جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,990 بازدید, 170 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
این پایان خط بود..
همان که می‌گویند این اخر زندگیست، همان اتفاق دردناکی که نمی‌خواستیم ان را بپذیریم...

چنگی برگونه‌ام می‌زنم و با ترس خودم رو به جلو می‌کشانم.

توجهی به صدا زدن‌های پرستار و پرسنل‌های این بیمارستان کوفتی نمی‌کنم؛ حتی شده بیمارستان رو روی سرشون خراب می‌کنم، حتی شده خودم تا آخر عمر برایشون کلفتی می‌کنم..

اما نمی‌گذارم دستگاه‌هارو از کسی که نفسم به نفسش بنده رو جدا کنن...

پرستار دوباره بازویم رو توی دستانش می‌گیرد و بهم اخطار می‌دهد که وارد بخش ویژه‌ای که آرشا در حال جان دادن بود، نشوم..

اما گوشم چرت و پرت‌هایش رو نمی‌شنید.

محکم هولش می‌دهم و دوباره به مسیرم ادامه‌ می‌دهم، آرشا... صبور باش دارم پیشت می‌آیم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
نگاه متعجب دکتر روی من کشیده می‌شود، ولی من تنها چیزی که برایم مهم بود جان تک برادرم بود.

دستگاه شوک رو برمی‌دارم، دکتر داد می‌زند و از من خواهش می‌کند از اینجا بیرون بروم.

- چکار می‌کنی خانم؟ برو بیرون کی شما رو راه داد تو؟

اشکی از گوشه‌ی پلکم پایین می‌آید و به چهره آرشا نگاه می‌کنم، داد می‌زنم و میگم:
- درجش رو تنظیم کن.

توجهی به حرفم نمی‌کند و با استرس بهم زل می‌زند، جیغم بالا می‌رود و دوباره حرفم رو تکرار می‌کنم.

نگاه گذرایی بهم می‌کند و درجش رو تنظیم می‌کند، زیر لب صلواتی ذکر می‌کنم و نام خدا رو به زبان می‌آورم.

شاید اگر برادرم هم نبود، بودن من هیچ ارزشی توی دنیا نداشت.

من جانم به جان آرشا وصل بود..
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
شاید با برگشتن او، زندگی‌ام جان می‌گرفت، خدا هم انگار از این زندگی تازه و غمگین من خوشحال نبود، ضربانش برگشت.

جوری که انگار دنیا را به من داشته باشند، ذوق کردم و صورت برادرم را بوسه‌ باران کردم.

نگاه پر لبخند دکتر روی من کشیده شد و با مهربونی گفت:
- برادرت باید جونش را مدیون تو باشد، دختر.

لبخند محوی می‌زنم و با چشمانی برق زده به دکتر نگاه می‌کنم:
- چاکر آقا دکتر، برادرم کی بهوش می‌آید؟

با آستین‌لباسش عرق روی پیشونی‌اش رو پاک می‌کند و با چشم‌های مشکی‌اش به من نگاه می‌کند.

- برادرتون رو الان به بخش منتقل می‌کنیم و به زودی به‌هوش می‌آیند.

دست آرشا رو توی دستم گرفته بودم و زیر لب قربون صدقه‌اش می‌رفتم.
آرشیدا و بابا هم اون طرفش بودند و قربون صدقش می‌رفتند.

- الهی دورت بگردم داداشی خوشگلم، چرا چشمای قشنگت رو باز نمی‌کنی؟

البته می‌دونستم اگه چشم‌هایش رو باز بکند، اولین کاری که می‌کنم اینکه چرا این همه مدت از من دور بود..
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
چشم‌های آرشا باز می‌شود و با بی‌حالی بهم زل می‌زند، فکر کنم الان نفهمیده که من آرشینا هستم.

با چشمان خوش‌رنگش بهم زل می‌زند، یک‌دفعه رنگ نگاهش عوض می‌شود و با تعجب بهم زل می‌زند:
- آجی.

لبخندی می‌زنم و سعی می‌کنم تا خودم رو آروم بکنم، مقصر شاید من باشم، اما او گواهی‌نامه‌ی موتور نداشت و به هیج وجه به او اجازه‌ی این‌که سوار موتور یا ماشین بشود، را نمی‌دادم.

سعی کردم ذهنم رو از این خرافات بیرون بکشانم و فقط خودم باشم و آرشا.

آرشا بهترین بود، خوش‌بحال دختری که با آرشا ازدواج بکند، لبخند روی لبم رو پررنگ تر می‌کنم و با شوق می‌گویم:
- جانم؟

- آجی، دلم برایت خیلی تنگ شده بود.

دستم رو فشار آرومی می‌دهد، دستم رو توی موهای فرفری‌اش می‌کنم، عاشق‌موهایش بودم.

مثل آرشام موهایش فر بود، هه... آرشام؟!

- منم فدات‌بشم. عزیزدلم تو پی‌پی خوردی که بدون گواهی‌نامه سوار موتور می‌شوی!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
بابا سهراب و آرشیدا، زیر خنده می‌زنند.

شاید آن‌ها هم دلشان کمی خنده می‌خواست.

شاید آن‌ها هم دلشان برای کل‌کل کردن من و آرشا تنگ شده بود.

آرشا چشم‌ غره‌ای بهم می‌رود و با بازویش ضربه‌ی محکمی به پهلویم می‌زند و غرغر کنان می‌گوید:

- ساکت شو بچه، با اینکه تو از من بزرگتری ولی حق زور گویی را نداری.

چشم غره‌ای به او می‌روم و از درد پهلویم توی خودم جمع می‌شوم، ل.امصب چه زوری داشت..

دستم رو به موهای سیم ظرفشویی‌اش می‌رسانم و یک‌دفعه موهایش رو می‌کشم، جیغ زنانه‌ای می‌کشد.

ورجه وورجه کنان سعی می‌کند موهایش را از شر دستان من آزاد بکند، ولی من حرصی شده بودم.

شاید داشتم تقاص این چند هفته را از خودش می‌گرفتم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- ساکت شو آرشا، ساکت شو. آخه بی‌عقل، تو با این سن باید سوار موتور بشوی؟ اصلٱ کی به تو اجازه‌ی سوار شدن را داد؟



دستم رو به نشانه‌ی تهدید بالا می‌گیرم و توی هوا می‌چرخانم.



- به‌خداوندی خدا، تو بیست سالت هم که بشود اجازه‌ی سوار شدن با موتور را نمی‌دهم.



نیشش رو باز می‌کند، با لحن حرص در‌اوری می‌گوید:



- آروم باش عزیزم، ش.ی.ر.ت خشک می‌شود.



جیغ بلندی می‌کشم...
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
امروز قرار بود با پارمیس و آرتمیس به کافه‌ی(...) برویم.

خودم رو برای هر جور رفتاری از سوی پارمیس وحشی آماده کرده بودم.

نیم‌نگاهی به خودم توی آینه کردم، تیپ پسرانه‌ی شیک زده بودم.

رژ لب کالباسی مایع را روی لبم کشیدم و کمی ریمل زدم تا مژه‌های نسبتا پرم به سوی بالا برود.

خط چشم را چون بلد نبودم، نکشیدم، با چندشی به خودم توی آینه نگاه کردم و دستی به نشانه‌ی خاک بر سرم بالا بردم:

- خاک تو سرت، آخر هم کسی نمی‌آید توی زشت رو بگیرد.

بعد نچ‌نچی می‌کنم و با اخم مسخره‌ای از آینه دور می‌شوم.

از اتاقم که بیرون زدم، با دیدن آرشا و آرشیدا که روی مبل نشسته بودند و با هم کل انداخته بودند، ابرویی بالا دادم.

آرشیدا: من می‌خواهم ازدواج بکنم، به تو هم هیچ ربطی ندارد، آرشا.

آرشا: تو غ.ل.ط می‌کنی. اصلا کی می‌آید تو رو بگیرد؟ شده من تو و آرشینا رو برای خودم بگیرم و مال خ.و.دم بکنم، اما به دست غریبه ندمتون.

چی؟ آرشیدا چی گفت؟ می‌خواهد ازدواج بکند؟ خواهر من؟

جیغی از حرص کشیدم و خودم رو بدو به سمت مبل رساندم و گیس‌های سیم ظرفشویی آرشیدا رو توی مشتم گرفتم.

اون به هیچ‌وجه نباید ازدواج می‌کرد.

اون دخترک تخس من بود. دخترک سیم ظرفشویی من بود. خواهر مغرور من بود.. عررر..
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
جیغ پر دردش باعث شد خنده‌ی آرشا اوج بگیرد، آرشیدا به تقلا افتاده بود ولی من وحشیانه موهایش را می‌کشیدم و به او ناسزا می‌گفتم:

- تو غلط کردی که می‌خواهی ازدواج بکنی، اصلا کی می‌آید تو را بگیرد؟ هاان؟

بعد موهایش را ول کردم و با شوق و ذوق روی مبل نشستم، فارغ از اینکه من الان با پارمیس و آرتمیس قرار دارم.

- کی هست؟ خوشگله؟ تو دانشگاهتونه؟ وای چقدر دلم برای دانشگاه تنگ شده، میرم دوباره ثبت نام می‌کنم، اسمش چیه؟

آرشا و آرشیدا چون از تمام خصوصیات اخلاقی‌من با خبر بودند.

تعجب نکردند و آرشیدا با شوق بی‌توجه به اینکه تا الان داشتم اون سیم ظرفشویی‌هایش رو می‌کشیدم.

شروع به تعریف از مرد مورد علاقه‌اش کرد، دستش رو توی دست‌هایم گرفت و با چشمان مشکی‌اش بهم زل زد:

- آبجی، اسمش رضا هست، خیلی خوشگله. یک داداشم داره اسمش ایلیا هست.

پشت چشم برایش نازک می‌کنم و با مشت بر سرش می‌زنم:
- خوب عقل کل، ایلیاشون به من چه ربطی دارد؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
لبخند بزرگی می‌زند که چال‌گونه‌اش مشخص می‌شود.

پلک‌هایش را با ذوق چند بار روی هم می‌گذارد و با لبخند مسخره‌ای گفت:
- عزیزم، بالاخره که باید تو هم از دبه‌ی ترشی بیرون بیای.

چشمانم را گرد می‌کنم و دوباره به سمتش حمله ور می‌شوم و با خشونت می‌گویم:

- خفه شو، تو فعلا از دبه‌ی ترشی در بیا بعد نوبت به من برسد.

با صدای زنگ گوشی‌ام، موهای سیم‌تلفنی آرشیدا را ول می‌کنم و با سرعت به طرف موبایلم که سامسونگ M22بود، می‌دویم.

می‌دانم پارمیس و آرتمیس منتظرم هستند و اگر من را ببینند، قطعا کچلم می‌کنند.

یک پس‌گردنی به آرشیدا می‌زنم و بادو از خونه بیرون می‌زنم. نگاهم را به حیاط کوچک خونمون می‌اندازم و لب و لوچه‌ام رو آویزون می‌کنم.

چی می‌شد خونه‌ی ماهم مثل خونه‌ی آرشام اینا بزرگ بود؟ ای روزگار! آرشام... خیلی برایم غریبه شده بود.

دست از چرت و پرت گفتن بر می‌دارم و سریع کتونی‌ام رو توی پاهایم می‌کنم و گوشی به دست از حیاط بیرون می‌زنم.

نگاهم را به ساعت می‌دوزم، نیم ساعت دیر کرده بودم، چقدر تحت‌تاثیر قرار گرفتم(تموم شد؟ خیلی تاثیر گذار بود!).

**
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آرتمیس تپل بود، چشمان طلایی خوش رنگ و موهای فرفری‌اش.
لب‌های کوچولو و خوش‌رنگ صورتی‌اش، باعث شده بود هممون عاشقش بشویم.


آرتمیس خیلی مهربون بود اما همیشه پایه‌ی شیطنت‌هایمان بود.

پارمیس ولی مثل من بود، چشمان قهوه‌ای خوش‌رنگ و لب‌نسبتا بزرگش، تپل نبود اما هیکل خوبی داشت، اخلاقش مثل آرشیدا بود، تخس، مهربون.

تنها اخلاقی که به آرشا زده بود این‌که چهارپایه‌ی تمام کارهایت بود.


با جیغی که از کنار گوشم شنیدم، دست‌هایم را روی گوشم گذاشتم و اشهدم را خواندم.


خواستم هر چی ناسزا بلد هستم، بارش بکنم.
با دیدن آرتمیس و پارمیس، چشمانم رو گرد می‌کنم و تازه می‌فهمم چقدر دلتنگشون بودم.


پارمیس دست به کمر، به من نگاه می‌کرد ولی آرتمیس خودش را پرت کرده بود توی بغلم و قربون صدقه‌ام می‌رفت.

- اجی خوشگلم، کجا بودی تو؟ دلم برایت یک‌ذره شده بود.

پارمیس یک‌دفعه مثل وحشیا خودش رو روی ما پرت کرد، که اگه حواسمون نبود روی زمین پرت می‌شدیم.

حالا نوبت پارمیس بود که بغلم بکند، البته بغل کردم پارمیس مثل ادم‌ها نیست.

موهایم رو داشت می‌کشید و وسط کافه جیغ‌جیغ می‌کرد و تمام افراد کافه، چه دختر، چه پسر با تعجب بهمون زل زده بودند.

- الهی خودم سر قبرت خرما بیارم، کجا بودی؟
بعد نگاه پر تعجبی بهم می‌کند و بعد نگاهی به شکمم می‌کند و با لحنی پر تعجب می‌پرسد:

- این چرا تخته؟ مگه حامله نبودی؟
چشم‌های من و آرتمیس از تعجب گرد شده بود.

یعنی چی؟ اون فکر کرده بود، من حاملم؟ اونم از کی؟ از آرشام؟ پقی زیر خنده می‌زنم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین