جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,054 بازدید, 170 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آرشا بسیار نگران بود، نگران خواهر بزرگش بود، حق داشت. کار نادرستی کرده بود و حالا، پشیمانی داشت امانش را می‌برید.

از این طرف، آرشیدا لج‌بازیش عود کرده بود؛ آدرس بیمارستانی رو که آرشینا رو برده بودند رو، نمی‌داد. هوف!

همه‌ی این اتفاقات، زیر سر اون پسرِ مرموزی هست که توی رستوران ظاهر شد و درباره‌ی خصوصیات ناموسش آن حرف‌ها را گفت.

آرشام روی سکوی خانه‌اش نشست، ماهرخ نبود، طبق گفته‌اش، برای عمل دایی یاسر به مازندران رفته بود؛ آروشا دست نازک و کوچیکش رو روی شانه‌ام گذاشت و با ناراحتی گفت:

- الان ناراحتیت سر کیه برادر من؟ می‌دونستی ناراحتیت، من رو هم ناراحت می‌کنه؟

لبخندی به رویش پاچیدم و دستم رو دور کمر خواهرم حلقه کردم، همه‌ش دلم شور می‌زد، نکنه اتفاقی برای آرشینا افتاده باشه؟

- آروشا، نمی‌دونم چی بگم. فقط دعا کن اونی که توی ذهنم هست، اتفاق نیفتاده باشه. همین.

آرشیدا روی صندلی‌های سرد بیمارستان نشسته بود، ترسیده بود.

آرشینا حدود یک‌ ساعتی توی اتاق عمل درحال جراحی شدن بود.

پرستارها هم از حال آرشینا خبری نمی‌دادند، بدن آرشیدا از سرما و دل آشوبه یخ شده بود.

دستش را بالا گرفت و نگاهش را به آسمات دوخت، مگر گناه بود؟

آرشیدایی که حتی برای یک بار نماز نخوانده بود؛ حالا برای خدایش دست بالا برده بود و داشت برای بهبودی خواهرش؛ دعا می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- خدا، من... یه خواسته ازت دارم... می‌شه خواهرم رو بهم برگردونی و سالم از اتاق عمل بیرون بیاد؟

رعد و برقی که در همان لحظه ایجاد شد، یک لحظه، ترس تمام وجود آرشیدا رو فرا گرفت.

قطره‌های باران تند و تند روی زمین ریخته می‌شدند... برای این‌که آرشیدا خیس نشه به داخل رفت.

چنگی بر کیفش زد، گوشی‌اش رو برداشت و متوجه سیل تماس‌هایی از طرف آرشا شد. ناگهان دلش پیچید و شور زد.

هر چه باشد، برادرش بود. او هفده سال بیشتر نداشت... بچه بود! شماره‌ی آرشا رو گرفت.

یک بوق... دو بوق... به سه بوق نرسیده، صدای نگران آرشا پخش شد:

- الو؟ آبجی؟ توروخدا بگو حال آرشینا خوبه؟ آدرس بیمارستان رو بده، لطفا.

آرشیدا لب گزید، آرشا تند و تند داشت صحبت می‌کرد و حتی یک لحظه بینش فاصله ننداخت... طفلکی، گناه داشت... .

آرشیدا زمزمه کرد:
- سلام داداش، راه بیمارستان طولانیه... شب هست، خطرناکه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آرشا این حرف‌ها حالیش نمی‌شد.
- نمی‌شه، طلوع بخوره من راه می‌افتم، آدرس بده.

آرشیدا نفسش رو حبس کرد و گفت:
- خب، بیا بیمارستان شهدای هفتم تیر، تو شهر ری.

***

آرشیدا:

نگاهم بین دکتر و پرستار در چرخش بود، نگران کیفم رو چنگ زده بودم و به آن دو زل زده بودم.

- آقای دکتر، حال خواهرم چه‌طوره؟
دکتر نگاهش رو به آرشیدا دوخت و گفت:

- خواهرتون، به دلیل استرس و ضربه‌ای که بهشون وارد شده، حال خوبی ندارند؛ اما نگران نباشید. حدود دو روز توی بیمارستان بخظ مراقبت‌های ویژه بستری می‌شوند، حالشون خوب شد به بخش منتقل می‌شوند و کم‌کم کارهای ترخیصش رو انجام می‌دهید.

آرشیدا ناراحت سر تکون داد و زیرلب گفت:
- خواهرک بیچاره‌ی من.

روز بعد گذشت و آرشا به بیمارستان آمد، به سمت قسمت پذیرش رفت و گفت:
- آرشینا وثوق؟

دختر پرعشوه، پشت چشم برای آرشا نازک‌ کرد و گفت:

- طبقه دوم، سمت چپ، آی‌سی‌یو هستند.

با شنیدن این حرف، آرشا شوکه شد و دست‌هایش شروع به لرزش کرد. با بهت گفت:

- آی‌سی‌یو؟!
دختر پرعشوه سری تکون داد. آرشیدا روی صندلی نشسته بود و منتظر خبری از جانب دکتر آرشینا بود.

آرشا با دیدن آرشیدایی که روی صندلی نشسته است، به سمتش رفت.
**
رمان به زبان آرشیدا:
روی صندلی‌ سرد بیمارستان نشستم.

ترسیده بودم، صداي آرشا که به گوشم رسید، سریع سرم رو بلند کردم.
- آرشیدا.

به سمتم اومد و من رو توی آغوشش گرفت.

دستم رو دور کمرش حلقه کردم که صدای هق‌هقش به گوشم رسید.

ناباور سرم رو بلند کردم و گفتم:
- آرشا؟ داری گریه می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آرشا هق‌هقی کرد و من رو به خودش فشرد، سرش رو روی شونه‌هام گذاشت و با ناراحتی گفت:
- همش تقصیر منه... اگه ان‌قدر نفهم نبودم و این بلا رو سر آرشینا نیاورده بودم، این اتفاق نمی‌افتاد. خدا من رو لعنت کنه!

نوچی زدم و دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و با ناراحتی گفتم:
- این چه حرفیه آرشا؟ این حرف‌ها رو نزن... تو بهترین داداش برای من و آرشینا هستی. آرشینا هم کم‌کم به هوش میاد. قول میدم تو رو می‌بخشه.

آرشا دستش رو لای موهاش فرو کرد و ازم فاصله گرفت و گفت:
- حتی آرشینا هم من رو ببخشه، من خودم رو نمی‌بخشم با کار احمقانه‌ای که کردم.

دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم:
- داداش گلم، بیا بشین روی صندلی و فکرهای بی‌جا نکن. آرشينا قلب مهربوني داره، مطمئنم تو رو می‌بخشه.

آرشا پوفی کشید و گفت:
- امیدوارم.
بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه، با ناراحتی گفت:
- آرشینا چه‌طوره؟ دیشب که بردنش تو آمبولانس تا خود صبح نخوابیدم، همش داشتم به خودم لعنت می‌فرستادم.

تخس نگاهش کردم. دستم رو رو توی موهای فرش (راستش یادم نیست موهاش صاف بود یا فر، از بس رمان نوشتم) فرو بردم و گفتم:
- بچه، حالش خوبه، امروز میارنش بخش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
يكم نگاهش رنگ خوش‌حالي گرفت و گفت:

- واقعاً؟ به‌خدا بیارنش به بخش، به دست و پاش می‌افتم تا من رو ببخشه.

لبخندی زدم و روی صندلی سرد بیمارستان، نشستم، آرشا هم کنارم نشست.

دلم گرفته بود حقیقتاً. دو سه روزی بود جواب تماس‌های رضا رو نمی‌دادم، می‌دونم از دستم دل‌خوره.

اما در شرایط مناسبی هم نبودم تا پاسخگو باشم.

سرم رو به دیوار تکیه دادم. فردا پس‌فردا که آرشینا رو بردیم خونه، من هم به رضا زنگ می‌زنم و از دلش در میارم.

حدود دو سه ساعت گذشت که آرشینا رو به بخش منتقل کردند.

آرشا هم همش شرمنده سرش پایین بود، آرشینا هم دل از خواب کند و چشم‌هاش رو باز کرد.

آخی آبجی کوچولوی من رو نگاه کن. زیر چشم‌هاش گود رفته بود، سرش هم بخیه خورده بود.

آرشا سرش پایین بود و شرمنده به زمین نگاه می‌کرد.

آرشینا اول گیج میزد، اما بعد نگاهش رو بهم دوخت و با بغض گفت:

- چرا نمردم؟ چرا؟ دلم می‌خواست بمیرم.

بهش اخم کردم و با تشر گفتم:
- دهنت رو ببند آبجی.

آرشا هم سرش رو بلند کرد و با شرمندگی و خشم گفت:

- آبجی، من هر کاری هم کردم به‌خاطر غیرتم بود، یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه حرف مرگ بزنی، من می‌دونم و تو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آرشینا:
نگاهم رو از آرشا گرفتم، شاید حق با اون بود. اما من یکم بیشتر حساس شده بودم. نمیدونم چم بود! همه این بدبختی های من زیر سر آرشام و سامیاره.
آرشیدا دستم رو گرفته بود و نوازش می‌کرد، دوست داشتم زودتر از این‌جا برم. به یه تنهایی، یه آرامش نیاز داشتم.
ماهک:
پاهام رو جمع می‌کنم و سرم رو روی زانوهایم می‌گذارم. خسته از این نامردی روزگار گریه می‌کنم.
چرا هیچ‌وقت روز خوش در زندگی‌ام نداشتم؟ از دست دادن دو طفلم را در کجای دلم می‌گذاشتم!
چطور دلش اومد با طفلانش این چنین کند؟
یزید هم دلش نمی‌آمد بچه‌های خودش را بکشد، اما ماهان... .
بعد از این‌که از بیمارستان مرخص شدم؛ روزها ماهان به پایم می‌افتاد و می‌گفت:
- اشتباه کردم.
اما بعد یک ماه، دوباره خوی وحشی‌اش اوج گرفت و شروع به زدن من کرد.
می‌گفت حق ندارم از او رو بگیرم.
می‌گفت حقی در زندگی ندارم.
می‌گفت من لیاقت ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
در اتاق با صدای خیلی ترسناکی به دیوار اتاق کوبیده شد.
سرم رو بلند کردم و چشم‌های سرخ از اشکم رو به ماهانی دوختم که با عصبانیت در رو کوبیده بود.
از ترس توی خودم جمع شدم و با من و من گفتم:
- چی‌...شده؟
ماهان با قدم‌های تند به سمتم اومد و گفت:
- من میگم آبغوره برا من نگیر! بعد خودت رو جمع می‌کنی و عر می‌زنی؟ تو عقل توی کله‌ات هست؟
دستم رو روی سرم گذاشتم و گفتم:
- تورو...خدا... ول...م کن بز...ار به در...د خود...م بم...یرم.
درد شدیدی توی سرم ایجاد شد و جیغم بلند شد.
ماهان بی‌رحمانه موهام رو چنگ زده بود. سرم رو بلند کرد و گلوم رو با اون یکی دستش محکم گرفت.
نفسم به زور در می‌اومد. تقلا کردم. گریه کردم. داد زدم. اما توجهی نکرد و با عصبانیت گفت:
- تو فهم و شعور نداری ماهک... حیف عشقی که پای تو گذاشته بودم. لیاقت تو فقط مرگه.
بعد بند لباسم رو پاره کرد و با بی‌رحمی تمام من رو روی تخت پرت کرد و... .
***
نور خورشید به چشم‌هام خورد، چشم‌هام رو باز کردم و با یادآوری دیشب و کارهایی که ماهان باهام کرد، گریه‌م گرفت. چه نامرد شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با چیزی که توی ذهنم جرقه زد، لبخند تلخی زدم و بلند شدم.
باز از این زندگی بی سرو تهی که ماهان واسم درست کرده بود، بهتر بود.
چمدون کوچکم رو برداشتم و دو سه تا دست لباس رو توی اون گذاشتم، عکس دونفرمون رو هم توی چمدون گذاشتم.
رژ لب قهوه‌ایم رو برداشتم و توی آینه نوشتم:
- من رفتم، امیدوارم خوشبخت شی و با اون خوب باشی.
هوفی کشیدم و بعد پوشیدن مانتو و شلوار مشکی و شال مشکی از اتاق بیرون اومدم.
از محوطه خارج شدم و به خیابون اصلی رسیدم.
با ترس دسته چمدون رو سفت گرفتم و دستم رو واسه تاکسی‌ها تکون می‌دادم.
با ترمز یه تاکسی نگاهم رو به راننده کردم، یه پیرمرد بود. زمزمه کردم:
- ایستگاه مترو؟
پیرمرد سری تکون داد و گفت:
- بله دخترم بیا بشین.
سرم رو کج کردم و گفتم:
- صندوق عقب رو میشه بزنید؟
سرش رو تکون داد و صندوق عقب رو زد و چمدون رو اون‌جا گذاشتم.
چه زود همه‌چی تغییر کرد... چه زود عشق آتشین من و ماهان به این زندگی سرد تبدیل شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
ای کاش میشد برگشت به عقب.
سرم رو به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم.
زندگی من انگار نفرین شده؛ از بچگی تا به الان یک روز خوش نداشتم.
سهراب:
سپهر با اخم بهم نگاه کرده بود و سامیار کل خونه رو دنبال ارشینا گشته بود.
همه چی زیر سر دختره‌ی نفله‌س.
اگه اون روز فرار نمی‌کرد، سامیار و آرشینا باهم ازدواج کرده بودند.
هوف کلافه ای کشیدم که سامیار به سمتم اومد و با اخم گفت:
- آرشینا کجاست؟ کجا قایمش کردید هان؟
سعی کردم خودم رو مهربون جلوه بدم و با لبخند روی لبم گفتم:
- آرشینا رفته بیرون... .
سامیار عصبی یقه‌ی لباسم رو توی دستاش گرفت؛ پسره‌ی بی شعور! حیف که کارم پیش سپهر لنگه وگرنه حالیش می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
سامیار چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
- عرضه‌ی نگه‌داشتن یک دختر هم نداری آقا سهراب؟ قرارمون چی بود؟ قرارمون این بود دخترتو بدی به من. نه اینکه انقدر یکی به دو کنی باهامون و بخوای سرمون رو شیره بمالی.
سپهر هم بهم پوزخندی زد و دست سامیار رو گرفت و گفت:
- آروم پسرم، حتما سهراب یکی دیگه رو برا آرشینا زیر سر داره دیگه.
دستم رو مشت کردم، اگه آرشینا و می‌دیدم زیر مشت و لگدم له می‌کردم که باعث شد انقدر از برادرم و پسرش حرف بشنوم.
روی مبل نشستم و با عصبانیت گفتم:
- شما چند مدت دندون رو جیگرتون بگذارید، من که گفتم آرشینا برای شماست.
سپهر اخم کرد و گفت:
- اگه تا یک هفته دیگه آرشینا به عقد سامیار در اومد که اومد، وگرنه تمام ملک‌هایی که در ازای آرشینا بهت دادم رو ازت پس می‌گیرم، فراموش نکن.
ماهک:
شاید از اول باید فرار می‌کردم تا این همه درد و عذاب رو توسط ماهان تحمل نمی‌کردم، هر ثانیه، هر روز، هر ساعت... به این فکر بودم که ماهان هم آدم میشه. قدر زن و بچه‌اش رو می‌دونه.
امان از دینا، از جادوگری‌هایش... چطور توانست با من چنین کند؟
طفلکی بچه‌های کوچکم که در شکمم مردند و حتی نتوانستم یک‌بار آن‌ها را بغل کنم، آن‌ها را بو کنم و ببوسمشان. آن‌قدر فکر کردم که وقتی به خود آمدم، جلوی خانه‌ی رها، تنها رفیق صمیمی‌ام، تنها کسی که از تمام اتفاقاتی که برایم افتاده بود، باخبر بود و ماهانِ نامروت نمی‌گذاشت به دیدنم بیاید.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین