- Feb
- 156
- 1,279
- مدالها
- 3
بیصدا مشغول خوردن صبحونه بودیم. ناراحتی از چهره هر چهار نفرمون مشخص بود. علیرضا دیشب بیحرف رفته بود و تمام شب برای خواب برنگشت، صبح بالش و ملحفه رو روی کاناپه سالن دیدم. چهقدر شکستم و با خودم تکرار میکردم من چرا هیچوقت به این شکستنها عادت نمیکنم! منی که هر بار از این مرد ضربههای بدی خورده بودم؟
- مامانی...؟
با صدای زهرا نگاه از نونی که تو دستم ریز شده بود گرفتم و به دخترم که حالا کنار صندلیم ایستاده بود نگاه کردم، تو چشمهاش پر از غم بود. بمیرم براش که دیشب اونقدر گریه کرد. موهای ابریشمیش رو ناز کردم.
- جانم عزیزکم...؟
دستهای کوچولوش رو جلو آورد و روی موهام گذاشت.
- دلد دالی؟
با سوالش شوکه شدم و مبهوت نگاهش کردم! دهنم رو باز کردم چیزی بگم اما نتونستم، قلبم از سوالش آتیش گرفته بود. تمام غم دلم اشک شد و به چشمهام نیشتر زد و دیدم رو تار کرد.
- الان بوس کنم خوب میشه... .
لبهای کوچولوش که جلو اومد طاقت از دست دادم و اشکم جاری شد. دست های لرزونم رو جلو بردم تن کوچولوش رو به بغل کشیدم و تو آغوشم فشارش دادم، صورتش رو تو گردنم پنهان کرد و دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد. با عشق مادرانم نوازشش کردم و هق زدم.
- زهرا جان بابا...؟
نگاه خیسم رو بهش دوختم که با غم و شرمندگی نگاه میکرد. زهرا بیشتر خودش رو تو آغوشم مچاله کرد.
- دختر بابا جواب نمیدی؟
سرش رو بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد، چشمهای دخترکمم مثل مادرش تر شده بود. با دست کوچولوش اشکم رو پاک کرد و با بغض گفت:
- گلیه نکن من نازش کردم.
صدای نفس بلند علیرضا اومد و بعد قدمش که به سمت ما اومد.
- بیا بغل بابایی ببینم.
همزمان سعی کرد زهرا رو بغل بگیره اما زهرا دست و پا میزد.
- دوست ندالم بابایی تو مامانی رو زدی.
با بدبختی موفق شد بغلش کنه و دوباره سر جاش بشینه، زهرا رو نوازش کرد.
- این چه حرفیه باباجان بین همه مامان و باباها حرف میشه اما زود آشتی میکنن، ببین ما هم آشتی کردیم مگه نه مامانش؟
نگاه درموندم رو به چشمهاش دوختم، با سر اشاره کرد که حرفش رو تایید کنم دلم نمیخواست بچههام قاطی بحث نکبتبار من و باباشون بشن. اشکهام رو پاک کردم و لبخند تصنعی زدم، سعی کردم صدام نلرزه.
- آره دختر مامان حق با باباست.
مظلوم گفت:
- یعنی دیگه دلد ندالی!؟
- نه گل مامان... .
انگار غم تو چشمهاش پر کشید و لبخند تو صورتش نشست. نگاهم به علی افتاد که تا الان حرف نزده بود بدون اینکه سرش رو بلند کنه به میز نگاه میکرد. دستم رو بلند کردم و موهاش رو بههم ریختم. سرش رو بلند کرد اما انگار غم تو نگاه علی عمیقتر بود که اینطور مستقیم می اومد و به قلبم مینشست.
- چی شده پسرم؟
با غم زمزمه کرد:
- هیچی.. ..
علیرضا برای اینکه جو رو عوض کنه بدون اینکه زهرا رو زمین بذاره بلند شد و با خنده گفت:
- حالا پاشید جمع کنید بریم بیرون پنجشنبهای خوش باشیم یالا ببینم.
فهمیدم هدفش عوض کردن فکر بچههاست، منم بدون مخالفت قبول کردم اما هر دومون میدونستیم با خودخواهی، زندگی این دوتا بچه رو نابود کرده بودیم. منی که گذشته سیاهم هنوز همراهم بود و علیرضایی که هنوز تو فکر عشق گذشتش. تو دلم دعا میکردم سرنوشت حداقل با دل بچههام راه بیاد و گناههای ما آیندشون رو تباه نکنه.
همهچیز خوب بود، مخصوصا علیرضایی که تحت تاثیر دلخوری و غم بچهها حسابی لبخند خرج میکرد و محبتش رو نثار ما میکرد! میدونستم بهخاطر حال صبح بچهها همه این کارها رو میکنه و من خوب یاد گرفته بودم به محبتهای دروغیش اهمیت ندم. شب باز تو اتاق نیومد و روی همون کاناپه خوابید. جمعه صبح بعد صبحانه دوباره برنامه بیرون رو مطرح کرد اما این بار ترجیح دادم من تو جمع نباشم و خونه بمونم. بچهها چون شهربازی میرفتن زیاد بهونه نگرفتن تا منم باهاشون برم، علیرضا هم اصراری نکرد و خیلی راحت با بچهها رفت. سعی کردم خودم رو مشغول کار کنم تا به هیچچیز مضخرفی فکر نکنم. اونقدر غرق کار میشم که تا به خودم میام ساعت یکظهر شده، میلی به غذا نداشتم و دلم میخواست فقط بخوابم تا از هجوم افکار منفی ذهنم نجات پیدا کنم.
روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بدون فکر بخوابم اما با صدای زنگ موبایلم پوفی کشیدم و برخلاف خواستم بلند شدم و از روی عسلی تخت گوشی رو برداشتم. شماره از داخل ایران نبود.
- الو...؟
- سلام عاطفه.
با شنیدن صدای علیسان از کسلی دراومدم و با لبخند روی تخت نشستم.
- سلام داداشی.
صدای تکخندهاش اومد.
- چهطوری دختر بیوفا؟
- من بیوفام یا تو که چند ساله رفتی و خبری از من نمیگیری؟
صداش ناراحت شد.
- غلط فکر میکنی عاطی، من همیشه حالت رو از مامان پرسیدم. دلیل زنگ نزدنم به خودت رو خوب میدونی.
نفسی میگیرم و برای عوض کردن بحثی که اصلا دوستش نداشتم میگم:
- فردا حتما میای؟
صداش دوباره شاد شد و با هیجان گفت:
- معلومه تازه ساعت هشت صبح میرسم. مدیونی نیای دنبالم...!
از لحنش خندهام گرفت و دلم به حضور دوباره علیسان گرم شد، من الان شدید به حمایتش احتیاج داشتم.
- باشه من صبح خودم میام دنبالت.
با هیجان ادامه داد.
- یادت نره دختر. ببین کسی نمیدونه ها! بیا حتما!
- باشه علیسان چرا این همه تاکید میکنی؟
بعد کمی حرف زدن و مزه ریختن علیسان قطع کردم و حالا با حس خوبی دراز کشیدم، اما انگار گذشته دست از سرم بر نمیداشت که حالا با یاد آوری علیسان دوباره به یادش افتادم.
***
تمام تنم میسوخت، رمقی برای تکون خوردن و جمع کردن خودم نداشتم. حتی توانی برای رو زمین کشیدن تن زخم خوردم نداشتم! صدای فریادش هنوز میاومد، صدایی که حالا از فریاد زیاد گرفته و خشدار شده بود. اونقدر بیجون شده بودم که توان باز کردن چشمهام رو هم نداشتم اما صدای قدمهاش که حالا مثل قبل سنگین نبود، میاومد. دست بزرگ و مردونش با خشونت جسم بیجونم رو از روی سرامیکهای سرد خونه بلند کرد، نه این که به آغوش بگیرتم، نه! دستهاش دور بازوهام پیچیده شد و تن خونیم رو از رو زمین بلند کرد، حالا من با سری که از شدت ضعف و درد رو سی*ن*هام افتاده بود مقابلش ایستاده بودم، اگه دستهاش نبود قطعا رو زمین سقوط میکردم!
- مامانی...؟
با صدای زهرا نگاه از نونی که تو دستم ریز شده بود گرفتم و به دخترم که حالا کنار صندلیم ایستاده بود نگاه کردم، تو چشمهاش پر از غم بود. بمیرم براش که دیشب اونقدر گریه کرد. موهای ابریشمیش رو ناز کردم.
- جانم عزیزکم...؟
دستهای کوچولوش رو جلو آورد و روی موهام گذاشت.
- دلد دالی؟
با سوالش شوکه شدم و مبهوت نگاهش کردم! دهنم رو باز کردم چیزی بگم اما نتونستم، قلبم از سوالش آتیش گرفته بود. تمام غم دلم اشک شد و به چشمهام نیشتر زد و دیدم رو تار کرد.
- الان بوس کنم خوب میشه... .
لبهای کوچولوش که جلو اومد طاقت از دست دادم و اشکم جاری شد. دست های لرزونم رو جلو بردم تن کوچولوش رو به بغل کشیدم و تو آغوشم فشارش دادم، صورتش رو تو گردنم پنهان کرد و دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد. با عشق مادرانم نوازشش کردم و هق زدم.
- زهرا جان بابا...؟
نگاه خیسم رو بهش دوختم که با غم و شرمندگی نگاه میکرد. زهرا بیشتر خودش رو تو آغوشم مچاله کرد.
- دختر بابا جواب نمیدی؟
سرش رو بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد، چشمهای دخترکمم مثل مادرش تر شده بود. با دست کوچولوش اشکم رو پاک کرد و با بغض گفت:
- گلیه نکن من نازش کردم.
صدای نفس بلند علیرضا اومد و بعد قدمش که به سمت ما اومد.
- بیا بغل بابایی ببینم.
همزمان سعی کرد زهرا رو بغل بگیره اما زهرا دست و پا میزد.
- دوست ندالم بابایی تو مامانی رو زدی.
با بدبختی موفق شد بغلش کنه و دوباره سر جاش بشینه، زهرا رو نوازش کرد.
- این چه حرفیه باباجان بین همه مامان و باباها حرف میشه اما زود آشتی میکنن، ببین ما هم آشتی کردیم مگه نه مامانش؟
نگاه درموندم رو به چشمهاش دوختم، با سر اشاره کرد که حرفش رو تایید کنم دلم نمیخواست بچههام قاطی بحث نکبتبار من و باباشون بشن. اشکهام رو پاک کردم و لبخند تصنعی زدم، سعی کردم صدام نلرزه.
- آره دختر مامان حق با باباست.
مظلوم گفت:
- یعنی دیگه دلد ندالی!؟
- نه گل مامان... .
انگار غم تو چشمهاش پر کشید و لبخند تو صورتش نشست. نگاهم به علی افتاد که تا الان حرف نزده بود بدون اینکه سرش رو بلند کنه به میز نگاه میکرد. دستم رو بلند کردم و موهاش رو بههم ریختم. سرش رو بلند کرد اما انگار غم تو نگاه علی عمیقتر بود که اینطور مستقیم می اومد و به قلبم مینشست.
- چی شده پسرم؟
با غم زمزمه کرد:
- هیچی.. ..
علیرضا برای اینکه جو رو عوض کنه بدون اینکه زهرا رو زمین بذاره بلند شد و با خنده گفت:
- حالا پاشید جمع کنید بریم بیرون پنجشنبهای خوش باشیم یالا ببینم.
فهمیدم هدفش عوض کردن فکر بچههاست، منم بدون مخالفت قبول کردم اما هر دومون میدونستیم با خودخواهی، زندگی این دوتا بچه رو نابود کرده بودیم. منی که گذشته سیاهم هنوز همراهم بود و علیرضایی که هنوز تو فکر عشق گذشتش. تو دلم دعا میکردم سرنوشت حداقل با دل بچههام راه بیاد و گناههای ما آیندشون رو تباه نکنه.
همهچیز خوب بود، مخصوصا علیرضایی که تحت تاثیر دلخوری و غم بچهها حسابی لبخند خرج میکرد و محبتش رو نثار ما میکرد! میدونستم بهخاطر حال صبح بچهها همه این کارها رو میکنه و من خوب یاد گرفته بودم به محبتهای دروغیش اهمیت ندم. شب باز تو اتاق نیومد و روی همون کاناپه خوابید. جمعه صبح بعد صبحانه دوباره برنامه بیرون رو مطرح کرد اما این بار ترجیح دادم من تو جمع نباشم و خونه بمونم. بچهها چون شهربازی میرفتن زیاد بهونه نگرفتن تا منم باهاشون برم، علیرضا هم اصراری نکرد و خیلی راحت با بچهها رفت. سعی کردم خودم رو مشغول کار کنم تا به هیچچیز مضخرفی فکر نکنم. اونقدر غرق کار میشم که تا به خودم میام ساعت یکظهر شده، میلی به غذا نداشتم و دلم میخواست فقط بخوابم تا از هجوم افکار منفی ذهنم نجات پیدا کنم.
روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بدون فکر بخوابم اما با صدای زنگ موبایلم پوفی کشیدم و برخلاف خواستم بلند شدم و از روی عسلی تخت گوشی رو برداشتم. شماره از داخل ایران نبود.
- الو...؟
- سلام عاطفه.
با شنیدن صدای علیسان از کسلی دراومدم و با لبخند روی تخت نشستم.
- سلام داداشی.
صدای تکخندهاش اومد.
- چهطوری دختر بیوفا؟
- من بیوفام یا تو که چند ساله رفتی و خبری از من نمیگیری؟
صداش ناراحت شد.
- غلط فکر میکنی عاطی، من همیشه حالت رو از مامان پرسیدم. دلیل زنگ نزدنم به خودت رو خوب میدونی.
نفسی میگیرم و برای عوض کردن بحثی که اصلا دوستش نداشتم میگم:
- فردا حتما میای؟
صداش دوباره شاد شد و با هیجان گفت:
- معلومه تازه ساعت هشت صبح میرسم. مدیونی نیای دنبالم...!
از لحنش خندهام گرفت و دلم به حضور دوباره علیسان گرم شد، من الان شدید به حمایتش احتیاج داشتم.
- باشه من صبح خودم میام دنبالت.
با هیجان ادامه داد.
- یادت نره دختر. ببین کسی نمیدونه ها! بیا حتما!
- باشه علیسان چرا این همه تاکید میکنی؟
بعد کمی حرف زدن و مزه ریختن علیسان قطع کردم و حالا با حس خوبی دراز کشیدم، اما انگار گذشته دست از سرم بر نمیداشت که حالا با یاد آوری علیسان دوباره به یادش افتادم.
***
تمام تنم میسوخت، رمقی برای تکون خوردن و جمع کردن خودم نداشتم. حتی توانی برای رو زمین کشیدن تن زخم خوردم نداشتم! صدای فریادش هنوز میاومد، صدایی که حالا از فریاد زیاد گرفته و خشدار شده بود. اونقدر بیجون شده بودم که توان باز کردن چشمهام رو هم نداشتم اما صدای قدمهاش که حالا مثل قبل سنگین نبود، میاومد. دست بزرگ و مردونش با خشونت جسم بیجونم رو از روی سرامیکهای سرد خونه بلند کرد، نه این که به آغوش بگیرتم، نه! دستهاش دور بازوهام پیچیده شد و تن خونیم رو از رو زمین بلند کرد، حالا من با سری که از شدت ضعف و درد رو سی*ن*هام افتاده بود مقابلش ایستاده بودم، اگه دستهاش نبود قطعا رو زمین سقوط میکردم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: