- May
- 2,240
- 21,331
- مدالها
- 5
کلافه و عصبی روی کاناپهای که چند دقیقه پیش یونا رویش افتاده بود لم داد.
عذاب وجدان رهایش نمیکرد، اگر نفس خودکشی میکرد چه؟ قطعاً این حس مزخرف او را از پا در میآورد.
چند دقیقه بعد یونا با تیشرت خاکستر و شلوار جین مشکی روی مبل دو نفرهی روبهروییاش جا گرفت.
یونا: دختره رو رسوندی؟
مسیح با یاد آوری چهرهی گریان سلما خیلی زودگرفت منظورش از "دختر" چه کسی است.
دستی به گردنش کشید و نالید:
- آره... لامصب یه سر گریه میکرد، چهقدر هم فحش بارت کرد... .
یونا با یادآوری چند روز پیش حسی رضایت بخش سرتاسر وجودش را فرا گرفت، دیدن نفس در آنجا بهترین اتفاقی بود که میتوانست بیفتد.
مسیح: حالا اینها رو ولش... نفس، چیشد؟ بردیش بیمارستان؟ حالش خوبه؟
یونا همانطور که موبایلش را چک میکرد پاسخ داد:
- به نازنین سپردمش.
هنوز این عادت بدش را داشت.
نازنین... فتاح... یونس...احترام سرش نمیشد دیگر، چه باید میکرد؟
مسیح: این رو که گفتی، میگم مغزش و اینا یهوقت غاط نکنه؟
یونا نگاه چپچپکی حوالهاش کرد که طاقت نیاورد و کوسن مشکی رنگ روی کاناپه را سمتش پرت کرد:
- صد بار نگفتم اینجوری نگاهم نکن کثافط؟
یونا کوسن را در هوا غاپید و سرش را به نشانهی تاسف تکان داد و بلند شد.
مسیح ارامتر غر زد و ادامه داد:
- حس ضایگی بهم دست میده... .
انگار یونا شنید که جواب داد:
- خب تو بهش دست نده.
جعبهی پیتزایش را برداشت و السیدی را روشن کرد.
مسیح: هاها بانمک... حالا چرا پیتزای من رو نیاوردی؟
یونا مثل همیشه با لحن بیخیال و خشکش پاسخ داد:
- نوکرت نیستم.
مسیح فحش زشتی حوالهاش کرد و بلند شد.
چشمهای یخی رنگش خیرهی فوتبال بود اما ذهنش درگیر داد و فریادهای پدرش... تهدید میکرد، شانهای بالا انداخت، حاجی کبریت بود اما از نوع خیس و بیخطرش.
عذاب وجدان رهایش نمیکرد، اگر نفس خودکشی میکرد چه؟ قطعاً این حس مزخرف او را از پا در میآورد.
چند دقیقه بعد یونا با تیشرت خاکستر و شلوار جین مشکی روی مبل دو نفرهی روبهروییاش جا گرفت.
یونا: دختره رو رسوندی؟
مسیح با یاد آوری چهرهی گریان سلما خیلی زودگرفت منظورش از "دختر" چه کسی است.
دستی به گردنش کشید و نالید:
- آره... لامصب یه سر گریه میکرد، چهقدر هم فحش بارت کرد... .
یونا با یادآوری چند روز پیش حسی رضایت بخش سرتاسر وجودش را فرا گرفت، دیدن نفس در آنجا بهترین اتفاقی بود که میتوانست بیفتد.
مسیح: حالا اینها رو ولش... نفس، چیشد؟ بردیش بیمارستان؟ حالش خوبه؟
یونا همانطور که موبایلش را چک میکرد پاسخ داد:
- به نازنین سپردمش.
هنوز این عادت بدش را داشت.
نازنین... فتاح... یونس...احترام سرش نمیشد دیگر، چه باید میکرد؟
مسیح: این رو که گفتی، میگم مغزش و اینا یهوقت غاط نکنه؟
یونا نگاه چپچپکی حوالهاش کرد که طاقت نیاورد و کوسن مشکی رنگ روی کاناپه را سمتش پرت کرد:
- صد بار نگفتم اینجوری نگاهم نکن کثافط؟
یونا کوسن را در هوا غاپید و سرش را به نشانهی تاسف تکان داد و بلند شد.
مسیح ارامتر غر زد و ادامه داد:
- حس ضایگی بهم دست میده... .
انگار یونا شنید که جواب داد:
- خب تو بهش دست نده.
جعبهی پیتزایش را برداشت و السیدی را روشن کرد.
مسیح: هاها بانمک... حالا چرا پیتزای من رو نیاوردی؟
یونا مثل همیشه با لحن بیخیال و خشکش پاسخ داد:
- نوکرت نیستم.
مسیح فحش زشتی حوالهاش کرد و بلند شد.
چشمهای یخی رنگش خیرهی فوتبال بود اما ذهنش درگیر داد و فریادهای پدرش... تهدید میکرد، شانهای بالا انداخت، حاجی کبریت بود اما از نوع خیس و بیخطرش.
آخرین ویرایش: