جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [آرام همچو نگاهت] اثر «معصومه صیدکرمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ℳ𝒶𝓈ℴ𝓊𝓂ℯℎ با نام [آرام همچو نگاهت] اثر «معصومه صیدکرمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,949 بازدید, 22 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [آرام همچو نگاهت] اثر «معصومه صیدکرمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ℳ𝒶𝓈ℴ𝓊𝓂ℯℎ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ℳ𝒶𝓈ℴ𝓊𝓂ℯℎ
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,496
990
مدال‌ها
2
نام رمان: آرام همچو نگاهت
نویسنده: معصومه صیدکرمی
ژانر: عاشقانه_ اجتمایی_ معمایی_ درام
عضو گپ نظارت: s.o.w 5

خلاصه:
چرخ زمانه همچنان می‌کوشد پیروز میدان باشد!
فلسفه‌ی زندگی را باید فهمید؛ اما این بازیگر زیرکِ زمانه کیست که سرنوشت را به دلخواه خود رقم می‌زند؟
او خوب می‌داند که حتی آفتاب نیز همیشه توان روشن کردن تاریکی را ندارد...
راه را گم کرده است، چنان‌که دیگر حتی چشمانش هم راه‌گشا نیست...
اکنون، تنها امید است که می‌تواند دری به روشنایی بگشاید.
شاید این‌بار، روزگار دلش به رحم آمده باشد؛
شاید دوباره بخواهد بخشش خود را در پرتو نوری از مهر نشان دهد... .
نوری از خورشید در آسمان، و نوری از امید در دل!

 
آخرین ویرایش:
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,488
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,496
990
مدال‌ها
2
به نام نامی او

مقدمه

مگر زندگی چه بود؟
آیا چیزی فراتر از زیستن در آرامش؟
اما آن آرامش را کجا می‌توانستم بیابم جز در نگاه تو؟

ایستاده‌ام...
می‌نگرم، اما نمی‌دانم به چه.
غبار است یا مه؟
ابهامی سنگین بر دیدگانم نشسته...

و با این‌همه،
زندگی همچنان می‌گذرد؛ همانند دایره‌ای که بی‌پایان باید در آن چرخید...

اما روزی خواهد رسید...
روزی که زندگی شیرین خواهد شد،
شیرین چون صبحی آفتابی در دل زمستان...

روزی که زندگی زیبا می‌شود،
زیبا چون رؤیای شیرین یک خواب عمیق...

و شاید،
زندگی آرام گیرد...
آرام، همان‌گونه که نگاه تو بود.


***

نفس عمیقی کشید.
حس اضطراب از حال وخیم مردی که مقابلش افتاده بود، در جان او رخنه کرده بود؛ نه‌فقط در او، بلکه در وجود همه‌ی آن‌هایی که گرداگرد ایستاده بودند.

لب‌های خشکیده‌اش را با زبان تر کرد، آستین لباسش را بالا زد و عرق سرد پیشانی‌اش را پاک کرد.
با چشمانی برآشفته، به مرد نیمه‌جان خیره شد.

— کاک ڕەحمان! تۆ باشیت؟! جارێک چاتت کردووە؟ لە کوێ بوویت؟!
(آقا رحمان! حالت خوبه؟ یه‌دفعه چی شد؟ کجا بودی؟!)

صدای مردی از پشت سرش برخاست، آمیخته به خشم و درماندگی:

— نابینیت؟ کوڕەکە ناتوانە قسە بکات! وەک ئەوەی لە شاخێک کەوتە خوارەوە!
(نمی‌بینی پسر نمی‌تونه حرف بزنه؟ انگار از کوه پرت شده پایین!)

و بعد، رو به پشت سرش فریاد زد:

— کوا تەمەنی ئەم ئۆتۆمبێلە؟ کەواتە، بەندەی خودا لەناوچووە!
(پس ژیان این ماشین کجاست؟ یعنی این بنده‌ی خدا از دست رفت؟!)

ژیان، نفس‌زنان و آشفته، از راه رسید:

— عەباس! بۆ هاوار دەکەیت؟! ئەمبولانس گەیشتووە، بەڵام ناتوانێت تێپەڕێت! لە لای ڕێگاکە تایەی تەختە! ئەوان دەسوڕێنەوە و دەیگۆڕن... دەبێت وەک گروپێک بیگەیەنینە ئەوێ!
(عباس، چرا داد می‌زنی؟ آمبولانس رسیده اما نمی‌تونه عبور کنه. کنار جاده چرخش پنچر شده، دارن عوضش می‌کنن. باید گروهی ببریمش تا اونجا.)

عباس پوزخندی زد، تلخ و خسته.
همه نگاه‌ها به سوی او برگشت.

— هاها! بێگومان ناتوانێت! ئەگەر ئەم گوندە ڕێگایەکی هەبوو، کۆلبەریان نەویست! هەستە... دەبێت بیبەین!
(هه! معلومه که نمی‌تونه! اگه این روستا راه حسابی داشت، کسی کولبر نمی‌شد! بلند شید، باید ببریمش...)

نگاه کوتاهی به او انداخت.
از سرخی چشمانش، از لرزش صدایش، می‌شد اندوهِ درونش را فهمید.
سرش را به اطراف تکان داد، شاید افکارش را جمع کند...

اما این لحظه، بیش از هر چیز، جانِ کاک رحمان اهمیت داشت.

سی*ن*ه‌اش را بالا داد و فریاد زد:

— محەمەد! زیان! تۆ دەستی بگرە، من و عەباس قاچەکانی بەرز دەکەینەوە... یەک، دوو، سێ...
(محمد! ژیان! شما دست‌هاشو بگیرید، من و عباس پاهاشو... یک، دو، سه...)

همه خاموش بودند.
سکوتی از جنس تأمل، از نوعی ترس ناپیدا، در جمع حاکم شده بود.

افکار هر کدامشان پر از واگویه‌های خاموش بود.
و بیشتر از همه، عباس...

انگار این حادثه تلنگری بود، زنگی بیدارکننده که با پتک حقیقت بر جانشان فرود می‌آمد.
زمانی برای اندیشیدن نبود؛ تنها باید جان مرد را نجات می‌دادند.
اما در ذهن عباس، فقط یک سؤال می‌چرخید:
قرعه‌ی بعدی به نام چه کسی خواهد افتاد؟

اگر نام این کار «شغل» بود، پس چرا آن را به اجبار پذیرفته بودند؟
کدام انتخاب، کدام اشتباه آنان را تا این‌جا رسانده بود؟
نه... انتخابی در کار نبود.
جبر روزگار، بی‌رحمانه آن‌ها را به دوش کشیدن واژه‌ای به نام کولبر وا داشته بود.

اما، همان‌طور که محمد می‌گفت:
«از گدایی کردن بهتر است...»

با خود حرف می‌زد. زمزمه‌ای بی‌صدا، از دل خسته‌اش...
پایش به ناهمواری برخورد کرد. لحظه‌ای از خیال بیرون آمد و زیر لب هشدار داد:

— ئەملایە لێوارێکی خراپی هەیە! ئاگادار بە!
(این طرف سراشیبی خطرناکی داره! مواظب باشید!)

و صداهایی در دل، نه بلند، که آهسته، زمزمه می‌کردند:

— خودا دەزانێت نۆرەی کێ دەبێت کە لەم دۆڵەدا بڕوات لە داهاتوودا...
(خدا می‌داند که در آینده، نوبت چه کسی‌ست که در این دره سقوط کند...)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,496
990
مدال‌ها
2
نیمچه لبخندی بر لبان محمد نقش بست. دستی بر پشت رفیقش زد و گفت:
— زمانت گاز بگرە هاوڕێ! هێشتا خەونم ماوە! دەمەوێت دایکم ببەم بۆ ئەوەی بووکم دەست بکەوێت!
(زبانتو گاز بگیر رفیق! هنوز خواب‌هایی توی سرم دارم! می‌خوام یه روز مادرم رو ببرم که عروس بیاره!)

شوخی‌اش بیشتر به خیال می‌ماند، اما در چشم‌هایش برق صادقی می‌درخشید. با این حال، همین چند جمله‌ی ساده کافی بود تا ژیان در خود فرو برود؛ خط‌هایی در پیشانی‌اش شکل گرفتند، گویی چیزی سنگین روی دلش سنگینی می‌کرد.

او خوب می‌دانست که این حرف‌ها بیشتر به رویا شبیه‌اند تا واقعیت. اما مگر رؤیاپردازی گناه بود؟ مگر آدمی، جز به امید همین خواب‌های بیداری، زنده می‌ماند؟

عباس که طاقتش تمام شده بود، با لحن تلخی صدا بلند کرد:
— بەسە لای ئێمە و تۆ سەرکەوتیت! ئێمە لە نەهامەتیدا دەخنکێین... ئەوا بیر لە کوێ دەکەیتەوە؟
(بس کن دیگه با این موفقیت‌هات! ما تو بدبختی داریم خفه می‌شیم، اون‌وقت تو کجایی فکرت؟!)

تن صدا بلند شد، چشمانش از خشم برق زد. فضا سنگین شده بود. محمد ساکت شد. ژیان نگاهش را از آن‌ها دزدید. اگر این بحث ادامه پیدا می‌کرد، احتمالاً به جایی نمی‌رسید جز درگیری و دلخوری.

صدای سنگینی که میان‌شان پیچید، فضا را برید:
— وازی لێ بێنە! بابەتی گرنگتر هەیە کە دەبێت گفتوگۆی لەسەر بکرێت...
(بس کنید! موضوع‌های مهم‌تری هم هست که باید در موردش حرف زد...)

آن صدا، صدای ئازاد بود. محکم و آرام. نه فریاد، نه التماس؛ فقط وزنی در کلماتش بود که باعث شد هر دو ساکت شوند. شاید چون ژیان چند سالی از آن‌ها بزرگ‌تر بود، یا شاید چون در صدایش چیزی بود که نمی‌شد نادیده‌ گرفت: درد پنهان، حکمتی خاموش.

سکوت، جای فریاد را گرفت. فقط صدای بادِ غبارآلودی که در کوچه‌ی خاکی می‌پیچید، میان‌شان زمزمه می‌کرد.

— کەمێک بەرزتری بکەرەوە! باشە!
(یکم بیشتر بلندش کنید! خوبه!)

مرد سفیدپوشی که کنارشان ایستاده بود، بی‌توجه به نگاه‌هایشان، جسم آش و لاش شده را درون ماشین گذاشت. نه برانکاردی آورد، نه عجله‌ای در حرکاتش بود. انگار عادت کرده باشد... این سومین بار در همین ماه بود که چنین صحنه‌ای را می‌دید.

— خانواده‌اش خبر دارن؟

محمد، که همچنان خاک روی شلوارش را می‌تکاند، نگاهی به مرد انداخت، نفسی کشید و گفت:
— ها، به خانواده‌اش خبر دادیم... اینم شماره‌ی برادرشه، یادداشت کنین.


---

عصر رو به غروب بود. نور نارنجی خورشید بر دیوارهای خاک‌گرفته‌ی کوچه افتاده بود. ژیان دستان خیسش را بر صورت کشید، تا خستگی روز پرتنش را از چهره‌اش بشوید. برگشت که محمد و عباس را صدا بزند، اما جایشان خالی بود.

— ژیان؟!

صدای دایان بود. بند کفش‌هایش را سفت بست و نگاهش را پر از سوال کرد. ژیان نگاهی کوتاه به او انداخت.

— هوم؟

— بۆ کوێ دەچن؟
(کجا رفتن؟)

ژیان دستی به موهایش کشید، آن‌ها را که روی پیشانی‌اش ریخته بودند، عقب زد. چشمانش سرخ بود. خسته. بی‌فروغ.

— پی شیرکو.
(پیش شیرکو.)

برگشت تا راه بیفتد، اما دستی روی شانه‌اش نشست. صدای دایان این‌بار نرم‌تر بود، پرمهر و نگران.

— ژیان، چی ڕوویدا؟! هەمووی تۆیت... وەک هەمیشە نیت!
(ژیان، چی شده؟ همه‌ش تو خودتی... مثل همیشه نیستی!)

ژیان ایستاد. صدایی از او در نیامد. اما در سکوتش، چیزی بیشتر از هزار حرف بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,496
990
مدال‌ها
2


- نه! هیچی!
- تو با خودت چه فکری کردی؟ اینکه می‌تانی چیزی از رفیق چند سالَتَه پنهان بکنی؟!
سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد، اخم‌هایش از هم باز شد...
- پس بِشِم بگو! اون چیزی که اذیتت می‌کنه رو!
سرش را تکان داد، زانوهایش را خم کرد روی زمین نشست... دستانش رو دور زانوهایش گذاشت و چانه‌اش را روی پاهایش... بی‌آنکه به او نگاه کند از او خواست که در کنارش بنشیند، دایان که صدای بغض‌دارش را شنید متوجه عمق فاجعه شد...
- چه اتفاقی اُف...
میان حرفش پرید و...
- می‌خوام از اینجا برم!
نفس در سی*ن*ه‌‌اش حبس شد... باورش سخت بود، لب‌هایش بی‌صدا بازو بسته می‌شدند، دریغ از یه کلمه!
بلاخره...
- چ... چرا؟! خواهرت تازه فارغ شده تو این وضعیت می‌خوای بری! اون بی تو نمی‌تانَه! چرا بِشش فکر نمی‌کنی؟!
اصلا متوجه‌ای چکار می‌کنی؟! تو حالت خو...
- چرا، متوجه‌ام چکار می‌کنم! این‌ها همش به خاطره کژاله، نمی‌خوام به خاطره مَه(من) آسیبی به اون و بچش برسه!
مَ... مهَ دیه(دیگه) نمی‌تانم اینجا بمانم!
- چکار کردی ژیان؟!
با چشم‌های اشکی به او زل زد...
- دیدمش! شاهو بود! خودش بود اما خودم هم باورم نمی‌شد
با اینکه پلیسا دنبالشن، اومده بوده اینجا...
دایان بازوهایش را گرفت و او را تکان داد...
- مِنَه نگاه کن! آمَدَنِ شاهو چه ربطی به تو داره؟!
آب دهانش را به سختی قورت داد... چه بر سر این پسرک نوزده ساله آمده بود...
- دستاش خو... خونی شده بود... التماسش می‌کرد، می‌گفت
بچه داره... خانوادش منتظرشن! می‌گفت بره، قول می‌ده به کسی نگه دیدتش... اما اون... اون بِشش رحم نکرد...
اشک از چشمانش می‌ریخت، او چه کشیده بود؟! شاهد چه بود؟ دستانش را روی صورتش کشید تا اشک‌هایش را پاک کند...
- کی بود؟ اونی رو که دیدی!
دوباره سیل اشک‌هایش روان شد...
- از لباس‌هاش... فکر کنم... فکر کنم مرزبان بود!
- یا خوا(خدا)!
به موهایش چنگ زد و او را لعنت کرد... دوباره به سمت او برگشت و...

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,496
990
مدال‌ها
2

- مَنَه ببین ژیان! هرچی الان بِشِم گفتی و همینجا چال کن!
بِشش فکر نکن، انگار اونشب از خونه بیرون نرفتی و اتفاقی نیوفتادَه! باشه؟!
به او نگاه کرد، قصد داشت اطمینان را از چهره‌ی او بخواند امّا لب‌هایش را از هم باز کرد...
- مَه دیَه بیتوش نمی‌مانَم! شب از اینجا می‌ر...
یقه‌ی پیرهن او را چنگ زد و او را به سمت خود کشید...
- می‌دانی چه میگی؟! این گو*ه‌خوری‌ها به تو نیامَدَه...
کژالَه شوهر دادی که خیالت راحت باشه، اما نمی‌دانی که جانَش به جان تو بنده! نگرانته! بفهم، نفهم!
دستانش را رها کرد و او را هول داد، که روی زمین افتاد...، یک آن سیل اشک‌هایش جاری شد... با تعجب به او نگاه کرد... ناگاه سرش را بالا گرفت و با چشمان اشکی بلند شد... این بار او بود که با مشت بر تخت سی*ن*ه‌ی او زد...
صدایش را بلندتر کرد...
- خیال می‌کنی مَه جانَم براش در نمی‌ره! خوه‌یشکمه(خواهرمه)! هر کاری که تو واسه هورا می‌کنی منم برا کژال می‌کنم! می‌فهمی؟!
پشت به او کرد... دایان اخم‌هایش را درهم کرد و خواست حرفی بزند که او با صدای گرفته‌اش...
- مَنَه دید! دی... دیر یا زود میاد سراغم... باید برم!
شوکی که به او وارد شده بود، زبانش را بسته بود، دستانش مشت شده بود و رگ پیشانی‌اش نبض می‌زد... دستش را پیش برد و او را در آغوش گرفت... هق هق‌های پسرک روحش را تیغ می‌کشید...

***

هورا

لبخند زدم و سرم رو سمتش خم کردم و...
- خیلی قشنگه!... پیروز بیت(مبارک باشه)! *انشاا... به پای هم پیر شید! خخخخ...
صدای خنده‌هامان کلِ خانَه را برداشته بود، دوباره صورتم رو به سمتش کردم که صدای اعتراضش بلند شد...
- اِ هورا چکار می‌کنی؟! موهات خراب شد! منو بگو دو ساعته دارم بافتشون می‌زنم...
باخنده انگشتم و به نشانه سکوت جلو دهنم گرفتم و...
- هیس! باوگم(بابام) خَفتِگه(خوابیده)!

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,496
990
مدال‌ها
2


گوشی جدیدش رو به سمتش گرفتم...
- شایه نی نیه(قابل نداره)!
با لبخند سرم رو تکون دادم و صدامَه نازک کردم...
- به زیاد به(دستت درد نکنه)، لِه شِت ساغ بیت(تنت سالم باشه)...
با خنده مشتی به کتفم زد...
- عوق! حالَمَه بهم زدی با ای حرف زدنت... تو خودت صدات نازکَه، دیَه چرا نازک تَرِش می‌کنی؟! خخخخ...
خندیدم... می‌دانستم اَ اینجور حرف زدنا بدش میاد... دستش رو از رو شونم رد کرد...
- مرض! کِش گیسِتَه بده!
اون رو از دور مچم درآوردم و...
- هانِه(بیا) بیگروهُ(بگیرش)!
- خوش به حالت! مَه موها و خوشگلیَه تونَه داشتم، خواستگارا پاشنه‌ی دَرِ خانمانَه در می‌آوردن...
از ته دل خندیدم و سَرِمَه رو پاش گذاشتم... بِشش نگاه کردم و نیشگونی از بازوش گرفتم... که خندید و به پشت دستم زد...
- خخخخ... مگه دروغ میگم... خخخ...
- خوبَه مَه(من) می‌دانم، اون پسره‌ی بیچاره رو تو آب نمک خواباندی! مه اینارَه دارم چه کردم که تو نکردی آسا خانم؟!
آساره بافت موهام رو تو دستش گرفتو...
- حالا خوبه تمام خواستگاراتَه رد کردی!
آساره برام دوست که چه عرض کنم! خواهرم بود! از بچگی باهم بزرگ شدیم و به هم وابسته‌ایم... نمی‌دانستم بعد اینکه بره دانشگاه باید چه بکنم! اون و خانوادش تمام این سال‌ها کنارم بودن و در حد توانشان بِشِمان کمک می‌کردن... دستش رو نوازش‌وار روی موهام می‌کشید، با ناراحتی آهی کشید و...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,496
990
مدال‌ها
2


- نمی‌تانی به یکیشان فکر بکنی؟! بعضی‌هاشان موقعیت خوبی‌ان به خوآ(خدا)...
- نه! خیال می‌کنی مَه نمی‌خوام زندگی خوبی داشته باشم و تو امکانات زندگی بکنم؟! مَه... مَه نمی‌تانَم باوگِمَه(بابام رو) و دایانَه تنها بزارم! اگه اینطور نبود که درسِمَه ول نمی‌کردم!
سَرِمَه بالا گرفتم و بِشش نگاه کردم، غم از چهره‌ی زیباش می‌ریخت... پوزخندی زد و...
- تو خوبَه خودت نمی‌خوای! مَنی که دوستش دارم چه بُکنم؟!
- هنوز راضی نشده؟!
- تو که آقا جانَمَه می‌شناسی! میگه فکرش رو از سرت بیرون کو(کن)... دیَه نمی‌دانم، به چه دری بزنم، میگه اون در سطح ما نیست... حق هم داره! اما مگه اختیار این قلب وامونده دسته منه که مهرش به دلم افتاده!
دستش رو گرفتم و چشمان عسلی رنگش پر از اشک و مژه‌های بلندش خیس شده بود...
- می‌دانم پسر بدی نیست، اما تا به حال بِشش فکر کردی که نمی‌شه با کولبری خرج خانه و زندگی را درآورد... مخصوصاً اینکه اون تو دوادرمون مادرش مانده! تو که شرایط ما رو می‌بینی، اونم عین ماست!
با این حرفم زد زیر گریه... نمی‌خواستم اینطور بشه! اون از من امید می‌خواست، اما من چه کردم؟! اشکش رو در اوردم... دستام رو دورش حلقه کردم و...
- آسا! مَه نمی‌خواستم ناراحتت کنم... قَضات لِه گیانِم( دردت به جونم )... بِشِم نگاه کن!
با دست اشکاشَه پاک می‌کرد... اما بی‌فایده بود، با صدای پر از بغضش هق هق‌کنان...
- اِ خوآ(خدا) نکنه! تو... تقصیری... ن... نداری، از حرفای آقا جانم ناراحتم!
با شیطنت لبخندی زدم و تکانش دادم و...
- نگاش کن! دماغتو پاک کن حالَمَه بهم زدی!
دستش رو به طرف دماغش برد که خندیدم... فهمید که سر کارش گذاشتم هلم داد، که به پشت افتادم... همچنان به او می‌خندیدم که او هم بی‌صدا خندید! کنارم به پشت دراز کشید...
- اصلاً مرده شورشانَه ببرن... همه‌شان عین همن! خوبه موقعی بچه بودیم، به همه‌شان آلرژی داشتیم... خخخ
دستش رو زیر سرش گذاشت و با لبخند به سقف خیره شد، انگار او هم به یاد بچگی‌هایشان افتاده بود...
- یادته وقتی نوبت ما شد شیر تغذیمانَه از گلپری خانِم بیاریم، سطل چپه شد و نصفش رو زمین ریخت!
با چشم‌های پف کرده‌اش خندید...
- ها(آره)! تازه نصف سطل رو با آب پرکردیم که کسی نفهمه...
بعد به دخترهای کلاس گفتیم و فقط پسرا از اون خوردن...
- خخخ... بیچاره‌ها تا آخر کلاس همش دست به آب بودن...
هردو زدیم زیر خنده... لبخند آرومی زد و...
- یادی به خیر چِ روژهایه ک بی(یادش به خیر چه روزهایی بود)! کاش می‌تانستیم به اون روژها(روزها) برگردیم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,496
990
مدال‌ها
2

***
به رفتن ژیان نگاه می‌کرد، نمی‌دانست تقدیر تا کجا آنها را با ساز خود می‌رقصاند... با عصبانیت تکه سنگ جلوی پایش را به طرفی پرتاپ کرد و دور خود چرخید که با شنیدن فریاد شخصی متوقف شد و بعد به آن سمت پا تند کرد... با هرقدمی که بر می‌داشت صدای اعتراض‌گونه‌ی محمد واضح‌تر می‌شد...
- یعنی چِه؟! حقوق ما که هیچی نی(نیست) حداقل می‌تانی دستمزدم رو بِشِم بدی!
- تو امروز یه بار کمتر آوردی، منم پول اضافی ندارم به کسی بدم!
محمد چند بار کف دستانش را بر صورتش کشید تا عصبانیت خود را کنترل کند... به سمت گلدره برگشت...
- یعنی چی مرد حسابی! مَه(من) دیروز دو بارِ اضافی آوردم، هیچی بِشِم ندادی اما حالا که یه بار کمتر آوردم پولم رو کم می‌کنی! این چه عدالتیه؟!
دایان اخم‌هایش را درهم کرد و...
- چه خَبَرهَ؟!
محمد با کلافکی به سمت او برگشت...
- از این آقا بپرس! حسنی رفت یه آشغال‌‌‌تَرِش آمده!
گلدره پوزخندی زد و...
- کار نکردی! منم عادت ندارم پول زور به کسی ندم!
- هه، پول زور! نشانِت می‌دم مرتیکه حرامزاده!
با این حرف، او از جا کنده شد که دایان مچ دست او را محکم گرفت... محمد با حیرت به او نگاه کرد، اما دایان بی‌توجه به او، به گلدره خیره شد... سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد، سرش را به سمت عباس که نظاره‌گر ماجرا بود، چرخاند که عباس سرش را تکان داد و به سمت محمد رفت و دستش را به طرف بازوی او برد که محمد با عصبانیت غرید...
- به جانه خاتونِم اگه بِشِم دست بزنی کاری می‌کنم که واسه جنازش کفن بخری!
نگاه دلخورش را به دایان انداخت و با ناراحتی آنجا را ترک کرد، عباس نگاه پر از کینه‌اش را به گلدره انداخت، لعنتی بر شیطان فرستاد و به دنبال محمد رفت...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
1,496
990
مدال‌ها
2

دایان چشمانش را بر هم فشرد، تحمل این همه ظلم را نداشت اما باید چه میکرد! امثال گلدره چیزی برای از دست دادن نداشتند پس نباید سر این مسائل جان دوستانش را بهای گرفتن حق می‌کرد! با ابرو‌های گره خورده لب‌هایش را از هم باز کرد...
- آقای گلدره شما بزرگ‌تری! این کارا دیَه(دیگه) چیه؟! این پول که برا شما چیزی نیست، اون بنده خدا هم تَنگِشَه وگرنه آدم از خوشی نالَه نمی‌کنَه! دالِگِش(مادرش) مریضه، باوگِش(پدرش) هم مِردِگه(مُرده)، شما هم ثواب می‌کنی!
پوزخند مسخره‌‌ی او روی اعصابش بود...
- ثواب کیلو چنده؟! گوش ما از این حرفا پره، همه اینجا بدبخت و بیچاره‌ان اگر قرار باشه به هرکی که از را می‌رسه بِشش صدقه بدم، که باید سر دو روز کار و کاسبیم رو جمع کنم!
روی میز کهنه‌ی حساب کتابش خم شد و با یه دستش پیشانی‌اش را ماساژ داد، در یک آن مشت دستانش را روی میز کوبید که گلدره از جایش پرید، ترس را در چشمانش می‌دید، پوزخندی زد و...
- تو که اینجوری هستی، از بقیه چه انتظاری هست!
سرش را نزدیک تر برد...
- نگو که نمی‌تانی پولِ منو بِشِم بدی، که کلاهِمان بدجور میره تو هم!
گلدره با ترس آشکاری آب دهانش را قورت داد و با دست لرزانش پول را به سمتش گرفت...
***
باقدم‌های آرامی به سمت آنها رفت... محمد سرش را به زیر انداخته بود، عباس متوجه‌ی او شد و به سمت او رفت و با صدای آرومی...
- چکارش کردی؟ چِه گفتی؟!
- چکارش می‌کردم؟‌! چِه بِشش می‌گفتم؟! به زور تحمل کردم گردنِشَه خورد نکنم!


 
آخرین ویرایش:
بالا پایین