش جمع کرده بود، نبودم! آره من نابود کردم تمام عزیزان زندگیم رو! قیمتش سنگین بود، اما واقعا این عشق یک‌طرفه ارزش داشت!؟
عجیب‌ترین نقطه، مهربون شدن علیرضا بود! تو این دو روز شد همدم‌دلم، آغوشش رو برام تو این دو روز باز کرد. اون لحظه‌ها خودم رو خوشبخت‌ترین دختر می‌دونستم. با بودن تو آغوشش، زخمی که رو دل بابا زدم رو فراموش می‌کردم. با خودم گاهی فکر می‌کنم من واقعا عاشق بودم یا یک دیوونه عاشق‌نما!؟
بابام مرخص شد، خونه رو برای اومدن مامان و بابا آماده کرده بودم. بی‌صبرانه منتظر دیدن بابا بودم. به سالن که مامان با مبل‌های طلایی، مشکی و بوفه طلایی رنگ تزیین کرده بود نگاه کردم، همه چیز آماده بود. با صداهایی که از حیاط می‌اومد فهمیدم که اومدن. به سمت در میرم و تا باز می‌کنم، بابا رو می‌بینم که آروم از پله بالا میاد. لبم می‌لرزه و چشم‌هام از دیدن قامت خمیده و چهره شکسته شده بابا خیس می‌شه. به سمتش میرم و زیر لب صداش می‌زنم، سر بلند می‌کنه و من غم لونه کرده تو چشم‌های عسلی ریز بابا رو می‌بینم. موهای جو گندمیش انگار تو این سه روز کامل سفید شده و حتی ریش‌هاشم کامل سفید شده! قدم‌به‌قدم بهم نزدیک می‌شه، خودم رو برای تجربه دوباره آغوش مهربون بابا آماده می‌کنم؛ اما وقتی نزدیکم می‌شه با دستش پَسم می‌زنه و به سمت در خونه میره! با تعجب بابا میگم. می‌ایسته و بدون برگشتن به سمتم، صدای دو رگه شده از خشم و غمش بلند می‌شه:
- تو دختر من نیستی، تو یه غریبه‌ای برای من.
نفسم قطع می‌شه، بی‌توجه به نگاه‌های دیگران به سمت بابا میرم و به لباس خاکستریش چنگ می‌زنم. با التماس می‌گم:
- بابا چی میگی!؟ من عاطفه‌ام!
- تو عاطفه من نیستی! عاطفه من پاک بود، عاطفه من زلال بود، عفت و آبرو حالیش بود، تو چی!؟
با حرف بابا ساکت مۍشم و دستم از رو لباسش سُر می‌خوره! رو زمین وا میرم، حق با بابا بود؛ اما من هنوز پاک بودم. دلم می‌خواست فریاد بزنم؛ من هنوز پاکم، من هنوز دختر توام. اما انگار رو زبونم وزنه سنگینی بود که اجازه تکون خوردن نمی‌داد. بابا تو رفت و مامانم بدون توجه به منه شکسته و نابود شده داخل خونه رفت. صدای عصای آقاجون اومد که کنار من متوقف شد. نگاه خیسم بالا اومد، با همون اُبُهت بالا سرم ایستاده بود. دست تو جیب جلیقه سیاهش کرد.
- بهتره چند روز بیای پیش ما، تا موقعی که بابات بگه باید چی‌کار کنیم.
بغض بدجوری به گلوی زخمیم فشار میاره، حتی آقاجون که همیشه با دیدن من لب و چشمش مۍخندید، حالا تو نگاهش یک حس غریب مۍبینم! طاقت این نگاه نامهربون رو ندارم! نگاه از صورت چروکیده و سفید آقاجون می‌گیرم و دوباره به زمین خیره می‌شم. همه بدون توجه به من تو میرن، دستی دور بازوم پیچیده مۍشه و از رو زمین بلندم می‌کنه. با فشرده شدن تو آغوشش که این روزها شده تنها جای اَمن برای من دل شکسته، مۍفهمم این بار برخلاف گذشته که خودش من رو با حرف‌هاش زمین می‌زد، حالا شده تکیه‌گاهی و من رو از زمین بلند کرد. هیچ حرفی نمی‌زد و من اون‌قدر گریه کردم تا آروم شدم.
تا عید فقط یک‌هفته مونده بود و یک‌هفته هم بود که بابا از بیمارستان مرخص شده بود. تو این چند روز خونه آقاجون و خانوم‌جون می‌موندم. حتی مامانم نمی‌خواست من رو ببینه! علیرضا و عمو هر روز پیش بابا می‌رفتن و صحبت می‌کردن، گاهی صدای فریاد بابا می‌اومد که می‌گفت:
- من چیکارم، برید از همون دختر خیر سر اجازه بگیرید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
صدای فریاد بابا رو می‌شنیدم و کاری به جز گریه نمی‌تونستم انجام بدم. امشب بابا، آقاجون و عمو رو صدا کرده بود تا حرف آخرش رو بزنه. دل‌شوره‌ی بدی داشتم، خانوم‌جون بی‌اهمیت به من مشغول دوختن لباس آقاجون بود. از استرس گوشه ناخون دستم رو می‌کندم.
- نکن دختر خون اومد!
با حرف عزیز به خودم اومدم و به انگشتم نگاه کردم که زخم شده بود، بی‌اهمیت به ساعت نگاه کردم. ساعت ده شب بود و الان درست دو ساعت بود که آقاجون بالا رفته بود.
- درست می‌شه... .
- نمی‌شه خانوم‌جون، اگه می‌شد تو این یه هفته بابا من رو می‌بخشید!
از بالای عینک طبیش به من نگاه کرد با پوزخند گفت:
- تو انگار نمی‌دونی با اون پسر چه گندی زدید!؟
از شرم سرم رو پایین می‌ندازم.
- دختر من فکر می‌کردم تو عاقلی، اگه اون پسر یه تختش کمه حداقل تو با فهم و کمالاتی! اما چی شد ها!؟ اشتباه از من رو سیاه بود که با این سن و موی‌سفید، نفهمیدم نباید پنبه‌و‌آتیش رو پیش هم گذاشت. آخ دختر، من فکر کردم نوه‌ام، عاطفه‌ام عاقله!
آهی می‌کشه، نگاهم دوباره رو صورت چروکیده اما هنوزم زیباش می‌شینه، صورتی که چشم‌های عسلیش، نگاه عسلی غمگین بابا رو یادم میاره. عینکش رو درمیاره و با دستمال پارچه‌ای که همیشه تو جیب پیراهن‌های بلند گل‌گلیش می‌ذاشت، گوشه چشم‌هاش رو پاک کرد. با شنیدن صدای در، سراسیمه از روی مبل بلند شدم. آقاجون داخل اومد و نگاهش به من افتاد، نفسی گرفت و به خانوم‌‌جون نگاه کرد.
- محمد گفت؛ فردا که یکشنبه است باید همه چی تموم بشه... .
متوجه حرف آقاجون نمی‌شدم، فردا باید چی تموم می‌شد!
- چی میگی آقا!؟ فردا چه خبرِ!؟
آقاجون دوباره نگاهی به من می‌ندازه، نگاهش عین نگاه باباست، پر از غم و شماتت!
- آماده باش عاطفه، علیرضا فردا میاد سراغت.
هنوز از حرف‌های آقاجون سر درنمی‌یارم. عزیز لباس رو رها می‌کنه و بلند می‌شه. به‌خاطر پا دردش نمی‌تونه تند راه بره، کنار آقاجون می‌ایسته.
- درست حرف بزن آقا!؟
- محمد گفت؛ فردا همه کارشون رو انجام بدن و تا عصر تو محضر دوست احمد عقد کنن.
خانوم‌جون هینی کشید!
- این پسر دیوونه شده! می‌خواد این جوری تک دخترش رو راهی خونه شوهر کنه!؟
آقاجون با عصبانیت عصاش رو به زمین کوبید.
- پس چیکار کنه زن!؟ انگار متوجه نشدی این دو تا چه خبطی کردن، آبروی چندین و چند ساله ما رو به باد دادن! من اگه جای محمد بودم، دو تا شونم زنده نمی‌ذاشتم.
- پس عروسی چی می‌شه!؟
آقاجون همون‌طور که به طرف دستشویی می‌رفت گفت:
- فردا عقد می‌کنن تمام! خود محمد گفت؛ فقط میاد محضر اجازه عقد میده همین.
خانوم‌جون با صدای بلند گفت:
- پس کجا زندگی کنن مرد!؟
آقاجون ایستاد:
- خونه که قبلا بهشون داده بودم، وسایل‌ها رو که شکوه خریده بود هنوز اون جاست.
مبهوت‌ و‌ ناباور به جای خالی آقاجون زُل زدم! باورم نمی‌شد بابا همچین تصمیمی بگیره. می‌دونستم با ازدواجمون موافقت می‌کنه، اما بدون عروسی و مراسم اصلا فکرشم نمی‌کردم! نمی‌دونستم خوشحال باشم یا ناراحت! خوشحال از این‌که بلاخره به علیرضا می‌رسم و ناراحت از این که هیچ‌وقت پوشیدن لباس عروس رو تجربه نمی‌کنم. خانوم‌جون کنارم اومد و صورتم رو با دست‌های چروکیده‌اش قاب گرفت، تو چشم‌های اشکیش نگاه کردم.
- همیشه فکر می‌کردم، وقتی عروس بشی کل کوچه رو چراغ ببندیم و چند شبانه‌روز برات جشن بگیریم! چیکار کردی با خودت و ما، که حالا بدون پوشیدن لباس سفید داری عروس می‌شی!؟ فکر نمی‌کردم حسرت به دل دیدنت تو لباس‌عروس بشم. عاطفه تو عزیز دل ما بودی و مطمئن باش هستی، اما الان همه ناراحتن! به خدا توکل کن، اتفاقی که نباید می‌افتاد ، افتاده و کاری از دست من برنمیاد؛ اما دخترکم پشت علیرضا رو هیچ‌وقت خالی نکن، میدونم از بچه‌گی دوسش داشتی!
با حرف خانوم‌جون سر پایین می‌ندازم، دست‌هاش رو باز می‌کنه و من تو آغوشش عقده دلم رو با گریه باز می‌کنم. الان واقعا دلیل این گریه رو نمی‌دونستم!؟
تو یه دو راهی خوشی و غم بودم! کمی خم شده بودم تا سرم به شونه‌اش برسه. دست نوازش مادرانش رو به سرم می‌کشید و پابه‌پای من گریه می‌کرد. امشب دلم فقط آغـوش مادرم رو می‌خواست که از من دریغ کرده بود! امشبی که آخرین شب بودن من تو این خونه سه طبقه پرخاطره بود.
شب آخر این‌قدر تو رویا و رسیدن به علیرضا بودم که دروغ بزرگی که باعث بی‌آبرو شدن خودم بود رو فراموش کردم! فراموش کردم فردا شب که من رسماً زن علیرضا می‌شم دروغم برملا می‌شه! فراموش کردم علیرضا به چه دلیل مهربون شده و اگه حقیقت رو بفهمه چیکار می‌کنه!؟
به قرآن توی دستم نگاه مۍکنم، با دیدن سوره نور قلبم به شروع زندگیم کنار عشقم روشن می‌شه. امید دارم خدا تو زندگی نوپام، تنهام نمی‌ذاره و تو تمام مراحل بودن کنار مرد زندگیم کمکم می‌کنه! اشک گوشه چشم‌هام که نشونه قلب بی‌قرارم برای بودن اَبدی کنار علیرضا بود، رو پاک می‌کنم و با تمام وجودم به صدای روحانی که من و علیرضا رو عقد می‌کرد گوش دادم. امروز صبح آزمایش دادیم و حالا ساعت شش غروب عقد می‌کردیم، در اصل عقد و عروسی باهم بود؛ اما بدون مراسم و بدون جشن و پایکوبی!
عروسی بودم، بدون لباس سفید بخت! مهم نبود برای منی که اون زمان رسیدن به علیرضا رو بزرگترین و زیباترین روز زندگیم می‌دونستم. تمام مراسم عروسی من، همین اتاق کوچیک محضرخونه بود! سفره عقدی وسط نبود، جلوی من و علیرضا میز آهنی بزرگی بود، که فقط یک قرآن کهنه روش بود. تمام دعوتی‌های این عروسی، خانواده من و عمواینا و آقاجون بودن.
خانوم‌جون صندلی کنار من نشسته بود و با اشک به منِ لباس سفید پوشیده نگاه می‌کرد، لباس عروسم یه مانتو سفید و شال سفید با گل‌های ریز صورتی بود. کنار خانوم‌جون، زن‌عمو نشسته بود. تو چهره مهربونش حسرت رو می‌دیدم، حسرت برای تنها بچه‌اش که داماد شد اما بدون این که کت‌وشلوار دامادی بپوشه! مامان کنار زن‌عمو نشسته بود و حتی سر بلند نمی‌کرد تا نگاهم کنه، چادر سیاهش مانع دیدن چهره‌اش مۍشد. سر برگردوندم و نگاهم ، تو نگاه آقاجون افتاد. سری به نشونه افسوس تکون داد و آهی کشید، پیشونیش رو روی عصای قهوه ای و چوبیش گذاشت. عمو هم با غم نگاهم می‌کرد، اما بابا! بابا حتی ننشست، برگه رضایت رو امضاء کرد و رفت! رفت و من با حسرت به قامت خمیده بابا نگاه کردم، دلم می‌خواست بغلش کنم و زار بزنم که اشتباه می‌کنه! آهی کشیدم و سرم رو پایین انداختم. دست گرمی روی دست سرد و کوچیکم نشست، به دستم نگاه کردم که دست‌های مردونش رو روش گذاشته بود. سر بلند کردم و نگاهم تو نگاهش گره خورد، اشک جلوی چشمم رو تار کرده بود، لرزش لب‌هام رو احساس می‌کردم اما با اون حال لبخند روی لب‌هام کاشتم. من امروز به تمام رویاهای کودکانه و نوجوونیم رسیده بودم؛ این لرزش و اشک از شادی بود مطمئنم!
من امروز برای همیشه علیرضا رو داشتم، اما ای کاش همون موقع می‌فهمیدم داشتن قلب یه عشق خیلی مهم‌تر از جسمشه! وقتی قلب با تو نباشه بودن جسم به چه درد می‌خوره!؟
تو چشم‌های سیاهش غم عالم بود! سعی کرد لبخندی بزنه اما فقط لبش کمی کج شد. به لباس ساده خاکستریش نگاه کردم، این رنگ برای امروز که روز دامادیش بود کمی؛ فقط کمی تیره نبود!؟
بله رو همون بار اول داده بودم، دلیلی نداشت بخوام، برم گل بچینم! حالا می‌فهمم من گل حسرت رو تو زندگیم با افکار بچه‌گانم چیده بودم، دلیلی نداشت گلاب بیارم، من با همین تصمیم احمقانم گلاب زندگیم رو به تعفن تبدیل کرده بودم! اما تو اون روزها هیچ‌وقت نفهمیدم چه غلط بزرگی تو زندگیم دارم مرتکب می‌شم! ای کاش خواهری داشتم، خواهری که خواهرانه جلوی اشتباهم رو بگیره. ای کاش علیسان این‌قدر راحت با خواسته من موافقت نمی‌کرد و با سحر ازدواج نمی‌کرد! ای کاش جلوم می‌ایستاد و حتی کتکم می‌زد، اما هیچ‌وقت نمی‌ذاشت خودم رو تو این گرداب زندگی غرق کنم!
من و علیرضا رسماً و‌ قانوناً زن و شوهر شدیم، به خواستم رسیده بودم. اون لحظه‌ها اون‌قدر شاد از این وصال بودم که به هیچ‌چیز فکر نمی‌کردم. اون‌قدر خوش از رسیدن به علیرضای همیشه اخمو و گریزون از خودم بودم، که حتی به بزرگ‌ترین پنهان‌کاری زندگیم فکر نمی‌کردم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
حاج‌آقا بعد تبریک از اتاق عقد بیرون رفت، خانوم‌جون با اون چادر گل‌گلیش نزدیکم اومد و به جای مادرم که بعد از تموم شدن خطبه عقد بدون هیچ حرفی رفت، به آغوشم کشید.
رینگ ظریف و طلایی رو توی انگشت نشونم انداخت، هیچ حرفی نزد. فقط تو چشم‌هام خیره شد و نفس بلندی کشید. آقاجونم و عمو یه تبریک گفتن و بدون حرف یا بوسه‌ای بیرون رفتن.
زن‌عمو نزدیکمون شد، بغض تو گلوم هر لحظه درحال ترکیدن بود! من هر چه‌قدر بَد، هر چه‌قدر بی‌آبرو، اما از خانواده‌ام انتظار همچین برخوردی نداشتم، یعنی اون‌موقع که همچین نقشه‌ای کشیدم و همچین غلطی رو انجام دادم هدفم فقط رسیدن به علیرضا بود و بس!
- اشتباه کردید اما میدونم با هم‌دیگه خوشبخت می‌شید، با وجود اون همه مشکل باز مال هم شدید! قسمت هم بودید.
صدای پوزخند علیرضا رو نشنیده می‌گیرم و از زن‌عمو تشکر می‌کنم.
گردنبند ظریف‌طلایی رو به گردنم می‌ندازه و روی گونه‌ام رو می‌بوسه. نزدیک علیرضا می‌شه و مادرانه تنها پسرش رو به آغوش می‌کشه.
صدای گریه زن‌عمو بلند می‌شه، من چه آدم سیاهی بودم که این‌طور سرنوشت همه رو تغییر دادم!
آتیشی روشن کردم که دودش فقط تو چشم خودم رفت و بس!
ما انسان‌ها تو روزهای شاد زندگیمون همه رازهای پنهان‌مون رو فراموش می‌کنیم، تو اوج خوشبختی همون رازها مثل پتکی تو زندگیمون فرود میان! اون وقته که فقط برامون ای‌کاش‌ها باقی می‌مونه!
نگاهم روی علیرضا که با رفتن همه عصبی شده بود می‌چرخه، دلم می‌خواست حالا و تو این لحظه سر روی سینش بذارم و با تمام عشق جنون‌آمیزم بگم.
" به‌خاطرت گذشتم از خودم
به‌خاطرت گذشتم از خوبی‌هام
به‌خاطرت آدمی شدم نفرت‌انگیز
به‌خاطرت آدمی شدم ناشناخته
برای داشتنت گذشتم از همه
امید داشتم برای داشتنم بگذری از همه
اما افسوس، افسوس از چرخ روزگار
روزگاری که سرنوشتم را بد رقم زد"
به حلقه توی دستم نگاه می‌کنم, رنگ طلاییش به انگشت ظریف و سفیدم زیبای خاصی داده بود. چه‌قدر احساس خوشبختی داشتم, احساسی که فکر می‌کردم از این به بعد پایداره اما عمر خوشبختی من اندازه گل کوتاه بود!
دست حلقه نشونم رو تو دست راستم گرفتم و روی سینم، درست روی قلبم فشار دادم. من الان تو ماشین کنار عزیزترینم بودم، کسی که برای داشتنش از همه گذشتم حتی از خودم!
هردو سکوت کرده بودیم، علیرضا متفکر به روبه‌رو زل زده بود و رانندگی می‌کرد. لبخند روی لبم نشست و محو صورت متفکرش شدم، من الان تو این لحظه زن علیرضا بودم! زن مردی که داشتنش برام شده بود حسرت!
لب پایینم رو زیر دندون گرفتم، دل سرکشم انگار دوباره رم کرده بود که نوازش می‌خواست؛ نوازش اون چهره گندم‌گون و ته‌ریش‌دار رو می‌خواست. سنگینی نگاهم رو حس کرد که برگشت و یه نیم نگاه بهم انداخت و با یه آه دوباره به روبه‌رو خیره شد. تو صداش غم بود و شرمندگی:
- نباید این‌طور می‌شد! آبروی خودم که رفت هیچ باعث شدم تو هم تمام آرزوهات رو فدا کنی. می‌دونی اصلا باورم نمی‌شه.
تو دلم چلچراغ روشن شد، برای اولین بار به منم فکر کرده بود.
چقدر احمق بودم که علیرضا از غم می‌گفت و بی‌آبرویی، من فقط به فکر این بودم که همه‌چیز تموم شد و من به علیرضا رسیدم! فراموش کرده بودم دروغ بزرگی که بهش گفته بودم و باعث شده بود تن به این ازدواج بده. اون حرف می‌زد و من نگاهم به دست‌های مردونش بود و فکرم به بوسه‌ای کشیده می‌شد که برای اولین بار تو اون شب چشیده بودم. دل هوس بازم، هوس آغوش کرده بود.
- فکر نمی‌کردم سرنوشتم این بشه!
دنده رو عوض کرد و آروم‌تر زمزمه کرد:
- عاطفه...؟
با تمام عشقم که از چشم‌ها و صدام معلوم بود مثل خودش آروم زمزمه کردم.
- جانم...؟
یک‌لحظه برگشت و با چشم‌های متعجب نگاهم کرد، پوفی کشید و دوباره نگاه گریزونش رو از من مشتاق گرفت. لحن صداش سرد بود اما این سردی نمی‌تونست گرمی وجودم رو از بودنش کنارم اونم برای همیشه کم کنه.
- دنیا خیلی عجیبه، اصلا فکرشم نمی‌کردم سرنوشتم این‌طور رقم بخوره! اما حالا که شده، حالا که من تو راهی قدم گذاشتم که هیچ‌وقت امکان نداشت قبولش کنم می‌خوام یه چیز رو بدونی... .
کامل سمتش چرخیدم و از پهلو به صندلی تکیه دادم، مشتاق نگاهش کردم اما اون اصلا نگاهم نمی‌کرد و انگار از نگاه کردنم گریزون بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
- اصلا تصورم این نبود که تو بشی زن زندگیم... .
لبخندم جمع شد و قلبم فشرده‌تر!
-‌همیشه فکر می‌کردم با عشق ازدواج می‌کنم، یه عروسی فوق‌العاده می‌گیرم.
دست‌های لرزونم رو تو هم دیگه گره می‌زنم، تو دلم به خودم پوزخند می‌زنم. همیشه عمر لبخندهام کوتاه بوده و بس! بغض قلمبه می‌شه تو گلوم و من با زور آب دهنم رو قورت میدم تا حداقل با ترکیدن این بغض لعنتی رسواترم نکنه.
- وقتی سحر اومد تو زندگیم، نمیگم مجنون شدم نه اما دوستش داشتم، حسی که تا اون موقع با هیچکس نداشتم. به هرحال نشد، امروز تو زندگی من سحری نیست و جاش تو زنم شدی. درسته برخلاف خواستم بود اما گندی بود که خودم به زندگیت زدم و باید یه‌جوری جمعش می‌کردم.
رو برگردوندم و صاف سرجام نشستم. دل شکسته‌ام محکم خودش رو به سی*ن*ه می‌کوبید و بغض خونه خراب کن تو گلوم بیشتر گنده می‌شد. نگاه لرزونم رو به درخت‌های خیابون دوختم، درخت‌هایی که با سرعت از کنارشون می‌گذشتیم، درست مثل من که از آدم‌های مهم زندگیم گذشتم برای هیچ‌وهیچ!
- این حرف‌ها رو نزدم تا ناراحتت کنم یا گذشته رو نبش قبر کنم یا بگم نگاه من هنوز به گذشتست، این حرف‌هایی بود که خودت می‌دونی و منم باید دوباره بهت می‌گفتم.
با انگشتم عکس دختر افتاده تو شیشه ماشین رو نوازش کردم، نوازش کردم جای شوهری که الان به جای این حرف‌ها و سوزوندن دلم باید نوازش می‌کرد. دیگه حرفی نزد و سکوت کرد، من رو شکست و سکوت کرد، قلبم رو به درد آورد و سکوت کرد، یه خراش دیگه روی قلب کوچیکم زد و سکوت کرد.
جلوی آپارتمان نگه داشت، قبل این که در پارکینگ رو باز کنه از ماشین پیاده شدم و به سمت در آهنین سبز رنگ آپارتمان رفتم. با کلیدی که آقاجون دیشب بهم داد در رو باز کردم و وارد حیاط کوچیکش شدم. به سمت آسانسور رفتم و دکمه طبقه سوم رو زدم. تو آیینه کوچیک آسانسور به چهره بدون آرایش و دخترونم خیره شدم، چه عروس سفیدبختی بودم من! انگار دختر تو آیینه دهن کجی کرد و با تمسخر کفت؛ حقته، می‌خواستی با این دروغ و رسوایی برات هفت شبانه‌روز جشن بگیرن!؟
آهی می‌کشم و از دخترک نگاه می‌گیرم. با باز شدن در از آسانسور خارج می‌شم. کلید می‌ندازم تا در قهوه‌ای خونه رو باز کنم. صدای پای علیرضا که از پله‌ها بالا میاد، اومد. سریع در رو باز می‌کنم و بدون این که منتظر باشم علیرضا بیاد، وارد خونه شدم. نگاهم دورتادور خونه کوچیک می‌چرخه. خونه‌ای که ورودیش سالن بود و سه در کوچیک انتها سالن کوچیک خونه و یه آشپزخونه نقلی بغل در ورودی! مبل‌هایی که هنوز از نایلون خارج نشدن، کارتون‌هایی که هرکدوم گوشه‌ای چیده شده بود! هیچ‌کدوم از وسیله‌ها چیده نشده بود. آروم جلو میرم و نگاهم به شومینه کوچیک گوشه سالن می‌افته، لبم کمی کش میاد و من خوش‌حالم از بودن این شومینه نقلی و دوست داشتنی. صدای باز شدن در میاد و بعد با صدای بلندی بسته می‌شه. به سمت آشپزخونه رفتم، وسیله‌های اون‌جا هم به‌هم ریخته بود، پوفی می‌کشم و به این فکر می‌کنم؛ کدوم عروسی روز عروسیش، جهازش رو چیده!؟ صدای کلافه علیرضا میاد:
- حالا چه‌طور این جا رو جمع کنیم!؟
از آشپزخونه بیرون میام، وسط سالن ایستاده و دست به کمر به کارتن‌ها نگاه می‌کنه. جوابی نمیدم و به سمت اتاق خواب‌ها میرم، سه اتاق خوابی که کنار هم هستن. به سمت دو اتاق آخر میرم، اتاق‌ها خیلی کوچیک و خالی از اثاث بود! به طرف اتاق اول رفتم، اتاق نسبتاً بزرگی بود که یه تخت دو نفره و یه کمد و میز آرایش توش چیده شده بود، در بالکن هم کنار تخت بود. حمومم تو این اتاق بود. پرده‌های سفیدش زیبایی و لطافت خاصی به اتاق داده بود. با لبخند به تخت دو نفره سفید رنگ که رو تختی بنفش زیبایی روش انداخته شده بود، نگاه کردم. خوشحال بودم حداقل اتاق خواب بهم ریخته نبود. با دستی که دورم پیچیده می‌شه، نفسم بند میاد! قلبم پر تپش می‌زنه! تمام بدنم گرم می‌شه! دستش که شالم رو می‌کشه و از سرم برمی‌داره، نفسش که به موهام می‌خوره، من رو تا عرش خدا می‌بره. طنین صداش برای من بی‌قرار و عاشق شنیدنی‌ترین صداست!
- من رو ببخش عاطفه... .
صداش می‌لرزه و قلب من بی‌قرارتر به لرزه می‌افته!
- ببخش و بذار کنار هم آروم باشیم.
علیرضا میگه و نمی‌دونه با این حرف‌های تازه‌ و نابش حتی اگه با لحن سرد و غمگینی هم گفته باشه با قلب دیوونه و مجنون از عشق من چی‌کار می‌کنه! دست‌هاش رو بیشتر فشار میده. گرمای نفسش که روی گوشم می‌شینه ناخودآگاه چشم می‌بندم و سرم رو از لذت این قلقلک روی شونم کج می‌کنم. من بی‌تجربه از این حس جدید که تو تمام بدنم پیچیده بود و عجیب تنم رو شل می‌کرد، به اوج لذت می‌رسوند.
- من رو ببخش که باعث شدم این‌طور عروس بشی، من رو ببخش که نتونستم جلوی همه وایستم و برات عروسی بگیرم؛ به خدا که از سر لج نبود، هرچی بود من خودم باعث اون اتفاق شده بودم! باید برات بهترین روز رو رقم می‌زدم، اما نشد!
گرومپ! انگار کسی من رو از عرش به فرش رسونده بود و محکم من رو از این حس بیرون کشید و وارد واقعیت کثیف زندگیم کرد. چشم‌هام سریع باز می‌شه و دیگه هیچ حسی از شدت ترس‌ و‌ رسوایی از نفس‌های خیسش نمی‌گیرم. یا خدا! تمام بدنم شروع به لرزیدن می‌کنه، ای‌وای به من که دروغم رو فراموش کرده بودم! مات‌ و مبهوت به دیوار سفید نگاه می‌کنم و حالا دست‌هاش برام میشه یه حصار آتشین. نفسم قطع می‌شه انگار! نگاهم رو به تخت می‌ندازم و حالا نفس قطع شدم تند می‌شه و وای اگه علیرضا بفهمه! چرا من به این روز فکر نکرده بودم!؟
- حالا تو زن منی، همسفر زندگیمی، عاطفه سعی می‌کنم این زندگی رو قبول کنم و کنارت باشم.
بغض تو گلوم می‌شینه و چشم‌هام از ترس خیس می‌شه. علیرضا رو می‌شناختم، می‌دونم اگه بفهمه زندم نمی‌ذاره. کش سرم رو می‌کشه و موهام رو شونم می‌ریزه. موهام رو جمع می‌کنه و رو شونه چپم می‌ندازه. هنوز پشت من ایستاده و نگاه هراسون من هنوز به تخت دو نفره اتاقه که انگار برای من حکم قتل‌گاه داره! دست‌هاش بالا میاد و روی دکمه مانتوم می‌شینه و دکمه‌های مانتو رو یکی‌یکی باز می‌کنه.
- نه...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
این نه آروم و ترسیدم غیر ارادی بود. سریع برم‌گردوند و به چشم‌هاى خیسم نگاه کرد. کف دو دستش روی بازوهام بود.
- ترسیدی!؟
تنم لرز می‌گیره.
- عاطفه تو از من می‌ترسی!؟
کمی تکونم میده و آهسته حرف می‌زنه. انگار این ترس من براش عجیبه! نمی‌دونم از نگاهم چی خوند که سریع من رو مهمون آغوشش کرد، الان باید رو عرش خدا باشم از این خوشی اما نبودم! ترسی که تو دلم بود اون‌قدر شدید بود که به من فرصت لذت بردن نمی‌داد. صدای آرومش رو از بغل گوشم شنیدم.
- من رو ببخش عاطفه، به جون خانوم‌جون که می‌دونی از مادر برام عزیزتره من اون شب نفهمیدم چی شد! به خدا هنوز یادم نمیاد که چی شد! بهت حق میدم که از دوباره من بترسی اما بدون من و تو وارد زندگی جدیدی شدیم و این طبیعیه!
خدایا، خدایا خودت کمکم کن! لبم رو گاز گرفتم تا صدای هق‌هق گریم بلند نشه. موهام رو نوازش می‌کرد و من جون می‌کندم! تو دلم دعا می‌کردم برای یک‌بار خدا کمکم کنه و از این باتلاق که خودم ساخته بودم نجات پیدا کنم.
- بیا باهم گذشته رو فراموش کنیم، عاطفه می‌خوام زندگیم آروم باشه. پس آرامش رو به من بده تا بتونم گذشته رو به آتیش بکشم و خاکسترهاش رو به دست باد بدم.
تا حالا همچین حرف‌هایی از علیرضا نشنیده بودم، تا حالا با من این همه مهربون نبود! از کنارش جدام کرد و با هردو دستش صورتم رو از اشک پاک کرد، سرم رو بالا گرفت و خیره به چشم‌های ترسیدم شد. سرش که پایین اومد‌‌ چشم‌هام بسته شد، اینجا ته خط بود برای من! نمی‌تونستم پسش بزنم، علیرضا عشق من بود و برای اولین‌بار با این عشق به من نزدیک شده بود. و من خوب درک کردم که اینجا ته خط من بود. دست‌های لرزونم رو بالا آوردم و دور بازوش حلقه کردم، اگه این آخر عشق منه ، شاید خدا من رو دید و نجاتم داد. از پشت که به تخت خوردم رها کرد و من مسخ شده به صورتش نگاه میکردم و من با لبخند تلخم روی زمین افتادم. نگاه از منی که با تمام عشقم نگاهش می‌کردم برنداشت. اون‌قدر غرق محبت های نابش شدم که نفهمیدم .... من فارق از تمام دروغ‌ها و قیامت آخر توی این عشق غرق شدم. از شدت هیجان و چشیدن این عشق ومحبت جدید حال عجیب و فوق العاده‌ای داشتم.
سرش بالا اومد و حالا صورتم رو مهر داغ میزد و کف دستش رو دو طرف سرم گذاشت، چشم‌هاش رو به چشم‌هام دوخت.. تو دست‌های مردونش مثل پرنده‌ای شدم برای پر زدن و به اوج رسیدن.
پرنده‌ای شدم تو دست‌هاش و به پرواز در اومدم تو آسمون پر از عشقش! اما کسی نفهمید با رعدو‌برقی که این آسمون زد چطور پرنده پرو۔بال شکسته سقوط کرد و پرپروازش رو از دست داد. هیجان از سرش پریده بود که اینطور مبهوت به من نگاه مۍکرد، نگاهش بالا اومد و به چشم‌های ترسیدم نگاه کرد کم‌کم خشم تو چشم‌هاش نشست و صدای نفس‌های بلندش تو کل اتاقی که شدید بوی عشقمون پیچیده بود بلند شد. تن لرزون و پردردم رو بالا کش. چه شبی شده بود امشب! شبی که همیشه فکر مۍکردم تو تاریخ قلبم به اسم زیباترین شب حک بشه اما حالا به اسم نحس‌ترین تو کل وجودم حک شد!"
***
حضور ناگهانی مامان اونم این وقت روز برام عجیب بود! بچه‌ها از دیدن مامان حسابی ذوق کرده بودن و براش شیرین زبونی می‌کردن، بعد اون اتفاق‌ها مامان تو این چند سال زیاد اینجا نمی‌اومد مثل زن‌عمو و عمو که عید به عید می‌اومدن. خوب می‌دونستم بابا راضی به اومدن مامان نیست و عمو هم به‌خاطر اخلاق علیرضا حاضر به زیاد رفت و آمد نیست. بعد شستن ظرف‌ها دوتا لیوان چای ریختم و برای مامان بردم, کنار بچه‌ها جلوی تلویزیون روی مبل نشسته بود. با دیدنم لبخندش عمیق شد.
- بیا بشین مادر چرا زحمت می‌کشی!؟
منم روی صورتم لبخند نشوندم و سینی روی میز گذاشتم. حین نشستن روی مبل گفتم:
- چه زحمتی مامان‌جون بعد چند ماه اومدی.
مامان لبخندش جمع شد و به فکر رفت، خوب دلیل این همه غمش رو فهمیدم.
- علی، مامان جان با زهرا برید اتاق بازی کنید.
علی لب‌ولوچه‌اش رو جمع کرد و شاکی رو به من گفت:
- نخیرم می‌خوام کنار مامانی باشم.
زهرا هم خودش رو چسبوند به مامان و مثل گربه صورتش رو به بازوش کشید.
- علی‌جان حرف مامانت رو گوش بده قول میدم چند دقیقه بعد منم بیام تو اتاق باهاتون بازی کنم.
علی دیگه اعتراضی نکرد اما از چهره هردوشون نارضایتی مشخص بود. بعد رفتن بچه‌ها مامان به کنار خودش اشاره کرد و خواست کنارش بشینم، کنارش نشستم و اون مادرانه و با غم دست‌های یخ کردم رو گرفت.
- عاطفه‌جان، دخترم امروز با بدبختی بابات رو راضی کردم بیام. نیومدم تو زندگیت دخالت کنم که می‌دونی همچین اخلاقی ندارم اما حس مادرانم داره دیوونم می‌کنه. از روزی که رفتی صورتت جلوی چشم‌هامه. از خودم می‌پرسیدم حتما فاجعه شده که عاطفه با چمدون برگشته، آخه عاطفه‌ی من، تو اوج دردی که داشت، بچه‌ای نبود برنگشت اما حالا!
دیگه طاقت نیاوردم و اشک‌هام صورتم رو خیس کرد، سر پایین انداختم. مامان بی‌معطلی من رو به آغوش کشید و من بی‌پناه تمام دردم رو تو آغوش مادرانش هق زدم و اون صبورانه نوازشم می‌کرد.
- گریه کن دخترکم، گریه کن عاطفه مامان، گریه کن دلت سبک بشه عزیزم.
بیشتر خودم رو تو آغوش مامان فشردم و عطر نابش رو به ریه‌هام فرستادم.
- من مادرتم غمت رو که می‌بینم نابود می‌شم. اون از علیسان که با انتخابش داغ دیدن خودش رو به دلم گذاشت اینم از تو که زندگیت این طور به‌هم ریخته!
خودم رو بیرون کشیدم و صورتم رو پاک کردم.
- غصه نخور مامان، علیسان دو روز دیگه برمی‌گرده.
چهره مامان مبهوت موند.
- چی میگی!؟
لبخند خسته‌ای زدم و گونش رو بوسیدم.
- خودش گفت، اون روز که خونتون بودم و زنگ زده بود.
مامان نفس بلندی کشید.
- خوب خداروشکر، اما عاطفه اگه با اون دختره بیاد بابات بیچارمون می‌کنه.
تو دلم به سادگی مامان پوزخند زدم، مادر ساده من نمی‌دونه اون مار خوش خط‌وخال دور برادرم رو خط کشیده و حالا مثل زالو به جون زندگی من افتاده.
- نگران نباش مامان تنها میاد.
آخیشی زیر لب گفت و دوباره به مبل تکیه داد. اون‌قدر با مامان غرق صحبت بودم که گذشت زمان رو نفهمیدم با صدای بچه‌ها هردو از صحبت دست کشیدیم.
- مامانی ما خسته شدیم بیایم پیش شما.
مامان لبخند زد و بچه‌ها دوباره کنارش نشستن، نگاهم به ساعت افتاد که روی پنج بعد از ظهر بود. علیرضا امروز ساعت پنج برگشت و با دیدن مامان اول تعجب کرد اما بعد با احترام کنار من نشست. همه دور هم نشسته بودیم و بچه‌ها برای مامان شیرین زبونی می‌کردن. علیرضا هم مثل همیشه بی‌حرف مشغول خوردن میوه بود و فقط شنونده جمع بود.
- نمی‌دونی مامانی عجب دختر پروئیه.
علیرضا توبیخ‌گر صداش کرد و مامان بی‌صدا می‌خندید.
- خوب بابا دروغ نمیگم همش می‌خواد همه بهش محبت کنن.
صدای ناراحت زهرا اومد که جلوی علی برای دوستش گارد گرفته بود.
- نخیرم، سودا خیلی هم خوبه.
برای این‌که به کل‌کلشون خاتمه بدم با لبخند گفتم:
- بس کنید بچه‌ها، اون دختر مادر نداره و الان به محبت احتیاج داره. علی‌جان تو هم باهاش دوست باش به نظرم دختر بدی نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
زهرا با ناز موهاش رو پشت گوشش زد و از طرفداری من قری به گردنش داد.
- تازه علی از اینکه سودا خوشگله حسودیش می‌شه.
علی جستی زد و از روی مبل بلند شد، زهرا ترسیده جیغی کشید و خودش رو بغل علیرضا انداخت. علی هم وقتی دید دیگه دستش به زهرا نمی‌رسه دوباره نشست و با چشم‌هاش خط‌ونشون کشید. نگاهم به علیرضا کشید که با خنده موهای زهرا رو نوازش می‌کرد.
- باباجون، دختر خوب این حرف رو نمی‌زنه. هر کسی دوست خودش رو خودش انتخاب می‌کنه، اونی که از نظر تو خوب و خوشگله شاید از نظر دیگران این‌طور نباشه.
زهرا صورتش رو به سی*ن*ه باباش چسبوند.
- اما بابا، مامانم دید چه‌قدر خوشگله تازه باباشم خیلی قشنگ بود. مگه نه مامان؟
با سوال زهرا همه نگاهشون به سمت من چرخید، علیرضا نگاه از صورتم نگرفت.
- مامانت کجا بابای دوستت رو دیده!؟
از سوالش جا خوردم، تو چشم‌هاش چیزی مشخص نبود.
- امروز جلوی در مهد دید. تازه بابایی، آقاهه مامان رو می‌شناخت، خودم دیدم با مامان حرف می‌زد! از حیاط دیدم.
مبهوت به حرف‌های زهرا گوش می‌دادم! یعنی اون من رو موقع صحبت با بابای سودا دیده!؟ حالا صورت علیرضا سرخ شده بود و می‌شد عصبانیت رو از چهره‌اش دید. زهرا رو پایین گذاشت و بی‌حرف نگاه از من گرفت. اما انگار زهرا خیال ساکت شدن نداشت که به سمت من اومد و با ذوق گفت.
- مامان، باباش بهت شماره داد بده من به سودا زنگ بزنم.
دیگه با این حرف زهرا، مامانم متعجب شد.
- کی بوده عاطفه!؟
با سوال مامان نگاهش کردم که با چشم به علیرضا اشاره کرد که زور خشم چاقو رو تو دستش فشار می‌داد. می‌دونستم الان اگه فریاد نمی‌زنه به‌خاطر حضور مامانه، آب‌دهنم رو قورت دادم من کاری نکرده بودم که بترسم.
- نمی‌دونم مامان. می‌گفت دوست علیسانه و چند ساله ازش بی‌خبره، شماره داد بدم علیسان تا بهش زنگ بزنه.
- دوست علیسان!؟
با حرف علیرضا به سمتش برگشتم و نگاهش کردم، مشکوک نگاهم می‌کرد. تو دلم بهش پوزخند زدم. این آدم من رو مثل خودش می‌دید. به پشتی مبل تکیه دادم و خودم رو مشغول پوست کردن میوه کردم و سعی کردم به چند چشمی که نگاهم می کنن بی‌توجه باشم.
- آره، چند سالی از علیسان خبر نداشت، خواست من بهش اطلاع بدم.
زهرا با هیجان ادامه داد.
- وای مامانی بگو دیگه سودا و باباش دوتاشونم چه‌قدر خوشگلن.
- تمومش کن زهرا...!
صدای بلند علیرضا باعث شد زهرا بغض کنه و به اتاقش بره، صدای پرت شدن چاقو تو ظرف باعث شد دوباره نگاهش کنم، کف دستش رو جلوی دهنش گذاشت و پوفی کشید. علی هم از جاش بلند شد و به اتاق زهرا رفت.
- بچه مگه چی گفت علیرضاجان!؟
بدون این‌که جواب مامان رو بده به من نگاه کرد، حالا چشم‌هاش قرمز شده بود.
- اسمش چی بود؟
ابروهام از حرص تو صداش بالا پرید. این یعنی الان برای من غیرتی شده!؟ باید خوش‌حال باشم، باید الان لبخند بزرگی رو لب‌هام بشینه! اما نه! من این مرد رو متوجه نمی‌شم.
- چرا باید اسمش یادم باشه!؟
چشم ریز می‌کنه.
- من دوست‌های علیسان رو می‌شناختم هر چند علیسان دوست زیادی نداشت اونم دو تا یا سه تا... .
- منظورت چیه علیرضاخان!؟ من اینجا نشستم و با این لحن دخترم رو باز خواست می‌کنی!؟
تو دلم از دفاع مامانم خوشحال شدم. علیرضا نگاه گرفت و حالا مامان رو مخاطب قرار داد. بدون این‌که از حرص صداش کم بشه، خوبیش این بود صداش رو بلند نمی‌کرد.
- من چی گفتم مگه شما ناراحت می‌شید!؟ فقط گفتم اسم یارو چی بود همین.
مامان بدون حرف بلند شد و مقابل تمام خواهش‌های من و بچه‌ها بابت موندن گفت؛ باید بره چون به بابا قول داده تا شب خونه برگرده. اما من از چهره‌اش ناراحتی رو می‌خوندم حتی موقع خداحافظی وقتی من و علیرضا جلوی در بودیم، قبل رفتن رو به علیرضا آروم گفت:
- کسی به زنش شک می‌کنه که خودش این مسیر رو رفته باشه پسرم.
بعد رفتن مامان مشغول جمع کردن ظرف‌های روی میز شدم و بچه‌ها بی‌حرف فیلم می‌دیدن، هردوشون هنوز از کار علیرضا ناراحت بودن اما علیرضا به‌جای حرف زدن با بچه‌ها طلبکار روی مبل نشسته بود و به کارهای من نگاه می‌کرد. دلیل این کارهاش رو درک نمی‌کردم. این اخلاق و رفتارها رو برای اولین بار ازش می‌دیدم! ظرف‌ها رو تو ظرف‌شویی گذاشتم و دست دراز کردم دستکش‌ها رو بردارم که دست علیرضا روی بازوم نشست، به طرفش برگشتم.
-‌ بی‌حرف بیا اتاق.
منم آروم لب زدم:
-‌ کار دارم الان... .
با حرص دندون قروچه‌ای کرد.
- با من میای و هیچی نمیگی. یالا!
من رو به سمت اتاق کشید و من برای این‌که بچه‌ها شک نکن با لبخند همراه علیرضا شدم. روی تخت نشستم و اونم بعد بستن در با حرص جلوی روم قدم می‌زد و سرتکون می‌داد.
- علیرضا چته!؟
با سوال من ایستاد و با خشم نگاهم کرد، دست به کمر شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
- کی بود ها!؟
با تعجب گفتم:
- کی!؟
حرصی به سمتم اومد و بازوم رو چنگ زد، مجبورم کرد جلوی روش وایستم. با دندون‌های کلید شده غرید:
-‌من رو مسخره نکن، اون بی‌پدری رو میگم که بهت شماره داده.
باورم نمی‌شد علیرضا به من شک کرده باشه. واقعا حق با مامان بود. پوزخند زدم و با تمسخر گفتم:
- انگار خودت رو با من اشتباه گرفتی علیرضا، من آدمی نیستم که یه خوشگلش رو دیدم وا بدم.
با زور روی تخت پرتم کرد و من از شدت پرت شدن دست‌هام رو حفاظ بدنم کردم.
- حرف دهنت رو بفهم، اگه به اون مادرت چیزی نگفتم چون خواستم بهش احترام بزارم که ماشالله همتون خانوادگی نشون می‌دید لایق نیستید.
با حرفش عصبی شدم، اون حق نداشت به خانواده من توهین کنه. بلند شدم و حالا منم طلبکار جلوش ایستادم. هر دو سعی می‌کردیم با صدای آروم خشم خودمون رو نشون بدیم تا بچه‌ها نفهمن.
- درست صحبت کن، تو حق نداری به خانواده من توهین کنی.
با تمسخر گفت:
- نه بابا، خانواده‌ی من، هه... .
انگشت اشارم رو به سینش زدم.
- در ضمن علیرضاخان حرف مامان نه تیکه بود نه کنایه بلکه واقعیت تو بود، تویی که همیشه تو فکرت به من خ*یانت کردی.
- خ*یانت!؟ ببین عاطفه من به تو خیانتی نکردم این رو چند بار گفتم اما تو چی ها!؟ یه روده راست تو شکمت نیست انگار یادت رفته من بدبخت رو چه‌طور راضی به این زندگی کردی، انگار یادت رفته گذشته‌ها رو!؟
ازش فاصله گرفتم و خسته روی تخت نشستم، از گذشته‌ای که همیشه چوبی بود رو سرم متنفر بودم.
- ای کاش از آینده خبر داشتم تا گذشته‌ام رو نابود نمی‌کردم.
از زور درد حرف‌هاش گلوم می‌سوخت و اشک به چشم‌هام فشار می‌اورد اما دلم نمی‌خواست دوباره جلوی این خودخواه بشکنم. صدای قدم‌هاش اومد و بعد صدای باز شدن در کمد، با صدای ریختن چیزی رو زمین سر بلند کردم و به لوازم‌های داخل کیفم که حالا روی زمین بودن با تعجب نگاه کردم. برگه‌ای رو از روی زمین برداشت و آروم خوند.
- دکتر حمید لطفی روانشناس، حمید لطفی!
چند بار تکرار کرد و من متعجب از این تکرار اسم نگاهش کردم، با چشم‌های گرد شده برگه رو می‌خوند. از این همه تعجبش شک کردم که نکنه بشناسه برای همین با شک پرسیدم.
- می‌شناسی!؟
سرش رو بلند کرد و مبهوت نگاهم کرد اما مشخص بود حواسش به من نیست رفته‌رفته چهره‌اش قرمز شد و چشم‌هاش به خون نشست و نفس‌هاش بلند شد، برگه رو ریز ریز کرد و روی زمین پرت کرد. با خشم به سمتم اومد و به موهام چنگ انداخت، از زور درد لبم رو گاز گرفتم تا صدای آخم بلند نشه. موهام رو به عقب کشید و باعث شد سرم عقب کشیده بشه، صورت خشمگینش رو به صورت مبهوتم نزدیک کرد.
- بیچاره‌ات می‌کنم عاطفه... برای من آدم شدی آره؟ بدبخت تو مادر دو تا بچه‌ای... .
بلند فریاد می‌زد و باعث شد بچه‌ها داخل اتاق بیان. بدون ول کردنم فریاد زد:
- گمشید بیرون...!
صدای هق‌هق گریه زهرا اومد که آروم صدام می‌کرد و بعد صدای لرزون و ترسیده علی بود.
- بابا...؟
نذاشت ادامه بده دوباره بلند فریاد زد که باعث شد بچه‌ها سریع بیرون برن و در اتاق رو ببندن اما صدای گریه زهرا می‌اومد. دوباره رو صورتم خم شد، هنوز از حرف‌ها و کارهاش سر در نمی‌آوردم. دو دستم رو روی مچ دستش که موهام رو اسیر کرده بود گذاشتم تا شاید کمی از دردش کم بشه.
- آخ... علیرضا ول کن... نمی‌فهمم چی میگی... .
با کشیدن موهام مجبورم کرد جلوش وایستم، صداش اون‌قدر بلند بود که با ترس چشم بستم.
- که نمی‌فهمی نه؟!
با سوختن سمت چپ صورتم و پرت شدن دوباره روی تخت به خودم اومدم.
- که این عوضی رو نمی‌شناسی آره!؟ یعنی تو عاشق سی*ن*ه چاک خودت رو نمی‌شناسی!؟ حتما منم عرعر...!
دیگه درد سیلی رو حس نمی‌کردم و حالا با تعجب و قلبی که انگار دیگه نمی‌زد نگاهش کردم.
- چی میگی!؟
بالا سرم ایستاده بود و بدون توجه به گریه بچه‌ها فریاد می‌زد:
- بیشعور تو با حمید چی‌کار داری؟
خودم هنوز شوکه حرفی بودم که از علیرضا شنیده بودم، باورم نمی‌شد اون مرد با اون چشم‌های سبزش کسی بوده که من رو دوست داشته! اون لحظه یه حس عجیبی داشتم، همیشه تصورم این بود که حتما زشتم که به چشم علیرضا نمی‌یام اما حالا با فهمیدن این‌که مردی مثل اون من رو دوست داشته یه حس خوبی بهم می‌داد! نه حسی مثل دوست داشتن. نه! از این‌که من به چشم اون مرد زیبا اومده بودم که خواهانم بود یه‌کم قلقلکم می‌داد. با کشیده شدن دوباره موهام و حس درد شدید تو سرم از فکر دراومدم.
- کثافت داری می‌خندی آره!؟
با صدای فریاد علیرضا دوباره حواسم به بحث بینمون کشیده شد، اون که کارنامه درخشانی داشت حق نداشت در مورد من این‌جور قضاوت کنه. اونم منی که با تمام سردی و کتک‌هاش هیچ‌وقت به خودم اجازه ندادم به خ*یانت فکر کنم چون این زندگی و علیرضا رو من انتخاب کرده بودم. با حرص مچ دستش رو گرفتم و تقلا می‌کردم ولم کنه و همون حین بدون این‌که صدام رو بلند کنم تا بچه‌ها بیشتر بترسن با عصبانیت گفتم:
- ولم کن... ولم کن، تو چی فکر کردی ها؟ فکر کردی منم مثل خودت فکرم هرز می‌پره؟
با همون موهام با ضرب پرتم کرد، رو زانوهام کنار تخت افتادم. سرم درد گرفته بود اما باید خودم رو جمع و جور می‌کردم جلوی این مرد که بارها نامرد بودنش رو ثابت کرده بود می‌ایستادم. بدون بلند شدن سرم رو بلند کردم، هنوز دست به کمر بالا سرم وایستاده بود و از زور خشم نفس‌نفس می‌زد.
- من مثل تو نبودم و نیستم... من وقتی شوهر دارم نگاهم هرز نمی‌پره... من وقتی دوتا بچه دارم فکرم هرز نمی‌پره، من آدمی نیستم که عاشق چشم و ابروی کسی بشم... .
آروم بلند شدم، هنوز بی‌حرف و با خشم نگاهم می‌کرد. موهام که حالا از کش بیرون دراومده بود رو مرتب کردم و با قلبی که هزاران بار شکسته بود و الان خورد شده بود مقابلش ایستادم، می‌خواستم ازش متنفر باشم! می‌خواستم تو صورتش تف بندازم و برای همیشه خودم رو از دست این عشقی که برای من هیچی جز عذاب نداشت راحت کنم.
- من کثیف نیستم، من فقط عاشقت شدم که ای کاش هیچ‌وقت نمی‌شدم... .
پوزخند تلخی زدم.
- من سحر نیستم...!
- منظور؟
کل صورتش که حالا از اون خشم و قرمزی خبری نبود نگاه کردم و با لحن تلخی گفتم:
- منظورم واضحه...من هیچ‌وقت محو زیبای نمی‌شم، هیچ‌وقت به‌خاطر زیبایی کسی رو نمی‌فروشم...!
اونم پوزخندی زد و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد، نفس‌های گرمش تو صورت سردم پخش می‌شد و امان از دل زبون نفهم بدبخت من!
- تو فکر می‌کنی من کسی رو به زیبای می‌فروشم!؟
آروم و مطمئن زمزمه کردم:
- فکر نمی‌کنم من دیدم.
سرش رو بلند کرد و نفس بلندی کشید.
- دیگه هیچ‌وقت بچه‌ها رو اون مهد نمی‌بری!
صدای گریه بچه‌ها آروم‌تر شده بود، به سمت در اتاق می‌رفت که سوالم باعث شد وایسته.
- چرا؟
بدون برگشتن به سمتم اما محکم جواب داد:
- چون من میگم...!
منم کم نیاوردم و مصمم‌تر گفتم:
- دلیلی نداره بخوام مهدشون رو عوض کنم.
به طرفم برگشت.
- نه انگار حالا که فهمیدی طرف سی*ن*ه چاکت بوده هوایی شدی!؟
- چرا!؟ چرا باید به قول تو حضور این مردی که سی*ن*ه چاکه منه برات مهم باشه!؟
چشم بست و دندون قروچه‌ای کرد، انگشتش رو به علامت تهدید تکون داد.
-من از اون آدم از اول خوشم نمی‌اومد فهمیدی؟ الانم فقط به‌خاطر بچه‌ها می‌خوام نه تو...!
بعد بدون توجه به حال من از اتاق بیرون رفت اما من روی تخت وا رفتم. قلبم داشت آتیش می‌گرفت، من زن بودم، زن!
یه زن دلش به عشق شوهرش خوشه و من دلم به هیچی خوش نبود. گاهی احساس می‌کردم جاذبه‌ای برای این مرد ندارم که حالا بعد هشت‌سال نتونستم اون رو به خودم جذب کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین