جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,057 بازدید, 170 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- ببین اسکل خانم، من هر غلطی که بخواهم می‌کنم، می‌خواهم ببینم کی می‌خواهد جلویم را بگیرد، الکی برای من صدای عنت را بلند نکن که منم خوب بلدم از بالا تا پایین برینم به هیکلت. پس سعی نکن دور و ور من و اکیپم بپلکی، چون حوصله ادا و اطفارت را ندارم، ه.ر.ز.ه هم خودتی که این کلمه همیشه تو دهنته!

بعد ضربه‌ی محکم دیگری به کمرش می‌زنم و از اون فضای کسالت آور دور می‌شوم، از دور برای بچه‌ها دستم را تکان می‌دهم و از فضای مسخره‌ی دانشگاه بیرون می‌زنم.

نگاهم را به این‌ور و آن‌ور می‌کشم، ماشیــنم کو؟

هی خاک‌توسرت آرشی، اصلا مگه امروز ماشـــین آورده بودی، که می‌گویی ماشینــــم کو؟

آه غمناکی می‌کشم، توی ذهنم آهنگ بازم شراره پلی می‌شود و با کمی قر ریز آهنگ را می‌خوانم.
با ریتم بخوانید:

"بازم شــــراره دلا رو دیوونه کـــرده

آخ مامانش موهاشـو عروسکی شونه کرده

رنگ چشای شــراره قشـــنگ و نازه

شراره چه آسون دلشـــــــو به تو می بازه

حــــالا بی خیال غصه
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
شما دختر خانوم دستتو بذار تو دست دوستت



آقا پســــــر دخــــتره چه لوســـــــه



خوراکـــش یکـــــی دو تا بوســــــه



بیا پیشـــــــــم نـــــرو



بوس بده دل بیقـــــــــراره



نگو چـــــرا دنبال منی



مـــی دونـــــــی چرا



چـــون مال منـــــی



بازم شراره دلارو دیوونه کرده



مامانش موهاشـــو عروسکی شونه کرده



رنگ چشای شــــراره قشــــنگ و نازه



شراره چه آســـون دلشو به من می بازه



بازم شراره دلارو دیوونه کرده



مامانش موهاشـــو عروسکی شونه کرده



رنگ چشــــای شراره قشــنگ و نازه



شراره چه آسون دلشــــو به من می بازه"
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
نگاهم را به ماشین‌هایی که تند تند با سرعت زیاد از جلوی چشم‌هایم دور می‌شدند، برداشتم و به ساعت مچی روی دستـَم دوختم. دقیقاً پنج‌دقیقه از شروع کلاس آخرمون گذشته بود و من بخاطر بی‌حوصلگی‌ام به کلاس نرفتم و کسل جلوی در دانشگاه چمباتمه زده بودم. سارا چه رو مخ بودها... . اگه ناسزا بارانش نمی‌کردم، شب خوابم نمی‌برد و به این فکر می‌کردم که چرا به او این ناسزا را نگفتم. آه سوزناکی کشیدم و بدون توجه به نگا‌ه‌های پر تعجب و تاسف بار مردم، بشکنی در هوا می‌زنم. باید پیش ایلیا می‌رفتم، تنها چیزی که بعد اکیپمون آرومم می‌کرد و درکم می‌کرد، خود ایلیا بود. اما ایلیا هزاران بار به من گوشزد کرده بود که:
- اگر هر بنی، بشری به تو چیزی گفت و به شخصیتت توهین کرد، نیازی نیست، ناسزا بارانش بکنی، تنها با نگاه عصبی و پوزخندی ... سوزانه می‌توانی به او بفهمانی که چه غلطی کرده"
راوی:
یک ماه قبل:
ماهان نگاه ناراحتش را ازروی دکتر برداشت و به میز دوخت، خیلی اشتباه کرده بود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
راوی:
یک ماه قبل:

ماهان، نگاه سرشار از غمش را از دکتر بر می‌دارد و به میز می‌دوزد، زود قضاوت کرده بود، آه بلندی می‌کشد.
چشم‌های سرخ پر از خشم دکتر، به ماهان دوخته شده بود، او هم قصد سرزنش کردن او را داشت.
- تو، چه‌کار اشتباهی کردی، پسر! عمرا اگه همسرت تو را ببخشد.
سرش را با تاسف تکان می‌دهد و به ماهان می‌دوزد.
- حواست به همسرت خیلی باشد، او گناه دارد.
بعد دستی بر روی شانه‌ی ماهان زد و اتاق را ترک کرد.
ماهان چشمان‌آبی‌اش را از میز برداشت و به سقف دوخت.
- خدایا، در حق عشقم، خیلی بد کرده‌ام. تو برایم بزرگی کن و این‌دفعه من را به دلیل اشتباهم ببخش، قول می‌دهم، از دل ماهک در بیاورم.
***
- نمی‌خواهم ببینمت، مگر نمی‌شنوی؟ همان‌جایی برو که این خزعبلات را در گوشت خواندند... .
ترسیده بود.
همان چیزی که می‌ترسید، بر سرش آمد.
دو طفلانش را از دست داد، آه ماهان.
تو چه کرده‌ای با ماهک؟
تو چه‌کرده‌ای با ماهک مظلوم، که دیگر نمی‌خواهد قیافه‌ات را ببیند؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آن هم، ماهکی که، مانند لیلی، مجنونش را دوست می‌داشت.

ماهان شرم‌زده خیره‌ی مادرش شد، ماهرخ دیگر این پسر را نمی‌خواست. ماهرخ شرمنده‌ی ماهک شده بود، برای ماهک خوب مادری نبود.
ماهرخ نگاه کینه‌دارش را از ماهان بر می‌دارد و به ماهک می‌دوزد:

- نشنیدی که، ماهک نمی‌خواهد ریختت را ببیند، من هم دیگر پسری، به نام ماهان ندارم.
ماهان ناراحت بود، خیلی غمگین، خودش هم می‌دانست، چه کرده بود، در حق ماهک.

ماهان چشم‌های دریایی‌اش را به ماهک دوخت:
- دورت بگردم، بیا یک فرصت دوباره، به من بده تا... .

ماهک، تعادلش را از دست داد و صدای بلندش کل بیمارستان را لرزاند:
- نمی‌فهمی چه می‌گویم؟ ایهالناس، به این پسر بفهمانید، که دیگر نمی‌خواهمش، بگویید برود، همان جایی که بود، همان جایی که عشق جدیدش است و این خزعبلات مسخره را در گوشت خواند، برو.

ماهان زانو می‌زند و به پای ماهک می‌افتد.
آری، همان چیزی بود، که ماهک می‌دانست بعد یک مدت طولانی، اتفاق می‌افتد.
دیگر وقت گذشته و دیگر نه طفلی وجود دارد، نه هیچ.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- تو را به خدا، من را ببخش، ماهک. من جانم به جان تو وصل‌ است، بی‌معرفت نبودی که!

ماهک اخم‌هایش را در هم می‌کشد و نگاه‌ کینه‌ایش را، از ماهان برداشت، عمرا اگر رضایت می‌داد.

- نمی‌خواهم ببینمت، چرا متوجه نیستی؟
***
آه، همین‌است روزگار... .

آرشینا:

نگاهم رو به موهای پیچ‌پیچی ایلیا می‌دوزم و با خنده می‌گویم:
- خیلی دلم برات تنگ شده بود.

ایلیا قه‌قه‌ای می‌زند.
- دلت برای من تنگ شده؟ آفتاب از کدام ور در آمده است، آبجی؟ از این طرف‌ها؟ چه‌خبر؟ نیایش چه‌طوره؟ فاطمه؟ پارمیس؟ آرتمیس؟ از درس‌ها چه خبر؟

بدون این‌که ثانیه‌ای نفس بکشد، تند و پشت سر‌هم سوال می‌پرسید.

با خنده دستش رو می‌گیرم و می‌گویم:
- آروم باش، عزیزم. یک به یک سوالاتت را بپرس، بهش جواب می‌دهم.

بعد زیر لب با شیطنت گفتم:
- کیه که، جواب بده.

با تعجب بهم زل زده بود، شاید باید بگویم، دلش برای این اسکل بازی‌هایم تنگ شده بود.
زبونم را بیرون آوردم و گفتم:
- بسوز، بسوز.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
یک‌دفعه زیر خنده می‌‌زند و لپم رو با دستش می‌کشد:
- ای شیطون!
چشمکی به او می‌زنم.

- ایلیا، امروز دعوام شد.
چشم‌هاش رو گرد می‌کند با تعجب می‌گوید:
- دعوا؟ با کی؟
نگاهم رو به چشم‌هایش می‌دوزم:

- امروز اون سارا کنه، رو که قضیه‌اش رو بهت گفته بودم، اومد برا استاد جدیدمون عشوه بیاد، منم خوب زدم تو پزش، تو محوطه داره بهم ناسزا می‌گه منم هر چی از دهنم دراومد بهش گفتم.

اخم می‌کند و با عصبانیت می‌گوید:
- غلط کرد، تو چرا جوابش رو دادی؟

سریع جبهه می‌گیرم و غمگین می‌گویم:
- یعنی که چی! هیچ‌وقت نشده من دعوا کنم، تو نگی، چرا جوابش رو دادی.

بعد با حالت قهر رویم رو از او می‌گیرم، ایلیا با مهربونی شونه‌ام رو می‌گیرد و می‌گوید:

- عزیزم، من به‌خاطر خودت دارم میگم. حالا هم قهر نکن، از نیایش برایم تعریف کن.

با خنده برایش از نیایش تعریف می‌کنم... .

****
- امروز عمو اینات می‌خوان بیان خونمون، مثل این‌که سامیار هم هست، حواست باشه، آرشینا.

آرشا با عصبانیت داد می‌زند:
- اون بیاد اینجا، حسابم رو باهاش صاف می‌کنم.

بابا با تحکم اسم آرشا رو صدا می‌زند.
ای بابا... .
کی حوصله‌ی سامیار و مامانش رو داره؟

با نارضایتی می‌گویم:
- اگه بیان، امشب من از خونه می‌روم، نمی‌خوام، با سامیاری که، قصد دست درازی به من داشته، چشم تو چشم، بشوم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
بابا با عصبانیت قدم‌هایی به سمتم بر می‌دارد و با خشونت داد می‌‌زند:

- چرا نمی‌فهمید؟ هر طور که شده، عموت میاد اینجا. سامیار هم دست آرشینا رو می‌گیره و میرن زیر یه سقف، دیگه حرفی نباشه!

من ایستاده بودم، نفس کشیدن هم فراموش کرده بودم، میان خواستگاری‌ام؟ نه... نه!
می‌خوان من رو ببرن!

چون خواستگاری رو بزور انجام داده بودن!
صورتم رو جمع کردم و با ناله گفتم:

- بابا، چرا باز داری شروع می‌کنی؟ علاقه‌ی من به سامیار، مثل مگس‌کش به مگس، و سوسک‌کش به سوسکه!

آرشا به زور با این حرف‌من، سعی کرد نخنده!
خدایی من هم وقت گیر آورده بودم ها، زندگی داغون خودم رو، به چه چیز‌هایی شباهت دادم.

پشت چشمی به آرشایی که روی صندلی نشسته بود و درحالی که اخم کرده بود از حرف‌های غیر منطقی بابا، خنده روی لب‌هاش بود به‌خاطر حرف‌های مسخره‌ی خواهر جناب‌عالی‌اش که من هستم.

بابا اخم‌هاش رو بیشتر درهم کرد و دوباره با داد گفت:
- نفهمی دختر؟ من میگم تو باید با سامیار ازدواج کنی!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
یک‌دفعه در باز میشه و داد آرشیدا شنیده میشه.



- چی؟ باز چی‌شده؟ بابا بخدا من تورو درک نمی‌کنم! نمی‌گذارم، این بار خواهرم رو دستی دستی، تقدیم به برادرزاده‌ات که می‌خواست، به خواهر من که از گل، نازک‌تره، تعرض بکنه.



بابا پوزخندی می‌زنه و دستی به سیبیل‌هایش می‌کشد و نگاه تحقیر‌آمیزی به من می‌کند.



دوباره نگاهش رو به آرشیدا که دستش پیاز و گوجه بود و بالا پایین‌ رفتن‌های سی*ن*ه‌اش نشانه‌ی دویدن او، از مغازه میوه فروشی تا خونمون بود، افتاد.



حدس می‌زدم، بابا داشت خودش رو کنترل می‌کرد تا نزنه گردن ما سه تارو خورد نکنه!



بابا چشم‌هاش رو می‌بنده و با نفرت نگام می‌کنه و بعد به آرشیدا میگه:



- آرشیدا، این دختری که میگی خواهرته و از گل پاک‌تره، از کجا معلوم خودش چراغ سبز به برادرزاده‌ی من نداده بود؟



داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم، این پدر من بود؟!

خدایا، داری با من چه می‌کنی؟

یعنی داره میگه من خودم به سامیار گفتم بیا بوسم کن؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
عصبی بودم از رفتار‌های بابا.
یعنی چی؟!

صدایم رو بالا بردم و با عصبانیت گفتم:
- یعنی چی بابا؟ الان داری از برادرزادت دفاع می‌کنی تا دختری که از پوست و گوشت و خون خودته؟

بابا دستش رو با ضرب بالا برد و وسایل‌های روی میز نهارخوری رو پایین ریخت که دو سه تا ظرفی که رویش بود، افتاد و شکست.

هین آرشیدا بلند شد، آرشا اخم‌هاش در هم رفته بود و دست‌هاش مشت شده بود.

بابا دادی می‌زند، از ترس توی خودم جمع می‌شم.
- یا با سامیار ازدواج می‌کنی یا اینکه وسایلت رو جمع می‌کنی و از خونه‌ی من میری!

پوزخندی می‌زنم و با نفرتی که توی چشم‌هام موج می‌زد، گفتم:
- مطمئنی؟

سرش رو تکان داد.
- آره.

هه... اینم پدر ما.
سریع از پذیرایی بیرون زدم و با قدم‌های محکم به اتاقم رفتم و در اتاقم رو محکم بستم.

چی پیش خودش فکر کرده بود؟
فکر می‌کرد هر چی‌ می‌خواد بهم میگه و من میگم چشم بابا جون، با سامیار ازدواج می‌کنم فقط من رو از خونه‌ات بیرون ننداز.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین