- Feb
- 195
- 1,174
- مدالها
- 1
- خاتون بفرمایید.
مقابل چشمهایش که در خانه میگرداند تعارفهایم را جهت نوشیدن چای تکه پاره میکنم و رو به یوسف میگویم:
- تازگیها بیخبر میای پسرعمو.
از قصد این جمله را پیش روی خاتون میگویم تا بداند نوه پسریاش چندان هم همه کارهایش را درچهارچوب خانواده به مرحله عمل نمیرساند.
خاتون معلوم است که از دیدار قبلی یوسف با من بیخبر است اما میدانم که کاری نمیکند که او ضایع شود.
- خاتون خواست ببینتت، شبونه راه افتادیم که به شلوغی جاده نخوریم.
- خوش اومدین.
خاتون گلویش را صاف میکند:
- پنهونکاریتون بخشیدنی نیست ولی؛ نسا درست میگه این قهر و قهرکشی بین خونواده خوبیت نداره.
نمیدانم خاتون آمده منتکشی یا آمده تا منتش را بکشیم، فقط میدانم این را که اینجا بودنش به حرف نسا و برای آشتیکنان نیست.
من خوب میدانم ک اینجا بودنش تنها یک دلیل دارد و هزار بهانه، دلیلش هم کنارش نشسته.
شالم را روی سرم کمی جلوتر میکشم و نگاه نگرانم را قبل از شکبرانگیز شدن، از در بسته اتاق میگیرم:
- بله درست میگید خاتون. ماهم متاسفیم بابت اون قضیه، تا قبل از مرگ حامی ماهم خبر نداشتیم ازدواج کرده.
دروغ بود! من خبرداشتم، از اولش تا آخرش را من خبر داشتم. روزی که دریا مانتوی سفید عقد پوشیده بود و برای احترام به حامی چادر سر کرده بود، روزی که در خانه مشترکشان از خواهرشوهرش پذیرایی کرده بود، روزی که میان خانهشان با تمام آرامشم بالا و پایین پریده بودم و ذوق کرده بودم که نه ماه بعد کسی عمه صدایم خواهد زد، روزی که دنیا انگشتم را میان مشت کوچکش فشرده بود. روزی که حامی و دریا بر سر اختلاف عقیدهشان دعوا کرده بودند، آن شب کذایی را، دروغ دریا، پنهانکاری من را، صورت از خشم قرمز شده حامی را!
من تک به تکش را خبرداشتم.
- دخترش شبیه حامی نبود، شبیه زن هم نبود.
با لبخند و انگار که فراموشم شده باشد مخاطبم خاتون است میگویم:
- اوهوم! دنیا به مامانبزرگ خدابیامرزش رفته.
خاتون اخمهایش را درهم میکشد و گره روسریاش را کمی آزادتر:
- کی میخوای تخلیه کنی اینجا رو؟
ابروهایم بیاراده بالا میپرند و یوسف و خاتون چنان سوالی نگاهم میکنند که انگار به آنها گفته بودم قصد تخلیه کردن اینجا را دارم.
خاتون بدون توجه به بهت من، مستبدانه و کمی پیروزمندانه ادامه میدهد:
- دیگه کمکم میخوایم عروسمونو ببریم. بسه دیگه این همه سال بچم یوسف اون ور، عروسش اینور.
تکخندهای که میکنم عصبی است و آنها هم این را میدانند، سالها دختر حاج یحیی بودم، بعدش خواهر حامی، حالا هم که عروس یوسف!
با صدای لرزیدهای که سعی بر تحکمش دارم میگویم:
- ما بابا هم که بود درباره...این قضیه حرف زدیم.
- آره یحیی بچم گفت صبر کنیم ولی نه دیگه بیشتر از این. اونم اگه زنده بود زودتر دست میجنبوند.
خاتون بود وقتی بابا من را به جرم بیحیاییهایم از خانه طرد میکرد، بود و اینچنین بیخیالانه از عروس کردن من توسط پدرم میگوید.
از جا بلند میشوم و همانطور که برای برداشتن سینی خم میشوم میگویم:
- چایها رو عوض کنم، سرد شد.
شاید بیشتر از خودم؛ دلم میخواهد زودتر بروند بهخاطر مردی که با این ابهت و اتیکتش، شبیه پسربچههای دبیرستانی در پس اتاق خانه من پنهان شده و چیزهایی را دارد میشنود که نباید.
چایها را روی پاف قرار میدهم و دوباره معذب روبهرویشان مینشینم:
- نسا خوبه؟ سلام منو برسونید بهش.
خاتون طعنهوار میگوید:
- خودت زنگ بزن بهش. تلفن که داری، نداری؟
چشمهایش را مصنوعی توی خانه میچرخاند و نگاه من قفل میشود روی رد نگاه قفل شده خاتون.
سنگینی نگاه یوسف را روی خودم حس میکنم و مردمکهایم میلرزد روی ساعت مردانه آرکا کنار تلفن همراه روی عسلی.
بندهای چرم و قهوهای رنگ ساعت یقرش مردانهتر از آنند که بخواهم کلامی برای ماست مالی به زبان بیاورم.
خاتون نگاهش را روی من میلغزاند و یوسف مالکموابانه و با صدای تقریبا بلندی میگوید:
- این چیه؟
ترسی که در وجودم جا خوش کرده بیش از آن است که جز نفس کشیدن آن هم به سختی کاری از من بربیاید مقابل یوسف که حالا ساعت را به دست گرفته و براندازش میکند. وای که اگر بدانند یک مرد در خانه من هست همین حالایش هم.
میشود دقیقا همان مهر تایید روی حرفهای خاتون و ازسرگیری موج حرفهایی که به ریش دختر حاج یحیی بسته میشود. دختر ناخلف خانه و خانواده.
وای از مامان! مامان قطعا اینبار را دق میکند، مامان تمام میشود و من دلم میخواهد خودم را بردارم و تمام کنم، یک خط قرمز روی خودم بکشم و خودم را شبیه به یک کاغد باطله به درد نخور مچاله کنم و دور بیندازم. دور از مامانی که آبرو را برای خودش تابو کرده و از شکستن تابوهایش میشکند.
صدای یوسف اینبار آنقدر بلند است که حس میکنم یاسمین خوابیده در واحد روبهرویی را از خواب خواهد پراند:
- میگم این چی؟ چه غلطی داری میکنی؟ ولت کردم اینجا معلوم نیست داری چه گوهی میخوری.
میخواهم چیزی بگویم دربرابر بیاحترامیهایش آن هم اینقدر بینسبت اما؛ قبل از باز شدن دهان به هم دوخته شدهام در اتاق به ضرب باز میشود و قامت آرکا با آن فک منقبض شده و رگ نبض گرفته کنار پیشانیش باعث میشود بیپناه پلکهایم را روی هم بگذارم و فقط به دور شدن فکر کنم، به بعد از این از هرجایی که مادر هست و خانه و خانواده دور شدن، فرار کردن!
مقابل چشمهایش که در خانه میگرداند تعارفهایم را جهت نوشیدن چای تکه پاره میکنم و رو به یوسف میگویم:
- تازگیها بیخبر میای پسرعمو.
از قصد این جمله را پیش روی خاتون میگویم تا بداند نوه پسریاش چندان هم همه کارهایش را درچهارچوب خانواده به مرحله عمل نمیرساند.
خاتون معلوم است که از دیدار قبلی یوسف با من بیخبر است اما میدانم که کاری نمیکند که او ضایع شود.
- خاتون خواست ببینتت، شبونه راه افتادیم که به شلوغی جاده نخوریم.
- خوش اومدین.
خاتون گلویش را صاف میکند:
- پنهونکاریتون بخشیدنی نیست ولی؛ نسا درست میگه این قهر و قهرکشی بین خونواده خوبیت نداره.
نمیدانم خاتون آمده منتکشی یا آمده تا منتش را بکشیم، فقط میدانم این را که اینجا بودنش به حرف نسا و برای آشتیکنان نیست.
من خوب میدانم ک اینجا بودنش تنها یک دلیل دارد و هزار بهانه، دلیلش هم کنارش نشسته.
شالم را روی سرم کمی جلوتر میکشم و نگاه نگرانم را قبل از شکبرانگیز شدن، از در بسته اتاق میگیرم:
- بله درست میگید خاتون. ماهم متاسفیم بابت اون قضیه، تا قبل از مرگ حامی ماهم خبر نداشتیم ازدواج کرده.
دروغ بود! من خبرداشتم، از اولش تا آخرش را من خبر داشتم. روزی که دریا مانتوی سفید عقد پوشیده بود و برای احترام به حامی چادر سر کرده بود، روزی که در خانه مشترکشان از خواهرشوهرش پذیرایی کرده بود، روزی که میان خانهشان با تمام آرامشم بالا و پایین پریده بودم و ذوق کرده بودم که نه ماه بعد کسی عمه صدایم خواهد زد، روزی که دنیا انگشتم را میان مشت کوچکش فشرده بود. روزی که حامی و دریا بر سر اختلاف عقیدهشان دعوا کرده بودند، آن شب کذایی را، دروغ دریا، پنهانکاری من را، صورت از خشم قرمز شده حامی را!
من تک به تکش را خبرداشتم.
- دخترش شبیه حامی نبود، شبیه زن هم نبود.
با لبخند و انگار که فراموشم شده باشد مخاطبم خاتون است میگویم:
- اوهوم! دنیا به مامانبزرگ خدابیامرزش رفته.
خاتون اخمهایش را درهم میکشد و گره روسریاش را کمی آزادتر:
- کی میخوای تخلیه کنی اینجا رو؟
ابروهایم بیاراده بالا میپرند و یوسف و خاتون چنان سوالی نگاهم میکنند که انگار به آنها گفته بودم قصد تخلیه کردن اینجا را دارم.
خاتون بدون توجه به بهت من، مستبدانه و کمی پیروزمندانه ادامه میدهد:
- دیگه کمکم میخوایم عروسمونو ببریم. بسه دیگه این همه سال بچم یوسف اون ور، عروسش اینور.
تکخندهای که میکنم عصبی است و آنها هم این را میدانند، سالها دختر حاج یحیی بودم، بعدش خواهر حامی، حالا هم که عروس یوسف!
با صدای لرزیدهای که سعی بر تحکمش دارم میگویم:
- ما بابا هم که بود درباره...این قضیه حرف زدیم.
- آره یحیی بچم گفت صبر کنیم ولی نه دیگه بیشتر از این. اونم اگه زنده بود زودتر دست میجنبوند.
خاتون بود وقتی بابا من را به جرم بیحیاییهایم از خانه طرد میکرد، بود و اینچنین بیخیالانه از عروس کردن من توسط پدرم میگوید.
از جا بلند میشوم و همانطور که برای برداشتن سینی خم میشوم میگویم:
- چایها رو عوض کنم، سرد شد.
شاید بیشتر از خودم؛ دلم میخواهد زودتر بروند بهخاطر مردی که با این ابهت و اتیکتش، شبیه پسربچههای دبیرستانی در پس اتاق خانه من پنهان شده و چیزهایی را دارد میشنود که نباید.
چایها را روی پاف قرار میدهم و دوباره معذب روبهرویشان مینشینم:
- نسا خوبه؟ سلام منو برسونید بهش.
خاتون طعنهوار میگوید:
- خودت زنگ بزن بهش. تلفن که داری، نداری؟
چشمهایش را مصنوعی توی خانه میچرخاند و نگاه من قفل میشود روی رد نگاه قفل شده خاتون.
سنگینی نگاه یوسف را روی خودم حس میکنم و مردمکهایم میلرزد روی ساعت مردانه آرکا کنار تلفن همراه روی عسلی.
بندهای چرم و قهوهای رنگ ساعت یقرش مردانهتر از آنند که بخواهم کلامی برای ماست مالی به زبان بیاورم.
خاتون نگاهش را روی من میلغزاند و یوسف مالکموابانه و با صدای تقریبا بلندی میگوید:
- این چیه؟
ترسی که در وجودم جا خوش کرده بیش از آن است که جز نفس کشیدن آن هم به سختی کاری از من بربیاید مقابل یوسف که حالا ساعت را به دست گرفته و براندازش میکند. وای که اگر بدانند یک مرد در خانه من هست همین حالایش هم.
میشود دقیقا همان مهر تایید روی حرفهای خاتون و ازسرگیری موج حرفهایی که به ریش دختر حاج یحیی بسته میشود. دختر ناخلف خانه و خانواده.
وای از مامان! مامان قطعا اینبار را دق میکند، مامان تمام میشود و من دلم میخواهد خودم را بردارم و تمام کنم، یک خط قرمز روی خودم بکشم و خودم را شبیه به یک کاغد باطله به درد نخور مچاله کنم و دور بیندازم. دور از مامانی که آبرو را برای خودش تابو کرده و از شکستن تابوهایش میشکند.
صدای یوسف اینبار آنقدر بلند است که حس میکنم یاسمین خوابیده در واحد روبهرویی را از خواب خواهد پراند:
- میگم این چی؟ چه غلطی داری میکنی؟ ولت کردم اینجا معلوم نیست داری چه گوهی میخوری.
میخواهم چیزی بگویم دربرابر بیاحترامیهایش آن هم اینقدر بینسبت اما؛ قبل از باز شدن دهان به هم دوخته شدهام در اتاق به ضرب باز میشود و قامت آرکا با آن فک منقبض شده و رگ نبض گرفته کنار پیشانیش باعث میشود بیپناه پلکهایم را روی هم بگذارم و فقط به دور شدن فکر کنم، به بعد از این از هرجایی که مادر هست و خانه و خانواده دور شدن، فرار کردن!