جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط mahsa khataee با نام رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,006 بازدید, 148 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee
نویسنده موضوع mahsa khataee
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mahsa khataee
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
- خاتون بفرمایید.
مقابل چشم‌هایش که در خانه می‌گرداند تعارف‌هایم را جهت نوشیدن چای تکه پاره می‌کنم و رو به یوسف می‌گویم:
- تازگی‌ها بی‌خبر میای پسرعمو.
از قصد این جمله را پیش روی خاتون می‌گویم تا بداند نوه پسری‌اش چندان هم همه کار‌هایش را درچهارچوب خانواده به مرحله عمل نمی‌رساند.
خاتون معلوم است که از دیدار قبلی یوسف با من بی‌خبر است اما می‌دانم که کاری نمی‌کند که او ضایع شود.
- خاتون خواست ببینتت، شبونه راه افتادیم که به شلوغی جاده نخوریم.
- خوش اومدین.
خاتون گلویش را صاف می‌کند:
- پنهون‌کاریتون بخشیدنی نیست ولی؛ نسا درست می‌گه این قهر و قهرکشی بین خونواده خوبیت نداره.
نمی‌دانم خاتون آمده منت‌کشی یا آمده تا منتش را بکشیم، فقط می‌دانم این را که اینجا بودنش به حرف نسا و برای آشتی‌کنان نیست.
من خوب می‌دانم ک اینجا بودنش تنها یک دلیل دارد و هزار بهانه، دلیلش هم کنارش نشسته.
شالم را روی سرم کمی جلوتر می‌کشم و نگاه نگرانم را قبل از شک‌برانگیز شدن، از در بسته اتاق می‌گیرم:
- بله درست می‌گید خاتون. ماهم متاسفیم بابت اون قضیه، تا قبل از مرگ حامی ماهم خبر نداشتیم ازدواج کرده.
دروغ بود! من خبرداشتم، از اولش تا آخرش را من خبر داشتم. روزی که دریا مانتوی سفید عقد پوشیده بود و برای احترام به حامی چادر سر کرده بود، روزی که در خانه مشترکشان از خواهرشوهرش پذیرایی کرده بود، روزی که میان خانه‌شان با تمام آرامشم بالا و پایین پریده بودم و ذوق کرده بودم که نه ماه بعد کسی عمه صدایم خواهد زد، روزی که دنیا انگشتم را میان مشت کوچکش فشرده بود. روزی که حامی و دریا بر سر اختلاف عقیده‌شان دعوا کرده بودند، آن شب کذایی را، دروغ دریا، پنهان‌کاری من را، صورت از خشم قرمز شده حامی را!
من تک به تکش را خبرداشتم.
- دخترش شبیه حامی نبود، شبیه زن‌ هم نبود.
با لبخند و انگار که فراموشم شده باشد مخاطبم خاتون است می‌گویم:
- اوهوم! دنیا به مامان‌بزرگ خدابیامرزش رفته.
خاتون اخم‌هایش را درهم می‌کشد و گره روسری‌اش را کمی آزادتر:
- کی می‌خوای تخلیه کنی اینجا رو؟
ابروهایم بی‌اراده بالا می‌پرند و یوسف و خاتون چنان سوالی نگاهم می‌کنند که انگار به آن‌ها گفته بودم قصد تخلیه کردن اینجا را دارم.
خاتون بدون توجه به بهت من، مستبدانه و کمی پیروزمندانه ادامه می‌دهد:
- دیگه کم‌کم می‌خوایم عروسمونو ببریم. بسه دیگه این همه سال بچم یوسف اون ور، عروسش اینور.
تک‌خنده‌ای که می‌کنم عصبی است و آن‌ها هم این را می‌دانند، سال‌ها دختر حاج یحیی بودم، بعدش خواهر حامی، حالا هم که عروس یوسف!
با صدای لرزیده‌ای که سعی بر تحکمش دارم می‌گویم:
- ما بابا هم که بود درباره...این قضیه حرف زدیم.
- آره یحیی بچم گفت صبر کنیم ولی نه دیگه بیشتر از این. اونم اگه زنده بود زودتر دست می‌جنبوند.
خاتون بود وقتی بابا من را به جرم بی‌حیایی‌هایم از خانه طرد می‌کرد، بود و اینچنین بی‌خیالانه از عروس کردن من توسط پدرم می‌گوید.
از جا بلند می‌شوم و همانطور که برای برداشتن سینی خم می‌شوم می‌گویم:
- چای‌ها رو عوض کنم، سرد شد.
شاید بیشتر از خودم؛ دلم می‌خواهد زودتر بروند به‌خاطر مردی که با این ابهت و اتیکتش، شبیه پسربچه‌های دبیرستانی در پس اتاق خانه من پنهان شده و چیز‌هایی را دارد می‌شنود که نباید.
چای‌ها را روی پاف قرار می‌دهم و دوباره معذب روبه‌رویشان می‌نشینم:
- نسا خوبه؟ سلام منو برسونید بهش.
خاتون طعنه‌وار می‌گوید:
- خودت زنگ بزن بهش. تلفن که داری، نداری؟
چشم‌هایش را مصنوعی توی خانه می‌چرخاند و نگاه من قفل می‌شود روی رد نگاه قفل شده خاتون.
سنگینی نگاه یوسف را روی خودم حس می‌کنم و مردمک‌هایم می‌لرزد روی ساعت مردانه آرکا کنار تلفن همراه روی عسلی.
بند‌های چرم و قهوه‌ای رنگ ساعت یقرش مردانه‌تر از آنند که بخواهم کلامی برای ماست مالی به زبان بیاورم.
خاتون نگاهش را روی من می‌لغزاند و یوسف مالک‌موابانه و با صدای تقریبا بلندی می‌گوید:
- این چیه؟
ترسی که در وجودم جا خوش کرده بیش از آن است که جز نفس کشیدن آن هم به سختی کاری از من بربیاید مقابل یوسف که حالا ساعت را به دست گرفته و بر‌اندازش می‌کند. وای که اگر بدانند یک مرد در خانه من هست همین حالایش هم.
می‌شود دقیقا همان مهر تایید روی حرف‌های خاتون و ازسرگیری موج حرف‌هایی که به ریش دختر حاج یحیی بسته می‌شود. دختر ناخلف خانه و خانواده.
وای از مامان! مامان قطعا اینبار را دق می‌کند، مامان تمام می‌شود و من دلم می‌خواهد خودم را بردارم و تمام کنم، یک خط قرمز روی خودم بکشم و خودم را شبیه به یک کاغد باطله به درد نخور مچاله کنم و دور بیندازم. دور از مامانی که آبرو را برای خودش تابو کرده و از شکستن تابو‌هایش می‌شکند.
صدای یوسف اینبار آنقدر بلند است که حس می‌کنم یاسمین خوابیده در واحد رو‌به‌رویی را از خواب خواهد پراند:
- می‌گم این چی؟ چه غلطی داری می‌کنی؟ ولت کردم اینجا معلوم نیست داری چه گوهی می‌خوری.
می‌خواهم چیزی بگویم دربرابر بی‌احترامی‌هایش آن هم اینقدر بی‌نسبت اما؛ قبل از باز شدن دهان به هم دوخته شده‌ام در اتاق به ضرب باز می‌شود و قامت آرکا با آن فک منقبض شده و رگ نبض گرفته کنار پیشانیش باعث می‌شود بی‌پناه پلک‌هایم را روی هم بگذارم و فقط به دور شدن فکر کنم، به بعد از این از هرجایی که مادر هست و خانه و خانواده دور شدن، فرار کردن!
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
خاتون با شدت روی گونه‌اش می‌کوبد و کسی انگار همان ضربه سنگین را با پتک روی سر من زده.
یوسف صدای فریاد‌هایش حالا جایش را به ناباوری داده و بهتی که دارد در چشم‌هاش خودش را به ساحل می‌رساند.
قفسه سی*ن*ه آرکا احتمالا برای کنترل خودش است که تندتند بالا و پایین می‌شود. به زور روی پاهایم می‌ایستم و خودم را به آرکا می‌رسانم و رو به یوسف و خاتون با صدایی که سعی دارم پیدایش کنم از اعماق زخم‌هایم، می‌گویم:
- تو...توضیح می‌دم.
چه چیزی می‌خواهم در توضیح به آنها بگویم را نمی‌دانم، فقط آنقدری می‌دانم که خاتون نباید حس کند تمام حرف‌هایش درباره من درست درآمده.
یوسف به خودش که می‌آید سمت آرکا خیز می‌گیرد و من دور از توقع جیغ می‌زنم:
- یوسف!
جیغم آن هم وقتی میان این دومرد ایستاده‌ام و خودم درمانده‌ترم از هردویشان، کارساز است که یوسف می‌ایستد.
نگاهی به خاتون می‌اندازم که وارفته روی مبل تماشا می‌کند این نمایش بیش از تراژدی ترسناک را و بعد با صدایی لرزان، دوباره دست به دامن دروغ می‌شوم:
- اون‌..اونجوری که فکر می‌کنید نیست. ما عقد کردیم...هنوز جز مامان کسی نمی‌دونه.
نگاهم را از گل‌های آبی رنگ روی فرش بالا نمی‌آورم تا ببینم که دارند چگونه حرف‌هایم را هضم می‌کنند، فقط فکر می‌کنم به مامان، به اشک‌هایش به اینکه اینبار بلایی سر او بیاید و من بشوم مسبب مرگ مامان هم.
می‌بینم که پاهای یوسف سمت در حرکت می‌کند و با صدایی که سعی دارد فریاد نباشد رو به خاتون می‌گوید:
- بریم خاتون! باید خودمونو آماده کنیم واسه خبر بعدی‌ای که قرار از خونواده عمو یحیی شوکمون کنه.
طعنه‌زنی ارثی بود در این خانواده و اینکه یوسف ساکت بماند، دور از فکر.
اصلا نمی‌خواهم ببینم که خاتون با چه رنگ و رویی در خانه را پشت سرش می‌بندد، فقط روی زمین آوار می‌شوم و آرکا روی زانو‌هایش کنارم می‌نشیند.
قاب غریبیست، تصویر مرد و زنی که میان حجم قرمز رنگ خانه‌ای اینگونه بی‌پناه عاشق مانده‌اند.
حرفی ندارم که بزنم جز اینکه اجازه می‌دهم دست‌های مرد نشسته کنارم حوالی شانه‌هایم بپیچد و داوطلبانه خودم را در حجم خاکستری رنگ آغوشش غرق می‌کنم. من خاکسترهای آغوش آرکا را می‌توانم ببینم، خاکستر‌های آتش مرگ پدرش، از دست دادن من، حال و روز رهی!
من از تمام سیاهی‌ها حالا پناه آورده‌ام به آغوش خاکستری که برای آتش بودن تنها نیازش یک جرقه کوچک است. جرقه‌ای که من در دست و بال پنهان‌کاری‌هایم دارمش.
قاب غریبیست تصویر جرقه بی‌پناهی که به آغوش خاکستری پناه آورده از شر تمام سیاهی‌های زندگی‌اش.
میان حجم مهربان آغوشش چشم می‌بندم و صدای پیغامگیر خانه ضربه‌ آخریست به آخرین بازمانده‌های امید در من.
- سلام خاله خوبی، مامانت رو که می‌شناسی دلش نمیاد تو رو نبینه، دلشم نمیاد از خر شیطون پایین بیاد گفت بهت بگم که امشب بیای خونه که آش آشتی کنون رو بخوریم. منتظرتیم ها!
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
چراغ ها را خاموش می‌کند و به چهارچوب شیشه‌ای تکیه می‌زند:
- تموم نشد؟
تمام شده بود، آرکا هم سر کوچه منتظر بود، من اما هنوز جرئت نداشتم برای رو‌به‌رویی با مامان برای جمع کردن افتضاح به بار آمده.
سرم را بالا می‌اندازم و با تصنعی‌ترین لبخندم لب می‌زنم:
- یکمش مونده، برو تو.
بوسه‌ای روی هوا برایم می‌فرستد و چترش را از کنار رادیاتور برمی‌دارد:
- رفتی درم ببند حتما، چراغ‌ها رو هم خاموش کن، می‌بینمت.
در را پشت سرش می‌بندد و من می‌مانم و حجم انبوهی از روزنامه‌های صبح امروز و صبح جمعه، صبح سال قبل و سال‌های قبل ترش حتی!
من می‌مانم و اداره خالی از صدای کوبش کی‌بورد‌‌ها و چارت‌های تقسیم بندی ستون‌های حوادث و هنر.
آذین می‌رود و من خودخواسته جامی‌مانم میان عطر روزنامه‌ها و ماوایی که پای رفتن به خانه مادرش را ندارد، ماوایی که هفت سال است آنجا را خانه خودش نمی‌تواند بخواند.
باران خودش را به پنجره می‌کوباند و سایه ابر‌ها فضای خالی دفتر را کمی دلگیرتر کرده، سردتر، ترسناک‌تر!
لپتاپ رو‌به‌رویم را خاموش می‌کنم و ماگ زرد رنگم را نشسته میان ظرفشویی آبدارخانه رها می‌کنم.
چند وقت بود قهوه نخورده بودم؟ بهتر است بپرسم چند وقت بود که پناه نیاورده بودم به قهوه برای اثبات اینکه تلخ تر از زندگی من هم چیزی هست.
کاپشن آبی رنگم را روی بافت بلند سیاه رنگم تن می‌زنم و فکر می‌کنم که بافت سیاه و بلندم برای رفتن به خانه مامان شاید زیادی تنگ است.
کیف کوچکم را روی شانه‌هام رها می‌کنم و قبل از بستن در، نگاهم را برای اطمینان از خاموشی چراغ‌ها در دفتر می‌گردانم.
***
دری که خودش از داخل باز کرده بود را می‌بندم و تناقض گرمای ماشین با هوای بارانی بیرون زیاد است، به اندازه رنگ‌های دنیای من و خاکستری آغوش او.
- سلام.
همانطور که دستش را برای برداشتن چیزی سمت صندلی عقب برده می‌گوید:
- کاپشنت رو درار خیس.
میان فضای تنگ ماشین به زور کاری که گفته بود را انجام می‌دهم و پالتوی سورمه‌ای رنگش را که روی پایم قرار داده را با تمام گشاد بودنش تن می‌زنم:
- مرسی.
دستان سردم را میان دست‌هایش پناه می‌دهد:
- خوبی؟
برای گفتن از حالم به او هیچ وقت نیاز نبوده که پای دروغ را وسط بکشانم:
- نه! دلم می‌خواد ماشینت همینجوری بی حرکت بمونه. بارون همینجوری تند بزنه به شیشه، بیرون سرد باشه، اینجا گرم. من باشم تو باشی، لبو بخریم، اینبار تیکش نکنی، یه جوری بخورم که لبام قرمز شه، مثل بچگی‌ها، از قصد.
لبخند محوی که کنار لبش جا خوش کرده را می‌بینم و ادامه می‌دهم:
- همینجوری دستام رو بگیری، ولشون نکنی هیچ وقت.
خودش را کمی روی صندلی‌اش جا‌به.جا می‌کند و اینبار صورتم را با دست‌هایش قاب می‌گیرد.
نگاهم را به فاصله چند سانتی چشم‌هایمان می‌دوزم به لطف تلاشی که می‌کنیم تا از میان دوصندلی ماشین بهم نزدیک تر باشیم.
در نگاهش محبت شنا می‌کند و یک حس امن محکمی که می‌گوید هی فلانی عزیزم من هستم. از همان من هستم‌های آرکا وار با همان امضا و اتیکت. مردمک‌هایم قهوه‌ای چشم‌هایش را طواف می‌کنند و نگرانی‌هایم از سر مامان را می‌اندازم دور دور‌های قلبم، حالا فقط دارم فکر می‌کنم به پرواز حسی به نام عشق به مقصد چشم‌های رو‌به‌رویم و فاصله چندسامتی متری نفس‌هایمان که می‌روند و می‌آیند.
دست‌هایش را کمی به دو طرف صورتم بیشتر فشار می‌دهد و متعاقبا با صدایی آرام اما جدی می‌گوید:
- با هم حلش می‌کنیم، نگران نباش.
- نیستم.
او هم شاید به اندازه خودم به نیستمی که می‌گویم باور ندارد که می‌گوید:
- تو دختر قوی‌ای هستی، برای همین می‌گم از پسش برمیای. هفت سال توی این جامعه تنها زندگی کردی، به هدفت رسیدی و هنوز داری براش تلاش ‌کنی، مواظب نیاز‌های دنیا بودی و اجاره خونه دریا، شغل نسترن، حال مادرت.
این یکی رو هم حل می‌کنی، این یکی رو و بعدی‌ها رو با هم حل می‌کنیم، باشه؟
انگار جمله‌هایش پرتابم می‌کند در تمام این هفت سالی که گذشت، در خانه‌ای که با دریا چیده بودیم و پول پیشی که با زور و ضرب به حامی پس داده بودم. جمله‌هایش انگار مروری می‌شود بر تمام شب‌بیداری‌هایی که برای امتحان پایان ترم کشیده بودم، شب‌هایی که صبحشان را یک دل سیر برای حامی عزاداری می‌کردم، برای خودم بیشتر از حامی. واژه‌هایش گریز می‌زند به تمام روز‌هایی که ماوای سیاه روبه‌روی آینه را رنگ می‌زدم تا دنیا حسرت کودکی کردن در دلش نماند، روز‌هایی که جان می‌کندم برای حفظ غرور دریا و التماس صاحب خانه می‌کردم تا مبلغ اضافه شده اجاره خانه را به من بگوید، روز‌هایی که موهای مامان را با هزارجور به قول خاله، دلقک بازی رنگ می‌زدم و شب‌هایش می‌شمردم تا تار‌های سفید مویم اضافه نشده باشد آن هم در نیمه اول بیست سالگی!
آرکا راست می‌گوید من بدتر از این را گذرانده بودم، بالاتر از سیاهی که رنگی نبود دیگر، بالاتر از شبی که حامی با گره کور مشت‌هایش رفت و از من مرده آن روز‌ها کاری برنمی‌آمد.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
- قشنگم!
صدایش که گوش‌هایم را نوازش می‌کند دست خودم را می‌گیرم و بیرون می‌کشم از سیاهی مطلق سال‌های پیش و به خودم اعتراف می‌کنم که این‌گونه من را خطاب کردنش، آن هم با این صدای بم شده که هم ریتم با باران نبض گرفته، من را پرتاب می‌کند به ردیف اول سالن‌های کنسرت پاریس. جایی که یک نفر با موهای فرفری آرشه را ماهرانه روی سیم‌های ویالون می‌رقصاند و درست همان لحظه، همان‌جای تاریخ، با فاصله‌ای نزدیک به دو ساعت پرواز، مردی نگران با نگاهی مهربان در چشم‌های خسته دختری لب می‌زند:
- قشنگم؟
و باران و پاییز پشت شیشه‌های ماشین سور و سات عشق از گور برگشته‌ای را راه می‌اندازند، عشق خاک خورده‌ای که پاییز امسال، باران خاک‌هایش را شست.
پیشانی‌هایمان را تکیه‌گاه یکدیگر می‌کنیم و نوازش انگشتانش میان تار‌های موهایم،دریاچه قو را می‌نوازند.
- شنیدی می‌گن مردا نمی‌ترسن؟
- بابا به حامی می‌گفت. هروقت که حامی با شجاعت تمام می‌گفت که از چیزی می‌ترسه.
لبخندی به پارادوکس جمله‌ام می‌زند و همانطور که انگشتانش پلک‌هایم را نوازش می‌کنند، می‌گوید:
- چرت می‌گن که مرد‌ها نمی‌ترسن، قپی میان. من هروقت که چیزی باعث شه چشمات اینجوری نگران شه، می‌ترسم.
لبخند می‌زنم و فکر می‌کنم که نگرانی چشمان من ارزش ترس‌های او را دارد؟ اویی که پناه اشک‌های کوچک و بزرگ خانواده‌اش بود.
دستانم را به ل*ب*انش نزدیک می‌کند و همانطور که نرم بو*سه‌ای پشت دستم می‌نشاند، می‌گوید:
- این دست‌ها هروقت که اینجوری از ترس سرد باشن، من می‌ترسم.
میان دست و پا زدن در حس خوب بودنش، نفسی تازه می‌کنم و لب می‌زنم:
- خوبه که هستی...جناب نویسنده!
پیشانی‌ام را عمیق می‌*بو*سد و من با پلک‌های بسته عطرش را جایی میان ریه‌هایم ذخیره می‌کنم، برای همیشه، برای روزهایی که برای درآغوش گرفتنم زیادی خسته باشد.
- دوست دارم... خانوم روزنامه نگار!
ریزریز می‌خندم و خنده‌هایم که آرام می‌گیرند، خیره در نگاهش می‌گویم:
- تو که هستی ها؛ من از هیچ چیزی خیلی نمی‌ترسم.
- من همیشه هستم، تو هم هیچوقت نترس.
فرصت پاسخ دادن را گرمای ل*ب‌*هایش می‌گیرد از من و من چشم‌هایم را برخلاف تمام فیلم‌ها و قصه‌های عاشقانه نمی‌بندم.
با چشم‌های باز می‌*بو*س*مش تا تصویرش شبیه به یک فیلم دور کند میان خاطراتم بماند، برای روزهایی که ممکن بود نداشته باشمش.
او را و امنیت آغوشش را، حس خوبی که در بو*س*ه‌هایش شنا می‌کند را، بو*سه‌هایی که اینبار در حدفاصل میان ل*ب‌*هایم پهلو گرفته بودند درست وقتی که می‌خواستم بگویم چقدر دوست‌داشتنش عطر شمعدانی‌های نشسته کنار حوض آبی خانه خانوم‌جان را می‌دهد.
فاصله که می‌گیرد چشم‌هایم را کمی دید می‌زند شاید هم عشق خانه کرده میانشان را، پیشانیم را یک‌بار دیگر می‌*بو*سد، اینبار اما کوتاه. انگار که بخواهد یادآوری کند هنوز هم هست، بعدترها هم خواهد بود.
ماشین را از کنار خیابان آرام حرکت می‌دهد و من به دست‌های گره شده دور فرمانش چشم می‌دوزم و فکر می‌کنم او اگر روزی تمام حقیقت‌هایی که میان بو*سه‌*هایمان پنهان مانده بود را بداند، دست‌های امن گرمش، چقدر سرد خواهند شد؟
چشم‌های خطاکار عاشقم چقدر خواهند ترسید؟
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
خاله با اشک و التماس مامان را سرجایش می‌نشاند و من احمقانه فکر می‌کنم به مظلومیت خاله میان کشمکش‌هایمان، فکر می‌کنم به خاله‌ایی که اینبار اوهم نگاهش سرزنش دارد، اویی که دوست داشتن را همیشه پنهانی دیکته کرده بوده در گوشم‌.
- غلطت اینبار زیادی بود! عموت زنگ زد. بعد پنج سال زنگ زد.
صدایش به یکباره آرام شده، انگار دیگر جایی برای حرص خوردن نداشته باشد، جانی هم.
- موندم چی بگم، خالت هم شاهد. گفت: دستت دردنکنه زنداداش، اینجوری مواظب ناموس یحیی خدابیامرز بودی؟ اینجوری که سرصبح از در اتاق خونه مجردیش یه نره غول میاد بیرون.
کنار دیوار سر می‌خورم و سرم را روی زانو‌هایم می‌گذارم. صدای بی‌جان اما پر سوز و گداز مامان با فین فین‌های خاله ادغام می‌شود:
- گفت دستت دردنکنه ها؛ ولی من فهمیدم می‌خواد بگه بشکنه دستت که بچتو نتونستی جمع کنی، خوشا به تربیتت که ه*ر*زه شد دخترت.
ه*ر*زه را که می‌گوید زیر گریه می‌زند و من به تفکرات قدیمی مامان حق می‌دهم، به فرهنگ خانواده‌ام، به ناموس پرستی عمویی که بعد از پنج‌سال قهر و ول کردن به قول خودش و ناموسش میان کثافت این شهر، با توپ پر زنگ زده بود، زنگ زده بود برای دست بوسی مادرم از تربیت دختری که آن ساعت صبح از اتاقش یک مرد بیرون می‌آید.
جمله آخر در گوشم زنگ می‌زند هم ریتم با گریه‌های آرام مامان.
- قشنگ دروغ می‌گی ها! اما خر نمیشن ایندفعه عموت و یوسف، باور نکرد عقدشی، منم بودم نمی‌کردم.
روی زانو‌هایم به سمت آن‌طرف خانه حرکت می‌کنم و در راه فکر می‌کنم به اینکه آن مرد خوش پوشِ همیشه حامی که بیرون خانه انتظار من را می‌کشد اگر بداند من قشنگ دروغ می‌گویم، باز هم امنیت آغوشش را برای من نگه می‌دارد؟
کنار مامان می‌نشینم و بی‌جان لب می‌زنم:
- مامان!
دست‌هایش را که دلجویانه گرفته‌ام میان دستانم پس نمی‌زند نگاهم هم اما نمی‌کند، اینبار خبری از داد و بیداد هم نیست و این یعنی حال مامان سخت خراب است.
- اونجوری که فکر می‌کنی نیست.
سکوت کرده و هرازچندگاهی صدای نفس‌های سنگینش سکوت خانه را می‌خراشد.
- حالم بد بود دیشب، اومد رو مبل خوابش برد، صبح رفت تو اتاق که خاتون اومد.
پاسخم سکوت است باز هم.
- مامان جانم...
عاجزانه می‌گویم و خاله به گمانم اشک‌هایش را دارد برای عجز من و درد خواهرش حراج می‌کند.
- اونطوری که به نظر میاد نیست. آرکا اونطور پسری نیست مبادی آداب، سنگین رنگین به قول خودت. خلاف سنگینش این که با من کنار ولیعصر ساندویچ کثیف بخوره، اون هم به اصرار من.
سکوتش نطقم را باز می‌کند:
- می‌خواست بیاد خواستگاری این هفته، گفت تا تو راضی نباشی قدم از قدم برنمی‌داره، مامان آرکا همون پسر محترمی که یه عمر دنبالش بودی که کنار من وایسه تو لباس عروسی.
انگار که می‌خواهم در یک مزایده چند ملیونی آرکا را به فروش برسانم برای تامین خرج خیریه که این‌گونه تبلیغش را می‌کنم. مامان سکوت بی‌جانش را می‌شکند:
- آخر هفته عموت میاد که تکلیفت رو مشخص کنه، برید یه جا که شناسنامه‌هاتونو سیاه کنن. عموت بیاد و شناسنامه خالی باشه نفر بعدی که این پسره سکتش داده می‌شم من.
ناباور به دهان مامان چشم می‌دوزم و جمله آرکا در سرم نقش می‌گیرد که پرسیده بود برای شب خواستگاری چه گلی بخرد که جوابم مثبت باشد و من برخلاف تمام این سال‌ها کنج آغوشش بودم که زمزمه کردم:
- رز قرمز!
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
میان همین حجم از ناباوری زمزمه می‌کنم:
- مامان... آرکا می‌خواست بیاد آخر هفته خواستگاری! اومدم اجازه بگیرم.
- خواستگاری؟ تو رو از کی می‌خواد خواستگاری کنه؟ کیو از من می‌خواد خواستگاری کنه؟ دخترم که امروز مرد؟
عجز صدای من و خاله مو را برتن دیوار‌های خانه سیخ می‌کند:
- مامان!
- سیما!
دست برزانو می‌گذارد و به لطف پادرد لعنتی‌اش و وقت دکتری که این ماه عقب افتاده بود، به سختی بلند می‌شود:
- پاشید برید دنبال کارای عقد که آخر هفته آبروم نریزه پیش عموت. که تف نندازه تو صورتم بگه: این بود امانت داریت زن‌داداش!
می‌ایستد و بدون اینکه برگردد و نگاهم کند، می‌گوید:
- بعدش هم دیگه نباش، برس به زندگیت، من هم می‌رسم به عزای دخترم.
خاله درست وقتی که حمایت‌گرانه دستان من را می‌گیرد معترضانه مامان را صدا می‌کند و مامان بی‌اهمیت به اشک‌های بی‌صدای من که می‌ریزند و سیما گفتن خاله، زیر آش آشتی‌کنان را خاموش می‌کند و در اتاق را پشت سرش می‌بندد.
سرم را روی پای خاله می‌گذارم و پارگی‌های سر زانوی شلوار جین جدیدش لبخند بی‌جانی روی لب‌هایم می‌نشاند. شلواری که احتمالا مامان به‌خاطرش کلی سر خاله غر زده و طبق حدسیاتم می‌تواند هدیه همان دوست پسر جوانش باشد که دست آخر هم نفهمیدم کدامشان سر یکدیگر را شیره دارند می‌مالند!
خاله موهایم را نوازش می‌کند و من بغضم را به جای رشته‌های آش مامان قورت می‌دهم:
- من یه بار دیگم این جمله رو شنیدم. بابا گفت دخترش مرد!
اشکم می‌چکد و صدای گریه خاله با جمله‌ام همزمان آغاز می‌شود:
- خاله من دومین بار که تو این خونه می‌میرم!
دومین بار می‌گویم، تعدادش اما از دستم دررفته.
تعداد شب‌هایی که با خودم گفته بودم فردا دیگر چشم باز نخواهم کرد. شب‌هایی که آرزوی مرگ می‌کردم و خودم هم می‌دانستم که من خیلی قبل ترها مرده‌ام.
شاید شبی که حامی سرم را بوسید و نم اشک‌هایش را روی موهایم حس کردم، شبی که اشک برادرم روی موهای من سقوط کرد و چند ساعت بعد ترش هم، خودش میان آن کوچه لعنتی!
- آرکا دوسم داره.
صدایم می‌لرزد:
- دوسش دارم خاله!
خالهِ آخر جمله‌ام را آنقدر مظلومانه می‌گویم که خم می‌شود و روی مو‌هایم را مادرانه می‌بوسد.
- اگه دوسش نداشتم هم حتی؛ آرکا همونِ که می‌شه بهش واسه یه عمر تکیه کرد. من خستم، من این همه سال وایسادم روی پای خودم، به خودم تکیه کردم، خودم جنگیدم، مواظب خودم بودم. ولی دیگه خستم خاله! یکی رو می‌خوام مثل آرکا. بهش بشه تکیه کرد، یکی که خیالم راحت باشه از آسمون سنگ هم بباره اگه اون باشه من هیچیم نمی‌شه، یکی که مثل خودش باشه، خودمو دوست داشته باشه. ماوا رو، با همه بالا و پایینش.
آخرین جانم را هم میان جمله‌ام می‌ریزم:
- خاله، من مطمئنم آرکای این روزها اگه جون نداشته باشه خودش هم رو پاهاش واسته، باز هم منو بغل می‌گیره. بس نیست واسه بقیه زندگیم همین؟
پلک‌هایم روی هم میفتند و دم آخر می‌شنوم که خاله پر از بغض اما مهربان زمزمه می‌کند:
- اون با تو خیلی خوشبخت میشه خاله! مبارک هم باشید.
***
سرم را به شیشه‌های دودی ماشین نزدیک می‌کنم و حالا می‌توانم مرد خسته‌ای را ببینم که صندلی ماشین را خوابانده و با اخم خوا‌بیده.
در دل به خودم لعنت می‌فرستم که آرکا را اینجا منتظر کاشته‌ام و خودم در خانه لم داده‌ام، آن هم بدون اینکه خبری بدهم از حال و روزم به آرکای نگران که تعداد میسکال‌هایش روی تلفنم از انگشت‌های دست هم بالاتر زده.
قبل از اینکه تصمیم بگیرم بیدارش کنم یا نه با صدای ببخشید جوانکی که کنارم ایستاده سر برمی‌گردانم و از لبخند موزیانه‌اش کاملا پیداست که هدفش اصلا آدرسی که دارد می‌پرسد نیست.
با حس نا‌امنی آدرس را برایش می‌گویم و قبل از اینکه عقب گرد کنم برای دور زدن ماشین صدایش باعث می‌شود که هزار باره به خودم و تمام مذکر‌های لعنتی لعنت بفرستم.
- خودت نمیای برسونمت تا یه جایی خوشگل خانوم؟
آرکا پر از اخم پیاده می‌شود و مشخص است که جز لبخند پسرک چیزی نشینده وگرنه این‌همه منطقی برخورد نمی‌کرد.
دست‌هایش را حمایتگرانه پشت کمرم قرار می‌دهد و من از این زاویه که نگاهش می‌کنم حس می‌کنم اگر جای پسر رو‌به‌رویم بودم هزار باره فرار کرده بودم.
- بفرمایید!
آنقدر پر از جدیت این را زمزمه می‌کند که نا‌خودآگاه برای کم سن و سالی جوانک بی‌کار می‌ترسم.
- آدرس پرسیدم داداش. چرا ترش می‌کنی؟
می‌خواهم بگویم غلط کرده‌ای که فقط که آدرس پرسیده‌ای اما سکوت می‌کنم.
- پرسیدی؟ گازشو بگیر برو.
اینبار از تکحم لحنش و دست‌های مشت شده‌اش است انگار که گازش را می‌گیرد و می‌رود و دست آخر چنان نگاهم می‌کند که آرکا با این همه دبدبه و کبکه سمتش خیز برمی‌دارد و من دستانش را با تمام قدرت نداشته‌ام نگه می‌دارم و ترسیده می‌گویم:
- ولش کن تو رو خدا!
نگران و هنوز عصبانی سمتم برمی‌گردد و بازوهایم را میان دستانش می‌گیرد، اخمو اما مهربان می‌پرسد:
- خوبی؟ کاریت که نداشت؟
یقه اُور کت سیاه رنگش را مرتب می‌کنم و با لبخند نصفه و نیمه‌ای می‌گویم:
- نه آدرس می‌پرسید.
مسیری که موتوری رفته بود را با حرص نگاه می‌کند و قاطع لب می‌زند:
- فقط آدرس پرسید که سالم رفت.
آرام می‌خندم:
- بریم جمشیدیه، لبو بخوریم. ل*ب*ام قرمز شه؟
می‌دانم پیشنهاد آخرم چندان به مزاقش خوش نیامده اما لبخندی روی لبش می‌نشاند و همانطور که سرش را گرم بالا کشیدن زیپ کاپشنم می‌کند، لب می‌زند:
- بریم! بریم جمشیدیه، لبو بخوریم، ل*ب*ات قرمز شه.
بخش آخر جمله‌‌اش را اخمو می‌گوید، شبیه پسربچه‌های سرتقی که به‌خاطر خواسته مادرشان از فوتبال بازی دم غروب با بچه‌های کوچه، گذشته‌اند.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
نگاهی به خاله می‌اندازم که سعی دارد همه چیز را طبیعی‌تر جلوه بدهد و زیر لب غر می‌زنم به خودم و روح آرکا که من را مجبور به این خواستگاری هول‌هولکی کرده بود تا همه چیز به قولی طبق رسومش انجام بگیرد.
خاله با لبخند روی مادرش را می‌بوسد و من نمی‌دانم نگاه مادرش وقتی که من را در آغوش می‌کشد تا چه اندازه دوستانه است. پشت سرش نوبت می‌رسد به آسمان و لبخند مهربانی که دارد و بعد از آن فقط فرصت می‌کنم که نگاه پر از تحسین خاله را ببینم روی قامت آرکا محصور شده در این کت و شلوار اتو‌کشیده خاکی رنگ که خوب روی تن‌اش نشسته.
مودبانه و با لبخند محترمانه‌ای با خاله احوال‌پرسی می‌کند و پشت‌بند سلام کوتاهی دسته گل رز‌های قرمز را میان دست‌هایم که نمی‌دانم کی بالا آمده بودند قرار می‌دهد.
همه چیز شبیه به یک خواب می‌ماند، یک رویای دور که باید هفت سال پیش اتفاق میفتاد، نه حالا که تا آخر هفته بدون هیچ سور و سات و خانواده‌ای اسم‌هایمان باید در شناسنامه یکدیگر جا خوش می‌کرد.
- قشنگ شدی.
می‌گوید و می‌رود قبل از اینکه فرصت کنم بگویم: تو همیشه زیبایی های من را می‌بینی پیش از آن که بخواهی محدودم کنی، برخلاف بابا، حامی، مامان و حتی... خودم!
سعی می‌کنم چای‌ها را با لبخند تعارف کنم و خودم را از هپروت اتفاقاتی که دارد میفتد پرت کنم میان صحبت‌های معمول و توضیح مادر آرکا درباره اینکه چرا پسر کوچک‌ترش نتوانسته حضور پیدا کند.
- حضور ما بیشتر اینجا به رسم ادب وگرنه که...جوون‌ها خودشون حرفاشون رو زدن و مثل اینکه قرار محضر دارن تا چند روز دیگه.
مادرش برخلاف تمام مهربانی‌هایی که در کلامش پیدا بود، دلخوری در لحنش موج می‌زند و مشخص است که او هم آرزو‌های دیگری برای پسرش داشته، شبیه به مادر من که حالا در خانه احتمالا دارد مراسم سوم دختر مرده‌اش را می‌گیرد.
- بله درست می‌گید، انشالله برای عروسیشون دلخوری‌ها رفع می‌شه. مهم این که خوشبخت باشن.
مادرش به تایید خاله سر تکان می‌دهد و من نگاهم را روی سربه‌زیری آرکا قفل می‌کنم و دست‌هایش که روی زانوانش گره شده‌اند.
- دختر و پسرمون نمی‌خوان باهم یه صحبتی داشته باشن، قبل از حرف مهریه و این چیز‌ها؟
- بله بله حتما! ماوا جان خاله راهنماییشون کن امیر جان رو!
خاله بر حسب عادت مادرش که امیرآرکا را امیر می‌خواند، امیرجان می‌گوید و من از جانی که پشت اسمش می‌چسباند لبخند نیم‌بندی می‌زنم و همانطور که می‌ایستم تا مسیر اتاق را طی کنم با اجازه‌ای زیر لب زمزمه می‌کنم.
این‌بار بعد از ورود در اتاق را پشت سرم می‌بندم و بی‌مقدمه مسیر کوتاه میانمان را تا آغوشش پرواز می‌کنم. سرم که روی سی*ن*ه‌اش قرار می‌گیرد و دست‌هایش که با تاخیر دورم حلقه می‌شوند، حس می‌کنم تپش‌های ناموزون قلبم آرام می‌گیرند و صدا‌های سرم می‌خوابند، خفه می‌شوند، آرام می‌شوم.
- جادوگر جذاب!
متوجه می‌شوم که می‌خندد و می‌پرسد:
- جان؟!
خودم را از آغوشش کمی دور می‌کنم، تا جایی که دست‌های گره شده‌اش دور کمرم اجازه بدهند.
- جادوگر جذاب. تو که هستی انگار جادو می‌شم.
با انگشت به آغوشش اشاره می‌کنم و ادامه می‌دهم:
- اینجا که هستم آروم می‌شم.
کنار لبخند دوست‌داشتنی روی لبش مو‌هایم را که سعی کرده بودم امروز کمتر افسارگسیخته باشد را پشت گوشم هدایت می‌کند:
- اینقدر قشنگی که گاهی می‌ترسم تنهایی بفرستمت بیرون.
اینقدر صادقانه این جمله را می‌گوید که به قول مامان گوشت می‌شود و می‌نشیند بر جان آدم.
- چند روز دیگه می‌تونم با غرور افتخار کنم که همسرم تویی.
با یادآوری تمام این سال‌هایم می‌گویم:
- افتخار هم دارم من؟
اخم ریزی روی پیشانی‌اش می‌نشاند که تشویقم می‌کند دوباره اقرار کنم که جادوگر جذابیست، آنقدر که گاهی من هم می‌ترسم او را تنهایی بیرون بفرستم.
- یه خانوم قشنگِ قوی دلبر افتخار نداره به نظرت؟
- خانوم قشنگِ قویِ دلبرِ تو بودن... افتخار داره.
لبخندش بیشتر رنگ عشق می‌گیرد وقتی که روی موهایم را می‌*بو*سد، می‌بوید و می‌گوید:
- خانوم قشنگِ قویِ دلبرِ زبون باز!
آرام می‌خندم و دست‌هایش را سمت در بسته اتاق می‌کشم:
- بریم بیرون، طولانی نشه زشت میشه.
- زشت می‌دونی چیه؟
سوالی نگاه پر از شیطنتش را دید می‌زنم که می‌گوید:
- اینکه گاهی یادت می‌ره سهم بو*سه‌*های من رو بدی که...ایندفعه رو می‌بخشم.
با خنده ژست منتظرش را نگاه می‌کنم و وقتی روی پنجه‌ پا بلند می‌شوم برای بو*سی*دن ته‌ریش‌هایش، فکر می‌کنم به اینکه عاشق این مرد بودن نهایت مهربانی خدا بود در حق منی که تمام تعلقاتم را از دست داده بودم.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
هیچ تصوری ندارم از این که دقیقا چه شد که حالا در این پیراهن صدفی رنگ که آرکا قربان‌صدقه چین‌های دامنش رفته بود، اینجا نشسته‌ام.
رو‌به‌روی خنچه عقدی که خیلی هم فرصت نبود برای انتخابش وسواس به خرج دهم.
فردا پایان هفته است، وقتی که عمو می‌آید که دست دروغ من را رو کند ناغافل از اینکه آرکا با هزار جور رشوه که اتفاقا برخلاف عقایدش هم هست، تاریخی که قرار است در شناسنامه‌هایمان ثبت شود را دو هفته پیش تایین کرده و باهم به این نتیجه رسیده بودیم که همیشه سالگرد عقدمان را دوهفته بعد از تاریخی که میان شناسنامه‌هایمان خودنمایی می‌کند، جشن خواهیم گرفت.
حتی میان این عقد غریبانه هول‌هولکی هم، لفظ قشنگی محسوب می‌شود این واژه همیشه کنار نام من و آرکا و مناسبتی شبیه به سالگرد عقد!
آسمان و دخترش پارچه سفید رنگ را روی سرمان نگاه داشته‌اند و از آینه می‌شود دید که خاله وقتی قند را با لبخند می‌سابد، دارد به این فکر می‌کند که اگر مادرم اینجا بود لبخند من چقدر واقعی‌تر می‌شد.
عاقد فکر می‌کنم برای بار دوم از من وکالت می‌خواهد و رها بالای سرمان با شیطنت از من و گلاب نیاورده‌ام می‌گوید.
همه چیز میان این چهاردیواری زیادی غریب است، اینکه هفته پیش من و آرکا بدو هیچ تصوری از اینجا بودن درباره قرار کوهی حرف می‌زدیم که میان برنامه‌های ما کنسل شد و البته خبر ازدواجمان قهر تمام بچه‌های اداره را به دنبال داشت که حالا بدون اخم تمام این چندروزشان اینجا ایستاده‌اند، البته اگر اخم‌های برادرانه محسن را فاکتور بگیریم.
با فشار کوچکی که آرکا به دستانم وارد می‌کند متوجه می‌شوم که اینجا همانجاییست که باید با‌ اجازه مادرم و پدر خدابیامرزم بله را بگویم و همه ما خوب می‌دانیم که چنین چیزی نبوده و نیست.
نگاهم را از آینه به لبخند مهربان آرکا می‌دوزم و زیبایی تصوریمان کنار هم:
- بله.
خشک و خالی بود اما با لبخند، شاید انتظار همان همیشگی را داشتند. من اما می‌خواهم یادم بماند که مادر و پدرم با خوشبختی من همیشه مخالف بودند بدون اینکه خودشان بدانند، هرچند حالا مطمئنم که پدرم پشیمان است، او احتمالا تمام این سال‌های من را خوب می‌داند.
جیغ نسترن، آذین و رها سالن کوچک عقد را پر می‌کند و خاله گونه‌ام را با اشک می‌بوسد:
- خوشبخت بشی عزیز خاله.
قبل از اینکه فرصت کنم تا او را مطمئن کنم که من کنار آرکا خوشبخت خواهم بود، جسم کوچک سفید رنگی خودش را میان آغوشم پرتاب می‌کند و من وقتی دست‌هایم را دورش می‌پیچم عطر حامی را میان آغوشش نفس می‌کشم.
- عروس شدی عمه.
با خنده لپش را می‌کشم و سری به تایید ذوقش تکان می‌دهم. دریا گونه‌ام را با شوق می‌بوسد:
- این مرد دیگه همسرت،چیزی رو ازش حتی اگه محبور شدی پنهون نکن، کاری که من با حامی کردم رو نکن.
میان بوسه‌های تبریک و ذوق‌ها و شوق‌ها و نبودن مادرم، جمله‌اش مثل پتک بر سرم کوبیده می‌شود. دریا به خیال خودش خواهرانه من را نصیحت کرده و من پرتاب شده‌ام میان تمام حقیقت‌هایی که از آن فرار کرده بودم تا به امروز، تا به خیال خودم کنار آرکا خوشحال باشم، حالا که دارمش؛ امیرآرکایی که روی پنهان کاری عجیب حساس است!
***
- کجا می‌ریم؟
- جای بدی نمی‌ریم.
- باورم نمیشه، الان حلقه دستم.
با دست آزادش دست چپم را می‌گیرد و پر از مهر درحالی که با حلقه‌ام بازی می‌کند روی دستم را می‌بوسد:
- هیچ وقت درش نیار.
نگاهی دوباره به حلقه‌ام می‌اندازم و دستانم میان دستانش که حالا روی پایش قرار داده:
- هیچ وقت درش نمیارم.
- فردا می‌ریم پیش مادرت.
جا‌خورده نگاهش می‌کنم و سعی می‌کنم که حواسم پرت نوازش انگشتانش روی دستم نشود:
- مادرتِ و فکر نکنم دلت بخواد همینطور باهاش قهر بمونی؟ فردا شیرینی می‌گیریم می‌ریم دیدنش بعد از کارت.
نگاهی پر مهر روانه نیم‌رخش می‌کنم و فکر می‌کنم که من کجای دنیا می‌توانستم انتخابی درست‌تر از مردی که کنار دستم نشسته داشته باشم؟
ماشین را داخل پارکینگ ساختمانی تقریبا ده، دوازده طبقه پارک می‌کند و میان بهت و سوال‌های من در سمت من را باز می‌کند:
- افتخار نمی‌دین؟
میان خنده‌هایم دستانم را میان دستانش می‌گذارم و تمام مسیر ده طبقه را از آینه آسانسور به تصویرمان و تضاد سیاه و سفید لباس‌هایمان نگاه می‌کنم.
کلید که می‌اندازد و اول منتظر می‌ماند تا وارد شوم می‌پرسم:
- خونه مجردی داری؟
همانطور که پشت سرم ایستاده و بازو‌هایم را نگاه داشته، چانه‌اش را روی موهایم می‌گذارد:
- دارم.
نگاهم را درخانه معمولی رو‌به‌رویم که البته در مقابله با خانه من، زیادی بزرگ است و بی‌رنگ می‌چرخانم:
- چرا هیچ چیز قرمزی اینجا نیست؟
می‌توانم متوجه باشم که می‌خندد وقتی دست‌هایش را دور شکمم حلقه می‌کند و جایی نزدیک به گردنم را می‌بوسد.
نا‌خودآگاه انگار در اغما می‌روم و برای اینکه تنم لرز نگیرد، سمتش برمی‌گردم تا چهره‌ کسی که من را می‌*بو*سد را ببینم، آرکا شاید هم دلیلست برای تازه شدن زخم‌هایم آن هم وقتی که قرار است نبودنش زخم دیگری باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
نگاهی به ظاهر جدیدم در آینه می‌اندازم و این پا و آن پا می‌شوم تا بروم بیرون.
هنوز انگار باور نکردم این را که از امروز مرد دوست‌داشتنی‌ام را باید همسرم بدانم.
حضورش را که درچهارچوب در اتاق حس می‌کنم نگاهم را به قامتش که لباسش را تعویض کرده و دست به سی*ن*ه به چهارچوب در تکیه داده می‌اندازم.
شاید شبیه به اکثر دختر‌ها باید از ایستادن پیش رویش با تیشرت خودش که گفته بود بپوشم و پاهای از زانو به بعد لختم، خجالت بکشم و سرخ و سفید را مرور کنم اما، شانه‌ای برایش بالا می‌اندازم و دوباره خریدارانه خودم را در آینه نگاه می‌کنم:
- فکر کنم قشنگ شدم.
سرش را با لبخند بالا و پایین می‌برد:
- قشنگ شدی! بودی، قشنگ تر شدی.
از آینه می‌توانم ببینم که پشت سرم می‌ایستد و موهایم که امروز به اصرار آرایشگر صافشان کرده بودم را از بند کش رها می‌کند.
همانطور که دستانش را میان موهایم می‌رقصاند، خیره در تصویرمان درون آینه می‌گویم:
- به‌هم میایم.
تک خنده مردانه‌اش را در اتاق رها می‌کند و با جلو کشیدن سرش، گونه راستم را نرم می‌*بو*سد:
- می‌آیم به‌هم، تو که کنارم می‌ایستی حس می‌کنم جذاب ترم.
قسمت آخر جمله‌اش را با ابرویی که مغرورانه بالا می‌اندازد می‌گوید و من دست به سی*ن*ه و با ژست طلبکاری از آینه نگاهش می‌کنم:
- کی گفته جذابی؟
- می‌خوای بگی نیستم؟
با شیطنت بدون اینکه برگردم دستانم را از پشت دور گردنش حلقه می‌کنم و خودم را تقریبا به او تکیه می‌زنم:
- می‌خوام بگم خوش ندارم کسی به جز من بهت گفته باشه که جذابی.
به لحن لات‌موابانه‌ام لبخندی می‌زند و روی موها‌یم را می‌بوسد.
- به نظرت ممکن؟
سمتش برمی‌گردم، انگشت اشاره‌ام را کنار لبم می‌گذارم و نگاهم از بالا تا پایین رویش قل می‌دهم و ابرویی بالا می‌اندازم:
- نچ؛ با اون قیافه‌ای که تو بیرون به خودت می‌گیری، فکر کنم بترسن سمتت بیان.
دستانش را دوباره دور کمرم حلقه می‌کند:
- تو نمی‌ترسی نه؟
- نمی‌ترسم.
در ثانیه‌ای از آن لحن پر از شوخی تغییر حالت می‌دهد و با جدیت تمام می‌گوید:
- آفرین! از من هیچ وقت نترس.
همانطور که از در اتاق خارج می‌شود می‌گوید:
- دارم چای می‌ریزم بیا.
***
پا روی پا می‌اندازد، و فنجانش را دست می‌گیرد:
- راحت باش.
قند را درون دهانم کمی بازی می‌دهم تا از داغی لب‌سوز چای کمی کاسته شود:
- بعداً قرار اینجا زندگی کنیم؟
آنقدر خونسرد جمله‌اش را می‌گوید که باور کنم تعارفی در کار نیست:
- هرجا دوست داشته باشی، می‌تونیم بریم خونه ببینیم.
- دلم یه خونه حیاط دار می‌خواد با حوض آبی و ماهی قرمز.
با لبخند و سکوت تشویقم می‌کند برای ادامه رویا‌پردازی‌هایم و من بی‌تعارف خودم را میان سایه درخت پرتقال حیاط خانه آینده‌ام تصور می‌کنم، درحالی که یکی از همان دامن‌های چین‌دار رنگی‌رنگی‌ام را تن زده‌ام و از هر رقصش میان باد، کودکانه ذوق می‌کنم:
- تو باغچش درخت پرتقال داشته باشه با رز قرمز.
چشم‌هایم را که روی هم گذاشته بودم باز می‌کنم و تصویر آرکا که اینقدر زیبا نگاهم می‌کند را جایی گوشه ذهنم ثبت می‌کنم:
- طوری نگاهم می‌کنی که حس می‌کنم از اون خوشگل‌های اساطیری توی قصه‌هام!
صادقانه می‌گوید:
- خوشگل‌های اساطیری توی قصه‌ها مال قصه‌هان. تو قشنگی، تو نگاه من حتی قشنگ‌تر هم هستی.
با شوخی می‌گویم:
- کاش شاعر می‌شدی به جای نویسنده، بعد من می‌شدم مخاطب تموم شعر‌هایی که مردم کلی عاشقش بودن.
- دوست ندارم تو رو بین شعر‌ها جار بزنم متاسفانه! ترجیح می‌دم تو حریم دوتایی خودمون بمونه فرفری موهات، برق چشم‌هات، ساده مهربون بودن‌هات.
جدی و مهربان می‌گوید.
جدی، مهربان و عاشق...
با لبخند تار مزاحم مو‌یم را پشت گوش هول می‌دهم و گلویم را کمی صاف می‌کنم:
- اگر بدونی چیزی رو روزی ازت پنهون کردم، واکنشت چی؟
متوجه می‌شوم که از آن حالت راحت، صاف می‌نشیند و می‌توانم دریابم که فاصله میان ابروانش کمتر شده.
- هیچ وقت، هیچ‌جای زندگیمون هیچ چیزی رو به هردلیلی از من پنهون نکن.
حس می‌کنم هیچ‌های جمله‌اش من را و گذشته‌ام را می‌درند و من هرچه دست و پا می‌زنم، غرق‌تر می‌شوم، زخمی‌تر!
با اخم کوچکی نامم را می‌خواند و من تن خسته‌ام را از تحکم هیچ‌هایش نجات می‌دهم:
- گفتم اگر! اگر مجبور بشم.
- توی زندگی با من به هیچ کاری مجبور نیستی.
راست می‌گوید. آرکا همیشه به من و تصمیم‌هایم احترام می‌گذاشت و می‌گذارد، حتی اگر با پالتوی یاسی رنگ کوتاهم مخالف بود یا بافت مویی که از روسری‌ام بیرون می‌افتاد، روابط نزدیک من و محسن یا خطرناک بودن شغلم! آرکا من را هیچ وقت مجبور به انجام دادن یا ندادن کاری نکرده بود و من خودم را احمقانه، شاید هم عاقلانه محبور می‌دیدم که از او حقیقت‌هایم را پنهان کنم.
- بدترین کار رو هم اگر انجام دادی به من بگو ماوا، هیچ چیزی بیشتر از پنهون کاری آدم‌های نزدیکم نمی‌تونه من رو عصبانی کنه.
پلک‌هایم را به نشانه تایید حرف‌هایش تکان می‌دهم و او با لبخندی که کنار اخم‌هایش زیادی ساختگیست، سینی فنجان‌ها را سمت آشپزخانه می‌برد. آرکا بدون اینکه خودش بداند دروغ گفته بود. چیزی که من پنهان کرده‌ام از خود عمل پنهان‌کاری هم می‌تواند اورا بیشتر عصبانی کند.
من از این مطمئنم! چیزی که من را شکسته بود او را قطعا می‌کشد.
 
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
- فکر می‌کردم داداشتم.
- هستی خب!
با اخم رو می‌گیرد و با لحنی که من را عجیب به خنده می‌اندازد می‌گوید:
- لعنتی باشگاه ماشگاه می‌ره وگرنه وسط محضر کمربند می‌کشیدم می‌گفتم نفس کش!
میان خنده‌هایم سری تکان می‌دهم:
- تو چیزی نمی‌خوای بگی به من؟
دستی به موهای نداشته‌اش می‌کشد:
- نترس من مثل تو اهل پنهون کاری نیستم، خدا رو هم چه دیدی شاید فردا دست یکی رو گرفتم اووردم گفتم بچمِ.
- محسن!
- کوفت
با صدای تک سرفه زند هردو از روی میز پایین می‌پریم و با بالاترین سرعت ممکن سمت مقصد‌های خودمان متواری می‌شویم.
نگاهی به حلقه تک‌نگین درون دستم می‌اندازم و اینکه دیشب وقتی برای شام خانه مادر آرکا دعوت بودیم، مدام من را دخترم خطاب می‌کرد. چیزی که مایل بودم آن روز به جای خاله و مادر آرکا، از زبان مامان بشنوم.
تلفنی که می‌لرزد را جواب می‌دهم:
- جانم؟
- من پایینم.
- چه خوش اخلاق!
تک خنده‌ای می‌کند:
- فکر کنم برای رهی باید بیایم خواستگاری.
پا روی پا می‌اندازم:
- بیاید؟ کجا؟
- خونه دوست چشم رنگیت!
ناباور تکان سختی می‌خورم:
- نه!
- گویا که اینطوره! از اون سر دنیا زنگ زده برای وقتی که برگشت، راستی گفت فرصت کنه حتما بهت زنگ می‌زنه برای تبریک.
از شوک این که به نسترن چطور باید بگویم ممنونی زیر لب زمزمه می‌کنم.
- بعد از خونه مادرت، می‌برمت خونه لباست رو عوض کنی.
- لباسم؟ لباسم خوبه، نیاز نیست.
ناباور و با کمی خنده می‌گوید:
- فکر کردم تو هم شاید شبیه رها من رو برای یه مهمونی ساده قرار کلی منتظر بزاری!
- می‌دونی من هیچ وقت فرصت نکردم دغدغم لباسم باشه.
- خب از الان من هستم که تو فرصت داشته باشی تا دلت بخواد دغدغت لباست باشه، رنگ لاکت، مدل موهات...
لبخندی که روی لبم متولد می‌شود بی غل و قش است:
- خوبه که هستی!
***
آخرین فنجانی که تا می‌توانستم با اسکاچ سابیدمش را به دستان آرکا می‌سپارم و به ظرفشویی تکیه می‌زنم و اویی که فنجان را درون آب‌چکان قرار می‌دهد را مخاطب قرار می‌دهم:
- همه چیز خیلی غریبِ!
موهای خیس شده‌ام را با دست کنار می‌زند و من با صدای آرامی که سعی دارم فقط در محیط آشپزخانه بماند می‌گویم:
- مامان خیلی آرومِ! توقع داشتم راهمون هم نده تو! در اصل مامان خیلی آشوب که اینجوری ظرف‌ها رو هم مونده! یه حس غریبی اینکه من و تو کنار هم داریم فنجون‌های نشسته مامان رو می‌شوریم.
چندسال پیش که از اینجا رفتم با یه ساک سیاه دستی که پاره هم بود، بابا دست به قلبش گرفت، من از همین شیر لیوان آب کردم گذاشتم کنارش، بوسیدمش و رفتم! اون روز فکر نمی‌کردم دیگه نتونم ببوسمش، اون روز حتی تصورش رو هم نمی‌کردم یه روز من و تو کنار هم اینجا با‌یستیم.
دستانش را دو طرف ظرفشویی ستون می‌کند و رو‌به‌رویم می‌ایستد، سایه‌اش تاریکی آشپزخانه را تشدید می‌کند:
- مامانت هم آروم آروم کنار میاد. زمان می‌بره.
سمت کشوی کابینت می‌روم و صدای کاغذ قرص سکوت غریبانه آشپزخانه را می‌شکاند، همانطور که سمت او برمی‌گردم می‌گویم:
- آرکا لطفا یه لیوان...
جمله‌ام با دیدن لیوان آب درون دستش نصفه و نیمه می‌ماند و تنها کاری که برای تشکر از من برمی‌آید لبخند قدردانانه‌ایست از این حجم از توجهش.
- قرصشو بدم بریم، دریا منتظر. احتمالا کلی ذوق داره واسه اینکه تازه عروس دوماد می‌رن خونش.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین