به نام نامی او
مقدمه
مگر زندگی چه بود؟!
چیزی بیش از آن است که در آرامش به سر ببری؟! اما کجاست که آن را در نگاه تو میجستم!
ایستادهام!
مینگرم، اما نمیدانم به چه! غبار یا مه؟
اما!
زندگی میگذرد! همانند دایرهای که باید در آن چرخید!
زندگی شیرین خواهد شد! چون شیرینی یک روز قشنگ.
زندگی زیبا میشود! مانند لذت یک خواب عمیق... .
زندگی آرام خواهد شد! آرام همچو نگاهت... .
***
نفس عمیقی کشید، احساس ترس و نگرانی از وضعیت جسمانی مرد روبهرویش نه تنها به او بلکه به تن همهاشان رخنه کرده بود...
با زبانش لبهای خشکش را تر کرد و آستین لباسش را بر عرق پیشانیاش کشید... با صورتی برآشفته به مرد نیمه جان روبهرویش چشم دوخت...
- کا رحمان خاسی؟(آقا رحمان خوبی؟)... یه دفعه چِت پی هات؟(یه دفعه چت شد؟) هوش ت ها لَه کونه؟(حواست کجا بود؟)
- دایان نمیبینی نمیتانَه حرف بِزَنَه؟ مثلاً اَ کوه افتادَه!
صدایش را بلند تر کرد و پشت سَریاش را خطاب قرار داد...
- ژیان دِ این ماشینَه چِش شد، بنده ی خُوآ(خدا) تلف شد!
ژیان نفس زنان به آنها نزدیک شد...
- عباس چته داد میزنی؟! ها(آره)، آمبولانس آمَدَه ولی نمی تانَه رد بشَه... باید دسته جمعی وَرداریمش!
با پوزخند عباس همه به او نگاه کردن...
- ها! معلومَه که نمیتانَه! اگه این روستا راه داشت کِه دیَه کولبر نمیخواست، بلند شید! باید ببریمش...
دایان از سرخی چشمانش به حال درونی او پی برد... سرش را به طرفین تکان داد تا شاید بتواند افکارش را سامان دهد! اما جان آن مرد میانسال از همه چیز مهمتر بود... سرش را بالا گرفت...
- محمد! ژیان! شما دَستاشَه بگیرید، منو عباس هم پاهاشَه بلند میکنیم... یک، دو، سه... یاعلی...
هیچ ک.س حرفی نمیزد... همه دغدغههایشان را در ذهنشان مرور میکردند... مخصوصا عباس! این شرایط تلنگری سخت بود که حقیقت را چنان پتکی بر سرشان میکوبید... اینک باید منتظر باشد! که قرعهی بعدی به نام کیست؟!
اگر به آن شغل میگفتند، پس چرا آن را به اجبار پذیرفته بودند... جبری که دنیا برای آنها رقم زده بود، تاوان کدام اشتباهشان بود که باید نام کولبر بودن را به دوش میکشیدند اگرچه اختیاری نبود آنچه انتخاب کردند... اما به قول محمد بهتر از گدایی کردن بود...
دایان زیر لب با خود حرف میزد... با حس کردن ناهمواری زیر پایش حواس خود راجمع کرد...
- این طِرَف شیبِ بدی داره! مواظب باشید!
- خُوآ(خدا) دانَه بعدی نوبت کیَه از این درَه سر در بیارَه!