جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار اشعار و مصائب محرمی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط MHP با نام اشعار و مصائب محرمی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 15,362 بازدید, 520 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع اشعار و مصائب محرمی
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lord

Lord

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
Jul
1,139
3,268
مدال‌ها
1
حسن لطفی


این هم از جنس آسمانی هاست
حیدری از عشیره ی زهراست

یاکریم است و با کریمان است
رود نه برکه نه خودش دریاست

خون خیبر گشا به رگ هایش
او که هست؟ از نژاد شیر خداست

با حوانان هاشمی بوده
آخرین درس خوانده ی سقاست

می نویسد عمو و بر لب او
وقت خواندن فقط فقط باباست

مجتبی زاده ای شبیه حسن
شرف الشمس سید الشهداست

عطری از کوی فاطمه دارد
نفسش بوی فاطمه دارد

کوه آرامشی اگر دارد
آتشی هم به زیر سر دارد

موج سر میزند به صخره چه باک
دل به دریا زدن خطر دارد

پسر مجتبی است می دانم
بچه ی شیر هم جگر دارد

همه رفتند او فقط مانده
حال تنهاست و یک نفر دارد

آن هم آن سو میان گودالی
لشگری را به دور و بر دارد

آرزو داشت بال و پر بشود
دست خود را رها کند بدود

جگرش بی شکیب میسوزد
نفسش با لحیب میسوزد

می وزد باد گرم صحرا و
روی خشکش عجیب میسوزد

بین جمع سپاه سیرابی
یک نفر یک غریب میسوزد

دست بردار از دلم عمه
که تنم عنقریب میسوزد

روی آن شیب گرم میبینی؟
روی شیب الخضیب میسوزد

سی*ن*ه اش را ندیدی از زخمِ
نوک تیری مهیب میسوزد

چشم بلبل که خیره بر گل شد
ناگهان دست عمه اش شل شد
 

Lord

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
Jul
1,139
3,268
مدال‌ها
1
سید محمد جوادی

دست او در دست های عمّه بود
گوش او پر از صدای عمّه بود

زینبی که دل چنان آئینه داشت
داغ چندین گل به روی سی*ن*ه داشت

صبر عبداللهَ دگر سر گشته بود
چشم های کوچکش تر گشته بود

دید دیگر بی برادر مانده است
بندی از قنداق اصغر مانده است

شیون زن ها دلش را پاره کرد
دید شه تنهاست فکر چاره کرد

دست او از دست عمّه شد جدا
می دوید و بر لبش واویلتا

می دوید و گاه می افتاد او
از جگر فریاد می زد ای عمو

دید عمو چون گل اسیر خارهاست
دشمنان را هم سر آزارهاست

یک نفر با نیزه بر او می زند
یک نفر دارد به پهلو می زند

عدّه ای از دور سنگش می زنند
عدّه ای پیراهنش را می کَنند

مرگ خود را کرد در دل آرزو
خویش را افکند بر روی عمو

بی حیایی تیغ خود بالا گرفت
پس نشانه پیکر مولا گرفت

کرد عبدالله دست خود دراز
گفت ای قاتل به شمشیرت مناز

گر نیاید جسم من بر هیچ کار
می کنم خود را سپر در راه یار

من بلاگردان دلبر می شوم
در رهش بی دست و بی سر می شوم

این بگفت و تیغ دستش را برید
در جنان زهرا گریبان را درید

دست او بر خاک و خون از دست رفت
شد ز صهبای حسینی مسـ*ـت، رفت

در میان گریه ها خندید، رفت
تشنه بر مهمانیِ خورشید رفت
 

Lord

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
Jul
1,139
3,268
مدال‌ها
1
طلوعی گرگانی

کودکی را نام عبدالله بود
با عمو در کربلا همراه بود

از گل رخسار داغ لاله بود
لاله اش را از عطش تبخاله بود

همچو بخت اهل بیت بو تراب
بود ظهر روز عاشورا به خواب

لحظه ای آن ماه رو در خواب بود
آب اندر خواب هم نایاب بود

گرچه بودش از عطش سوزان جگر
در دلش عشق عمو بُد بیشتر

گشت چون بیدار از بهر عمو
خیمه ها را کرد یک سر جستجو

کودک آن دم سر سوی صحرا نهاد
بر سر چشم ملائک پا نهاد

شد برون از خیمه ها آن ماه روی
کرد سوی قتلگاه شاه روی

گفت خواهر از منش مایوس کن
ساعتی در خیمه اش محبوس کن

دامنش بگرفت زینب با نیاز
گفت جانا زین سفر برگرد باز

از غمت ای گلبن نورس مرا
دل مکن خون داغ قاسم بس مرا

گفت عمه والهم بهر خدای
من نخواهم شد ز عمّ خود جدای

دور دار ای عمّه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزم خرمنت

جذبه ی عشقش کشان سوی شه اش
در کشش زینب به سوی خرگه اش

عاقبت شد جذبه های عشق چیر
شد سوی برج شرف ماه منیر

دید شه افتاده در دریای خون
با تن تنها و خصم از حد فزون

گفت سویت نَک بکف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم

بانگ زد بر او که ای جان عزیز
تیغ می بارد در این دشت ستیز

تو به خیمه باز گرد ای مه وشم
من بدین حالت که خود دارم خوشم

دید ناگه کافری در دست تیغ
آورد بر تارک شه بی دریغ

نامده آن تیغ کین شه را به سر
دست خود را کرد آن کودک سپر

تیغ بر بازوی عبدالله گذشت
وه چه گویم چه ز آن بر شه گذشت

گفت دستم گیر ای سالار
ای به بی دستان به هر دو عون

شه چو جان بگرفت اندر تنش
دست خود را کرد طوق گردنش

مرغ روحش پر به رفتن باز کرد
هم چو باز از شصت شه پرواز کرد
 

Lord

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
Jul
1,139
3,268
مدال‌ها
1
رضا رسول زاده

بي تاب شد چو عمه ي خونين جگر عمو
من آمدم كه از تو بگيرم خبر عمو

در اين همه بلا به خدا خيمه ماندنم
آتش زند به جان و دلم بيشتر عمو

در زير نيزه ها نفس آهسته مي كشي
نايي رسد ز حنجره ات مختصر ، عمو

من باشم و تو ناله غريبانه مي زني
سرباز مجتباي تو مرده مگر عمو

افتاد دست ساقي تو گر به علقمه
من دست خويش بر تو نمايم سپر عمو

پرواز در هواي شهادت اگر نبود
ديگر چكار آيدم اين بال و پر عمو

شرمنده ام كه زنده ام و رفته اصغرت
همراه خود بيا و مرا هم ببر عمو

همبازيان من همه در خون نشسته اند
لطفي نما و آبرويم را بخر عمو

بود آرزوي من كه بگويم به تو "پدر"
يك بار هم شده تو به من گو : "پسر" ، عمو

از من يتيم تر كه تو پيدا ني كني
آغوش خود گشا و بگيرم به بر عمو
 

Lord

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
Jul
1,139
3,268
مدال‌ها
1
محمد سهرابی

كرده‌ در باغ‌ رخت‌ گشت‌ و گذار عبداللّه‌
داده‌ از دست‌ چو موی‌ تو قرار عبداللّه‌
ریخته‌ در كف‌ خود دار و ندار عبداللّه‌
دیده‌ چون‌ بر رخ‌ تو خون‌ و غبار عبداللّه‌
نیست‌ آن‌ كس‌ كه‌ نشیند به‌ كنار عبداللّه‌

سپر از دست‌ بینداز كه‌ من‌ می‌آیم
به‌ هواداری‌ تو جای‌ حسن‌ می‌آیم‌
منم‌ آن‌ كس‌ كه‌ ز غربت‌ به‌ وطن‌ می‌آیم‌
عوض‌ نجمه‌ كنون‌ من‌ به‌ سخن‌ می‌آیم‌
بسمل‌ یك‌ سر موی‌ تو هزار عبداللّه‌

من كه‌ خورده‌ گره‌ ای‌ دوست‌ به‌ كارم‌ چه‌ كنم‌؟
دست‌ خطی‌ چو من‌ از باب‌ ندارم‌ چه‌ كنم‌؟
من كه‌ در نزد زنان‌ شوق تو دارم‌ چه‌ كنم‌؟
جگرم‌ سوخت‌ بگو ای‌ كس‌ و كارم‌ چه‌ كنم‌؟
سوخت‌ چون‌ شمع‌ شب‌ افروز مزار عبداللّه‌

قاسم‌ امروز كه‌ در حلقۀ‌ آغوش‌ تو بود
پشت‌ خیمه‌ ز غم‌ عشق‌ تو مدهوش‌ تو بود
به‌ گمانم‌ كه‌ دلم‌ پاك‌ فراموش‌ تو بود
منم‌ آن‌ طفل‌ كه‌ دائم‌ به‌ سر دوش‌ تو بود
از چه‌ گویی‌ كه‌ بماند به‌ كنار عبداللّه‌

گر اسیری‌ بروم‌ خصم‌ تواَم‌ خوار كند
وای‌ از آن‌ روز كه‌ دون‌ بر همه‌ آزار كند
خاطر عمه‌ توجه‌ به‌ منِ‌ زار كند
دشمن‌ آن‌ لحظه‌ یتیم‌ تو گرفتار كند
بهتر آن‌ است‌ شود بر تو نثار عبداللّه‌

موسی‌ وادی‌ شوقم‌ ید بیضا دارم‌
بر روی‌ سینۀ‌ تو سینۀ‌ سینا دارم‌
نجمه‌ كو تا كه‌ ببیند چه‌ تماشا دارم‌
عالم‌ امروز به‌ كام‌ است‌ كه‌ بابا دارم‌
پدر این جاست‌ به‌ اغیار چه‌ كار عبداللّه‌

شأن‌ تو نیست‌ كه‌ ره‌ بر روی‌ زانو بروی‌
گه‌ به‌ صورت‌ بروی‌ گاه‌ به‌ ابرو بروی‌
كو اباالفضل‌ كه‌ با قوّت‌ بازو بروی‌
اكبرت‌ كو كه‌ به‌ یك‌ قامت‌ نیكو بروی‌
گشته‌ این‌ لحظه‌ دگر دست‌ به‌ كار عبداللّه‌

تیر خود را بزن‌ ای‌ حرمله‌ بیتاب‌ شدم‌
یاد تابوت‌ شدم‌ غمزدۀ باب‌ شدم‌
از غم‌ عشق‌ عمو، شمع‌ صفت‌ آب‌ شدم‌
من‌ مدال‌ دم‌ جان‌ دادن‌ ارباب‌ شدم‌
همچو اصغر شده‌ با تیر شكار عبداللّه‌

سر اگر در قدم‌ یار نباشد سر نیست‌
خون‌ من‌ سرخ‌ تر از خون‌ علی‌ اصغر نیست‌
ای‌ شه‌ خسته‌ مگر مادر من‌ مادر نیست‌
نجمه‌ را شرم‌ ز گیسوی‌ علی‌ اكبر نیست‌؟
نجمه‌ را می‌دهد امروز وقار عبداللّه‌
 

Lord

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
Jul
1,139
3,268
مدال‌ها
1
علی اکبر لطیفیان

طفلی اگر بزرگ شود با کریم ها
یک روز میشود خودش از کریم ها
عبدلله حسین شدم از قدیم ها
دل میدهند دست عمو ها یتیم ها

طفل حسن شدم بغلت جا کنی مرا
تو هم عمو شدی گره ای وا کنی مرا

آهی که میکِشد جگر من، مرا بس است
شوقی که سر زده به سر من، مرا بس است
وقتی تو میشوی پدر من، مرا بس است
یک بار گفتن پسر من، مرا بس است

از هیچ ک.س کنار تو بیمی نداشتم
از عمر خویش، حس یتیمی نداشتم

دستي كريم هست كه نذر خدا شود
وقتي نياز بود، به وقتش جدا شود
از عمه ام بخواه كه دستم رها شود
هركس كه كوچك است، نبايد فدا شود؟

بايد براي خود جگري دست و پا كنم
با دست كوچكم سپري دست و پا كنم

ديگر بس است گرم دلِ خويشتن شدن
آماده ام كنيد براي كفن شدن
حالا رسيده است زمان حسن شدن
آماده ي مبارزه ي تن به تن شدن

يك نيزه اي نماند دفاع از عمو كنم؟!
يورش بياورم، همه را زير و رو كنم؟!

آماده ام كه دست دهم پاي حنجرت
تير سه شعبه اي بخورم جاي حنجرت
شايد كه نيزه اي نرود لاي حنجرت
دشمن نشسته مسـ*ـتِ تماشاي حنجرت

سوگند اي عمو به دلِ خونِ خواهرت
تا زنده ام جدا نشود سر ز پيكرت

اين حفره روي سينه ي تو اي عمو ز چيست؟
اين زخم ِ روي سينه ي تو ارثِ مادريست
اين جاي زخم نيزه و شمشيرها كه نيست
بر روي سينه ي تو عمو جان جاي پاي كيست؟

عبداللهت نمُرده ذبيح از قفا شوي
بر روي نيزه هاي شكسته فدا شوي
 

Lord

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
Jul
1,139
3,268
مدال‌ها
1
وصال شیرازی

عبدالله حسن با روی همچون ماه
آمد برون به یاری آن شاه بی سپاه

بیتاب دل چون از بر زینب فرار کرد
آمد چو طفل اشک روان در کنار شاه

کای عمّ تاج دار به خاک از چه خفته ای
بر خیز از آفتاب بیا تا به خیمه گاه

نشنیده ای مگر سخن عمه را چو من
تنها ز خیمه آمده ای نزد این سپاه

هرکس که آب خواست دهندش به تیغ آب
بر گرد سوی خیمه و آب از کسی مخواه

می گفت و می گریست که دژخیمی از ستیز
تیغی حواله کرد به آن ماه دین پناه

آن طفل دست خویش سپر کرد پیش تیغ
دست اوفتاد از تن معصوم بی گناه

می داد جان به دامن شاه الغیاث گوی
می کرد شاه تشنه به حیرت بر او نگاه
 

Lord

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
Jul
1,139
3,268
مدال‌ها
1
غلامرضا سازگار

شمع‌ها از پای تا سر سوخته
مـانده یک پروانه ی پر سوخته

نـام آن پـروانه عبـدالله بـود
اختری تـابنده‌تر از مـاه بود

کرده از اندام لاهوتی خروج
یافته تـا بـامِ «أوْ أدنی» عروج

خون پاکش زاد و جانش راحله
تـار مـویش عالمی را سلسله

صـورتش مـانند بابا دل گشــا
دست‌های کوچکش مشکل‌گشا

رخ چو قرآن چشم و ابرو آیه‌اش
آفتــاب آیینــه‌دار سایــه‌اش

مجتبـایی بــا حسین آمیـخته
بر دو کتفش زلف قاسم ریخته

از درون خیمه همچون برق آه
شـد روان با ناله سوی قتلگاه

پیش رو عمـو خریدارش شده
پشت سر عمـه گرفتارش شده

بـر گرفته آستینش را بـه چنگ
کای کمر بهر شهادت بسته تنگ!

ای دو صد دامت به پیشِ رو مرو
ایـن همـه صیاد و یک آهو مرو

کودک ده سالـه و میـدان جنگ
یک نهال نازک و باران سنگ

دشمن اینجا گر ببیند طفلِ شیر
شیر اگـر خواهد زند او را به تیر

تو گل و، صحرا پر از خار و خس است
بهر مـا داغ عـلی‌اصغر بـس است

با شهامت گفت آن ده ساله مرد
طفـل مـا هـرگز نترسد از نبرد

بی‌عمو ماندن همه شرمندگی است
بـا عمو مـردن کمال زندگی است

تشنگی با او لب دریا خوش است
آب اگر او تشنـه باشد، آتش است

بــوده از آغــاز عمـرم انتظار
تـا کنم جـان در ره جانان نثار

جـان عمه بود و هستم را مگیر
وقت جانبازی است دستم را مگیر

عمه جان در تاب و تب افتـاده‌ام
آخــر از قـاسم عقب افتــاده‌ام

ناله‌ای با سوز و تاب و تب کشید
آستیـن از پنجه زیــنب کــشید

تیر گشت و قلب لشکر را شکافت
پـرکشید و جــانب مقتــل شتافت

دیــد قــاتل در کنـار قتلگــاه
تیغ بـگْرفته بـه قصدِ قتلِ شــاه

تــا نیایـد دست داور را گـزند
کرد دست کوچک خود را بـلند

در هــوای یـاری دستِ خـدا
دسـت عبـدالله شـد از تن جدا

گفت نه تنها سر و دستم فدات
نیستم کـن ای همـه هستم فدات!

آمدم تا در رهت فـانی شوم
در منـای عشق قربـانی شوم

کاش می‌بودم هزاران دست و سر
تـا بـرای یـاری‌ات می‌شد سپر

قطره‌گر خون گشت، دریا شاد باد
ذره‌گـر شـد محو، مهرآباد بـاد

تو سلامت، گرچه ما را سر شکست
دست ساقی باز اگر ساغر شکست

ای همـه جـان‌ها بـه قربان تنت
دســت عبــدالله وقـف دامنـت

چون به پاس دست حق از تن جداست
دست ما هم بعد از این دستِ خداست

هر که در ما گشت، فانی ما شود
قطره دریایی چو شد، دریا شود

تا دهم بر لشکر دشمن شکست
دست خود را چون عَلم گیرم به دست

بــا همین دستم تو را یاری کنم
مثــل عبّــاست علـمداری کنم

بــود در آغوش عمّش ولوله
کز کمـان بشتافت تیـرِ حرمله

تیر زهرآلود با سرعت شتافت
چون گریبان حنجر او را شکافت

گوشة چشمی بــه عمّو باز کرد
مرغ روحش از قفس پرواز کرد

بــا گلوی پاره در دشت قتال
شه تماشا کرد و او زد بال بال

همچو جان بگْرفت مولا در برش
تــازه شــد داغِ علیِّ‌‌اصـغرش

گریـه مــا مرهـمِ زخـمِ تنش
اشک «میثم» باد وقفِ دامنش
 

Lord

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
Jul
1,139
3,268
مدال‌ها
1
احسان محسنی فر

در سرش طرح معما می کرد
با دل عمه مدارا می کرد

فکر آن بود که می شد ای کاش
رفع آزار ز آقا می کرد

به عمویش که نظر می انداخت
یاد تنهایی بابا می کرد

دم خیمه همه ی واقعه را
داشت از دور تماشا می کرد

چشم در چشم عزیز زهرا
زیر لب داشت خدایا می کرد

ناگهان دید عمو تا افتاد
هر کسی نیزه مهیا می کرد

نیزه ها بود که بالا می رفت
سی*ن*ه ای بود که جا وا می کرد

کاش با نیزه زدن حل می شد
نیزه را در بدنش تا می کرد

لب گودال هجوم خنجر
داشت عضوی ز تنش وا می کرد

هر که نزدیک ترش می آمد
نیزه ای در گلویش جا می کرد

زود می آمد و می زد به حسین
هر کسی هر چه که پیدا می کرد

آن طرف هلهله بود و این سو
ناله ها زینب کبری می کرد

گفت ای کاش نمی دیدم من
زخم هایت همه سر وا می کرد

دست من باد بلا گردانت
ذبح گشتم به روی دامانت
 

Lord

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر محروم شده
Jul
1,139
3,268
مدال‌ها
1
محسن عرب خالقی

در رگ رگش نشانه ی خوی کریم بود
او وارث کمال پدر از قدیم بود
دست عمو به گیسوی او چون نسیم بود
این کودکی شهید که گفته یتیم بود؟

وقتی حسین سایه ی بالای سر شود
کو آن دل یتیم که تنگ پدر شود؟

در لحظه های پر طپش نوجوانی اش
با آن دل کبوتری و آسمانی اش
با حکم عمّه، عمّه ی قامت کمانی اش
بر تل زینبیه بود دیده بانی اش

اخبار را به محضر عمّه رسانده است
دور عمو به غیر غریبی نمانده است

خورشید را به دیده شفق گونه دید و رفت
از دست ماه دست خودش را کشید و رفت
از خیمه ها کبوتر عاشق پرید و رفت
تا قتلگاه مثل غزالی دوید و رفت

می رفت پا برهنه در آن صحنه ی جدال
می گفت عمّه، جانِ عمو کن مرا حلال

دارد به قتلگاه سرازیر می شود
مبهوت تیر و نیزه و شمشیر می شود
کم کم خمیده می شود و پیر می شود
یک آن تعلّلی بکند دیر می شود

در موج خون حقیقت دریا نشسته است
دورش تمام نیزه و تیر شکسته است

دستش برید و گفت: که ای وای مادرم
رنگش پرید و گفت: که ای وای مادرم
در خون طپید و گفت: که ای وای مادرم
آهی کشید و گفت: که ای وای مادرم

وقتی که ضربه آمد و بر استخوان نشست
در عرش قلب فاطمه چون پهلویش شکست

خونش حنا به روی عمویش کشیده است
از عرش، آفرین پدر را شنیده است
مشغول ذکر بانوی قامت خمیده است
تیری تمام قد به گلویش رسیده است

تیری که طرح حنجره اش را بهم زده
آتش به جان مضطر اهل حرم زده

یعقوب را بگو که دو تا یوسفش به چاه
ماندند در میانه ی گرگان یک سپاه
فریاد مادرانه ای آید که: آه، آه
دارد صدای اسب می آید ز قتلگاه

ده اسب نعل خورده و سنگین تن آمدند
ارواح انبیا همه با شیون آمدند
 
بالا پایین