موضوع نویسنده
- Jan
- 493
- 964
- مدالها
- 2
این پایان خط بود..
همان که میگویند این اخر زندگیست، همان اتفاق دردناکی که نمیخواستیم ان را بپذیریم...
چنگی برگونهام میزنم و با ترس خودم رو به جلو میکشانم.
توجهی به صدا زدنهای پرستار و پرسنلهای این بیمارستان کوفتی نمیکنم؛ حتی شده بیمارستان رو روی سرشون خراب میکنم، حتی شده خودم تا آخر عمر برایشون کلفتی میکنم..
اما نمیگذارم دستگاههارو از کسی که نفسم به نفسش بنده رو جدا کنن...
پرستار دوباره بازویم رو توی دستانش میگیرد و بهم اخطار میدهد که وارد بخش ویژهای که آرشا در حال جان دادن بود، نشوم..
اما گوشم چرت و پرتهایش رو نمیشنید.
محکم هولش میدهم و دوباره به مسیرم ادامه میدهم، آرشا... صبور باش دارم پیشت میآیم.
همان که میگویند این اخر زندگیست، همان اتفاق دردناکی که نمیخواستیم ان را بپذیریم...
چنگی برگونهام میزنم و با ترس خودم رو به جلو میکشانم.
توجهی به صدا زدنهای پرستار و پرسنلهای این بیمارستان کوفتی نمیکنم؛ حتی شده بیمارستان رو روی سرشون خراب میکنم، حتی شده خودم تا آخر عمر برایشون کلفتی میکنم..
اما نمیگذارم دستگاههارو از کسی که نفسم به نفسش بنده رو جدا کنن...
پرستار دوباره بازویم رو توی دستانش میگیرد و بهم اخطار میدهد که وارد بخش ویژهای که آرشا در حال جان دادن بود، نشوم..
اما گوشم چرت و پرتهایش رو نمیشنید.
محکم هولش میدهم و دوباره به مسیرم ادامه میدهم، آرشا... صبور باش دارم پیشت میآیم.