جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,054 بازدید, 170 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- خفه شو دیگه، ببند دهنت رو، نفهم.

آرشا دست آرشیدا رو گرفت، بازوی من رو هم گرفت. دو نفریمون رو از رستوران بیرون کشاند.



آرشام قبل اینکه از رستوران بیرون برم، چشمکی بهم زد و لب‌هاش رو غنچه کرد برام و بوس فرستاد. پسره‌یِ نفهم.



آرشیدا زیر لب زمزمه کرد:

- بدبخت شدیم.



آرشا دست من رو به سمت ماشین خودم کشاند، به آرشیدا گفت:





- تو سوار ماشین خودت شو، پشت ما بیا.



آرشیدا با تردید نگاهی بهمون انداخت، مثل چی ترسیده بودم! نکنه بلایی سرم بیاره؟ یا بزنه بکشه من رو. نزنه داغونم کنه.



آرشا با داد دوباره حرفش رو تکرار کرد:
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- باتوام آرشیدا، برو سوار ماشینت شو. من عصبی‌ام، نزار روی تو، عصبانیتم رو خالی بکنم.



آرشیدا ترسیده توی چشم‌هام زل زد، با مکث پلک زدم، سوار ماشین شد. آرشا هم کنار صندلی راننده نشست. با عصبانیت و اوقات تلخی گفت:




- راه بیفت، فعلا مستقیم برو، باید بریم خونه مجردی من.




باشه‌ای گفتم، تمام بدنم داشت می‌لرزید، لعنتی.



چرا انقدر بدشانس بودم؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
حدود نیم ساعتی بود توی راه بودیم تا به خونه‌ی مجردی آرشا رسیدیم.

دست‌هام یخ کرده بود، چشم‌های وحشی آرشا یک لحظه هم از روی من برداشته نمی‌شد، می‌دونستم اگه یک حرفی بزنم که باب میلش نباشد، گردنم رو بیخ تا بیخ می‌برد.

آرشیدا با اشاره بهم می‌گفت:
- آرشا چی‌شد؟

من هم فقط با ناراحتی و ترس سرم و به زیر انداختم، آرشا با کلید در ساختمونش رو باز کرد.

با عصبانیت بهم توپید:
- برو تو.

با شونه‌های خمیده وارد خونه شدم، تا کفش‌هام رو درآوردم، فقط دنبال یک اتاق بودم تا برم توش و خودم رو حبس کنم، اما... .

مثل این‌که آرشا فکرم رو خوند با پوزخند روی مخی گفت:

- فکر نکن میری توی اتاق و خودت رو از شکنجه‌ و دعوایی که انتظارته، محافظت می‌کنی. الان خیلی عصبیم خودت هم می‌دونی تیکه پارت هم بکنم نباید حرفی بزنی، اوکی؟

اگه این قضیه برای آرشیدا پیش می‌اومد، شاید آروم‌تر با این موضوع برخورد می‌کرد، اما چون من و آرشا با هم خیلی صمیمی بودیم، اون بیشتر رو من حساس بود.

آرشیدا با ناراحتی رو به آرشا گفت:
- آرشا چی‌کارش داری؟ خودش اشتباهش رو قبول داره، اما... .

آرشا هیسی گفت و رو به آرشیدا گفت:
- برو تو اتاقت و در رو قفل کن، صدای جیغی هم شنیدی، نباید بیای بیرون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
خیلی ترسیده بودم، آرشا بدون اینکه منتظر جواب آرشیدا باشه، مچ دستم رو گرفت و به سمت یکی از اتاق‌های خونش کشوند. من و خودش و وارد اتاق کرد و بعد در رو قفل کرد.

دست آرشا بالا رفت و محکم توی صورتم کوبیده شد، جیغ دلخراشم بالا رفت. زد من رو. آرشا؟

برادری که هیچ‌وقت دست رو من بلند نکرده بود؟
آرشیدا ترسیده پشت سرهم مشت می‌کوبید روی در. با گریه می‌گفت:

- آرشا توروخدا کاریش نداشته باش. نزنش.

