جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 27,579 بازدید, 238 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رهایی] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
علی دوباره علامت داد این دفعه همون حرکت ولی برعکس! این یعنی چی؟ چرا قبلش به آدم نمی‌گن این علامت‌ها چه معنی داره؟ الان من چی‌کار بکنم؟ همه زخمی شده بودند و رو زمین افتاده بودند، کسی نمونده که بخوام بزنم پس منم میرم پایین پیش بچه‌ها.
تفنگ رو گذاشتم تو کیف و وسایل رو جمع کردم، لباس عوض نکردم شاید لازم باشه تنم باشه. از اتاق اومدم بیرون و دم ورودی کلید رو تحویل دادم و از ساختمون خارج شدم، مرده صندوق دار همچین نگاه می‌کرد انگار جن دیده والا.
رفتم سمت ویلا ولی قبل از ورودم کلتم رو از جیبم درآوردم و آماده رفتم جلو در رو هول دادم، با احتیاط رفتم داخل و کلتم جلوی خودم گرفته بودم، آماده برای هر چیزی بودم.
رفتم داخل دیدم همه‌ی زخمی‌ها دست‌ و پاهاشون بسته است و مرده‌هام کنار هم یه جا انداختن! رفتم کنار علی ایستادم و بهش نگاه کردم.
- می‌مردی قبل از عملیات معنی اون اداها رو بهم بگی؟
- وقت نشد بگم ولی خوب عمل کردی.
- خوب؟ هه بهتره بگی عالی چون بعید می‌دونم کسی باشه که بتونه این‌جوری و از این فاصله این‌قدر دقیق بزنه، هوم؟
- آره آفرین داری.
- الان باید چی‌کار کنیم؟
- جنازه‌ها رو تحویل مدیر کل منطقه می‌دیم، بقیه رو هم باید ببریم ازشون حرف بکشیم و بارها رو هم باید همه چک بشه.
- چی باید بگن؟
- این‌که از کجا بار رو آوردن؟ کجا می‌خواستن ببرن؟ و رئیسشون کیه؟ باید رئیسشون رو بگیریم‌.
- اوکی.
همه رو سوار ون کردن ولی جنازه‌ها موندن!
- پس این‌ها چی؟
- بعد ما میان می‌برن.
شونه بالا انداختم و سوار ون شدم، یکی از اون مردها گفت:
- تو همونی هستی که تک تیرانداز بود؟
برگشتم سمتش.
- آره منم.
- باورم نمی‌شه یه زن تک تیرانداز یه تیم به این بزرگی باشه.
- میل خودته می‌خوای باور کن می‌خوای نکن.
روم رو برگردوندم و به جلو خیره شدم، فکر کردم الان می‌خواد ازم تعریف کنه ایش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
رسیدیم پایگاه و همه پیاده شدن، همه‌ی اون‌ آدم‌ها رو بردن طبقه هفتم تو یه اتاق مخفی! این کجا بود من ندیدم؟! عجب چیزیه، کلاً انگار دیوار بود یه دکمه رو کمد بود اون رو زد و یه تیکه از دیوار رفت کنار و باز شد!
من و علی به همراه اون مرد‌ها رفتیم داخل و مرد‌ها رو بستیم به صندلی. این اتاق مخصوص شکنجه بود چون همه جور وسایل شکنجه بود! شلاق‌های مختلف در اندازه‌های مختلف و کلی وسایل دیگه. عجیب‌ترینشون یه میله فلزی بود که کنارش یه دریچه بود و درش بسته‌بسته بود! یعنی اون چیه؟ یه شیر آب و یه سطل هم اون‌جا بود، به سقف و دیوار‌ها هم یه سری طناب و زنجیر و این جور چیزها وصل بود.
- رها تو باید ازشون حرف بکشی.
- من؟!
- آره ولی فعلاً نه باید صبر کنیم بچه‌ها بار اون کامیون‌ها رو کامل بررسی کنند.
- باشه.
وای خدا خیلی خوبه که قراره من این‌ کار رو انجام بدم واقعاً عالیه.
از اتاق اومدیم بیرون و علی در رو قفل کرد رو صندلی نشستیم خیلی تشنه‌م شده بود یه بطری از روی میز برداشتم و یه نفس سر کشیدم، صدای زنگ گوشی علی توجه من رو جلب کرد بهش نگاه کردم گوشیش رو جواب داد:
- چی‌شد؟… چی؟... جدی میگی؟... خیلی خوب رسیدگی می‌کنم.
گوشی رو قطع کرد.
- چیه چی‌شده؟
- تو اون لباس‌ها کوکائین و مواد مخفی کرده بودن.
ابروهام از کله‌م زده بود بیرون از بس تعجب کردم! یعنی باند مواد مخدر بوده؟!
- تو باید بفهمی کجا می‌خواستن برن و از کجا آوردن، باید بفهمی بالا دستیشون کیه و قرار بوده کجا هم دیگر رو ببینن؛ فهمیدی؟
- باشه فقط اون میله که تو اون اتاقه چیه؟
- اون یه میله است که داغ می‌کنیم واسه شکنجه در بغلش یه کوره کوچیکه که قبلش باید روشنش کنی.
- خوب اون شیر آب و سطل چیه؟
- اون برای پاچیدن آب سرد به متهمه.
- آها اوکی.
- دستگاه شوک الکتریکی هم هست.
- باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
بلند شدم رفتم سمت اون اتاق دکمه رو زدم در باز شد رفتم تو، همه‌شون وا رفته بودن از بس زخمی بودن، پنج نفر بودن یه بادیگارد دوتا راننده و اون دوتاهم از اون سه مرد اصلی بودن.
صندلی رو کشیدم جلو و رو‌به‌روی اون دوتا مرد نشستم.
- بهتره خودتون به حرف بیایین چون دوست ندارم صدمه ببینید.
- یه دختر هیچ‌وقت نمی‌تونه کسی رو شکنجه کنه چون دلش رو نداره.
- این‌جوری فکر می‌کنی؟ تو گفتی دختری نمی‌تونه تک‌تیرانداز باشه ولی من هستم پس شک نکن می‌تونم شما رو هم شکنجه بدم و دلش رو هم دارم، شما نه پدر مادر منید نه خواهر برادر که دلم براتون بسوزه و برام عزیز باشید. تازه ک.س‌هایی هستید که می‌خواستن جون مردم رو به خطر بندازن! پس تو کشتن شما درنگ نمی‌کنم؛ اگه دل شکنجه نداشتم چه‌طوری تونستم اون همه آدم‌های شمارو بکشم؟ هوم؟ پس بهتره خودتون حرف بزنید تا به بدترین شکل شکنجه نشدید.
- به نظرت ما حرف می‌زنیم؟ اگه تو مارو نکشی و ما حرف بزنیم رئیس مارو می‌کشه.
- رئیستون کیه؟
- فکر نمی‌کنم به تو ربطی داشته باشه.
عصبی بلند شدم و یه سیلی خوابوندم تو گوشش.
- اتفاقاً به من خیلی ربط داره ربطش رو الان بهت میگم.
رفتم سمت یه شلاق کوچیک برداشتم و برگشتم سر جام. اولین ضربه رو محکم زدم به شکمش ولی آخ نگفت! خیلی با شلاق زدمش ولی حتی کوچک‌ترین ناله هم نکرد، یهو یه فکری به سرم زد و سریع از اتاق اومدم بیرون.
- برام نمک بیار.
- نمک می‌خوای چی‌کار؟
- تو کاریت نباشه فقط زود بیار.
علی رفت و بعد چند دقیقه با یه نمکدون برگشت سریع ازش گرفتم و برگشتم تو اتاق، رفتم سمتش از زخمشون داشت خون می‌رفت نشستم روی زمین و رو جای گلوله یکم نمک پاچیدم که بالاخره صداش دراومد! بلند شدم و نگاهش کردم.
- اگه حرف بزنی درد نمی‌کشی و شاید زخمت هم درمان بشه.
- شما اطلاعات لازم رو گیر بیارید همه ما رو می‌کشید پس فرقی نداره همین الان ما رو بکش چون حرفی نمی‌زنیم.
- می‌بینیم حرف می‌زنید یا نه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
دستگاه شوک رو برداشتم و به همه‌شون شوک دادم که قیافه‌هاشون بعد از شوک دیدنی بود.
- هر کدومتون حرف بزنه زخمش درمان میشه ولی اگه حرف نزنید هم شکنجه می‌شید هم این‌قدر این‌جا می‌مونید تا از درد بمیرید.
دیدم چیزی نمی‌گن عصبی در رو باز کردم رفتم بیرون داد زدم:
- چند نفر بیان این‌ها رو با طناب ببندن به سقف.
علی و چند نفر دیگه رفتن داخل صبر کردم تا کارشون تموم بشه و بعدش رفتم تو، من هر جور شده ازشون اطلاعات می‌گیرم.
رفتم سمت یه شلاق کلفت که روش یه نوک‌های تیز‌تیز ریز داشت رو برداشتم، برگشتم سمتشون و همون مردک رو تا تونستم فقط زدم خیلی ناله می‌کرد؛ یکم دلم براش سوخت ولی حقشه حرف بزنه کتک نخوره والا؛ بعد اون مرد بقیه رو هم تا می‌خوردن زدم دیگه کل تنشون خونی بود صحنه دل‌خراشی بود.
دیگه کم مونده بود بی‌‌هوش بشن چون خیلی بی‌حال بودن، سطل رو پر از آب سرد کردم و نفری یه سطل روشون خالی کردم که به هوش اومدن و هوشیار شدن. به وسیله‌ها نگاه کردم دیدم یه چیزی مثل آچار ولی کوچیک اون‌جا بود! رفتم سمتش و برداشتم انگار برای کشیدن ناخن یا دندونِ!
چه خوب حالا ناخن‌هاشون رو بکشم آدم میشن حرف می‌زنن.
رفتم سمت همون مرد ناخن‌کش رو تو دستم چرخوندم و بهش نگاه کردم.
- می‌دونی این چیه؟
بی‌حال به دستم نگاه کرد.
- با این می‌خوام ناخون‌هات رو بکشم یادگاری نگه دارم، خواستی به توهم میدم.
یه دست‌کش کردم تو دستم که خونی نشه، رفتم جلو و ناخن انگشت وسطی پاش رو کندم؛ خون پاچید و‌ حالم رو بد کرد، داشتم حالت تهوه می‌گرفتم. صدای فریادش گوشم رو کر کرد، ولی مجبورم نمی‌خوام تو اولین تجربه شکست بخورم.
- میگم‌، همه چی رو میگم.
خوش‌حال بلند شدم دست‌کش رو از دستم درآوردم و پرت کردم یه گوشه، نگاهم رو دوختم بهش و منتظر نگاهش کردم تا حرف بزنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
- قرار بود مواد‌ها رو ببریم فرودگاه با هواپیما a456 بره برای آلمان تو فرودگاه یه نفر به اسم لینکُلن منتظر ماست تا بار رو تحویل بگیره؛ آخرش باید بگم سر دسته‌ ما مکسِ.
- مکس؟ مکس دیگه کیه؟
- بزرگ‌ترین باند قاچاق مواد مخدر تو کل اروپاست.
خیلی تعجب کردم! یعنی این‌قدر کله گنده‌است؟
- ساعت چند قرار داشتین برای پرواز؟
- چهار عصر.
به ساعت گوشیم نگاه کردم ساعت سه بعدازظهر بود! سریع از اتاق اومدم بیرون.
- علی، هی علی.
- بله؟
- پاشو راه بیفت.
- کجا؟
- فرودگاه.
- اون‌جا برای چی؟
- قراره ساعت چهار مواد رو برسونن به یه هواپیما و بفرستن آلمان اون‌جا با یه نفر قرار دارن.
- چه قراری؟
- قرار ازدواج ماهم دعوتیم، خاک تو سر نخود مغزت برای تحویل بار دیگه بدو بریم.
- تو کجا؟
- میرم سر قبر تو فاتحه بدم.
- من نیاز به فاتحه ندارم ممنون.
- به نظرت کجا دارم میرم عقل کل؟
- تو نمی‌خواد بیایی ما می‌ریم.
- بعد چرا؟
- اون‌جا خطرش زیاده نباید بیایی.
- من از تو دستور نمی‌گیرم از خودم می‌گیرم میایی بیا نمیایی به درک خودم میرم.
کلتم همراهم بود و لباسم هم همونی که تو مأموریت بود تنمه.
رفتم سمت اسلحه‌های روی میز یه ام شانزده برداشتم و پشتم تنظیمش کردم، روی لباسم جا داشت.
از ساختمون اومدم بیرون و رفتم سمت ماشین ولی تا سوار شدم ماشین علی رو دیدم که اومد بیرون از پارکینگ؛ به درک میاد بیاد نمیاد هم نیاد برام مهم نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
راه افتادم سمت فرودگاه اون علی مغز نخودی هم پشت سرم بود، تو پارکینگ فرودگاه پارک کردم حالا با این شکل چه‌جوری برم تو؟
علی اومد زد به شیشه ماشینم.
- بیا این یه کارته این رو به هرکی نشون بدی می‌تونی راحت کارت رو انجام بدی.
- اوکی.
کارت رو ازش گرفتم روش نوشته بود پلیس fbi رها سلیمی، وای چه‌قدر خوشگله. کارت رو گذاشتم تو جیب روی سی*ن*ه‌ام و همراه علی رفتیم داخل.
دو تا پلیس دم ورودی بودن با دیدن ما با تعجب دستشون رو گذاشتن رو کلت کمری که به کمرشون وصل بود. علی کارتش رو نشون داد و گذاشتن ما بریم داخل از بخش انتظار رفتیم داخل باند فرودگاه و بخش هواپیماهای بار‌بری، پشت یه هواپیما ایستادیم.
هواپیمای a456 رو پیدا کردم یه مرد رو صندلی کنار هواپیما نشسته بود و کلاه داشت، احتمال زیاد خودشه.
علی زنگ زد به بچه‌ها و گفت با همون کامیون‌ها بیان فرودگاه سر قرار و لباس‌ها رو هم بذارن تو کامیون تا نقشه پیش بره.
ساعت چهار شده بود و ما منتظر بودیم که با صدای ماشین به عقب برگشتیم و کامیون‌ها رو دیدیم. رفتن سمت هواپیما و راننده‌ها که از بچه‌های ما بودن پیاده شدن، اون مرد رفت سمت راننده‌ها و باهاشون صحبت کرد؛ مرد بعد از صحبت رفت سمت پشت کامیون‌ها و درش رو باز کرد. یکی از پلاستیک‌ها رو در‌آورد و توش رو نگاه کرد، یه لباس رو درآورد و به سر آستین و یقه‌اش دست زد بعد از این‌که خیالش راحت شد مواد‌ها هستن برگشت سمت همون صندلی.
چند تا برگه رو برداشت و اومد سمت راننده‌ها، الان اگه اقدام نکنیم لو می‌ریم؛ به علی نگاه کردم سر تکون داد.
با حرکت ما سه‌ تا از بچه‌های ما که پشت یه هواپیمای دیگه بودن اون‌ها هم اومد کنار ما و باهم حرکت کردیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
ام‌ شانزده رو از پشتم درآوردم و دستم گرفتم همه اسلحه‌هاشون دستشون بود، از پشت هواپیما اومدیم بیرون و داد زدیم:
- ایست تکون نخورید.
مرده سریع اسلحه‌اش رو درآورد و خواست شلیک کنه که چندتا شلیک کردم و یکی‌ از گلوله‌ها خورد به پاش و افتاد رو زمین.
حرکت کردیم و رفتیم سمتشون، ولی تو راه که داشتم می‌رفتم مرده کلتش رو محکم تو دستش گرفت و چند تا شلیک کرد و یکیش خورد به بازوی من!
دستم رو گذاشتم روش و نشستم رو زمین. سوزش بدی داشت و درد می‌کرد علی سریع خودش رو رسوند به مرده و کلتش رو انداخت کنار دست‌هاش رو بست.
دردش خیلی بد بود اشک نشسته بود تو چشم‌هام، علی اومد کنارم نشست و صدام زد:
- رها خوبی؟ کجات تیر خورده؟
- بازوم.
لباس ضد گلوله‌اش رو درآورد و آستینش رو جر داد با پارچه‌اش روی زخمم رو محکم بست که صدای آخم رفت تا آسمون.
- این‌جوری بهتره تا برسیم بیمارستان. می‌تونی راه بیایی؟
- پام که چلاغ نشده معلومه که می‌تونم.
بلند شدم و دنبالش راه افتادم رفتیم تو پارکینگ و سوار ماشین اون شدیم.
- ماشین من چی پس؟
- بچه‌ها میارن.
خیلی جای زخم درد می‌کرد و می‌سوخت این‌قدر دردش زیاد بود دلم می‌خواست بزنم زیر گریه ولی نمی‌خواستم غرورم پیش این بشکنه.
چه عجب بالاخره رسیدیم بیمارستان! پیاده شدم اون‌ هم دنبالم اومد، رفتیم داخل اورژانس و سمت پرستاری که اون‌جا بود.
علی کارتش رو نشون داد.
- تیر خورده میشه بهش رسیدگی کنید؟
- صبر کنید بله حتماً، شما با من بیا.
دنبالش رفتم تو یه اتاق روی تخت نشستم.
- باید صبر کنی دکتر بیاد ببریمت اتاق عمل.
- عمل برای چی؟!
- که تیر رو در بیارن و بخیه بزنن.
- باشه فقط تو رو خدا زودتر درد داره.
- الان دکتر رو پیدا می‌کنم و اتاق عمل رو حاضر می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
پارچه‌ی روی بازوم خونی شده بود و خون تا آرنجم روون شده بود... .
بالاخره سر و کله یه دکتر پیدا شد و اومد تو اتاق، دستم رو گرفت و پارچه رو باز کرد؛ با دستش زخم رو یکم این‌ور اون‌ور کرد که نزدیک بود از درد جیغ بزنم.
- سریع منتقلش کنید.
بعد رفت بیرون پرستار اومد سمتم.
- می‌تونی لباست رو عوض کنی؟ یا کمکت کنم؟
- می‌تونم.
یه لباس آبی خیلی کم رنگ داد دستم که برای اتاق عمل بپوشم، با سختی و یه دستی سمت راستم رو تنم کردم پرستار که دید اون‌ورش رو نمی‌تونم اومد سمتم و کمک کرد… .
گفت روی تخت دراز بکشم با تخت من رو می‌برن به اتاق عمل چون حرکت کنم خون بیشتری ازم میره. از جلوی علی رد شدیم بهش گفتم:
- به رهام زنگ بزن.
دیگه پرستار‌ها صبر نکردن و رفتیم اتاق عمل یکم می‌ترسیدم و لرزش گرفته‌ بودم، با نور چراغی که بالا سرم بود چشم‌هام رو بستم تا تنظیمش کردن روی بازوم. تا زمانی که ماسک اکسیژن که البته برای بی‌هوشی بود رو گذاشتن رو دهنم هوشیار بودم و کم‌کم چشم‌هام رو هم افتاد… .
***


(از زبان آیدین)
کنار رهام نشسته بودم و داشتم رو پرونده کار می‌کردم که صدای گوشی رهام بلند شد. جواب داد و باهاش صحبت کرد:
- الو... سلام ممنون تو خوبی؟... خوب بگو... چرا مِن‌مِن می‌کنی حرف بزن... چی گفتی؟
با دادی که زد یه متر از جام پریدم! متعجب نگاهش کردم نکنه تو اون قضیه موفق نشدن؟! حواسم به مکالمه‌اش بود تا ببینم چیزی می‌فهمم یا نه؟
- الان کجاست؟... من زود میام.
- چی شده رهام؟
- رها تیر خورده.
یه لحظه کامل رفتم تو شوک! تیر خورده؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
- برای چی؟ مگه رها تک‌تیرانداز نبود؟!
- تو مرحله آخر تو فرودگاه رو‌به‌روی هم بودن یه شلیک کردن خورده به بازوش من باید برم طاقت نمیارم این‌جا.
- کجا؟ تو تاحالا رو پرونده بودی نمی‌شه یهو ول کنی بری، من میرم تو بمون رو پرونده کار کن.
- خوب چه فرقی می‌کنه؟ من میرم تو بمون این‌جا.
- نمی‌شه تو از همه چیز پرونده خبر داری چیز‌هایی که من هم نمی‌دونم، تو باید بمونی بالا سر پرونده نباید مأموریت رو ترک کنی؛ فهمیدی؟
- دلم طاقت نمیاره.
- من همه چیز رو بهت میگم تماس تصویری می‌گیرم ببینی حالش خوبه خوب؟
ناچار سر تکون داد، بیشتر به‌ خاطر دل خودم می‌خواستم برم هم دل‌تنگش بودم هم نگرانش. وسایل‌هام رو جمع کردم با رهام خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم، یعنی الان تو اتاق عمله؟ من تا برم میاد بیرون؟
با کلی استرس و نگرانی خودم رو رسوندم به پایگاه چون نمی‌دونستم کدوم بیمارستانه و کجا باید برم، گوشیم رو برداشتم شماره علی رو گرفتم.
- الو آیدین.
- کدوم بیمارستانه.
- بیمارستان مرکزی.
- خیلی خوب دارم میام.
نذاشتم حرف بزنه و قطع کردم، سریع راه افتادم سمت بیمارستان. دل تو دلم نبود رهای خودم رو ببینم کسی که دلم براش پر می‌کشه، کسی که دارم لحظه شماری می‌کنم چشم‌هاش رو ببینم؛ کسی که دوست دارم بیاد تو زندگیم بشه خانوم من.
یه لبخند از فکرم اومد رو لبم، اون رهای منه به هیچ قیمتی از دستش نمی‌دم. جلوی بیمارستان ترمز کردم و بعد قفل ماشین رفتم داخل.
- ببخشید رها سلیمی تو کدوم بخشه؟
- صبر کنید… .
تو کامپیوتر رو نگاه کرد.
- تو اتاق عمل هستن.
- کدوم طبقه؟
- طبقه سوم.
- ممنون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,475
6,423
مدال‌ها
12
سریع رفتم سمت آسانسور دیدم داره در بسته میشه و چند نفر توش هستن، سریع خودم رو رسوندم و دستم رو لای در نگه داشتم که در بسته نشد و باز شد؛ سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه سوم. از آسانسور اومدم بیرون که ته سالن علی رو دیدم روی صندلی نشسته! رفتم سمتش با دیدنم بلند شد اومد طرفم.
- سلام زود اومدی!
- سلام تو برو من هستم.
- نه منم می‌مونم.
- گفتم تو برو من هستم.
- ولی… .
- همین که شنیدی، برو ممنون از کمکت.
سرش رو تکون داد و از کنارم رد شد رفت، رفتم روی یکی از صندلی‌ها نشستم و به در اتاق عمل خیره شدم.
داشتم در و دیوار رو نگاه می‌کردم که یه‌ در اتاق عمل باز شد و دو نفر اومدن بیرون! رفتم سمتشون ماسکشون رو برداشتن.
- سلام حالش چه‌طوره؟
- گلوله رو خارج کردیم و بخیه زدیم فعلاً بی‌‌هوشه تا سه ساعت دیگه به هوش میاد امشب هم باید بستری باشه.
- بله چشم ممنون.
- وظیفه‌امون بود، فقط دوستتون کارتش رو بهمون نشون داد، تو عملیات تیر خورده؟
- بله درسته.
- یعنی ایشون هم عضوی از شمان؟
- بله.
- برای یه خانم که از نظر جسمی خیلی ضعیف‌تر از مرد‌هاست خطرناکه که توی همچین عملیاتی شرکت کنن، شانس آوردین تیر به بازوش خورده یه وجب این‌ورتر خورده بود درجا فوت می‌شد؛ ایمنی افرادتون رو بیشتر کنید.
- چشم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین