جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان خراش دل اثر آرزو فیضی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آرامش با نام رمان خراش دل اثر آرزو فیضی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,300 بازدید, 145 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان خراش دل اثر آرزو فیضی
نویسنده موضوع آرامش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرامش
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
بی‌صدا مشغول خوردن صبحونه بودیم. ناراحتی از چهره هر چهار نفرمون مشخص بود. علیرضا دیشب بی‌حرف رفته بود و تمام شب برای خواب برنگشت، صبح بالش و ملحفه رو روی کاناپه سالن دیدم. چه‌قدر شکستم و با خودم تکرار می‌کردم من چرا هیچ‌وقت به این شکستن‌ها عادت نمی‌کنم! منی که هر بار از این مرد ضربه‌های بدی خورده بودم؟
- مامانی...؟
با صدای زهرا نگاه از نونی که تو دستم ریز شده بود گرفتم و به دخترم که حالا کنار صندلیم ایستاده بود نگاه کردم، تو چشم‌هاش پر از غم بود. بمیرم براش که دیشب اون‌قدر گریه کرد. موهای ابریشمی‌ش رو ناز کردم.
- جانم عزیزکم...؟
دست‌های کوچولوش رو جلو آورد و روی موهام گذاشت.
- دلد دالی؟
با سوالش شوکه شدم و مبهوت نگاهش کردم! دهنم رو باز کردم چیزی بگم اما نتونستم، قلبم از سوالش آتیش گرفته بود. تمام غم دلم اشک شد و به چشم‌هام نیشتر زد و دیدم رو تار کرد.
- الان بوس کنم خوب می‌شه... .
لب‌های کوچولوش که جلو اومد طاقت از دست دادم و اشکم جاری شد. دست های لرزونم رو جلو بردم تن کوچولوش رو به بغل کشیدم و تو آغوشم فشارش دادم، صورتش رو تو گردنم پنهان کرد و دست‌هاش رو دور گردنم حلقه کرد. با عشق مادرانم نوازشش کردم و هق زدم.
- زهرا جان بابا...؟
نگاه خیسم رو بهش دوختم که با غم و شرمندگی نگاه می‌کرد. زهرا بیش‌تر خودش رو تو آغوشم مچاله کرد.
- دختر بابا جواب نمیدی؟
سرش رو بلند کرد و تو چشم‌هام نگاه کرد، چشم‌های دخترکمم مثل مادرش تر شده بود. با دست کوچولوش اشکم رو پاک کرد و با بغض گفت:
- گلیه نکن من نازش کردم.
صدای نفس بلند علیرضا اومد و بعد قدمش که به سمت ما اومد.
- بیا بغل بابایی ببینم.
هم‌زمان سعی کرد زهرا رو بغل بگیره اما زهرا دست و پا می‌زد.
- دوست ندالم بابایی تو مامانی رو زدی.
با بدبختی موفق شد بغلش کنه و دوباره سر جاش بشینه، زهرا رو نوازش کرد.
- این چه حرفیه باباجان بین همه مامان و باباها حرف می‌شه اما زود آشتی می‌کنن، ببین ما هم آشتی کردیم مگه نه مامانش؟
نگاه درموندم رو به چشم‌هاش دوختم، با سر اشاره کرد که حرفش رو تایید کنم دلم نمی‌خواست بچه‌هام قاطی بحث نکبت‌بار من و باباشون بشن. اشک‌هام رو پاک کردم و لبخند تصنعی زدم، سعی کردم صدام نلرزه.
- آره دختر مامان حق با باباست.
مظلوم گفت:
- یعنی دیگه دلد ندالی!؟
- نه گل مامان... .
انگار غم تو چشم‌هاش پر کشید و لبخند تو صورتش نشست. نگاهم به علی افتاد که تا الان حرف نزده بود بدون این‌که سرش رو بلند کنه به میز نگاه می‌کرد. دستم رو بلند کردم و موهاش رو به‌هم ریختم. سرش رو بلند کرد اما انگار غم تو نگاه علی عمیق‌تر بود که این‌طور مستقیم می اومد و به قلبم می‌نشست.
- چی شده پسرم؟
با غم زمزمه کرد:
- هیچی.. ..
علیرضا برای اینکه جو رو عوض کنه بدون اینکه زهرا رو زمین بذاره بلند شد و با خنده گفت:
- حالا پاشید جمع کنید بریم بیرون پنجشنبه‌ای خوش باشیم یالا ببینم.
فهمیدم هدفش عوض کردن فکر بچه‌هاست، منم بدون مخالفت قبول کردم اما هر دومون می‌دونستیم با خودخواهی، زندگی این دوتا بچه رو نابود کرده بودیم. منی که گذشته سیاهم هنوز همراهم بود و علیرضایی که هنوز تو فکر عشق گذشتش. تو دلم دعا می‌کردم سرنوشت حداقل با دل بچه‌هام راه بیاد و گناه‌های ما آیندشون رو تباه نکنه.
همه‌چیز خوب بود، مخصوصا علیرضایی که تحت تاثیر دلخوری و غم بچه‌ها حسابی لبخند خرج می‌کرد و محبتش رو نثار ما می‌کرد! می‌دونستم به‌خاطر حال صبح بچه‌ها همه این کارها رو می‌کنه و من خوب یاد گرفته بودم به محبت‌های دروغیش اهمیت ندم. شب باز تو اتاق نیومد و روی همون کاناپه خوابید. جمعه صبح بعد صبحانه دوباره برنامه بیرون رو مطرح کرد اما این بار ترجیح دادم من تو جمع نباشم و خونه بمونم. بچه‌ها چون شهربازی می‌رفتن زیاد بهونه نگرفتن تا منم باهاشون برم، علیرضا هم اصراری نکرد و خیلی راحت با بچه‌ها رفت. سعی کردم خودم رو مشغول کار کنم تا به هیچ‌چیز مضخرفی فکر نکنم. اون‌قدر غرق کار می‌شم که تا به خودم میام ساعت یک‌ظهر شده، میلی به غذا نداشتم و دلم می‌خواست فقط بخوابم تا از هجوم افکار منفی ذهنم نجات پیدا کنم.
روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بدون فکر بخوابم اما با صدای زنگ موبایلم پوفی کشیدم و برخلاف خواستم بلند شدم و از روی عسلی تخت گوشی رو برداشتم. شماره از داخل ایران نبود.
- الو...؟
- سلام عاطفه.
با شنیدن صدای علیسان از کسلی دراومدم و با لبخند روی تخت نشستم.
- سلام داداشی.
صدای تک‌خنده‌اش اومد.
- چه‌طوری دختر بی‌وفا؟
- من بی‌وفام یا تو که چند ساله رفتی و خبری از من نمی‌گیری؟
صداش ناراحت شد.
- غلط فکر می‌کنی عاطی، من همیشه حالت رو از مامان پرسیدم. دلیل زنگ نزدنم به خودت رو خوب می‌دونی.
نفسی می‌گیرم و برای عوض کردن بحثی که اصلا دوستش نداشتم میگم:
- فردا حتما میای؟
صداش دوباره شاد شد و با هیجان گفت:
- معلومه تازه ساعت هشت صبح می‌رسم. مدیونی نیای دنبالم...!
از لحنش خنده‌ام گرفت و دلم به حضور دوباره علیسان گرم شد، من الان شدید به حمایتش احتیاج داشتم.
- باشه من صبح خودم میام دنبالت.
با هیجان ادامه داد.
- یادت نره دختر. ببین کسی نمی‌دونه ها! بیا حتما!
- باشه علیسان چرا این همه تاکید می‌کنی؟
بعد کمی حرف زدن و مزه ریختن علیسان قطع کردم و حالا با حس خوبی دراز کشیدم، اما انگار گذشته دست از سرم بر نمی‌داشت که حالا با یاد آوری علیسان دوباره به یادش افتادم.
***
تمام تنم می‌سوخت، رمقی برای تکون خوردن و جمع کردن خودم نداشتم. حتی توانی برای رو زمین کشیدن تن زخم خوردم نداشتم! صدای فریادش هنوز می‌اومد، صدایی که حالا از فریاد زیاد گرفته و خش‌دار شده بود. اون‌قدر بی‌جون شده بودم که توان باز کردن چشم‌هام رو هم نداشتم اما صدای قدم‌هاش که حالا مثل قبل سنگین نبود، می‌اومد. دست بزرگ و مردونش با خشونت جسم بی‌جونم رو از روی سرامیک‌های سرد خونه بلند کرد، نه این که به آغوش بگیرتم، نه! دست‌هاش دور بازوهام پیچیده شد و تن خونیم رو از رو زمین بلند کرد، حالا من با سری که از شدت ضعف و درد رو سی*ن*ه‌ام افتاده بود مقابلش ایستاده بودم، اگه دست‌هاش نبود قطعا رو زمین سقوط می‌کردم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
- حالم داره از خودم به‌هم می‌خوره!
صداش آروم و بغض‌دار بود، تنم رو که به آغوش کشید، انگار تمام جای‌جای بدنم که زیر ضربه‌های کمربندش زخمی و کبود شده بود التیام پیدا کرد! من دیوونه این عشق بودم، من مجنون این مرد بی‌عشق بودم! من زنی بودم که شب اول زندگیش به‌جای نوازش شوهرش تمام بدنش با کمربند نوازش شده بود! چه نوازش دردآوری بود! چه تبریکی بود! وقتی خون رو تخت رو دید جنون بهش دست داد و بدون گفتن کلمه‌ای فقط می‌زد. از شدت درد ضربات فقط جیغ می‌کشیدم و خودم رو با مصیبت به سالن رسوندم اما اون بی‌توجه فقط می‌زد و من روی زمین سرد کنار شومینه پناه بردم اما اون‌قدر زد تا مطمئن بشه تنم رو نابود کرده.
- چرا این کار رو کردی!؟ چرا عاطفه!؟
چی می‌گفتم به این مرد؟ می‌گفتم چون هیچ‌وقت نخواستی‌ام برای داشتنت این کار رو کردم! می‌گفتم من طاقت دوباره از دست دادنت رو نداشتم!
- آخ عاطفه...!
شونه‌هاش لرزید، درست مثل دل من که کنارش می‌لرزید. دست‌های سرد و دردناکم رو بالا آوردم و روی سی*ن*ه‌ای که غرق عرق بود گذاشتم، من این مرد رو هنوز با تمام زخم‌هایی که به تنم زده دوست دارم! لب‌های ورم کردم رو تکون دادم و اسمش ناله‌ای شد که از گلوم خارج شد.
- علی... رضا... .
تنم رو بیش‌تر به خودش فشار داد. با آخی که از شدت درد از لب‌هام خارج شد کمی فاصله گرفت، کمکم کرد تا روی مبلی که هنوز سلفونش کنده نشده بود بشینم چشم‌هام بسته بود. از برخورد کمرم به پشتی مبل لبم رو گزیدم و با درد چشم‌هام رو باز کردم. پشت به من ایستاده بود و به همون نقطه‌ای که من زیر کمربندش از درد به خودم پیچیده می‌شدم نگاه می‌کرد، درست جلوی شومینه دوست‌داشتنی من! لب‌های لرزونم رو تکون دادم، صدام رمقی برای بلند بودن نداشت.
- دوسِت داشتم.
با حرفم به سمتم برگشت، چهره‌اش خیس از اشک بود. یه قدم جلو اومد، لب‌هام کمی به لبخند باز شد اما اشکی که چکید زخم لبم رو سوزوند.
- و دارم... من... .
نزدیکم شد و جلوی مبل روی زمین، رو زانوهاش نشست. دست‌هاش رو روی زانوهام گذاشت و فشار داد، از شدت درد چهرم جمع شد. تو صداش عصبانیت موج می‌زد.
- این جوری؟ اینه دوست داشتنت آره!؟ تو اسم این کار احمقانت رو می‌ذاری دوست داشتن!؟
آب دهن خشک شدم رو قورت دادم.
- راه دیگه‌ای نبود.
پوزخندی زد و صورتش رو به صورت زخمیم نزدیک کرد.
-‌ آره برای دختری مثل تو راه دیگه‌ای نبود جز آبرو ریزی، اما آبروی منم رفت. همه خانواده فکر می‌کنن من به تو... .
دست‌هاش رو از رو زانوهام برداشت و روی شونه‌هام گذاشت، تکونی داد که تمام بدنم از درد ضعف رفت.
- کاری کردی چشم مامانم فقط اشک باشه، کاری کردی شونه‌های بابام خم شد، کاری کردی من تو چشم آقاجون سست بیام... عاطفه تو کاری کردی من بیشتر از قبل ازت متنفر باشم.
دست‌هاش رو برداشت و ایستاد، درست مقابلم! دوباره صداش فریاد شد.
- اصلا من بیخیال، تو فکر خانواده خودتم نکردی!؟ ندیدی عمو تا سکته رفت! عاطفه گاهی اون‌قدر احمق می‌شی که دلم می‌خواد با دست‌هام خفت کنم. دختره‌ی احمق تو نگفتی بابات زیر این بی‌آبرویی بمیره!؟
دست به کمر زد و با تمسخر گفت:
- دلم برای تو که لیاقت هیچی رو نداری نمی‌سوزه، دلم به حال عمو می‌سوزه که دختری مثل تو داره، دلم به حال خودم می‌سوزه که گرفتار تو شدم!
دلم از حرف‌هاش آتیش می‌گرفت، من از جنون عشقش همه رو پس زدم و حالا علیرضا فقط من رو مقصر می‌دونه! بدن پردردم رو با سختی از روی مبل بلند کردم، روبه‌روش ایستادم. الان دلم فقط دوباره آغـوش نامهربونش رو می‌خواست! نگاه از سی*ن*ه پهنش گرفتم تا دلم هـوس تجربه دوباره نکنه. نگاه دلخور و شکستم رو به چشم‌های خشن و نامهربونش دوختم.
- گناه من فقط عشق بود، چرا هیچ‌وقت من رو نمی‌بینی علیرضا!؟
پوزخند و تمسخر تو صورت و چشم‌هاش مشخص بود. دستم رو بلند کردم و کف دستم رو روی صورتش گذاشتم، لمس ته‌ریش روی صورتش آرزوی من بود، حالا عشقم با تمام سردی‌ها و نخواستنش روبه‌روم ایستاده بود.
- چشم من جز تو هیچکس رو ندید، هیچکس اندازه من عاشقت نیست... .
دستم رو پس زد.
- بله دیدم با من و آیندم چی‌کار کردی! اینم حتما از عشق بود نه؟ این‌که ننگ رو به اسم من بچسبونی و ککتم نگزه، تو رو خدا این قدر عشق رو به لجن نکش.
دیگه طاقت نداشتم علیرضا فقط من رو مقصر بدونه، مثل خودش با صدای بلندی گفتم:
- فقط من مقصرم آره؟ اصلا من احمق، تو که عاقل بودی پس چرا نفهمیدی هیچ اتفاقی نیفتاده!؟
به خودم اشاره کردم.
- یعنی تو نفهمیدی هیچی نشده؟ من همون شب خواستم بگم تو خودت مجال ندادی! تو خودت گفتی و عمل کردی تنها گناه من سکوت بود!
خشمگین‌تر شد و فریادش تمام بدنم رو لرزوند.
- من تو عمرم با چند دختر در ارتباط بودم تا متوجه بشم... ها!؟ من تو عمرم هیچ دختری رو ندیدم. من احمق اصلا چیزی نمی‌دونستم و دونسته‌های من در حد دوست‌های ناخلفم بود. من حالم خوش نبود، من مسـ*ـت بودم و فکر کردم تو مستی اشتباه کردم.
با کف دستش تخت سینم زد، شدت ضربش اون‌قدر زیاد بود که روی زمین افتادم! کف دستم رو روی زمین گذاشتم تا صورتم به سرامیک‌ها برخورد نکنه. تنم امشب اون‌قدر زخم خورده بود که درد برخورد با زمین هیچ بود.
- من هیچ‌وقت تو تمام عمرم با چشم بد ندیدمت. من احمق چه می‌دونستم با این همه ساده بودنم قراره از دختری که فکر می‌کردم مثل کف دست صافه نارو بخورم. من فقط خواستم نامرد نباشم و پای کاری که فکر می‌کردم انجام دادم اما نداده بودم، وایستم! اما حالا می‌بینم تو بی‌ارزش تر از اونی بودی که بخوام در حقت لطفی بکنم، تو مار خوش خطی بودی که من رو گول زدی و با سادگی من بازی کردی اما دیگه تموم شد عاطفه!
سرم رو بلند کردم و به چهره قرمز شده از خشمش نگاه کردم، انگشت اشارش رو به نشونه تهدید جلوم تکون داد:
- حالا که فهمیدم بازیم دادی بیچاره‌ات می‌کنم، باید به همه بگی چه خبطی کردی فهمیدی!؟ باید این ننگ از جلوی اسم من پاک بشه, باید به همه بگی من پاک بودم.
کف دستش رو به صورتش کشید و بلند فریاد زد:
- لعنت بهت... لعنت...!
به سمت در رفت و از خونه خارج شد، رو همون سرامیک‌های سرد سالن دراز کشیدم و تمام درد و زخم‌هام رو ضجه زدم. حالا باید چیکار می‌کردم!؟ چه‌طور زندگی یه روزم رو نجات می‌دادم!؟
" من با هوس عشق تو به دام شیطان افتادم
من به عشق تو از بهشت دور و جهنم افتادم"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
یک روز بود از علیرضا بی‌خبر بودم! دلشوره امونم رو بریده بود، نه می‌تونستم به گوشیش زنگ بزنم و نه می‌تونستم از زور خجالت به زن‌عمو یا خانوم‌جون زنگ بزنم و خبری بگیرم. تو این یک روز با تمام دردهای جسمیم و درد روحم آروم خونه رو مرتب کردم. ظرف‌ها و لوازم برقی آشپزخونه رو از کارتن درآوردم و تو کابینت‌های چوبی سفید و قهوه‌ای چیدم. پذیرایی زیاد کار نداشت و باعث شد تو یه روز و تمام وقت کار کردن لوازم رو بچینم. شب شده بود و ضعفی که داشتم سرگیجه و سستی بدنم رو بیشتر می‌کرد، از تو یخچال کمی شیرینی برداشتم. می‌دونستم همین خوراکی‌های کم تو یخچالم کار زن‌عمو هستش. گاز کوچیکی به شیرینی نارگیلی زدم که بغض تو گلوم اجازه قورت دادن نداد! دلم به حال خودم می‌سوخت اما چاره‌ای جز تحمل نداشتم، این سرانجام کار بی‌فکر خودم بود. منی که تو رویاهای دخترونم رسیدن به علیرضا رو خوشبختی محض می‌دونستم! با هر گازی که به شیرینی می‌زدم کامم تلخ‌تر می‌شد و دلم گرفته‌تر! دلگیر بودم از همه، از پدر و مادری که به‌خاطر یه خطای نکرده من رو تنبیه کرده بودن و از من گذشته بودن! از آقاجون و خانوم‌جون که حتی حالی از من نپرسیده بودن! از مردی که من به وسوسه عشقش این چنین گرفتار شده بودم! اما حق گله نداشتم، حق بازخواست از کسی نداشتم! من خودم با دست‌های خودم این تقدیر رو رقم زده بودم. من برای رسیدن به کاخ دل‌فریب و واهی یار وارد بازی سرنوشت شده بودم! صدای زنگ تلفن باعث شد ته مونده شیرینی رو داخل پیش دستی روی میز کنار شومینه رها کنم و به سمت تلفن بی‌سیم که روی اپن آشپزخونه بود، برم. با دیدن شماره خونه خانوم‌جون قلبم ضربان گرفت، لبخند کم رنگی روی لب‌هام نقش بست. با ذوق دکمه سبز رو فشار دادم، تا گوشی رو کنار گوشم گرفتم صدای فریادی دلم رو زیر و رو کرد.
- تو چی‌کار کردی دختر!؟
زبونم از شنیدن صدای گریون و عصبی مامان بند اومده بود! بلند گریه می‌کرد و بدون این که به من اجازه حرف زدن بده بلند فریاد می‌زد:
- شیرم و حلالت نمی‌کنم عاطفه، تو با آبروی ما بازی کردی دختر! تو کمر بابات و دل من رو شکستی. وای عاطفه تو دختر من نیستی، من به دخترم این چیزها رو یاد نداده بودم! من به دخترم یاد نداده بودم! خدا ذلیلت کنه دختر.
از شرم حرف‌های مامان لب گزیده بودم و بی‌حرف و شرمنده فقط گوش می‌دادم، کف دستم رو روی لب‌هام گذاشتم تا مبادا صدای هق‌هق ریز گریه‌م رو مامان بشنوه! اصلا فکر نمی‌کردم علیرضا بخواد به همه واقعیت رو بگه! انگار از فریاد زدن خسته شد که صداش آروم شد و با ناله حرف می‌زد:
- عاطفه مگه این پسر چی داشت که تو با ما این جوری کردی!؟ بابات چه‌قدر گفت؛ پسری که یه بار پست زد تو هم پسش بزن. چقدر گفت؛ این پسر به درد تو نمی‌خوره! حالا خوب شد، آره!؟ حالا که اومده و با افتخار میگه؛ من مقصر نبودم و دخترتون گولم زد! وای نبودی تا بابات رو ببینی که چه‌طور شرمنده شد!
دیگه نتونستم طاقت بیارم و صدای گریه‌م بلند شد.
- آره گریه کن، به حال ما گریه کن! نابود شدیم، نابود کردی!
صدای خانوم‌جون مانع ادامه حرف‌های مامان شد، صدای دل‌گرمش که تو گوشی پیچید دلم براش پر زد، برای آغوش پر محبتش که همیشه به روم باز بود! حتی وقتی کار بدی انجام می‌دادم فقط خانوم‌جون بود که تو آغوشش می‌رفتم و اون با نوازش‌هاش آرومم می‌کرد و از من می‌خواست دیگه کار اشتباه انجام ندم!
- الو، عاطفه... هستی عزیز!؟
از ته قلبم اسمش رو صدا کردم، می‌ترسیدم خانوم‌جون هم مثل مامان من رو بی‌آبرو بدونه و اون حرف‌ها رو تکرار کنه!
- جانم... عزیز فدات بشه دختر.
اما صدای مهربونش آبی بود روی آتیش شعله کشیده دلم! صداش بغض‌دار و ناراحت بود.
- بمیرم برای دلت عزیز، می‌دونم چقدر الان آشوبی اما دختر این کار تو درست نبود!
آب بینیم رو بالا کشیدم و با کف دستم اشک‌هام رو پاک کردم.
- چیکار می‌کردم!؟ هیچکس خودش رو جای من نمی‌ذاره، من دوسش دارم! نمی‌تونستم... .
با صدای که حالا سعی می‌کرد عصبی نشه گفت:
-‌ می‌فهمم چی میگی مادر اما کارت درست نبود، این راه‌حل نبود.
- پس چیکار می‌کردم خانوم‌جون!؟
آهی کشید و با غم گفت:
- حالا می‌پرسی دورت بگردم!؟ حالا که کار خودت رو کردی و خودت رو آدم بده کردی! شما جوون‌ها چرا نمی‌فهمید منه پیر تجربم از این روزگار زیاده، اون‌قدر بلا و شر دیدم تو این زمونه که از راه دور هم می‌فهمم کی یه کار شره، کی یه کار خیره!
صدای فین‌فینش اومد و فهمیدم خانوم‌جون صبورمم طاقت نیوورده!
- گریه می‌کنی خانوم‌جون!؟
با حرفم صدای گریه‌اش اومد.
- گریه نکنم عزیزدلم!؟ دلم داره خون گریه مۍکنه برای دلت عاطفه.
- علیرضا به همه گفت؛ آره!؟
با حرص گفت:
- دیوونه شده بود، از صدای دادش همه ترسیدیم! خونه رو گذاشته بود رو سرش. اون قدر هوار زد تا آقاجون طاقت نیاورد و یکی زد دم گوشش!
وای زیر لب گفتم که خانوم‌جون با غضب گفت:
- وای چی ها!؟ حقش بود تا اون باشه یاد بگیره هر موضوعی رو نباید هوار زد. من از تو دفاع نمی‌کنم کار تو اصلا قابل قبول نیست اما حالا تو محرمشی نباید بیاد جار بزنه من پاک بودم و دخترت گولم زد.
بدنم از این همه وقاحت علیرضا ضعف کرده بود, کف دست سردم رو روی اپن گذاشتم تکیه دادم. ترس تو دلم اون‌قدر زیاد شده بود که انگار قلبم رو تو مشتش گرفته و مچاله می‌کرد! صدام از شدت دلهره و ترس بی‌رمق شده بود.
- دیشب... چی... چی شد!؟
صدای نفس بلندش اومد، سکوتش هزار معنا داشت! با التماس صداش کردم تا حرفی بزنه و من رو از این عذاب و ترس نجات بده! غم و ترس تو صداش نه تنها آرومم نکرد بلکه دلشورم رو بیشتر کرد.
- قراره امشب بیاد این جا حرف بزنیم، تو نگران نباش گلم نمی‌ذارم چیزی بشه.
کمرم رو به اپن تکیه دادم، پیشونیم رو با انگشت‌هام مالیدم تا شاید دردی که حالا سراغم اومده بود آروم بشه.
- چی می‌شه!؟
- هیچی... چی می‌خواد بشه، علیرضا هم بی‌خود شلوغش می‌کنه. به مادرت گفتم زنگ بزنه بهت حالت رو بپرسه ببین باهات چی‌کار کرد! خوبی عزیز!؟
پوزخند رو لب‌هام اومد، چه‌قدر زود حالم رو می‌پرسیدن!
- خوبم....
- خداروشکر، مواظب خودت باش عاطفه. اصلا به هیچی فکر نکن، علیرضا هم آتیشش بخوابه سر عقل میاد.
زیر لب یه امیدوارم گفتم و بعد خداحافظی کردم. گوشی رو قطع کردم و رو همون اپن انداختم. با قدم‌های آروم به سمت مبل رفتم و نشستم. گیج بودم از این همه نخواستن‌های علیرضا! چرا من رو نمی‌خواست!؟ منی که از همون اول عاشقش بودم، منی که از خودم می‌گذشتم به‌خاطر علیرضا! چی تو من کم بود که تو دید علیرضا کامل نمی‌شدم!؟ این‌ها سوال‌های ذهن عاشق که نه بیمارگونم بود! عشق که از حد بگذره دیگه اسمش عشق نیست میشه مجنون! حالا این مجنون بی‌لیلی باشه دیگه بهش نمی‌شه گفت مجنون، می‌شه جنون! می‌شه برای رسیدن به لیلی فدا کردن و فدا شدن! میشه سرنوشت زنی مثل من، مثل عاطفه! عاطفه‌ای که هیچکس این همه گذشتن و صبوریش رو نمی‌بینه و همیشه تو دید معشوقش گناهکاره! اما چرا نمی‌فهمه اگه من هوس میوه ممنوعه باغ عشق رو کردم که نه تنها خواست خودم بلکه خواست دلم بوده! دلی که چنگ انداخته به ریسمان پوسیده عشق، ریسمانی که حکم رهایی دل داشت و حالا شده بود حکم بستن دل!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
صبح شده بود و خبری از علیرضا نبود، دل‌شوره بدی گرفته بودم، آروم‌ و قرار نداشتم. دلم گواهی بدی می‌داد. احساس می‌کردم اتفاقی افتاده و من بی‌خبرم! شماره خانوم‌جون رو گرفتم اما جواب نداد، ترس و اضطراب تو دلم بیشتر شد! امکان نداشت خونه نباشه! شماره عمو اینا رو گرفتم باز هم بوق خورد تا قطع شد، حالا بی‌صدا هق‌هق می‌کردم حتما اتفاقی افتاده بود. وقتی مامان هم جواب نداد وای بلندی گفتم و روی زمین وا رفتم. حتما دیشب حرفی شده و قلب بابا طاقت نیاورده با این حس دیوونه شدم و سریع شماره علیرضا رو گرفتم اما اون بی‌انصافم جواب نمی‌داد. نمی‌دونستم چی‌کار کنم یا به کی پناه ببرم. تنها تونستم نمازی بخونم و از خدا بخوام هر چی هست ختم نشه به یتیمی من و عذاب وجدانی که هیچ‌وقت از شرش خلاصی نداشته باشم.
با صدای باز شدن در خونه بی‌رمق از زمین بلند شدم و با تعجب به علیرضا نگاه کردم! فکر نمی‌کردم امروز برگرده. نگاهم به ساعت افتاد که هشت شب رو نشون می‌داد.
- سلام... .
با صدام سر بلند کرد و من از ترس چشم‌های قرمزش و صورت عصبانیش یک قدم عقب رفتم اما اون انگار یک شیر زخم خورده بود که به سمتم هجوم آورد و بی‌حرف سیلی محکمی به صورت کبود از کتک‌های قبلش زد. از شدت ضربه روی مبل پهن شدم، نفس‌نفس می‌زد. دوباره به سمتم هجوم آورد اما انگار این کتک‌ها آرومش نمی‌کرد. خسته شد، تن بی‌رمقم رو رها کرد و روی زمین نشست. سرش رو به دیوار تکیه داد. تمام بدنم از ضربه‌هاش درد می‌کرد و تن بی‌جونم نایی برای تکون خوردن نداشت. صدای گریه علیرضا که بلند شد بند دلم پاره شد، با درد چشم باز کردم و خودم رو روی مبل بالا کشیدم. پشت سرش رو به دیوار می‌کوبید و بلند گریه می‌کرد. هاج‌ و‌ واج نگاهش می‌کردم! امکان نداشت این گریه‌ها به خاطر کتک‌هایی باشه که به من زده. پس...!
- من چی‌کار کردم!؟ من احمق چی‌کار کردم!؟ خدا... .
با هر کلمه‌ای که می‌گفت انگار روح از بدن سردم جدا می‌شد! توانی نداشتم تا بپرسم چی‌کار کرده. اونم بی‌توجه به منی که به مرز سکته رسیده بودم سر به دیوار می‌کوبید و تکرار می‌کرد.
- خدا... من کشتمش... خدا... .
با زور لب زدم:
- کی... کی...رو؟
انگار صدام رو نمی‌شنید.
- من نمی‌خواستم خدا... .
- عل... .
با شنیدن صدام انگار متوجه من شد که نگاهش که پر از نفرت بود رو به صورت اشک‌آلود و کبودم دوخت با نفرت زمزمه کرد:
- ازت متنفرم... از تو... از تویی که زندگی همه ما رو به‌خاطر خواسته خودت سیاه کردی... .
چهار دست و پا به سمتم اومد و من از ترس گوشه مبل مچاله شدم. دست به بازوم گرفت و فشار داد، با فریادی که زد قلبم انگار ایستاد.
- تو نفرت‌انگیزی... تو باعث شدی بمیره... تو باعث شدی.
گاهی یک کار احمقانه که از نظر تو بهترین راه برای رسیدن به خواستته فاجعه می‌شه! من شدم قاتل پدربزرگی که نقشی تو مرگش نداشتم. علیرضا مثل همیشه من رو مقصر دونست! گاهی فکر می‌کنم من به چی این مرد دل خوش کرده بودم و اون جور عاشقانه می‌پرستیدمش! چرا فقط برام به دست آوردن و داشتن علیرضا بس بود!؟ حالا بعد گذشتن این همه سال از اون روزها به خودم و حسم شک کرده بودم، حالا از خودم می‌پرسیدم من واقعا عاشق بودم!؟ وقتی دوباره به قلبم رجوع می‌کردم، می‌دیدم هنوز با تمام بدی‌هاییی که از این مرد دیدم دلم طاقت ندیدنش رو نداشت! اما چه روزهای سختی بود اون روزها، همه غیر از خانوم‌جون من رو مقصر می‌دونستن. انگار حرف‌ها و فریاد خانوم‌جون دل سنگ شده‌شون رو آروم نکرد. بیچاره خانوم‌جون که با اون سن مقابل همه ایستاد و فریاد زد:
- خجالت بکشید این دختر مگه چی‌کار کرده!؟ اونی که اومد و باعث شد قلب مرد‌ِ من طاقت نیاره، حرف‌های بی‌شرم این پسر بود. این نوه‌ای که فریاد می‌زد و تو روی اون مرد ایستاد که بیا نوه‌ات رو تحویل بگیر، دیدی من پاک بودم و دست‌درازی نکردم، اون دختر بود که خودش رو به من قالب کرد. انگار یادتون رفته چه‌طور فریاد می‌زد. اما هیچکس گوش نمی‌داد.
تو هیچ مراسم آقاجون نبودم، فقط کارم نشستن گوشه‌ای و گریه کردن بود. دیگه علیرضا از جدایی و نخواستن نگفت و یک جورایی بعد حرف خانوم‌جون پی ماجرا رو نگرفت. زندگیم کم از جهنم نبود تا یک سال رنگ خونه پدریم رو ندیدم و کار هر روزم پخت‌و‌پز شده بود و تمکین از مردی که فقط موقع نیاز نزدیکم می‌شد و بعد رهام می‌کرد و با من صد پشت غریبه می‌شد. گاهی خودمم به وجودم شک می‌کردم. اما همین که کنارم بود و هر روز می‌دیدمش برام کافی بود."
***
با صدای فریاد بچه‌ها از خاطرات عذاب‌آورم جدا شدم، در اتاق باز شد و بچه‌ها سریع روی تخت پریدن و با شوق از روز فوق‌العاده‌شون حرف می‌زدن.
- بچه‌ها دیر وقته برید بخوابید.
با صداش نگاهم به ساعت روی دیوار کشیده می‌شه که ده شب رو نشون می‌داد، اون قدر تو گذشته گم شده بودم که گذشتن زمان رو متوجه نشده بودم. بچه‌ها با همون حال خوبشون شب بخیر گفتن و رفتن. بی‌حرف لباس عوض کرد و روی تخت دراز کشید، دلم می‌خواست الان ازم بپرسه بدون اون و بچه‌ها چه‌طور زمان گذروندم اما می‌دونستم محاله که حرفی بزنه. آهی می‌کشم و به نیم رخش نگاه می‌کنم، چشم بسته اما از نفس‌هاش مشخصه بیداره، آروم صداش می‌کنم.
- علیرضا...؟
تنها یک هوم خفه‌ای میگه، من از شنیدن این کلمه هم خوش‌حالم. دل‌دل می‌کنم بلاخره بپرسم یا نه اما امشب بد‌هوس کردم این سوال رو ازش بپرسم. خودم رو کمی به سمتش می‌کشم و دستم روی سی*ن*ه‌اش می‌ذارم.
- دو... دوستم داری!؟
چشم باز کرد و بلاخره به من نگاه کرد، به پهلوش چرخید و به نگاه منتظرم چشم دوخت. دلم بی‌تاب شده بود، پتو روم مرتب کرد و بعد پشت کرد به من منتظر و بی‌صدا خوابید. لبخند خسته‌ای زدم و سعی کردم به صدای شکسته قلبم که فریاد می‌زد؛ جوابت رو گرفتی! گوش ندم اما نمی‌شد. پتو رو روی سرم کشیدم و بی‌صدا اشک ریختم.
صبح تمایلی برای بدرقش نداشتم و اونم بدون بیدار کردنم رفت. بچه‌ها رو زود مهد گذاشتم و سریع با اسنپ فرودگاه رفتم. از دور قامت بلند علیسان رو دیدم، هر چه‌قدر من شکسته شده بودم انگار این سال‌ها برای اون خوب گذشته بود. تو دلم قربون اون هیکل درشت و مردونش رفتم. با دیدنم لبخندش عمق گرفت بی‌معطلی خودم رو تو آغوش مهربونش رها کردم و اجازه دادم دلم عقده باز کنه و خودش رو تو آغوش برادری که با عشق پوچم دورش کرده بودم خالی کنم. هیچ کدوم از این سال‌ها حرفی نزدیم، مامان وقتی علیسان رو دید کلی گریه کرد. تا ساعت یازده کنار مامان، خانوم‌جون، زن‌عمو و علیسان نشسته بودم و حرف می‌زدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
به علیسان قول دادم بچه‌ها رو خونه مامان اینا بیارم، تو کل مسیری که دنبال بچه‌ها می‌رفتم به علیرضا زنگ می‌زدم اما جوابی نمی‌داد. بچه‌ها از دیدن علیسان که فقط عکسی ازش دیده بودن خوش‌حال بودن، کادوهاشون هم باعث شد بیشتر با علیسان گرم بگیرن اما تو کل روز دلشوره بدی داشتم! علیرضا نه موبایل جواب می‌داد نه تلفن آتلیه رو، دلم می‌خواست الان بلند بشم و خونه برم.
- برنمی‌داره نه!؟
چشم از حیاط برنمی‌دارم، کنارم روی پله‌ها می‌شینه.
- اگه ازت نمی‌پرسم حال زندگیت چه‌طوره برای این نیست که بی‌خیالتم عاطفه، من تو چشم‌هات چیزی می‌بینم که نمی‌خوام باورش کنم.
صورتم از اشک و درد دلم خیس می‌شه.
- وقتی هشت‌سال پیش تو تب این عشق می‌سوختی من این روزها رو دیده بودم.
دستش دور شونم پیچیده میشه و من رو به خودش نزدیک‌تر می‌کنه، سر روی شونه حمایت‌گرش می‌ذارم.
- یادته چند سال پیش وقتی فهمیدم چه گندی زدی بهت زنگ زدم؟
خوب یادم بود درست دو سال بعد از مرگ آقاجون بود که مامان همه چی رو بهش گفته بود، اون روز چه‌قدر پشت تلفن فریاد می‌زد و بد و بی‌راه می‌گفت؛ همون روز قسم خورد که دیگه با من حرف نزنه و نزد. درست شش سال از صداش محروم شدم، آهی می‌کشه.
- اما با حرف نزدن باهات خودم داغون شدم، منم کم بدبختی نکشیدم عاطفه! نمی‌خوام با گفتنش تو رو ناراحت کنم. بدون اگه هنوز زندگیت رو دوست داری باید حواست به شوهرت باشه.
سر بلند می‌کنم و خسته نگاهش می‌کنم، با لبخند صورتم رو پاک می‌کنه.
- من می‌دونم که حالا با چند سال پیش فرق می‌کنه. همون سه سال بعد رفتنم و وقتی پشت تلفن باهات دعوا می‌کردم سحر واقعیت رو فهمید اما نمی‌دونم چرا حالا برگشته.
- چرا طلاق گرفتید!؟
آهی می‌کشه و به درخت‌های حیاط چشم می‌دوزه.
- یک سال فقط درست باهم زندگی کردیم اما وقتی واقعیت رو فهمید زندگیمون جهنم شد. خیلی سعی کردم کار به جدایی نرسه اما... نشد.
دستی به صورتش می‌کشه، من اما تو شوک غم تو صداشم، وقتی از جدا شدنش گفت! به بازوش چنگ می‌زنم، نگاهم می‌کنه.
- علیسان!
موهام رو پشت گوشم می‌زنه.
- می‌دونم عاطفه... می‌دونم سوال تو چشم‌هات رو... .
بلند می‌شه و به من متعجب پشت می‌کنه.
- روزی که اومدم دم مدرسه دنبالت خیلی عجله داشتم، دنبال کارهام بودم تا زودتر برم... اون روز وقتی اومدم کنارت یک دختر زیبا بود که با همون نگاه اول دلم لرزید.
به سینم چنگ می‌زنم! نگو علیسان این قلب بارها شکسته، طاقت نداره! اما اون بی‌توجه به حالم ادامه می‌داد:
- من قبل رفتن دل دادم اما نمی‌تونستم بمونم باید می‌رفتم. رفتم اما هر شبم پر بود از اون چشم‌های جادویی، من عاشق شده بودم. به خودم قول دادم درسم تموم شد برگردم و اون رو برای همیشه برای خودم بکنم.
لبم رو گاز می‌گیرم تا حرفی نزنم.
- وقتی گفتی بیام با سر برگشتم اما تو گیر و داد عشق تو و نخواستن‌های علیرضا ازش غافل شدم تا این‌که تو مراسم تو دیدمش. وقتی نگاه علیرضا رو بهش دیدم می‌خواستم بلند شم و خفش کنم، اون دختر برای من بود.
این امکان نداشت! جون کندم تا سوال عذاب‌آور رو بپرسم.
- پس... پس برای دل خودت... .
نذاشت ادامه بدم سریع سمتم برگشت و جلوی روم زانو زد، به صورت غرق اشکم نگاه کرد.
- اون روزها دلم به تو خوش بود، فکر می‌کردم برای دل خواهرت... .
- عاطفه به جون تو که می‌دونی تو دنیا عزیزتر از تو خواهر کوچولوی خنگم کسی نیست، من همون روزی که کنار علیرضا دیدمش و فهمیدم انتخابش کیه بی‌خیالش شدم اما وقتی تصمیم تو رو فهمیدم خودمم وسوسه شدم، بدون اگه کاری کردم برای تو بود.
تو صورتش براق شدم و با حرص گفتم:
- پس اگه دوستش داشتی چرا طلاقش دادی!؟ چرا سعی نکردی کاری کنی دوست داشته باشه!؟
لبخند غمگینی زد و از جلوی رو بلند شد و ایستاد.
- خیلی اذیتش کردم تا جدا نشه اما به چه قیمتی!؟
سرم و بلند می‌کنم و با ابروهای بالا رفته نگاهش می‌کنم.
- من بهش گفتم دوست دارم اما اون بهم پشت کرد، من آدم التماس نبودم باید خودش می‌خواست که دوستم داشته باشه.
خودم رو تو آغوش می‌کشم و خسته زمزمه می‌کنم:
- الان آوار شده رو زندگی من... .
پای چپش رو روی پله می‌ذاره و تو صورتم خم می‌شه، با تحکم میگه:
- اگه بعد هشت سال این زن هنوز برای زندگیت خطره و فکر می‌کنی شوهرت هنوز جلوش وا میده بکش کنار...!
با حرص اسمش رو صدا می‌زنم اما اون عصبی‌تر ادامه میده:
- بی‌خود علیسان علیسان نکن، اگه بعد هشت سال و با بودن اون دوتا فرشته اون علیرضا با دیدنش وا میده پس بیخیال شو، دندون لق رو می‌کشن و بیرون می‌ندازن نه این‌که دردش رو تحمل کنن.
بلند می‌شم و با دلخوری میگم:
- الان خودت گفتی باید حواسم به شوهرم باشه... .
لبی کج می‌کنه و کلافه میگه:
- سحر بدجوری کینه به دل گرفته، من فکر می‌کردم با محبت می‌تونم به خودم پایبندش کنم عاطفه اما نشد. می‌دونی اون موقع‌ها به هوای رفتن از این کشور همراهم شد اما باید بدونی اگه دختری کسی رو دوست داشته باشه از خودش می‌گذره اما از عشقش نه.
- یعنی... .
سرش رو به تائید تکون میده و زیر لب زمزمه می‌کنه:
- اوهوم، اون عشقی به علیرضا نداره.
- پس... .
دست روی شونم می‌ذاره و با محبت میگه:
- نذار علیرضا دوباره بشکنه، اون دختر با چشم‌های جادوییش هر مردی رو مسـ*ـت می‌کنه.
قلبم فشرده می‌شه! یعنی امکان داره علیرضا الان کنارش باشه!؟ با ترس و دلهره آماده می‌شم اما بچه‌ها حاضر نشدن خونه برگردن. مقابل اصرارهای مامان و علیسان، بابا رو بهونه کردم و تنها خونه برگشتم. اون‌قدر تو دلم آشوب بود که با موندن بچه‌ها مخالفتی نکردم. از راه رفتن کلافه شده بودم، ساعت‌ها تو خونه قدم می‌زدم و ساعت رو نگاه می‌کردم. ساعت یازده شب بود و هنوز برنگشته بود! خسته روی مبل نشستم و خودم رو کنترل می‌کردم تا دوباره سد اشکم نشکنه، دلهره بدی تو قلب و دلم پیچیده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
بی‌هدف کانال‌های تلویزیون رو بالا و پایین می‌کردم تا دیگه نگاهم به سمت ساعت سیاه رنگ بزرگ رو دیوار نیافته! نگاهم نیافته به ساعتی که یک نصفه‌شب رو نشون میده، انگار عقربه‌های ساعتم دارن به منه بی‌قرار دهن کجی می‌کنن! آب‌دهن نداشتم رو قورت میدم و تلویزیون رو خاموش می‌کنم. همیشه ساعت هشت یا نهایتاً خیلی کار داشته باشه نه خونه است. دلم بدجور داره بی‌قراری می‌کنه، تمام قلبم فریاد می‌زنه؛ برو دوباره بهش زنگ بزن. آمان از این عقلم که به قلبم پوزخند تلخی می‌زنه! دست لرزونم به سمت تلفن میره اما وسط راه متوقف می‌شه! می‌ترسم!
دلم فریاد می‌خواد، فریاد بزنم «من می‌ترسم، من از تلفن کردن به شوهرم، همراهم می‌ترسم، می‌ترسم به جای صدای عشقم، صدای عشقش رو بشنوم» درد بی‌درمونیه، درد ناتمومیه عاشقی! از تلفن زدن منصرف می‌شم و روی مبل می‌شینم. چرا حرفش رو باور کردم!؟ چرا گفت؛ برگرد، با یه حرفش خام شدم!؟ صدای باز شدن در میاد و من نفس آسوده‌ای می‌کشم! از روی مبلی که پشت به در سالن بود بلند نشدم، این مرد تا این ساعت شب کجا بود!؟ دست مردونش که روی شونم می‌شینه، تمام بدنم مورمور می‌شه از این لمس!
- نخوابیدی چرا!؟
تو صداش مثل همیشه هیچ حسی نیست، آب دهن نداشتم رو قورت میدم و از رو مبل بلند میشم و بدون جوابی بهش به سمت اتاق خواب میرم. صدای قدم‌هاش رو پشت سرم می‌شنوم که دنبالم میاد، بدون توجه به آدمی که این روزها عجیب داره از چشمم میافته روی تخت دراز می‌کشم. پشتم رو به در اتاق می‌کنم و چشم می‌بندم. حتی دلم نمی‌خواد اومدن علیسان رو بهش بگم, اون‌قدر پرم و تکمیل که هر آن ممکنه منفجر بشم. صدای پاش بالا سرم متوقف میشه و بعد صدای حرصیش میاد:
- این کارها یعنی چی! دارم باهات حرف می‌زنم!
زبونم رو زیر دندونام نگه می‌دارم تا مبادا بچرخه و جوابش رو بده، بهش بگه تویی که فقط زور گفتن بلدی خودت تا الان کدوم گوری بودی اما نمیگم و بیشتر پتو رو چنگ میزنم. از پایین رفتن تخت و دست گرمی که روی پام می‌شینه، می‌فهمم روی تخت کنارم نشسته.
- عاطفه، حالت خوب نیست!؟
دلم الان شدید قهقهه می‌خواد، یه خنده از اعماق وجودم به‌خاطر سوالی که توش هیچ نگرانی نبود!
- دارم باهات حرف می‌زنم!
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم تا سکوت کنم، سکوتی که تو این سال‌ها هیچ وقت نشکست! سریع نشستم و با صورت خشمگینم به چهره بی‌تفاوتش خیره شدم، از شدت حرص نفس‌نفس می‌زدم.
- چی میگی؟
لحنم زننده بود، اما دیگه برام مهم نبود. یه جای همه خشم خفته آدم، بیدار میشه و مثل آتشفشان فوران می‌کنه! من تمام این سال‌ها مثال همون آتشفشان خفته بودم که حالا دود از این آتشفشان بلند می‌شد!
- نباید با تو حرف زد!؟ این چه طرز جواب دادنه!؟
لحن شاکیش، پوزخند رو صورت عصبیم نشوند.
- من کی برات مهم بودم که حالا باشم، اون‌قدر که حال خرابم برات مهم باشه!
بلند شد و بالا سرم دست به کمر ایستاد، حالا تو صدای علیرضا هم جرقه‌های از عصبانیت زده می‌شد.
- نه، تو واقعا دوباره قاطی کردی! دوباره با اون مغز نداشتت چی فکر کردی ها!؟ خانوم صبح برای من کلاس می‌ذاره و از خواب نازش بلند نمیشه، بعد یه روز اعصاب خوردکن اومدم خونه اینم استقبالش.
- تو نمی‌خوای بفهمی، کجا بودی که ساعت یک نصفه شب برگشتی!؟ تو کجایی که از صبح هزار دفعه بهت زنگ زدم اما جوابی ندادی؟ من هر شب استقبال می‌کنم ازت چی شد!؟ هر روز صبح اول صبحونت رو آماده می‌کنم تا گشنه سرکار نری چی شد!؟ هیچی تو این زندگی عوض نشد، هیچی. تو هنوز همون آدم خودخواه و خودبینی همین... .
دست به بازوم می‌گیره و با زور از تخت بلندم می‌کنه و روبه‌روی خودش می‌ایستم. چشم‌های ریز شده و قرمز شده‌اش نشون میده بلاخره جرقه‌ها کار خودش رو کرده و شعله خشم تو علیرضا روشن شده!
- این‌که تا الان کجا بودم مهم نیست، این‌که چی تو اون فکر نداشتته مهم نیست، اما تو که گذشته خودم و خودت رو گند زدی حالا به این فکر می‌کنی؟ بعد هشت سال عقلت کار کرده خانوم عاشق! اون زمان که با اون عقل ناقصت نقشه می‌کشیدی فکر آخرش رو نکرده بودی!؟
حالا تو چشم‌هام نم می‌شینه، من از این گذشته پشیمون بودم، حالا که هر روز با خودم اون روزها رو مرور می‌کردم، می‌فهمیدم چه کار ابلهانه‌ای کرده بودم.
- اشتباه کردم.
همین یه کلمه کافی بود تا عصبی‌تر بشه، به حدی که روی تخت پرتم کنه.
- اشتباه بود، هه! جالب شد واقعا. حالا و بعد گذشت هشت سال میگی اشتباه بود آره!؟
زانوهاش رو روی تخت گذاشت و رو تن نیمه خوابیده رو تختم نزدیک شد.
- حالا بعد این همه سال می‌فهمی اشتباه کردی.
ناخواسته یه قطره اشک از چشمم می‌چکه، نگاهش به اشک غلتون روی صورتم میوفته و پوفی می‌کشه. خودش رو عقب می‌کشه و روی تخت می‌شینه، کلافه به موهاش چنگ می‌زنه.
- دردت چیه عاطفه!؟ ما که داریم زندگی می‌کنیم، مشکلت چیه که داری این زندگی رو زهر می‌کنی!؟ مشکلت دیر اومدنه منه، حق با توئه باید می‌گفتم دیر میام.
مثل خودش صدام رو آروم می‌کنم و با بغض میگم:
- حالا می‌پرسی!؟ حالا که هر روز احساس می‌کنم دوست داشتنت غلط بود! الان مشکل من رو می‌پرسی علیرضا!؟ مشکل من رو می‌خوای بدونی!؟
برمی‌گرده و به صورت پر اشکم نگاه می‌کنه. دستش بالا میاد و گونه خیس از اشکم رو پاک می‌کنه، دوباره نگاهم می‌کنه.
-چی‌کار کردم عاطفه!؟ من که از صبح تا شب تو اون آتلیه دارم کار می‌کنم تا شماها تو آسایش باشید.
لب‌های لرزونم رو تر می‌کنم.
- علیرضا ما خودت رو می‌خوایم، بی‌ترس، بدون دلهره از دست دادنت! من از سردیت خسته شدم، من از بی‌احساس بودنت خسته شدم... .
چشم‌هاش رو می‌بنده و نفسی می‌گیره، چشم باز می‌کنه و بدون نگاه بلند میشه و مشغول عوض کردن لباس‌هاش میشه. قلبم فشرده میشه و اشک بیش‌تر به چشم‌هام هجوم میاره. چرا جواب نداد!؟ چرا نگفت؛ این ترس بی‌خوده من همیشه کنارتون می‌مونم!؟ چرا نگفت تو اشتباه می‌کنی و من سرد نیستم!؟ لب های لرزونم رو زیر دندونام می‌گیرم و بی‌حرف دوباره دراز می‌کشم، از پایین رفتن تخت می‌فهمم دراز کشیده. چشم می‌بندم، چی می‌شد الان دست‌های مردونش رو به سمتم دراز می‌کرد و به آغوشش می‌کشید، غُر می‌زدم و در مقابل با صدای مردونش می‌گفت «غُر نزن زن، جات همیشه این‌جاست، جای زن همیشه بغـل آقاشه» اما هیچ‌وقت اون آغوش جای من نبود! من خسته بودم از ابزار بودن. چه سخته زن باشی و همسر. دلت فقط آغـوش شوهرت رو بخواد اما بدونی هیچ‌وقت سهمی از این آغوش حلال نداری! چه سخته حسرت عاشقانه بودن با شوهرت مثل یه غُده تو دلت رشد کنه! صدای پیامک گوشیش میاد و بعد صدای لمس دکمه‌ها که نشون میده داره چیزی تایپ می‌کنه. دلم می‌خواد عقلم رو خفه کنم که فریاد می‌زنه اون شخص پشت پیامک‌ها سحره! پتو رو چنگ می‌زنم و رو سرم می‌کشم، درحالی‌که شوهرم غرق پیامک بازی با فرد اون طرفه، من غرق !می‌شم تو رویای بودن با مردَم! غرق شدنی که دعا می‌کنم هیچ نجاتی نباشه عمقش بشه مرگ من یا آرزوهای سوخته من
" زن شدم بی آن‌که نوازش شوم
زن شدم بی آن‌که عاشقم شوی
چه‌قدر سخت است زن بودن
چه‌قدر سخت است
من فقط تو را خواستم
تو فقط او را خواستی
من غرق شدم در رویایت
تو غرق شدی در رویایش
من در طلب و حسرت آغوشت
تو در اختیارش گذاشتی تمام سهم من را...
تمام سهم من را از خودت به او دادی ای مرد من!؟"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
از خواب پریدم، نفس‌نفس می‌زدم از کابوس تلخی که دیده بودم. کابوس رهایی، کابوس رفتن، کابوس بي‌عشق نفس کشیدن! تمام تنم یخ کرده بود، دست‌هام روی پتو مشت شد، مثل آدم‌های شوک شده فقط به روبه‌رو نگاه می‌کردم و کابوسی که دیده بودم مثل یه خنجر تو قلبم فرو می‌رفت! نگاه لرزونم چرخید و روی جای خالی علیرضا ثابت موند، به ساعت رو میزی کوچیک سبز رنگ، روی عسلی تخت نگاه کردم که ساعت پنج صبح رو نشون می‌داد! با دست‌هایی که هنوز به‌خاطر خوابی که دیده بودم می‌لرزید، پتو رو کنار زدم و بلند شدم. در باز بالکن کوچیک اتاق لرز به تن یخ کردم می‌نداخت، به سمت در رفتم تا ببندم که با شنیدن صدای پچ‌پچ مانند علیرضا، خودم رو پشت پرده پنهان کردم.
- تو انگار حرف تو کلت نمیره نه!؟
پرده رو بیش‌تر تو چنگم گرفتم، نفسم انگار تو سـینه حبس شده بود و قصد آزاد شدن نداشت!
- ببین ما باهم حرف زدیم، قرارمون چی بود!؟
تو قلبم ولوله به پا شده بود، الان این ساعت علیرضا با کی حرف می‌زد!؟ از کدوم قرار می‌گفت!؟
- خوب گوش کن، من تا نخوام هیچکس نمی‌تونه نظرم رو عوض کنه.
پاهام سست شده بود، دوست داشتم الان می‌رفتم و گوشی رو از دستش می‌گرفتم، به اون آدم وقت‌نشناس پشت خط می‌گفتم؛ الان وقت زنگ زدنه!؟
- ببین عزیزم من آدم گذشتن نیستم فهمیدی، این رو خوب تو گوشت فرو کن. فردا هم مثل امروز بیا منتظرتم، ببین وای به حالت دوباره مثل امروز...
عزیزم! پشت خط کی بود که عزیز شوهر من بود! عزیز مردی که ماله من بود، مرد من بود؛ اما من هیچ‌وقت عزیزش نبودم! کی پشت خط بود که با شوهرم قرار می‌ذاشت؟
- نه، امروز اون اَقدسی احمق اومد نشد اما فردا تو ساعت هشت آتلیه باش همه رفتن.
ساعت هشت! ساعتی که آتلیه تعطیل میشه و همه میرن! حالا لرزش قلبم هم به تنم اضافه شده بود.
- خیلی دلم می‌خواد بدونم چی شد، چی شد قلبم رو زیر پات له کردی. فردا حتما بیا.
پرده رو کنار زدم، گوشی تو مشتش بود و سیگار دست دیگش! سیگار رو به لب‌هاش برد و پوکی زد، دودش رو که به بیرون فوت کرد؛ چشم‌های خیسم رو از این آدم گرفتم. پرده رو ول کردم و با پاهای بی‌جونم روی تخت نشستم، دراز کشیدم و به سقف سفید نگاه کردم. اون‌قدر سردم بود که پتو رو تا زیر گردنم بالا کشیدم. دلم امشب شدید مرگ می‌خواست، مُردن و ندیدن! مُردن و تموم شدن این همه کابوسی که دست به گردنم انداخته بود و خفه‌ام می‌کرد! چشم‌های خسته از باریدنم رو بستم، مگه چی می‌شد یه شب بدون فکر کردن به مرد توی بالکن که منتظر جواب از عشقش بود، بخوابم!
***
زنگ در رو فشار دادم. با صدای خندون زن‌عمو، خنده بی‌جونی رو لب‌هام نشست.
- سلام عاطفه دخترم، بیا تو مامان‌جان.
با صدای تیک، در باز شد. زهرا و علی جیغ‌کشون، به سمتم اومدن. دیگه به زود بیدار شدن عادت کرده بودن. بوسیدمشون و همراهشون داخل خونه رفتم. وارد راه‌رو که شدم خانوم‌جون رو دیدم. با لبخند نگاهم می‌کرد، نزدیکش شدم و بوسیدمش.
- قربونت برم دخترم، خوب کردی اومدی.
آهی کشیدم.
- من که دیروز این‌جا بودم، این وروجک‌هام که همش اینجان.
بچه‌ها خندیدن و بدو به سمت پله‌ها رفتن. خانوم‌جون انگار خسته بودنم رو حس کرد که صورتم رو با دست‌های چروکیدش لمس می‌کنه.
- تو عزیز این خونه‌ای، هر روز دلم هوات رو می‌کنه. اما نمی‌دونم چرا چشم‌هات... .
با بغض میگم:
- شده من رو تو این خونه نخوان!
انگار یاد اون روزهای شوم می‌افته که چشم‌هاش به نم می‌شینه.
- گذشته رو فراموش کن دخترم، هرچی بود تموم شد.
تو دلم پوزخندی می‌زنم «می‌خوام اما گذشته خودش نمی‌خواد فراموش بشه».
باهم به طبقه دوم رفتیم، مامان و زن‌عمو با لبخند با بچه‌ها حرف می‌زدن. چه‌قدر سخته تو اوج غم خودت رو شاد نشون بدی، چه‌قدر سخته تو اوج بدبختی خودت رو خوشبخت نشون بدی! علیسانم انگار حال بدم رو درک کرده بود که بی‌حرف نگاهم می‌کرد و گاهی سر به سرم می‌ذاشت اما من خسته‌تر از اون بودم تا به شوخی‌هاش بخندم. تا جایی که همه اعتراض کردن و منم تمیز کردن خونه رو دلیل خسته بودنم کردم. بعد نهار بچه‌ها خوابیدن و منم از تو اتاق خودم دوباره به حیاط چشم دوختم.
- چند بود!؟
با تعجب به سمت علیسان برمی‌گردم، از در فاصله می‌گیره و سمتم میاد با گیجی می‌پرسم:
- چی چند بود؟
تک خنده‌ای می‌کنه.
- کشتی‌های غرق شده‌ات رو میگم.
خنده بی‌جونی می‌کنم و بی‌نمکی زیر لب میگم:
- دیشب کی برگشت؟
آب دهنم رو قورت میدم و دوباره به حیاط خیره میشم. نمی‌خوام موقع دروغ گفتن تو چشم‌هاش نگاه کنم.
-ساعت ده اومد.
نفسی گرفت و نوچی کرد. ساعت رو نگاه کردم که روی شش بعد از ظهر بود، یاد هشت شب می‌افتم و دلم می‌لرزه. من باید برم، باید برم و ببینم تا دل بکنم!
- علیسان امروز قراره همراه علیرضا بیرون برم تو مراقب بچه‌ها باش... .
بدون نگاه کردن بهش به سمت مانتوم میرم که بازوم رو می‌گیره.
- عاطفه به من نگاه کن...!
نمی‌تونم برادر من، من نمی‌تونم تو چشم‌هات نگاه کنم و فریاد بزنم دارم دروغ میگم.
- عاطفه...؟
با حرص بازوم رو می‌کشم و بی‌حرف مانتو و شالم رو سر می‌کنم.
- منم باهات میام.
سریع به سمتش برمی‌گردم.
- تو کجا میای آخه! من دارم با شوهرم میرم بیرون.
با حرص صدام می‌کنه که بی‌معطلی بیرون میرم و سرسری از همه خداحافظی می‌کنم. با قدم‌های آهسته به سمت قتل‌گاهم میرم، امشب یا می‌شکنم و دل می‌کنم یا زندگیم رو ادامه میدم. با پاهای لرزون به سمت آتلیه رفتم، آتلیه‌ای که مسافتش تا خونه خانوم‌جون فقط نیم‌ساعت پیاده راه بود. نمی‌دونستم اون‌جا قراره با چی و یا کی روبه‌رو بشم، اما مرگ یه بار و شیونم یه بار! تا کی از واقعیت‌ها فرار کنم، تا کی قراره این عشق رو به دندون بکشم! سرم رو پایین انداخته بودم و بی‌توجه به آدم ها می‌رفتم، می‌رفتم تا به خودم ثابت کنم تمام روزها و سال‌های عمرم رو پای مردی سوزوندم که لیاقت هیچی رو نداشت. اما اَمان از این قلب و این احساس! چرا قلبم داره بی‌قراری می‌کنه!؟ با سر انگشتم قطره‌ی خونه کرده گوشه چشمم رو می‌گیرم، آخ نبار دیگه چشم اَبری من! با هر قدم و نزدیک شدن، استرس و تپش قلبم بیش‌تر میشه. نگاهم به ساعتم می‌افته، تعجب می‌کنم چون مسیر رو یک ساعته اومده بودم. با دست‌های لرزونم در شیشه‌ای آتلیه رو باز می‌کنم، تو سالن هیچکس نیست. تمام تنم انگار نبض داشت و می‌زد. نگاهم تو سالن بزرگ آتلیه که فقط یه میز بزرگ و قفسه‌های رنگی عکس بود چرخید، عکس آدم‌هایی که با لبخند به لنز دوربین نگاه کرده بودن. آدم‌هایی که شاید اون لحظه قلبشون مثل قلب من بی‌قرار و شکسته بود، اما با لبخند به دوربین نگاه کرده بودن و اون لحظه‌شون رو با لبخند ثبت کرده بودن! صدای قدم‌هایی که از پله‌های مارپیچ و فلزی گوشه دیوار می‌اومد، باعث شد نگاهم رو به پله‌های قهوه‌ای رنگ بدوزم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
مردی اسپورت‌پوش و تقریبا ۲۲ ساله از پله‌ها پایین اومد، تا نگاهش به من خورد با تعجب به سمتم اومد.
- سلام خانوم عالی، از این طرف‌ها!؟
صورت لاغر و چشم‌های قهوه‌ایش برام آشنا اومد، اما اون لحظه حوصله فکر کردن نداشتم.
- علیرضا نیست؟
ابرویی بالا انداخت و به طبقه بالا اشاره کرد.
- آقای عالی طبقه بالا هستن.
ممنونی گفتم و بی‌توجه به طبقه بالا رفتم، سه تا در بیش‌تر طبقه بالا نبود. در وسط، اتاق علیرضا بود. دست یخ زدم رو روی دستگیره آهنی، در سفید رنگ گذاشتم و آروم باز کردم. کل اتاق رو با میز و صندلی‌های سفید تزیین کرده بودم، تمامش سلیقه و انتخاب من بود. پشت به در ایستاده بود و از پنجره کوچیک اتاق بیرون رو نگاه می‌کرد، دست‌هاش رو از پشت بهم قفل کرده بود.
- دیر کرد... .
تا برگشت و نگاهش به من افتاد، حرفش رو ادامه نداد. مبهوت و با چشم‌های گرد شده نگاهم می‌کرد. وارد اتاق شدم و در رو بستم، به سمت میز بزرگ کارش رفتم، کیفم رو روی میز گذاشتم. هنوز توی شوک حضور من، اونم این ساعت تو اتاقش بود. پوزخندی زدم و بدون توجه روی مبل سفید نشستم.
- اینجا... .
نذاشتم ادامه بده، بی‌تفاوت حرف می‌زدم اما فقط خدا می‌دونست قلبم چه‌طور داره می‌سوزه.
- خیلی وقت بود نیومده بودم.
سری تکون داد و روی صندلی چرخ‌دار پشت میزش نشست، دست‌هاش روی میز تو هم قفل کرد. نگاهم روی لباس سفید رنگش که خودم با عشق شسته بودم و اتوش کرده بودم نشست، من با عشق این لباس رو آماده کرده بودم برای عشقم، اما عشقم این لباس رو می‌پوشید برای عشقش! آه لرزونی کشیدم و نگاه از لباس ساده و مردونش گرفتم.
- از خونه خانوم‌جون میای؟
صداش لرز داشت و انگار تن منم لرز گرفته بود، نگاهش بی‌قرار شده بود.
- آره...!
زبونی روی لبش کشید و آروم گفت:
- خوب شد اومدی منم می‌خواستم بیام اونجا. اگه بچه‌ها اونجان پاشو با هم بریم.
اگه قرار امروزش رو نمی‌دونستم حتما از پیشنهادش استقبال می‌کردم اما حالا، پا روی پا می‌ندازم و بی‌خیال میگم:
- نه، دلم برای اینجا تنگ شده بود اومدم تا پایان کارت پیشت باشم.
پوفی کشید و نگاه به میزش دوخت اما من می‌تونستم کلافه بودن و استرس داشتن رو از میمیک چهره‌اش بفهمم. با دل‌خوری ساختگی گفتم:
- اگه از اومدنم ناراحتی برم.
سراسیمه سر بلند کرد.
- آره فکر خوبیه... .
ابروهام بالا پرید و از این همه پررو بودنش حرصم گرفت. یک آدم چه‌قدر می‌تونست پست باشه که زنش رو به‌خاطر دیدن معشوقش دک کنه! کیفم رو تو مشتم مچاله می‌کردم تا کمی از عصبانی بودنم کم بشه تا مثل همیشه دستم برای این مرد یا شاید بهتره بگم نامرد رو نشه. دیگه حرفی نزدم و با پررویی نشستم تا ببینم ده دقیقه دیگه قراره با چی روبه‌رو بشم.
انگار واقعا حضورم کلافه‌ترش کرده بود که تو چشم‌هام نگاه کرد و جدی گفت:
- پاشو بریم.
بلند شد اما من بی‌حرکت نشسته بودم با دیدنم خواست حرفی بزنه که صدای در زدن اومد، سراسیمه بلند شد و به سمت در رفت. اما قبل از این که به در برسه و باز کنه، در باز شد و اون شخص وارد شد. دهنم از دیدنش باز موند! با زور روی پاهای لرزونم ایستادم. قلبی که پر تپش می‌زد انگار دیگه خسته شده بود، که این‌طور بی‌صدا تو سینم آروم گرفته بود!
خدایا خسته‌ام از نامردی‌ها
خدایی کن و راحت کن من رو از این نامردها!
نگاه مبهوتم به آدمی بود که بختک زندگی من شده بود، لب‌های صورتیش از دیدنم به لبخند باز شد؛ ابروهای هشتی و قهوه‌ایش بالا پرید. پاهای بی‌جونم سست شده بود، نفسم به سختی از سی*ن*ه سوختم بیرون می‌اومد. دست دراز کردم و به پشت صندلی چنگ زدم تا جلوی این زن سقوط نکنم.
نگاه خیسم چرخید و روی علیرضایی ثابت موند که یه دست به کمر و کف دست دیگش روی پیشونیش گذاشته بود. صدای کفش‌های پاشنه بلندش که محکم روی سرامیک‌های سفید اتاق می‌کوبید باعث شد نگاهم رو از مرد سر به زیر روبه‌روم بگیرم و به زنی بدوزم که حالا شونه‌به‌شونه مرد من ایستاده بود. پوزخند روی صورت آرایش کرده‌اش پر‌رنگ‌تر شد، باید فریاد می‌زدم، باید این مرد رو بازخواست می‌کردم؛ اما ناتوان‌تر از اونی بودم که لب باز کنم!
بیچاره دلم که تو این سال‌ها فقط سوختن و ساختن رو یاد گرفته بود! لب‌های لرزونم رو باز کردم و با صدای آروم از بغض بزرگ تو گلوم و زخم دلم گفتم:
- این‌جا چه خبره!؟
صدای خنده مستانش اومد و شونه‌ای بالا انداخت، رو به علیرضایی کردم که نگاهم نمی‌کرد و نگاهش رو به زمین دوخته بود. قلبم فشرده می‌شد و گلوم شدید می‌سوخت ناله‌وار گفتم:
- علیرضا!
نمی‌دونم از صدام غم دلم رو خوند که سریع سر بلند کرد و با چشم‌های سیاهش نگاهم کرد. دلم داشت می‌سوخت، این مرد من بود که با این زن قرار گذاشته بود. اگه عاطفه هشت سال پیش بودم الان حتما هوچی‌گری می‌کردم، اما من خستم! من بریدم! من از جنگیدن و شکست خوردن خسته بودم.
پوزخندی رو لب‌های لرزونم می‌شینه، من از همه‌چیز گذشتم تا مردم کنار من عشقش به این زن رو فراموش کنه، اما حالا با گذشت این هشت سال باز این زن کنارش ایستاده بود!
صدای خانوم‌جون تو گوشم می‌پیچه «از تقدیر نه میشه فرار کرد نه میشه عوض کرد»، حق با عزیز بود انگار!
گوشه صندلی رو بیش‌تر چنگ زدم تا مبادا پاهای لرزونم سست بشه و سرانجامش بشه فرود من روی زمین اونم مقابل دو آدمی که همیشه از زمین خوردنم خوش‌حال می‌شدن! من که تو این رابطه زمین خورده بودم! از خیسی صورتم می‌فهمم دوباره آسمون چشم‌هام بارونی شده، نگاه خیسم رو از صورت زیبا و بی‌نقصش می‌گیرم. چشم به مردی می‌دوزم که خیره به من شکسته و مبهوت از حضور معشوقه‌اشم. زبونم اون‌قدر تو دهنم سنگین شده که نمی‌تونم تکونش بدم و از این مرد بپرسم چرا!؟ چه‌طور تونست با من که خالصانه عشقم رو تقدیمش کرده بودم این کار رو بکنه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
می‌خواد به طرفم بیاد که با بالا آوردن دست سردم به معنی جلو نیا، می‌ایسته. قلبم فشرده میشه و تمام وجودم از این قرار می‌سوزه. باید حرف بزنم، باید هوار بکشم که چرا!؟ اما من خستم، کی می‌فهمه فریاد خفته و بی‌صدای یه زن یعنی چی!؟ کی می‌فهمه اشک‌های بی‌صدا و دردآور یه زن یعنی چی!؟
چشم‌های دلخورم رو از آدمی که با تمام تاروپودم عاشقشم می‌گیرم و به هردو پشت می‌کنم. باید برم، باید از شر این حس تو تمام وجودم خلاص بشم. اما اون‌قدر سوزش دلم زیاده که نمی‌تونم بی‌حرف این اتاق زجرآور رو ترک کنم. بدون این‌که برگردم و چهره‌های خیانتکارشون رو ببینم به حرف میام، صدای آروم از بغضم دل خودم رو می‌سوزونه.
- این هشت سال همه چی عوض شد، جز شما دو نفر! خیلی پستید... چطور تونستید!؟
نمی‌تونم ادامه بدم، دستم بالا میاد و رو قلبم مشت میشه. نباید خم بشم، مقابل این آدم‌ها نباید شکسته باشم؛ اما به خدا که لرزش تنم دست خودم نیست، آتیش گرفتن تنم از این حقیقت دست خودم نیست!
با دستی که روی بازوم می‌شینه، سریع برمی‌گردم با دیدنش پسش می‌زنم. مردی رو پس می‌زنم که سال‌هاست داره من و عشقم رو پس می‌زنه.
خیره میشم تو چشم‌های سیاهش، تو نگاهش حرفه، تو نگاهم حرفه! اما می‌دونم هیچ‌کدوم قادر به خوندن این حرف‌های نهفته تو قلب و چشم‌هامون نیستیم!
اما چرا باز با دیدن خیانتش، دلم بی‌تابشه!؟ آخ که دلم چقدر برای آغوش این مرد خ*یانت‌کار بی‌قرار بود. دست‌هام رو مشت کردم، دل لعنتی من نخواه، این همه سال له‌له عشقش رو زدی چی شد، که حالا باز خودت رو براش به در و دیوار می‌زنی! تنها تونستم یه کلمه از حالم بهش بگم:
- سوزوندیم.
لب‌هاش باز شد تا حرفی بزنه اما با صدای سحر چشم بست.
- هه کی داره از سوختن حرف می‌زنه! خانوم‌، خانوم‌ها اونی که سوخت تو نبودی بلکه تو سوزوندیش.
توجه‌ای به حرفش که پر از طعنه و کنایه بود، نمی‌کنم و به مردی نگاه می‌کنم که هنوز به من خیره است. سفیدی چشم‌های سیاهش داره قرمز میشه، آروم میگه:
- زود قضاوت نکن عاطفه... اشتباه نکن، این ملاقات... .
نمی‌ذارم ادامه بده و با پوزخندی که با بغض قاطی شده میگم:
- بس کن علیرضا، تا کی تظاهر می‌کنی! اما می‌دونی تعجبم از کجاست؟
گنگ نگاهم می‌کنه که با لبخند لرزونم میگم:
- این‌که الان مثل هشت سال پیش وقتی باهم دیدمتون جلوم واینمیستی و داد نمی‌زنی.
صدای خنده بلندش میاد که با طنازی قاطی شده اما با فریاد علیرضا که میگه:
- خفه شو سحر.
ساکت میشه اما این فریاد حال خرابم رو بهتر نمی‌کنه.
- اگر من الان اینجا نبودم چی می‌شد علیرضا!؟
چشم می‌بنده و کف هردو دستش رو به صورتش می‌کشه.
- وای عاطفه تو هنوز نمی‌خوای بفهمی!؟ فکر می‌کردم عاقل شدی و می‌تونی بفهمی. نمی‌تونی این عشق... .
- یا خفه‌شو یا برو سحر.
صدای منحوسش با فریاد دوباره علیرضا قطع میشه، تمام مدت نگاهم رو از مردی که حالا بی‌قرار شده بود نگرفتم. دلم مۍخواست برای آروم شدن دلم سیلی محکمی رو صورت ته‌ریش دارش بزنم، اما حیف که جلوی این مار خوش‌خط نمی‌شد. از این همه تناقص دلم در عذاب بودم! دلی که نمی‌دونست با احساسش چند چنده! گاهی هوس آغوش یار می‌کرد و گاهی از ظلم یار هوس سیلی زدن! فکر این‌که با سحر قرار گذاشته اونم وقتی که من رو داشته دیوونم می‌کرد. باید الان داد بزنم، باید الان به این مرد، به این شوهر ناسزا بگم؛ اما چرا زبونم نمی‌چرخید برای داد، برای فریاد، برای حق خواستن از مردی که همیشه در حقم ناحقی کرد!؟
- عاطفه؟
آخ لعنتی اسمم رو با صدایی که اسمش رو می‌بری، نبر! صدایی که هنوز با این همه خراش رو دلم باز با شنیدنش لیلی‌وار مجنون میشم، دلِ خراش خورده‌ای که با دیدن نگاهت دیوونه‌وار می‌زنه و بی‌منطق بی‌قرار میشه!
- حرف می‌زنیم خب!؟
- عاطفه دیگه با تو حرفی نداره... .
با تعجب و ترس به صورت عصبی علیسان نگاه می‌کنم! صدای مبهوت علیرضا میاد که صداش می‌کنه:
- علیسان...!
پوزخندی می‌زنه و به سمت علیرضا که کنارم ایستاده بود میاد، با کف دستش ضربه‌ای به شونه علیرضا می‌زنه و با تمسخر میگه:
- این همه سال فکر می‌کردم زن و زندگی و بچه‌ها عاقلت کرده علیرضا اما نه یادم رفته بود تو از اول کل‌شق بودی... .
بعد نگاه دلخورش رو به منی که صورتم از اشک خیس شده می‌دوزه.
- که می‌خوای باهاش بری بیرون آره؟
به سمت سحر که ساکت نگاه می‌کرد برگشت و با تاسف سر تکون داد.
- هشت سال از چی کینه گرفتی که حالا اومدی و داری یه زندگی رو خراب می‌کنی!؟
سحر به سمتش میاد و با تحکم میگه:
- یعنی نمی‌دونی تو... .
علیسان نفسی گرفت و به قیافه سحر نگاه کرد، من فقط می‌دونستم تو دل برادرم چه خبره، برادری که این زن عشقش بود. نگاهم به مانتو کوتاه سفید و شال سیاه سحر افتاد، انگار خدا زیبایی رو فقط برای این زن نقاشی کرده بود.
- چرا سحر!؟ مگه من بهت نگفتم هیچ‌وقت نزدیک زندگی عاطفه نشو، مگه من بهت نگفتم هر چی بخوای بهت میدم اما فراموش کن گذشته رو؟
سحر لبخند غمگینی زد.
- گذشته‌ای که داری ازش حرف می‌زنی من باعثش بودم... .
صدای سحر بلند شد و با داد گفت:
- بسته دروغ نگو... من و تو خوب می‌دونیم کی باعث شد زندگی هر چهار نفرمون گره بخوره مگه نه؟
- کی!؟
صدای علیرضا که این سوال رو پرسیده بود باعث شد علیسان دوباره به سمت ما برگرده و پر حرص به علیرضا بتوپه.
- تو چته!؟ الان بعد این همه سال مهمه که کی بوده؟
علیرضا به سمتش میره و با داد میگه:
- معلومه که مهمه فهمیدی؟ من هشت سال کابوس دیدم، می‌فهمی یا نه؟
علیسان صداش رو آروم می‌کنه و با تاسف میگه:
- برات متاسفم واقعا، برای تویی که هشت سال با یک توهم زندگی کردی و زنی رو ندیدی که دوست داره و به‌خاطرت از خودش و آرزوهاش گذشته اما من دیگه نمی‌ذارم به حماقت‌هاش ادامه بده. اگه هشت سال پیش حرفم رو گوش می‌کرد و دور تو رو خط می‌کشید و این همه تو تب عشقت نمی‌سوخت الان کنار مردی که براش جونشم می‌داد خوشبخت... .
نذاشت علیسان حرفش رو تموم کنه و محکم یقه‌اش رو گرفت و به دیوار کوبید با خشم گفت:
- ببر صدات رو علیسان... .
لبخند روی لب‌های علیسان نشست و آروم دست علیرضا رو از خودش جدا کرد و بی‌حرف به سمت سحر رفت.
- بریم.
سحرچند قدم عقب رفت.
- برم کجا من اومدم... .
- تمومش کن سحر تا سگ نشدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
- ولش کن علیسان... .
با صدام همه به سمتم برگشتن به سمت مرد بی‌وفای زندگیم، رفتم و به چشم‌های سیاهش نگاه کردم. سوزش دلم شدید شده بود و دلم می‌خواست این دل رو از جاش بکنم تا از این درد و سوزش کم بشه.
- عاطفه...؟
استرس تو صداشم نتونست حال خرابم رو خوب کنه. تمام سعی‌ام رو کردم تا صدام نلرزه، اما نشد.
- تمام دل‌خوشیم این بود هر چی باشی علیرضا، آدم دور زدن و خ*یانت نیستی!
پوزخندی زدم و با انزجار گفتم:
- اما فراموش کردم که همیشه از آدم‌هایی ضربه خوردم که از چشم‌هامم بیش‌تر بهشون اعتماد داشتم!
نگاه بارونیم رو به سحر دوختم که با خشم نگاهم می‌کرد و هنوز مچ دستش اسیر دست علیسان بود، خوب تیکه کلامم رو گرفته بود که با صدای عصبی گفت:
- خودت خواستی، یادت رفته روز خواستگاریت چه حرفی به من زدی!؟ من اون روز فقط به عنوان دوستت اونجا بودم. من نمی‌دونستم علیرضا از من تو اون جمع خوشش بیاد اما تو همون شب بی‌دلیل به من توهین کردی یادت رفته؟
سحر روزی بهترین و صمیمی‌ترین دوستم بود. با قدم‌های که سعی می‌کنم استوار باشه به سمتش میرم، نگاهه پرنفرتم رو به نگاه جادوییش که با مژه‌های بلندش قاب گرفته شده بود، دوختم.
- همیشه می‌ترسیدم ازت سحر، انگار خدا هم تو دلم انداخته بود تو چه ماری هستی. تو دوستم بودی. تو از دلم خبر داشتی، فکر می‌کنی من معنی نگاهت رو همون شب به علیرضا نمی‌دونستم؟
لبخند کجی می‌زنه، انگار می‌دونه برخلاف چهره‌ای که سعی می‌کنه بی‌تفاوت باشه تو دلم چه آتیشی زبونه می‌زنه. سرم رو نزدیک صورتش می‌برم و با چشم‌های تنگ شده از تنفر، طوری که صدام به علیرضا نرسه میگم:
- سر برادر بدبخت منم شیره مالیدی و بعد اون همه عشق و حال اومدی چی رو تصاحب کنی!؟
لبخندش عمیق میشه و مثل من سرش رو نزدیک میاره و با پیروزی میگه:
- خوشبختی تو رو... .
پوزخندی می‌زنم.
- فکر می‌کنی این‌قدر راحت من رو پس می‌زنه و میاد سمتت!؟
لبخندش عمیق میشه و زمزمه‌وار میگه:
- اگه بدونه زنش تو گذشته باهاش چی‌کار کرده خودش پست می‌زنه، احتیاجی به من نیست.
دهنم از این همه پرروییش باز می‌مونه، چرا پست بودن این زن رو فراموش کردم!؟ چرا این واقعیت نهفته تو گذشته رو فراموش کردم!؟ دیگه پاهام تحمل وزنم رو نداشت، پاهای بی‌جون و تن ضعیفم در حال شکستن و خم شدن بود. دلم یه تکیه‌گاه می‌خواست تا کنارش آروم بگیرم! پاهای لرزونم رو کشیدم و بدون توجه به چهره خندون و پیروز سحر، روی نزدیک‌ترین مبل وا میرم. نگاه نگران علیرضا رو به خودم می‌بینم، انگار حال بدم رو درک می‌کنه نزدیکم میشه آروم میگه:
- چی شد عاطفه!؟
نگاه گیجم رو بهش می‌دوزم، نمی‌دونم تو نگاهم چی می‌بینه که با شرمندگی میگه:
- آروم باش الان برات آب میارم.
بعد بی‌توجه به سحر سریع از اتاق بیرون میره. صدای قدم‌هاش که به من نزدیک میشه میاد و بعد صندای منفورش:
- بهتره خودت پات رو بکشی کنار، همون‌طور که من رو بی‌سر و صدا بیرون انداختی. برو عاطفه قبل از این که با ذلت و خواری از زندگی علیرضا بیرون ننداختمت.
- لال‌شو سحر تا لالت نکردم... .
علیسان با حرص و خشم بازوی ظریفش رو می‌گیره و به سمت در می‌بره، سحر بدون واکنشی همراهش میشه اما نزدیک در می‌ایسته و باعث میشه علیسان هم وایسته. سرش رو عقب برمی‌گردونه و با لبخند میگه:
- لحظه شماری می‌کنم برای روزی که همه چیزت برای من بشه.
علیسان با ضرب بیرون می‌ندازتش و خودشم همراهش میره. من هنوز مبهوت روی مبل نشستم و به مسیر رفتنش نگاه می‌کنم. نفس‌هام بریده‌بریده از سینم بیرون میاد، لب‌هام مثل کویر خشک شده. گلوم از بغض بزرگی می‌سوزه، چشم‌هام از این همه درد تو قلبم جمع میشه. پشت سرم رو بی‌حال به پشتی صندلی تکیه میدم و چشم می‌بندم، ای کاش چشمم روی تمام سیاهی و پلیدی‌ها و واقعیت‌ها برای همیشه بسته می‌شد! چه‌قدر تنهام و آغوشم سرد! چه‌قدر دلم کمی گرما می‌خواد، گرمایی که تمام بدنم رو محاصره کنه و به منه سرما زده بفهمونه؛ تو این سرمای زندگی هنوز امیدی به گرما هست! چه‌قدر دلم بیدار شدن از این کابوس دردآور رو می‌خواست!
من از سرمای تو به قطب سرد احساس رسیدم
تو از نور گرمای او به جنگل‌زار گرم احساس رسیدی
- عاطفه، خوبی!؟
با شنیدن صداش سرم رو بلند کردم، چشم‌هام رو باز کردم. جلوی صندلی روی پاشنه‌های پاهاش نشسته بود و نگاهم می‌کرد. بی‌صدا به مردی نگاه کردم که شوهرم بود، هم بالینم بود اما دلش هیچ‌وقت همراه دلم نبود!
- بیا بخور حالت بهتر بشه.
نگاهم می‌افته به لیوان سرامیکی آبی رنگ تو دستش، نگاهم دوباره بالا میاد. تو نگاهش غم و نگرانی بی‌داد می‌کنه، بلند میشم و علیرضا هم بلند میشه. روبه‌روی هم می‌ایستیم، دستش بالا میاد و دوباره لیوان خوش رنگ رو جلوم می‌گیره، دست راستم جلو میره و لیوان رو می‌گیرم، لب‌هاش کمی از هم باز میشه اما چیزی نمیگه. آب تو دستم رو نگاه می‌کنم، دلم آتیش می‌گیره و من دیگه خاموش کردن این شعله‌های خشم رو تو دلم نمی‌خوام، از خودم حالم به‌هم می‌خوره. از خودم که این همه سال رو پوچ باختم! از خودم متنفرم، متنفرم وقتی هنوز دلم له‌له آغوشش رو می‌زنه! نفس‌هام بلند شد و با تمام زورم لیوان رو از بغل گوشش به سمت دیوار پرت کردم! نفس بلندی کشید و دو دستش رو به کمرش زد، نگاه دلخورش رو به نگاه خشمگینم دوخت. با تمام خشم و حرصم گفتم:
- نمی‌پرسی دلبرت کجاست !؟ نمی‌پرسی امروز با عشقت قرار داشتی پس من اینجا چه غلطی می‌کنم!؟ تو چطور می‌تونی!؟
کف دو دستم رو به سینش زدم، طوری که یه قدم عقب رفت. با هر کلمه حرفم، محکم به سینش می‌زدم و به عقب هولش می‌دادم.
- تو چه‌طور آدمی هستی!؟ چه‌طور می‌تونی با من، با زنت این کارها رو بکنی!؟ چطور می‌تونی بچه‌هامون رو ندیده بگیری!؟ چطور می‌تونی این همه پست و حیوون بشی!؟ من از خودم، از جوونیم گذشتم به‌خاطر تو، به‌خاطر عشقت. کی می‌تونست تو رو اندازه من دوست داشته باشه!؟ فکر می‌کنی دوست داره!؟ توی بی‌لیاقت... .
نذاشت ادامه بدم، از بازوهام گرفت و به جای علیرضا، من به دیوار کوبیده شدم! محکم به دیوار فشارم می‌داد، صورتش و گوش‌هاش قرمز شده بود و از بینی بلند نفس می‌کشید، از شدت خشم قفسه سینش محکم بالا و پایین می‌شد! بازوهام درد گرفته بود، اما در مقابل درد دلم چیزی نبود. صورت عصبانیش رو به صورتم نزدیک کرد، آروم و حرصی گفت:
- بفهم، بفهم عاطفه چه حرفی داره از اون دهنت در میاد.
پوزخند زدم، فریاد درد دلم بلندتر از درد بازوهام بود.
- من خیلی وقته که می‌دونم چطور باید با آدمی مثل تو که قلبش رو روی زنش بسته و زنی رو توش حبس کرده که قبلا شوهر داشته و الان به قصد ویرون کردن زندگیش اومده، حرف بزنم!
بازوهام رو بیش‌تر فشار داد، حالا صداش کمی بلند شده بود:
- اگه نمی‌زنم دهنت پر خون باشه برای اینه که می‌دونم ناراحتی اما صبر من و نسنج عاطفه!
پوزخندم پررنگ‌تر شد، حالا این من بودم که آروم و با بغض حرف می‌زدم:
- کجای حرف‌هام دروغ بود!؟ مگه غیر از اینه... .
نگاه قرمز شده‌اش رو به چشم‌های به اشک نشستم دوخت، بی‌حرف نگاهم می‌کرد. چشم‌های جادوییش کلی حرف داشت و من عاجز از خوندن رمز نگاهش بودم! سرش رو پایین انداخت، بازوهام رو رها کرد و به من پشت کرد، یک قدم از من دور شد، دلم به حال خودم سوخت! نگاه گرفتم و به پنجره اتاق که سیاهی و تاریکی بیرون رو به نمایش گذاشته بود، دوختم. تو رویاهام غرق شدم و با بغض به اشک نشسته گفتم:
- تو زندگی با تو فقط به یه کلمه رسیدم، یه کلمه که هر بار خواستم از واقعیتش فرار کنم، یه کلمه که هر بار قلبم رو سوزوند، یه کلمه که هر بار همه آرزوهام رو به رویا تبدیل کرد، یه کلمه که هربار شد کابوس زندگیم. علیرضا من تو این هشت سال زندگی با تو از این کلمه فرار کردم و حالا این یه کلمه، یه اسم درست اومده وسط زندگی من، اومده و پاش رو گذاشته رو گلوی زندگی من و داره خفش می‌کنه! علیرضا، سحر برای ما فقط یه کابوسه، یه کابوس که تو بختک زندگیمون کردی.
- تمومش کن عاطفه!
اشک‌هام رو پاک کردم، پر بودم! من ظرفیت تکمیل بودم! من تو این زندگی فقط حسرت سهمم شده بود! حرف‌های سحر، رفتارهای علیرضا وادارم می‌کرد حرف‌هایی بزنم که تو دلم، تو عمق قلب و ذهنم تلنبار شده بود.
- من هر لحظم تو بودی، من هر حسم، هر زنیتم توی تو، تویی که مردم بودی خلاصه می‌شد! حالا من از این عاطفه متنفرم، عاطفه‌ای که نتونست بگذره با تمام رنج‌هایی که سهمش شد! عاطفه‌ای که همه بهش پشت کردن اما دل خوش کرد شوهرش پشتش میشه، عاطفه‌ای که سهمش از شوهرش غم و حسرت شد، عاطفه‌ای که حالا باید کنار شوهرش معشوقش رو تحمل کنه، عاطفه‌ای که امروز با دیدن شوهرش اونم وقتی بی‌صبرانه منتظر اومدن معشوقش بود شکست... .
بلند فریاد زد و به سمتم اومد، کف هر دو دستش رو محکم از بغل گوش‌هام رد کرد و به دیوار زد، اون‌قدر محکم که لرزیدم.
- خفه‌شو... خفه‌شو!
تو چشم‌های سیاهش آب نشسته بود، قرمزی صورتش بیشتر شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین