- Jan
- 956
- 3,345
- مدالها
- 2
***
اهورا که میدانست دلارام در بدترین حالت ممکن به سر میبرد، در آشپزخانه شرکت قهوهای آماده کرد و سمت اتاقش رفت و در زد .
وقتی از دلارام صدایی نشنید در را آهسته باز کرد و داخل رفت .
دلارام تکیه زده بود بر صندلی چرخ دارش و از پنجره های سرتاسری ، شهر زیر پایش را نظاره میکرد.
صدای موزیک کلاسیک فرانسوی در فضا پیچیده بود و هاله دود سیاه، نشان دهنده سیگار کشیدنش بود..
گویی ذهنش در جای دیگری سیر میکرد که حتی متوجه ورود اهورا هم نشده بود!
اهورا سرفهای کرد و پیشدستی که در آن بیسکویت و قهوه را گذاشته بود ، مقابلش قرار داد.
دلارام نیم نگاهی به او انداخت و لبخند محوی زد.
دلارام اشارهای به صندلی روبروی میز کرد و زیر لب گفت :
_ بشین..
معلوم بود قصد حرف زدن دارد اما دو دل است.. بین گفتن و نگفتن!
نشست و منتظر نگاهش کرد، بدون اینکه سرش را سمت او برگرداند با صدایی که بخاطر سیگار کشیدن بم و گرفته شده بود گفت :
_ یه دستی زده..!
متعجب نگاهش کرد .
دلارام بلند شد و درحالی که قهوهاش را مزمزه میکرد در یکی از پنجرهها را باز کرد گویی برای نفس کشیدن هوا نداشت!
_ میخوام چیزهایی رو بگم که ممکنه برای پروندهات یه برگ برنده باشه..!
پکی از سیگارش گرفت
_ وقتی ۱۷ سالم بود برای کنکورم اومدم ایران.. کنکور دادم و با رتبه تک رقمی مهندسی شیمی قبول شدم ..
رفتم صنعتی شریف. تو کلاس ورد زبون همه استادها فقط عارفی بود ..
پوزخندی زد
_ یه خرخون به تمام معنا.. یه احمق!
خودم رو میکشتم با درس خوندن .. همهی پروژههای بزرگ دانشگاه گردن من بود ..
طبیعی بود خیلیها حسودی کنن . ولی تو این بین، یکی بود که بیشتر از همه هوام رو داشت..!
با نگاهش دوست داشتن رو بهم میفهموند..
کم کم اکیپ شدیم ، یه اکیپ هشت نفری!
با شایان خیلی جور شده بودم، همه روز و شبم با اون میگذشت.. کلاس که تموم میشد تا بوق سگ تو خیابونها میچرخیدیم..
اونموقع مدیریت کل عارفی گستر گردن مامانم بود..
منم یه دختر شیطون و بازیگوش!
تو آزمایشگاه دانشکده هر روز یه ترکیب جدید میزدم..
اتانول .... آفدرین..
یه روز با شایان یه ترکیب فوقالعاده زدیم!
رمز کارمون شد شادلوین!
شایان میخواست بشه دست راست نصیری، بخاطر همین فعالیتش رو تو بازار سیاه، برای تحریک نصیری شروع کرد ..
فقط یه چیزی کم داشت تا داروی معجزه گر من،تبدیل به یه مواد خوب بشه!
یه مواد که خیلی بهتر از این درب و داغونایی که برای بدبخت کردن جوون های مردم میدن...
من دارو درست میکردم ولی اون فکری فقط هم سطح شدن با نصیری بود..!
فیلتر سوختهی سیگار که روی دستش ریخت باعث آه عمیقش شد ..
کی سیگارش تمام شده بود؟
اهورا که میدانست دلارام در بدترین حالت ممکن به سر میبرد، در آشپزخانه شرکت قهوهای آماده کرد و سمت اتاقش رفت و در زد .
وقتی از دلارام صدایی نشنید در را آهسته باز کرد و داخل رفت .
دلارام تکیه زده بود بر صندلی چرخ دارش و از پنجره های سرتاسری ، شهر زیر پایش را نظاره میکرد.
صدای موزیک کلاسیک فرانسوی در فضا پیچیده بود و هاله دود سیاه، نشان دهنده سیگار کشیدنش بود..
گویی ذهنش در جای دیگری سیر میکرد که حتی متوجه ورود اهورا هم نشده بود!
اهورا سرفهای کرد و پیشدستی که در آن بیسکویت و قهوه را گذاشته بود ، مقابلش قرار داد.
دلارام نیم نگاهی به او انداخت و لبخند محوی زد.
دلارام اشارهای به صندلی روبروی میز کرد و زیر لب گفت :
_ بشین..
معلوم بود قصد حرف زدن دارد اما دو دل است.. بین گفتن و نگفتن!
نشست و منتظر نگاهش کرد، بدون اینکه سرش را سمت او برگرداند با صدایی که بخاطر سیگار کشیدن بم و گرفته شده بود گفت :
_ یه دستی زده..!
متعجب نگاهش کرد .
دلارام بلند شد و درحالی که قهوهاش را مزمزه میکرد در یکی از پنجرهها را باز کرد گویی برای نفس کشیدن هوا نداشت!
_ میخوام چیزهایی رو بگم که ممکنه برای پروندهات یه برگ برنده باشه..!
پکی از سیگارش گرفت
_ وقتی ۱۷ سالم بود برای کنکورم اومدم ایران.. کنکور دادم و با رتبه تک رقمی مهندسی شیمی قبول شدم ..
رفتم صنعتی شریف. تو کلاس ورد زبون همه استادها فقط عارفی بود ..
پوزخندی زد
_ یه خرخون به تمام معنا.. یه احمق!
خودم رو میکشتم با درس خوندن .. همهی پروژههای بزرگ دانشگاه گردن من بود ..
طبیعی بود خیلیها حسودی کنن . ولی تو این بین، یکی بود که بیشتر از همه هوام رو داشت..!
با نگاهش دوست داشتن رو بهم میفهموند..
کم کم اکیپ شدیم ، یه اکیپ هشت نفری!
با شایان خیلی جور شده بودم، همه روز و شبم با اون میگذشت.. کلاس که تموم میشد تا بوق سگ تو خیابونها میچرخیدیم..
اونموقع مدیریت کل عارفی گستر گردن مامانم بود..
منم یه دختر شیطون و بازیگوش!
تو آزمایشگاه دانشکده هر روز یه ترکیب جدید میزدم..
اتانول .... آفدرین..
یه روز با شایان یه ترکیب فوقالعاده زدیم!
رمز کارمون شد شادلوین!
شایان میخواست بشه دست راست نصیری، بخاطر همین فعالیتش رو تو بازار سیاه، برای تحریک نصیری شروع کرد ..
فقط یه چیزی کم داشت تا داروی معجزه گر من،تبدیل به یه مواد خوب بشه!
یه مواد که خیلی بهتر از این درب و داغونایی که برای بدبخت کردن جوون های مردم میدن...
من دارو درست میکردم ولی اون فکری فقط هم سطح شدن با نصیری بود..!
فیلتر سوختهی سیگار که روی دستش ریخت باعث آه عمیقش شد ..
کی سیگارش تمام شده بود؟
آخرین ویرایش: