به نام نامی او
مقدمه
مگر زندگی چه بود؟
آیا چیزی فراتر از زیستن در آرامش؟
اما آن آرامش را کجا میتوانستم بیابم جز در نگاه تو؟
ایستادهام...
مینگرم، اما نمیدانم به چه.
غبار است یا مه؟
ابهامی سنگین بر دیدگانم نشسته...
و با اینهمه،
زندگی همچنان میگذرد؛ همانند دایرهای که بیپایان باید در آن چرخید...
اما روزی خواهد رسید...
روزی که زندگی شیرین خواهد شد،
شیرین چون صبحی آفتابی در دل زمستان...
روزی که زندگی زیبا میشود،
زیبا چون رؤیای شیرین یک خواب عمیق...
و شاید،
زندگی آرام گیرد...
آرام، همانگونه که نگاه تو بود.
***
نفس عمیقی کشید.
حس اضطراب از حال وخیم مردی که مقابلش افتاده بود، در جان او رخنه کرده بود؛ نهفقط در او، بلکه در وجود همهی آنهایی که گرداگرد ایستاده بودند.
لبهای خشکیدهاش را با زبان تر کرد، آستین لباسش را بالا زد و عرق سرد پیشانیاش را پاک کرد.
با چشمانی برآشفته، به مرد نیمهجان خیره شد.
— کاک ڕەحمان! تۆ باشیت؟! جارێک چاتت کردووە؟ لە کوێ بوویت؟!
(آقا رحمان! حالت خوبه؟ یهدفعه چی شد؟ کجا بودی؟!)
صدای مردی از پشت سرش برخاست، آمیخته به خشم و درماندگی:
— نابینیت؟ کوڕەکە ناتوانە قسە بکات! وەک ئەوەی لە شاخێک کەوتە خوارەوە!
(نمیبینی پسر نمیتونه حرف بزنه؟ انگار از کوه پرت شده پایین!)
و بعد، رو به پشت سرش فریاد زد:
— کوا تەمەنی ئەم ئۆتۆمبێلە؟ کەواتە، بەندەی خودا لەناوچووە!
(پس ژیان این ماشین کجاست؟ یعنی این بندهی خدا از دست رفت؟!)
ژیان، نفسزنان و آشفته، از راه رسید:
— عەباس! بۆ هاوار دەکەیت؟! ئەمبولانس گەیشتووە، بەڵام ناتوانێت تێپەڕێت! لە لای ڕێگاکە تایەی تەختە! ئەوان دەسوڕێنەوە و دەیگۆڕن... دەبێت وەک گروپێک بیگەیەنینە ئەوێ!
(عباس، چرا داد میزنی؟ آمبولانس رسیده اما نمیتونه عبور کنه. کنار جاده چرخش پنچر شده، دارن عوضش میکنن. باید گروهی ببریمش تا اونجا.)
عباس پوزخندی زد، تلخ و خسته.
همه نگاهها به سوی او برگشت.
— هاها! بێگومان ناتوانێت! ئەگەر ئەم گوندە ڕێگایەکی هەبوو، کۆلبەریان نەویست! هەستە... دەبێت بیبەین!
(هه! معلومه که نمیتونه! اگه این روستا راه حسابی داشت، کسی کولبر نمیشد! بلند شید، باید ببریمش...)
نگاه کوتاهی به او انداخت.
از سرخی چشمانش، از لرزش صدایش، میشد اندوهِ درونش را فهمید.
سرش را به اطراف تکان داد، شاید افکارش را جمع کند...
اما این لحظه، بیش از هر چیز، جانِ کاک رحمان اهمیت داشت.
سی*ن*هاش را بالا داد و فریاد زد:
— محەمەد! زیان! تۆ دەستی بگرە، من و عەباس قاچەکانی بەرز دەکەینەوە... یەک، دوو، سێ...
(محمد! ژیان! شما دستهاشو بگیرید، من و عباس پاهاشو... یک، دو، سه...)
همه خاموش بودند.
سکوتی از جنس تأمل، از نوعی ترس ناپیدا، در جمع حاکم شده بود.
افکار هر کدامشان پر از واگویههای خاموش بود.
و بیشتر از همه، عباس...
انگار این حادثه تلنگری بود، زنگی بیدارکننده که با پتک حقیقت بر جانشان فرود میآمد.
زمانی برای اندیشیدن نبود؛ تنها باید جان مرد را نجات میدادند.
اما در ذهن عباس، فقط یک سؤال میچرخید:
قرعهی بعدی به نام چه کسی خواهد افتاد؟
اگر نام این کار «شغل» بود، پس چرا آن را به اجبار پذیرفته بودند؟
کدام انتخاب، کدام اشتباه آنان را تا اینجا رسانده بود؟
نه... انتخابی در کار نبود.
جبر روزگار، بیرحمانه آنها را به دوش کشیدن واژهای به نام کولبر وا داشته بود.
اما، همانطور که محمد میگفت:
«از گدایی کردن بهتر است...»
با خود حرف میزد. زمزمهای بیصدا، از دل خستهاش...
پایش به ناهمواری برخورد کرد. لحظهای از خیال بیرون آمد و زیر لب هشدار داد:
— ئەملایە لێوارێکی خراپی هەیە! ئاگادار بە!
(این طرف سراشیبی خطرناکی داره! مواظب باشید!)
و صداهایی در دل، نه بلند، که آهسته، زمزمه میکردند:
— خودا دەزانێت نۆرەی کێ دەبێت کە لەم دۆڵەدا بڕوات لە داهاتوودا...
(خدا میداند که در آینده، نوبت چه کسیست که در این دره سقوط کند...)