خدایا اون لحظه فقط می‌خواستم بمیرم. آرشا صورتش قرمز شده بود و اون لحظه هیچی نمی‌فهمید. داد زد:

- آرشیدا، خفه شو. گمشو تو اتاقت. هر چقدر بیشتر گریه کنی و التماسم و بکنی، بیشتر آرشینا رو می‌زنم.

آرشیدا هق‌هقش اوج گرفت، آرشا با چشم‌های وحشی، توی چشم‌های اشکی من زل زده بود، لب و لوچه‌ام آویزون شده بود.

آرشا یقه‌ی لباسم رو کشید و بالا گرفت، با خشونت داد زد:

- اون چی می‌گفت ها؟ گفت طعم لب و گردنه خواهر من زیر زبونشه؟ هان؟ اون چی‌ می‌گفت؟ راست می‌گفت؟ هان؟ آرشینا باتوام.

اشک‌هام مثل ابربهار می‌اومد پایین، خیلی بدبخت بودم، همش تقصیر خودمه... اگه زود وا نمی‌دادم... اگه نمی‌رفتم خونه‌ی آرشام اینا... هیچ یکی از این اتفاقا نمی‌افتاد.

- داداش... غلط کردم... ببخش من رو.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
پوزخند آرشا عمیق‌تر شد، دوباره دستش بالا رفت و به اون‌ور صورتم کوبید. طوری که حس کردم صدای سیلی‌اش، توی فضای اتاق، اکو شد.

- ببخشمت؟ تو فقط دعا کن تیکه‌پاره نشی، زنده از این اتاق بری بیرون، بعد درباره‌ی بخششت، فکر می‌کنیم.

آرشیدا دوباره به در اتاق کوبید و داد زد:
- آرشا، در رو باز کن.

آرشا من رو روی زمین پرت کرد، که درد کل بدنم رو فرا گرفت، جیغ بلندی زدم و مثل گربه توی خودم جمع شدم.

صدای سگک کمربند، روح از تنم جدا کرد، با چشم‌های اشکی‌ام که به زور باز شده بود و تار می‌دیدم، به آرشا زل زدم، کمربندش رو دور دستش حلقه کرده بود، نیش‌خندی زد.

کمربند رو انداخت روی زمین، به سمتم حمله ور شد و شالم رو از روی سرم کند، موهای حالت‌دارم شلخته‌وار کنار گردنم بودند.

آرشا با عصبانیت گفت:
- زیر مانتوت لباس داری؟

سرم رو مظلومانه تکون دادم، چرا این رو ازم پرسید؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آرشا همچنان پوزخندی می‌زند و با اخم‌های درهمش بهم نگاه می‌کرد، ای‌کاش می‌مردم، ای‌کاش آرشینا می‌مرد... .

آرشا با عصبانیت گفت:
- مانتوت رو بیرون بیار، می‌خوام انقدر شکنجه‌ات بدم که، دیگه هوس هرز بازی به سرت نخوره.

آرشیدا با مشت روی در کوبید و داد زد:

- آرشا به ولای علی در رو باز نکنی می‌کشمت.
آرشا گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود، آرشا مصمم داد زد:

- خفه شو آرشیدا، مگه با تو نیستم آرشینا؟ یالله مانتوت رو بِکَن از تنت.

خدا لعنتت كنه آرشام، ببين به چه وضعيتي گرفتارم كردي! خدا به زمين گرم بزنتت نفهم. كم بدبختي داشتم آخه من!

ترسيده مانتوام رو از تنم بیرون آوردم و يك تيشرتي كه آستينش تا زير بازوم بود و آبي رنگ بود به تنم داشتم.

خدايا اگه مردم، نذار يه آب خوش از گلوي آرشام پايين بره، ان‌قدر بهش سختي بده كه هرروز، اسم من رو به زبون بياره و طلب بخشش ازم بكنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آرشام مانتوام رو به عقب پرت كرد و كمربندش رو بالا برد و داد زد:

- هر ضربه‌اي كه مي‌زنم رو بشمر، هرچه‌قدر بيشتر جيغ بزني، محكم‌تر مي‌زنم، خودداني!

لب‌ولوچه‌ام آويزان شد، قطعاً خونم ريخته بود. اي آرشام ذليل شده، خبر مرگت بياد. حيف آروشا از داشتن داداشي مثل تو.

با اولين ضربه‌اي كه به بازوم خورد، خواستم جيغ بزنم اما از ترسم، دستم رو روي دهانم گذاشتم و جيغ‌هاي خفه‌ مي‌كشيدم.

آرشيدا محكم‌تر به در كوبيد و جيغ زد:
- چه‌كارش داري مي‌كني نفهم؟ هان؟ به روح مامان در رو باز نكني زنگ مي‌زنم به پليس. آرشينا آبجي، دورت بگردم، خوبي؟

آرشا ضربه‌ي محكمي بهم زد، كه چون نزديك به ستون بودم، سرم محكم به ستون خورد.

جيغ دردناکی کشیدم که آرشیدا یک ضربه‌ی محکم دیگه به در زد که در شکسته شد و با بهت بهم زل زد، آرشا هم همین‌طور، تازه به خودش اومده بود.
ترسیده بود، هه، ترس!

من رو خورد کرد آرشا.

با اینکه سه سال ازش بزرگ‌تر بودم ولی فارغ از فهم و شعور بود و زده بود داغونم کرده بود.

آرشیدا داد زد:
- آرشیم.

سریع به طرفم اومد و آرشا رو هل داد و من رو به آغوش کشید. لبخند تلخی زدم و گفتم:

- نمردیم و از داداش کوچکه، کتک خوردیم و... .
آرشا گفت:
- من..

آرشیدا گفت:

- دورت بگردم آخه آبجی، خفه شو آرشا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آرشا می‌خواست چیزی بگه که، با حرف آرشیدا ساکت میشه. سرم گیج میره، به شدت درد کل سرم رو گرفته، خدا لعنتت کنه آرشا، مگه من چکار کرده بودم جز بچگی؟ همش تقصیر آرشام بود.

دوباره با ناراحتی نگاهم رو به آرشیدا می‌کنم و میگم:
- سرم.

آرشیدا هق‌هق می‌کند و دستش رو روی کمرم حلقه می‌کند و آرشا رو مخاطب قرار میده:

- بلند شو زنگ بزن آمبولانس، به جای این‌که، بشینی مثل بز ما رو نگاه بکنی. پسرِهِ‌ی بی‌عقل!

آرشا با پشیمانی نگاهش رو به من می‌دوزد. فرزندم، پشیمانی هیچ سودی ندارد، حالا بخور، بیا بخور.

وجدان: بی‌تربیت، چی رو بخوره؟

ساکت شو بی‌معرفت، اولا زیاد بهم سر می‌زدی، الان که دارم می‌میرم به سراغم اومدی؟ رفته بودی پی دوست‌پسر بازی؟ ها؟ دلم ازت خیلی پره، دیدی آرشام چه بلاهایی سرم آورد؟ سامیار رو دیدی؟ ننش رو چی؟ آرشا رو دیدی چه بلایی سرم آورد؟ دیدی دارم می‌میرم.

وجدان: آخی، مثل این‌که خیلی دلت پر بود، من دوست پسرم داره صدام می‌کنه، باید برم، بای بای.

گمشو تنه‌لش.
با تکان کوچیکی که خوردم با درد چشم‌هام رو باز کردم، آرشیدا بود، ترسیده بهم زل زده بود، آخی، خواهرم فکر کرده بود، دارم می‌میرم. الهی، چه صحنه‌ی قشنگی. آخ سرم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آرشیدا بغض کرده بود. ناراحت گفت:
- سرت خیلی درد می‌کنه؟ دردت به سرم.

اهومی زمزمه کردم، چشم‌هام کم‌کم روی‌ هم رفت، آخر فقط صدای داد آرشیدا رو شنیدم که، التماسم می‌کرد تا چشم‌هام بسته نشه. اما به نظرم بهترین چیز، بی‌هوشیه، چون‌که از همه چیز، بی‌خبر میشی و توی تاریکی عمیقی، فرو میری.
*
دانای کل:

آرشیدا خیلی ترسیده بود، خواهرکش، روی دست‌هایش بی‌جون افتاده بود، خون زیادی از دست داده بود. آرشیدا، زیرلب آرشام و آرشا رو مورد عنایت قرار داد، هیچ‌وقت آرشا رو ان‌قدر عصبی ندیده بود.

آرشا، از همه بیشتر ترسیده بود، با صدای لرزان به ۱۱۵ زنگ زد؛ دعادعا می‌کرد، اتفاقی برای آرشینا نیفته، اگر اتفاقی بی‌افتد، خودش را نمی‌بخشد.

آرشام، دستش رو روی سرش گذاشت، پشیمون بود، ای‌کاش، هیچ‌وقت به آرشا، آرشینا رو لو نمی‌داد، دلش گواه بد می‌داد، ترسیده بود.

به آسمان نگاه کرد؛ شب شده بود، او از ظهر، سردرگم در خیابان راه می‌رفت و خودش را لعنت می‌کرد.
داد زد:
- خدا، غلط کردم، به بزرگی خودت، من رو ببخش، من، من... به آرشینا... .

( از طرف نویسنده: خب دوستان عزیز بمونید توی خماری)
*
آرشیدا نگاهش به دو نفری که از آمبولانس پیاده شده بودند و به طرف آرشینایی که توی بغلش بود، اومدند، افتاد.

آرشینا رو روی برانکارد گذاشتند و یکی از اون‌ افراد، از جلو دسته‌ی برانکارد و گرفت، اون یکیم از عقب.

آرشینا رو سوار آمبولانس کردند، آرشیدا سریع مانتویی به تن کرد و داد زد:
- منم میام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آرشا دست آرشیدا رو می‌گیرد و با خشم می‌گوید:
- تو کجا میری؟

آرشیدا با غضب دستش رو از تو دست‌های آرشا در می‌آورد و داد می‌زند:
- عصبی‌ام آرشا، گمشو نبینمت، خواهرم رو به مرزِ کشتن بردی. چی پیش خودت فکر کردی ها؟

یکی از افراد آمبولانس خطاب به آرشیدا می‌گوید:
- خانم، اگر می‌خواهید همراه با این بیمار به بیمارستان بیاید سریع سوار آمبولانس شوید، بیمار خون زیادی از دست داده ممکنه حالش خیلی بد بشه.

آرشیدا سریع به طرف آمبولانس میره و بی‌توجه به آرشا سوار آمبولانس میشه.

آرشیدا گوشه‌ای از آمبولانس می‌نشیند و به خواهرش نگاه می‌کند، چی‌شد که ان‌قدر، آبجی شیطونش، مظلوم شده؟!

گوشی‌اش که توی جیب مانتوش بود، به لرزش در میاد، حتماً آرشاست.

گوشی‌‌اش رو از توی جیبش در می‌آورد و با دیدن پیام آرشا پوزخندی می‌زند.

- آبجی، آدرس بیمارستانی که آرشیم رو بردن رو بده که سریع خودم رو برسونم، نگرانشم.

آرشیدا زیر لب زمزمه می‌کند:
- هه، اگه نگرانش بودی، به این وضع، دچارش نمی‌کردی خواهر دسته‌گلم رو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین