جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,057 بازدید, 170 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
لب و لوچه‌ام رو آویزون کردم و به اتاقم نگاه کردم، اتاق جونم. دلم برات تنگ میشه.

خوبی‌ اتاقم این بود که زیاد وسیله‌ای توش نبود، چمدون بزرگی رو از کمد بیرون آوردم و زیپش رو باز کردم.

لباس‌ها، شلوارها، لباس‌زیرهام و مانتو و شال و روسری. هر چی که داشتم رو از کمدم بیرون آوردم و روی تختم گذاشتم.

بی‌حوصله همشون رو تو چمدون پیچوندم، چمدون پر شد که... .

یک چمدون نسبتا بزرگ رو بیرون آوردم، توش کامپیوتر و حدود چند تا خوراکی و قاب عکس‌هام رو گذاشتم.

نگاهی به پول‌های پس انداز شده‌ام انداختم، اون‌ها رو توی کیف پول گذاشتم.

گوشی و هنزفری و تمام وسیله‌های توی کیفم رو هم گذاشتم و زیپ چمدونم رو بستم.

حدود ده پونزده تا گردنبند، دستبند و گوشواره و انگشتر طلا داشتم، به موقعش برای خرید خونه‌ی نقلی که بتونم تو این چند وقت بمونم اونجا، استفاده می‌کردم.

همه‌ی این‌ها یک‌ ساعت طول کشید. اما می‌ارزید.
به سمت پنجره‌ی اتاقم رفتم و پرده‌اش رو کشیدم.

برق اتاقم رو خاموش کردم و در اتاقم رو بستم،
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با چمدون‌ها به پذیرایی رفتم، نگاه بابا، آرشا و آرشیدا روی من، بعد به چمدون‌هام کشیده شد.

اخم‌های آرشا و آرشیدا بد جور توی هم رفت.
آرشا به سمتم قدم برداشت و مچ دستم رو وحشیانه توی دستش گرفت.

- کجا میری؟ مگه خواهر برادر همیشه و همه‌جا پشت هم نیستند؟ منم وسیله‌هام رو جمع می‌کنم و میام باهات.

بعد مچ دستم و ول کرد و از پله‌ها بالا رفت، آرشیدا تخس جلو اومد و با اخم گفت:

- همونطور که آرشا گفت، خواهر برادر ها همه‌جا پشت هم هستن و مثل یک کوه پشت همن. ما هیچ‌وقت ترکت نمی‌کنیم، میرم وسایلم رو جمع می‌کنم و باهم میریم از این خونه.

لبخند بزرگی از این حجم مهربونی‌شون زدم، آرشیدا از پله‌ها بالا رفت و به سمت اتاقش رفت.

بابا به ضرب از صندلی بلند شد و با قدم‌های عصبی به سمتم اومد.

- چیه می‌خندی؟ خوشحالی داری بچه‌هام رو ازم دور می‌کنی؟ تو چه جانوری هستی دختر. متنفرم ازت. یک کاری می‌کنم هر وقت اسم سهراب به گوشت خورد، تنت بلرزه. اوکی.

پوزخند بزرگی روی‌ لبم ایجاد می‌شه. با نفرت توی چشم‌هایش زل می‌زنم و میگم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم، از اولم محبتی از شما و مامان ندیدم و تصمیم گرفتم زندگی‌ام رو از شما جدا کنم، شماهم خودتون دیدین دختر و پسر عزیز دردونه‌اتون، عشق‌های آجیشون، خودشون از من طرفداری کردند و حتی نخواستند یک لحظه کنار شما بمانند، پس یکم اخلاقت رو خوب کن و یکم طرز فکرت رو تغییر بده. طوری نفرت‌انگیز هستی که همه از شما متنفرند.

بابا نگاه کینه‌ایش رو بهم دوخت و با عصبانیت تنه‌ای بهم زد و از کنارم رد شد. اه.

حدود نیم‌ساعت بعد، آرشا با یک چمدون و آرشیدا با دو چمدون بزرگ، پایین اومدند، لبخند بزرگی زدم و با هم از خونه بیرون زدیم.

آرشیدا با نیش باز گفت:
- من و آرشا با ماشین، آرشینا میایم.

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- مگه خودت ماشین نداری؟ بعد من با چی بیام؟

نیشش رو بیشتر باز کرد و گفت:
- یه روز تنوع باشه دیگه، توهم با ماشین من بیا.

ماشین من پرشیا بود، ماشین آرشیدا ۲٠۶ بود.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
لبخند کوچکی می‌زنم و سوار ماشین آرشیدا میشم، نگاهم رو از توی آینه به ماشین خودم می‌کنم، آرشیدا پشت فرمون نشسته بود و آرشا هم کنارش.

خوبیه ماشین آرشیدا این بود که باند داشت و کیفیت آهنگ‌ها رو عالی می‌کرد.

یک لحظه توی فکر رفتم، چی شد که من به این روز افتادم، اگه عمو اینا نبودند و اون ازدواج اجباری، یقینا من همون دختر شیطون خانواده بودم... .

ضبط ماشینش رو روشن کردم، آهنگ چنی تو نازی، پلی شد.

چنی تو نازی، آخه چنی تو نازی اهل زمینی آسمان گردیده بازی

مس چویلد هرشوم شش و خراوم دسم دی نیچو وی پیکه هی در عذاوم

هر روژ و شو می سلامتی یار هرچن نیسازی خوشید روزگار

نذر چویلد بیل یه شو سخته لید بچو تلخی می وگرد تو شهد نابه خو

مه گرد یاد تو خوشم تو وگرد کی پیک آخر سنگین برشن که و دسم چی

ساقی حالم تو زانی تو زانی چمه برشن پرکه تو ای جامه دل پر غمه

ای روزگاره گردمان ناسازگاره شو و روژ چاوه ریتم بایدو دواره... .

لبخندم رو پر رنگ تر کردم و نگاه تعجب وارم روی ماشینم که توقف کرده بود، افتاد. این‌جا کجاست؟

سرم رو از پنجره بیرون آوردم و رو به آرشا که از ماشین پیاده شده بود، گفتم:
- چرا توقف کردی، ای برادر؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آرشا نگاهی بهم کرد و با اخم روی صورتش به موهام اشاره کرد.

- اولا شالت رو سرت کن، دوما ناهار هیچی نخوردیم، قراره به رستوران بریم.

نیشم رو باز کردم و شالم رو سرم کردم و از پنجره سرم رو داخل بردم. هوف.

تازه متوجه گرسنگی بیش از حدم شدم، من چرا اصلا حواسم نبود که نه صبحانه خوردم و نه ناهار؟

ماشین رو گوشه‌ای پارک کردم و به داخل رستوران رفتیم، روی صندلی نشسته بودیم، تقریبا شلوغ بود.

منو رو توی دستم گرفتم. جوجه کباب چهل و پنج تومن، جوجه کباب مخصوص پنجاه و پنج تومن.
- جوجه کباب مخصوص.

منو رو به آرشیدا دادم.
- کباب کوبیده.
آرشا هم جوجه کباب رو انتخاب کرد، گارسون اومد.

نگاهش رو بهم دوخت و گفت:
- سلام، وقت بخیر، سفارش‌هاتون رو بگید.

نگاهم رو بهش دوختم، یک پسر حدود بیست و شش ساله، قد بلند و موهای فر و ته ریش و چشم‌های مشکی داشت.

- سلام، دو تا پرس پلوجوجه‌کبابِ مخصوص، یک پرس پلو کباب. سه تا نوشابه‌ی مشکی کوچک و سه تا ماست‌موسیر.

سرش رو تکون داد و رفت.
آرشا نگاهی بهم کرد و با غمگینی گفت:
- آجی، الان باید بریم کجا زندگی کنیم؟

لبخندی می‌زنم و دستش رو با مهربونی توی دستم می‌گیرم.

- دورت بگردم تو حرص نخور باید به فکر درس‌هات باشی، خودم از پس‌اندازهایی که دارم و طلاهام هم می‌فروشم، باهاش یک خونه اجاره می‌کنیم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
توی چشم‌های آرشا حلقه‌ی اشک موج می‌زنه، به سمتم میاد و دستش رو دور گردن من و آرشیدا حلقه می‌کنه.

یک بوسه روی سر من و یک بوسه روی سر آرشیدا می‌زند و دوباره روی صندلی می‌شیند.

- اگه شماها رو نداشتم، نمی‌دونستم چجوری به زندگی‌ام ادامه بدم.

نیشم رو باز کردم و گفتم:
- چاکر داداش.

آرشیدا هم با لبخند گفت:
- فداتشم داداشی، کاری نکردیم.

سرم و روی میز گذاشتم، آرشام... ای آرشام، خدا لعنتت کنه. پسر سواستفاده‌گر... .

ناهار رو آوردند و مشغول خوردن شدیم، همون موقع درب سالن باز شد و با ورود فردی که داخل رستوران شد، غذا توی گلوم پرید.

توهمه دیگه؟ اون اینجا چکار می‌کرد؟
این همه رستوران، شانس من باید بیاد این رستورانی که الان من دارم غذا می‌خورم؟

با اخم داشتم آرشام رو نگاه می‌کردم، آرشیدا با تعجب نگاهی به اخمم کرد و گفت:
- وا، چرا اخم کردی؟

آرشا سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد و مسیری که دارم نگاه می‌کنم و دنبال کرد.

با دیدن آرشام اخم کرد و با عصبانیت گفت:
- این کیه؟ چرا داری با اخم نگاهش می‌کنی؟ مزاحم تو شده؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آرشیدا هم رد نگاه آرشا رو دنبال کرد، یک‌دفعه با تعجب گفت:
- این... این‌که... آرشامه!

اخم‌هام رو بیشتر توی هم کشیدم، حس کردم آرشام سنگینی نگاه ما رو حس کرد چون برگشت و بهم نگاه کرد.

با دیدنم چشم‌هاش گرد شد، سریع با سرعت به طرفم اومد، مغزم هنگ کرده بود و فرمان هیچ‌ کاری رو نمی‌داد.

چی؟ اون چیکار کرد؟ خواستم خودم رو از بغلش بیرون بیارم که توی گوشم گفت:
- وایسا ببینم، کجا؟

صدای داد آرشا و آرشیدا هم بلند شده بود، مشتم رو به سی*ن*ه‌ی آرشام زدم و گفتم:

- برو ببینم، هی زرتی زرتی میای منو بغلم می‌کنی که چی؟

آرشام گفت:
- تو مال منی، یادت که نرفته؟!

آرشا، آرشام رو از یقه‌اش گرفت و با فریاد گفت:

- هوی، غلط کردی آبجی من رو بغل کردی. مگه خودت ناموس نداری، هان؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آرشام نگاه شیطونش رو به من دوخت و گفت:
- آخه نمی‌دونه چه‌قدر دو... .

مشت اول آرشا تو صورت خوشگل آرشام کوبیده شد. آرشام چون حواسش جمع من بود، متوجه بالا بردن دست آرشا نشده بود.

به‌خاطر همین چند قدم عقب رفت و اخم کرد.
آرشیدا چون آرشام رو می‌شناخت، به سمت آرشام رفت و با ناراحتی غرید:

- برای چی دوباره به آبجی من نزدیک شدی؟ دوباره می‌خوای عذابش بدی؟!

آرشا سردرگم نگاهش بین من و آرشیدا و آرشام رد می‌شد، حق داشت. دل‌خور بودم از آرشام. چرا برگشته بود؟

با یادآوری کارهایش، ضربان قلبم بالا رفت. نمی‌دونم چرا وقتی بهم نزدیک می‌شد، کلاً از خود بی‌خود می‌شدم. آرشام با من چه کرده بود؟

آرشا با عصبانیت به سمتم اومد و بازویم رو گرفت:
- آبجی بگو این کیه؟ بدو.

لبخند ملیحی زدم و گفتم:
- ول‌کن آرشا.

من رو تکون داد و با داد گفت:
- بگو کیه. بدو!

آرشام اومد سمتم و کمرم رو توی دست‌هایش گرفت و من رو به خودش چسبوند. نفسم حبس شد و باز نتونستم چیزی بگم.

با خودخواهی رو به آرشا گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- تو نمی‌تونی آرشینای من رو از من جدا کنی. آخه می‌دونی؟ طعم لب‌ها و گردنش هنوز زیر زبونمـِ... .

من توی بهت بودم، نفس کشیدن رو فراموش کردم، آرشا صورتش قرمز شده بود.

مشتش رو توی صورت آرشام کوبید و عربده‌اش رستوران رو لرزوند. با چشم‌های عصبی‌ و وحشی به من و آرشام نگاه کرد، توی نگاهش به من یک می‌رسیم خونه نشونت میدم، بود.

آرشام نیش‌خندی زد، آرشیدا با عصبانیت به آرشام نگاه کرد و از روی هودیِ آرشام، مچ دست آرشام رو گرفت و کشید.

با ناراحتی گفت:
- الان وقت این حرف‌هاست؟ باید می‌اومدی آبروی آبجی من رو می‌بردی؟ مگه خودت ناموس نداری؟ خوشت می‌اومد یکی میومد درباره لب و گردن خواهرت حرف می‌زد، هان؟

آرشام نگاه کلافه‌اش رو بهم دوخت، سرش رو با تاسف تکون داد. گفت:
- بلاخره می‌بینیم هم رو. اونموقع دیگه ازت دست نمی‌کشم. خوشگله.

رئیس رستوران با عصبانیت به سمتمون اومد و داد زد:
- مگه نمی‌فهمید اینجا رستورانه نه محل داد زدن شماها. برید بیرون ببینم.

نگاهم به آرشا خورد، چشم‌هایش قرمز شده بود، طوری شده بود که حس می‌کردم هر لحظه ممکن است از چشم‌هایش خون ببارد، به خونه برسیم قطعا تمام تنِ من رو کبود می‌کند.

آرشا با این که از من کوچک‌تر است، اما غیرتش... .

خیلی غیرت دارد و الان می‌دونستم غرورش رو خورد کردم و روی غیرتش پا گذاشته بودم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
ترسیده بودم، نمی‌تونستم قدم از قدم بردارم، آرشا به طرفم اومد و با عصبانیت بازوم رو توی دستش گرفت و محکم فشار داد.

طوری که از درد بازوم، آخ بلندی گفتم.
آرشام گفت:
- نکن، اذیتش نکن.

همین حرف آرشام، کافی بود برای روانی شدن آرشا، کافی بود. آرشا بدون توجه به اینکه تو رستوران هستیم، عربده زد.

طوری که یک لحظه حس کردم پرده‌ی گوشم پاره شده، از نعره‌ی آرشا، آرشیدا ترسیده هینی گفت، آرشام هم ترسیده بود، اما باز داشت آرشا رو روانی می‌کرد.

- چیه، مگه دروغ میگم؟ هیچ‌ک.س حق نداره به آرشینا دست بزنه جز من... .

آرشا چشم‌هاش بیشتر قرمز شد، رگ گردنش باد کرده بود. خیلی عصبی بود. با چشم‌های اشکی به آرشام زل زدم، تخس گفتم:
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین