جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Meliss با نام [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,020 بازدید, 165 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Meliss

نظرتونو درباره داستان فعلی رمان بگید.

  • خوبه

  • نیاز به تغییر داره


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***
اهورا که می‌دانست دلارام در بدترین حالت ممکن به سر می‌برد، در آشپزخانه شرکت قهوه‌ای آماده کرد و سمت اتاقش رفت و در زد .
وقتی از دلارام صدایی نشنید در را آهسته باز کرد و داخل رفت .
دلارام تکیه زده بود بر صندلی چرخ دارش و از پنجره های سرتاسری ، شهر زیر پایش را نظاره می‌کرد.
صدای موزیک کلاسیک فرانسوی در فضا پیچیده بود و هاله دود سیاه، نشان دهنده سیگار کشیدنش بود..
گویی ذهنش در جای دیگری سیر می‌کرد که حتی متوجه ورود اهورا هم نشده بود!
اهورا سرفه‌ای کرد و پیش‌دستی که در آن بیسکویت و قهوه را گذاشته بود ، مقابلش قرار داد.
دلارام نیم نگاهی به او انداخت و لبخند محوی زد.
دلارام اشاره‌ای به صندلی روبروی میز کرد و زیر لب گفت :
_ بشین..
معلوم بود قصد حرف زدن دارد اما دو دل است.. بین گفتن و نگفتن!
نشست و منتظر نگاهش کرد، بدون اینکه سرش را سمت او برگرداند با صدایی که بخاطر سیگار کشیدن بم و گرفته شده بود گفت :
_ یه دستی زده..!
متعجب نگاهش کرد .
دلارام بلند شد و درحالی که قهوه‌اش را مز‌مزه می‌کرد در یکی از پنجره‌ها را باز کرد گویی برای نفس کشیدن هوا نداشت!
_ می‌خوام چیزهایی رو بگم که ممکنه برای پرونده‌ات یه برگ برنده باشه..!
پکی از سیگارش گرفت
_ وقتی ۱۷ سالم بود برای کنکورم اومدم ایران.. کنکور دادم و با رتبه تک رقمی مهندسی شیمی قبول شدم ..
رفتم صنعتی شریف. تو کلاس ورد زبون همه استاد‌ها فقط عارفی بود ..
‌پوزخندی زد
_ یه خرخون به تمام معنا.. یه احمق!
خودم رو می‌کشتم با درس خوندن .. همه‌ی پروژه‌های بزرگ دانشگاه گردن من بود ..
طبیعی بود خیلی‌ها حسودی کنن . ولی تو این بین، یکی بود که بیشتر از همه هوام رو داشت..!
با نگاهش دوست داشتن رو بهم می‌فهموند..
کم کم اکیپ شدیم ، یه اکیپ هشت نفری!
با شایان خیلی جور شده بودم، همه روز و شبم با اون می‌گذشت.. کلاس که تموم می‌شد تا بوق سگ تو خیابون‌ها می‌چرخیدیم..
اون‌موقع مدیریت کل عارفی گستر گردن مامانم بود..
منم یه دختر شیطون و بازیگوش!
تو آزمایشگاه دانشکده هر روز یه ترکیب جدید می‌زدم..
اتانول ‌..‌.. آفدرین..
یه روز با شایان یه ترکیب فوق‌العاده زدیم!
رمز کارمون شد شادلوین!

شایان می‌خواست بشه دست راست نصیری، بخاطر همین فعالیتش رو تو بازار سیاه، برای تحریک نصیری شروع کرد ..
فقط یه چیزی کم داشت تا داروی معجزه گر من،تبدیل به یه مواد خوب بشه!
یه مواد که خیلی بهتر از این درب و داغونایی که برای بدبخت کردن جوون های مردم میدن...
من دارو درست می‌کردم ولی اون فکری فقط هم سطح شدن با نصیری بود..!
فیلتر سوخته‌ی سیگار که روی دستش ریخت باعث آه عمیقش شد ..
کی سیگارش تمام شده بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***
شایان داشت قانعم می‌کرد که باهاش کار کنم .. می‌گفت درآمدی داره که حتی فکرش رو هم نمی‌کنی!
برای اولین بار رفتیم مهمونی نصیری ..
از همون روز به بعد معروف شدم به جواهر!
ولی شایان منو افرا صدا میزد .. می‌گفت تو افرای منی .. افرای گروه!
اینو فقط شایان می‌دونست..
گفتیم اگه گیر افتادیم تمام تقصیر‌ها رو بندازیم گردن به افرا نامی..
ما نه افرا رو دیدیم نه می‌شناسیم ، فقط ازش خط می‌گیریم..
ولی افرا من بودم..‌همه کاره‌ی اون گروه من بودم!
کار و کاسبیمون حسابی جور بود ..‌اون‌ تو گروه نصیری جا باز کرده بود .. منم هم دانشگاه می‌رفتم هم تو آزمایشگاه کار می‌کردم..
یه محموله بزرگ بود..‌باید می‌فرستادم دبی. صدای دب دبه کب کبه افرا به خارج از ایران هم رسیده بود!
انقدر کنار نصیری رفت و آمد کرده بودم که تمام قلق‌ها دستم اومده بود .
رفتم بندر برای فرستادن محموله چند میلیاردیمون!
همه‌چیز خوب بود که لحظه آخر از زمین و زمان مامور ریخت سرم و.....
سرفه‌ای کرد ، وضع ریه‌اش خراب بود ..
_ یادمه شایان یه هفته بعد از همون روزی که گرفتنش آزاد شد! باورم نمیشد . همه تقصیر‌ها رو انداخت گردن من ..
از جرمش تبرعه شد و آزاد شد!
همه مدارک بر علیه من بود .. به خودم که اومدم دیدم من موندم و عنوان قاچاق مواد مخدر!
اون موقع می‌گفت هر وقت گرفتنمون همه تقصیر‌ها رو می‌ندازم گردن یه افرا نام فکرم به اونجا‌ها نرسیده بود..
واقعا با همون اسم بدبختم کرد ..
سرفه هایش شدت گرفت ، اهورا نگران لیوان آب را سمتش گرفت
_ می‌زونی؟
تلخ خندید و دستش را روی قفسه سی*ن*ه‌اش فشرد
_ از یه دختر نخبه تبدیل شده بودم به یه دختر سابقه دار که حتی بعد از زندان یک نفر هم بهم کار نمی‌داد!
اون روز نصیری می‌خواست دوباره برگردم کنارش ..
من معلوم نیست چقدر دیگه زندم حامی..
اهورا متحیر نگاهش کرد که ادامه داد
_ روزی که از زندان به قید وثیقه و هزار تا کوفت و پارتی بازی آزاد شدم ، هیچ‌ک.س دنبالم نیومده بود .
موقع رد شدن از خیابون به ماشین بهم زد ..
از اون لحظه فقط قیافه‌ی شایان رو دیدم که پشت فرمون نشسته بود و گازش رو‌ گرفت و رفت...!
بعد اون تصادف شش ماه رفتم کما و بعدش حافظه کوتاه مدتم رو از دست دادم ..
بعدش هر شب کابوس می‌دیدم .. با خاطره های نصفه نیمه عذاب می‌کشیدم..
من یه مدت خلاف کردم تاوانشم پس دادم!
هنوزم شب‌ها کابوس می‌بینم.. بعد از دوسال هنوز مشت مشت قرص می‌خورم طوری که بهترین روانشناس های برلین ازم قطع امید کردن!

آهی کشید..
مامانم که وضعم رو دید گفت دوباره بیا شرکت ..سرگرم میشی.
شایان رو هر روز می‌دیدم اما هیچی ازش یادم نمیومد
اونم از اینکه حافظم‌ رو از دست دادم سو استفاده کرد
فکر می‌کرد تا ابد همین‌طور می‌مونم!
ولی کم کم همه چیز یادم اومد .. فهمیدم چه بلایی سرم آورده .. من یک سال شب و روز مرگ رو با تک تک سلول هام حس کردم .. با تب های چهل درجه می‌رسوندنم بیمارستان..
یادمه یه شب دکتر گفت « این به فردا نمی‌کشه.. بردارید ببرینش..!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***
صدایش بغض داشت زمانی که گفت :
_ بیا این کشو رو باز کن..
اهورا متعجب از شنیده هایش کاری که گفته بود را انجام داد
_ یه گوشیه.. اونو بردار.
طوری که انگار حتی نمی‌خواست چشمش به آن بیوفتد با چشم بسته گفت :
_ برو تو گالری..
اهورا همان کار را کرد ، متعجب اول به عکس و بعد به دلارام خیره شد .
تلخ خندید
_ اون دختری که اونجا می‌بینی دلارامه! دلارام عارفی..
با دختری که الان جلوته مقایسه‌اش کن.
اهورا به قیافه دلارام که شال سرخابی رنگی به سر داشت و کنار شایان نشسته بود نگاه کرد .
گویی جشن تولد بود ..
کل فضای رستوران ا با گل تزیین شده بود و آن دو با خنده های از ته دل ، خیره بودند به شمعی که عدد بیست و چهار را نشان می‌داد..
اهورا چشم از عکس گرفت و به دلارام نگاهی انداخت..
انگار سال‌ها پیر شده بود!
تار‌های سفید میان موهایش برای دخترک بیست و هشت ساله زیادی زود بود!
چشم‌های غم دارش.. لبخند خسته‌اش ..
آخ که چه بلایی سر این دختر آمده بود؟
_ پیر‌ شدم نه؟
_ هنوز خوشگلی!
پوزخندی زد
_ مرسی از قوت قلبت!
_ باید یه چیزایی رو بدونی حامی.. هوم ؟ حامی بودی دیگه؟
اهورا سرش را به نشان تایید تکان داد
_ من و شایان خیلی به پای این شرکت زحمت کشیدیم!
تموم سوراخ سمبه های اینجا رو می‌دونه..
لازمه توام بدونی.. اینجا یه شرکت چهارده طبقه‌ است که در درحال حاضر جز بهترین شرکت های داروسازی ایران حساب میشه..! سهامش ارزشمند...
با باز شدن ناگهانی در ،متعجب به منشی چشم دوخت ‌
_ خانم..‌خانم.. پلیس!
دلارام لیوان قهوه اش را روی میز کوبید و زیر لب گفت :
_ پس بالاخره زهرش رو ریخت.
سی*ن*ه‌ای صاف کرد و سمت در به راه افتاد .
پر ابهت و سنگین قدم بر‌می‌داشت ..
با دیدن مأمور مردی که با لباس فرم و زنی که با چادر مقابل میز منشی ایستاده بودند ، اخمی کرد و با صدای رسا گفت :
_ بفرمایید.
مرد به سمت دلارام چرخید
_ خانم دلارام عارفی ؟
_ بله خودم هستم.
مرد کارتی را از جیش بیرون کشید و مقابلش گرفت
_ سرگرد دادفر هستم از اداره آگاهی!
شما برای پاره‌ای از توضیحات باید همراه ما بیاید .
پوزخندی زد
_ هیچی دیگه! ماهم که این‌جا بی‌کار .. شما هر وقت یکی رو با یکی اشتباه می‌گیرین تلق تلق پاشین بیاید اینجا انگار خونه خالست!
مامور زن سمت دلارام آمد
_ جلوه خوبی ندارن اینجا بهتون دست‌بند بزنیم! پس همراهمون بیاید .
_ بسیار خب..
اهورا که درحال بحث با مأمور بود با حس سنگینی نگاه دلارام سمتش آمد
_ حامی..‌‌‌‌تله‌ی شایانه! می‌خواست بکشونتمون شرکت ..
برو اتاق من .. از صندوق مرکزی یه سری مدارکه که روش اسم« ققنوس» هک شده .. اونا رو بردار بیار آگاهی..
اهورا مطیع سر تکان داد . دلارام زودتر دکمه آسانسور را فشرد و رو به کار کنانی که دست از کار کشیده بودند گفت:
_ همین‌جوری می‌خواید بر و بر من رو نگاه کنید؟!
و رو به مأمور ادامه داد
_ شما هم اگه لطف کنید بیاید که زودتر به پاره‌لی از توضیحات برسیم ،چون من وقتم رو از سر راه گیر نیاوردم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
دلارام مقابل میز گردی که اهورا با مامور در حال صحبت بود ایستاد ، پوزخندی زد و گفت :
_ اگه پاره‌ای از توضیحات تموم شد ، می‌تونیم بریم؟!
مامور که با مدارک رو شده و سرگردی که به عنوان نفوذی در حال انجام ماموریت بود ، دیگر حرفی برای گفتن نداشت ، ناچار گفت :
_ بله .. بخاطر تشابه پیش اومده عذرخواهی می‌کنم!
با نگاه تحقیر آمیزی از اتاق بیرون آمد .
پشت سرش اهورا با تشکر کوتاهی از مامور ، از اتاق خارج شد .
_ ماشین رو آوردم ..
بی حرف جلو افتاد.. به ماشین که رسیدند، در جلو را باز کرد و نشست .
اهورا هم پشت فرمان جای گرفت و به راه افتاد..‌
_ برو خونه .. من برم چمدون‌ها رو جمع کنم تو هم بعد از اینکه منو رسوندی برو وسایلت رو جمع کن.
البته اگه قصد ادامه دادن به پرونده‌‌ات رو داری ..
حوصله دم و دستک ندارم .. یه سفر دو روزه است!
مقابل آپارتمانش نگه داشت .. دلارام در حین پیاده شدن گفت :
_ دو ساعت دیگه منتظرتم..
اهورا لبخندی زد و سرش را تکان داد .
دلارام پیاده شد و او هم راه اداره را در پیش گرفت .
***

داخل پارکینگ ، پارک کرد و پیاده شد .. سر راهش هر ماموری به او احترام نظامی می‌گذاشت با لبخند جوابش را می‌داد .
از محوطه گذشت و وارد ساختمان اداره شد ، مقابل اتاق مورد نظرش ایستاد و تقه‌ای به در زد .
وقتی صدای « بفرمایید » اورا شنید داخل شد .
پسری که پشت میز نشسته بود با دیدن اهورا از جا برخواست .اهورا با خنده در را بست.
_ به .. دوماد گرامی!
مردانه باهم دست دادند.
_ به .. رو مخ اعظم..!
اهورا با خنده سرش را تکان داد و روی صندلی مقابل میز او نشست .
_ عه.. مرگ حامی اون اخمات رو باز کن دیگه..
پسر از پنجره به ماشین گران قیمتی که پارک شده بود نگاهی انداخت و با پوزخند گفت:
_ انگار مال و منال دختره خوب بهت ساخته..!
_ ای بابا .. دلت خوشه‌ها توام .. ماشین دختره است! گفت برو تم و تشکیلاتت رو جمع کن دو ساعت دیگه بیا..
_ دیروز چرا نیومدی؟ جلسه داشتیم با سرهنگ!
اهورا خنده ای کرد
_ ببین کارن.. دو تا خبر دارم .
کارن پیش قدم شد و گفت :
_ حتماً یکی بد یکی بدتر! از تویی که همیشه گند می‌زنی بیشتر از این انتظار نیست .. خب بگو . با بدتر شروع کن!
_ دختره تا ته نقشه رو فهمید!
کارن متحیر گفت :
_ یعنی چی؟
_ هیچی دیگه.. با مخی که اون داره .. من همون اولش گفتم .. همین که تا الان منو نشناخته و نفهمیده من کی‌ام خودش خیلیه..‌ البته امیدوارم هیچ‌وقت یادش نیاد!
یکمی پلیس بازی در آورد فهمید نفوذی‌ام و منم مجبور شدم سر بسته نقشه رو براش بگم..
کارن کلافه روی میز کوبید
_ وای....گند زدی حامی!
_ من که میگم اینطوری بهتر شد.. به داستانایی از شایان گفت که شاید به درمون بخوره . اطلاعات رو ضمیمه پرونده می‌کنم ..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
_ دیروز کجا بودی جواب نمی‌دادی ؟
_ مهمونی!
کارن پر حرص نگاهش کرد
_ بابا نرفته بودم خوشگذرونی که .. نصیری مهمونی گرفته بود .. اصلا یه مهمونی عجیب غریب..
یه ویلا بود سمت کردان .. سر داشت ، ته نداشت!
همه ماشین‌ها خارجی.. اصلاً پلاک ایران فقط ماشین دختره بود!
_ خب چی شد ؟ بکتاش رو دیدی؟
اهورا خیاری برای خود پوست کند
_ چه انتظاری داری‌ها.. هیچکسی بکتاش رو ندیده .. از کجا بدونم کیه خب..
کارن کلافه روی صندلی‌اش نشست
_ فقط..
منتظر نگاهش کرد
_ یه چیزایی فهمیدم .. این همه افرا افرا که می‌کنن ..‌دلارامه... همون سال هم تو بازپرسی گفته بود ملقب به افرام!
با تعجب گفت :
_ یعنی ..
_ اره! طرفمون یه دختر بچه نخبه ایرانیه!
_ چرا اون‌موقع چیزی رو لو نداد؟!
_ ظاهراً درگیر یه ارتباط احساسی با شایان بوده.
ابرو هایش را بالا انداخت
_ قضیه جالب شد!
_ تو ۱۶ سالگی رتبه تک رقمی آورده، باورت میشه؟
کارن اخمی کرد
_ گوش کن حامی.. این مثل اون سری های قبل نیست که چیزی نگم و بزارم پای شیطنت هات..
دور این دختره رو خط می‌کشی!
اهورا بی‌توجه به او وارد تلگرامش شد . پیام جدیدش را باز کرد..دلارام بود .« حاضری حامی؟ میای دنبالم؟»
عکس پروفایلش را لمس کرد ، صفحه‌ای سیاه بود ..
دو بیتی که نوشته بود توجه‌اش را جلب کرد
«از روی تو دل کندنم آموخت زمانه ..این دیده از آن روست که خونابه فشان است...
دردا و دریغا که در این بازی خونین.. بازیچه ایام دل آدمیان است!»
لبخند محوی به لب راند که با کشیدن شدن گوشی از دستش متعجب سرش را بلند کرد و با قیافه حرصی کارن مواجه شد .
_ معلوم هست چه غلطی می‌کنی ؟
اهورا که انگار دیگر کاسه صبرش لبریز شده بود از جایش بلند شد .
_ اره کارن جان! می‌دونم چه غلطی می‌کنم!
اون‌قدری می‌دونم که نزارم خون خواهرم پایمال بشه.
لازم به تذکر های مسخره‌‌ی تو نیست!
از روی مبل بلند شد .
_ داریم می‌ریم شیراز، برای افتتاحیه شرکت.. به سرهنگ بگو هر خبری به دستم برسه تو گزارش براش می‌نویسم.
سمت در قدم برداشت .
_ اگه رفتی پیش مامان اینا ، به انوش سلام برسون ..
اهورا خندید
_ زنِ توعه! به من چه؟ بعدش هم حوصله جیرجیرک بازی هاشو ندارم .. بازم دم تو گرم اومدی گرفتیش رو دستمون باد نکنه!
کارن لبخندی زد
_ مراقب خودت باش.. خواهش می‌کنم دیگه گند نزن!
اهورا سرش را تکان داد و از اتاق بیرون زد .
***

نیم ساعتی می‌شد که به راه افتاده بود ، از ترافیک سنگین مرکز شهر گذشت.
از چراغ قرمز گذشت که با خاموش شدن ناگهانی ماشین ، متعجب دوباره استارت زد .
دو.. سه ... چهار.... نه خیر! روشن نمی‌شد..
ناچار بود ریسک عصبانی شدنش را به جان بخرد و با دلارام تماس بگیرد ..
اسمش را لمس کرد و گوشی را روی اسپیکر گذاشت
_ باز تو ترافیک سعادت آباد گیر کردی؟
با شنیدن صدای شوخش ، زیر خنده زد..
_ نه ... ولی یه مشکل دیگه دارم ..
_ خب..؟
_ دوتا کوچه پایین تر از خونمم ،ماشین روشن نمیشه!
_ خیلی وقته اذیت می‌کنه .. خب ولش کن .
فقط حامی.. لطفا ماشین خودت رو بیار.. حتماً باید تا یک ساعت دیگه راه بیوفتیم !
متعجب از اینکه برای خراب شدن ماشین داد و قال راه نینداخته بود گفت :
_ خب پس این رو چیکار کنم؟
_ میگم یکی میاد می‌بره .. زودتر برو ماشینت رو بردار بیار ..
_ باشه .. فعلا.
_ فعلا..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***
بار دیگر چمدانش را چک کرد تا وسیله‌ای جا نگذارد .
ریموت ماشین را برداشت و از خانه خارج شد .
نیم ساعت بعد مقابل آپارتمان دلارام توقف کرد ، پیام کوتاهی ارسال کرد و لحظه‌ای بعد دلارام درحالی که پالتو قهوه‌ای رنگی که با بوت های چرمش هارمونی خاصی داشت ، پوشیده بود ، به همراه چمدان کوچکی از لابی ساختمان خارج شد.
چشم چرخاند و با دیدن ماشین اهورا ، سمتش قدم برداشت.
اهورا از ماشین پیاده شد و با باز کردن صندوق عقب، اورا در گذاشتن چمدانش یاری کرد .
هر دو نشستند و اهورا با بستن کمربندش به راه افتاد .
_ چند روز می‌مونیم؟
_ نهایت دو روز...بیشتر طول نمی‌کشه!
_ برنامت برای بعد چیه؟
_ برنامه‌ی خاصی ندارم!
_ خب پس...
_ قرار هم نیست برنامه خاصی داشته باشیم! تو، اهورا رادمنش مباشر و شریک منی، نقشه های توی سرت برام مهم نیست..تنها چیزی که مهمه فقط هدفته!
_ اما من می‌خوام کمکت کنم.
پوزخندی زد
_ به کسی که لبه‌ی پرتگاه ایستاده نمیشه کمکی کرد !
_ می‌خوام کمکت کنم انتقامت رو بگیری.
سرد و جدی، خیره در چشمانش گفت :
_ تو هیچ نقشی توی زندگی من نداری! الکی دور بر ندار!
متاسف سرش را تکان داد و نگاهش را از چشمان بی احساس او گرفت و به جلو داد .
با دختر های زیادی سر و کله زده بود.. بزرگترین پرونده‌ها را با بهترین روش حل کرده بود ..
اما این یکی انگار سخت تر از چیزی بود که فکرش را می‌کرد ... طرفش دلارام عارفی بود!
باید به خودش وابسته می‌کرد اما این دختر قلبش از سنگ بود ..!
بی هوا پرسید
_ رابطه‌ات با شایان چطور بود؟
دلارام با پوزخند ،سیگاری آتش زد و پاسخ داد:
_ تا حالا عاشق شدی؟
اهورا با این حرفش زیر خنده زد ... دلارام تیز نگاهش کرد که کمی خودش را جمع و جور کرد.
_ دلت خوشه‌ها... عشق کیلو چند بابا؟
_ نامزدی .. چیزی..
خندید و سرش را به نشان « نه » تکان داد
_ سیگار میدی؟
_ نه!
_ چرا اون وقت؟
_ چی‌شد؟ تو که سیگار نمی‌کشیدی!
_ گاهی تفننی !
پوزخندی زد
_ هیچ‌چیز تو این دنیا فقط برای یک‌بار نیست .. همین تفننی که میگی .. یه روز آتیش می‌زنه به زندگیت ...به ریه هات!
_ پس چرا خودت می‌کشی؟
_ من دیگه چیزی تو زندگیم نیست که بخاطرش مراقب سلامتیم باشم! دنبال چیزی‌ میرم که فقط آرومم کنه..
ولی تو حیفی.. هنوز خیلی کار داری .. عاشق میشی .. زندگی می‌کنی .. خنده هات هنوز خیلی قشنگه!
مراقبش باش چون یه روز ممکنه خنده های یه نفر رو از دور ببینی و حسرت بخوری ..
حسرت بخوری و یادت نیاد آخرین باری که از ته دل خندیدی کِی بوده!
اهورا بی حرف سرش را تکان داد، صدای زنگ گوشی دلارام ، سکوت فضا را شکست ..
کلافه گوشی را برداشت
_ بله؟
_ بله خودم.... سلام عمو جان ..
_ ممنون خوبم.
_ نه تهران نیستم .. چطور؟
_ مشکلی پیش اومده؟
صدایش نگران بود وقتی که پرسید
_ یعنی چی عمو حمید؟ بابام حالش خوبه؟
_ من تا نیم ساعت دیگه خودم رو می‌رسونم بیمارستان ..
_ باشه ... فعلا..
تلفن را قطع کرد و مضطرب گفت :
_ از همین خروجی برگرد تهران !
_ تهران؟!
_ میشه سوال نپرسی و کاری رو که گفتم بکنی؟
وقتی سرعت کم اهورا را دید کلافه گفت :
_ بزن کنار خودم بشینم پشت فرمون!
متعجب گفت :
_ وسط اتوبان ؟
بی‌قرار گفت:
_ اون پدال وا مونده رو بی‌خود نزاشتن! هر چقدر می‌تونی سرعت بری، برو..
_ خب چی شده؟
_ بابام تو عملیات تیر خورده!
برای اولین بار صدایش از شدت بغض می‌لرزید.
_ کدوم بیمارستان بردنش ؟
_ بقیت الله..
اهورا سری تکان داد و سرعتش را بیشتر کرد..
همین که جلوی بیمارستان ترمز کرد ، دلارام سریع پیاده شد .
اهورا بدون خاموش کردن ماشین ، پیاده شد و گفت :
_ وایسا دلارام ..
سمت او برگشت
_ اینجا بدون چادر راه نمی‌دن..!
صندوق عقب را باز کرد. دلارام متعجب سمت او رفت .
اهورا چمدانش را کنار گذاشت و با بلند کردن روکشی که زیر صندوق انداخته بود ، چادر مشکی رنگی را بیرون کشید .
لحظه‌ای ناخودآگاه عطرش را بو کرد ‌‌... بوی آوایش را می‌داد ... بوی همان سال‌ها ... همان سال‌ها که به قیافه حرصی‌اش می‌خندید و قبل از آمدن استادش ، به دانشکده می‌رساندش ..
روز هایی که جزوه‌اش را در ماشین جا می‌گذاشت و مجبورش می‌کرد جلسه را ول کند و جزوه هایش را به دستش برساند...
چادر را به دست دلارام داد
_ اینو سرت کن برو .. منم پارک کنم بیام .
دلارام مضطرب سرش را تکان داد .. روسری‌اش را جلو کشید و چادر را روی سرش انداخت و به سمت اورژانس به راه افتاد ..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***
به پذیرش که رسید، بدون وقفه پرسید
_ ببخشید .. آقای..
_ دلارام جان ..
سمت صدا برگشت ، رفیق چهل ساله‌‌ی پدرش بود ... لباس های عملیات را به تن داشت و موهایش کمی آشفته بود ..
دلارام سمتش دوید
_ عمو... حالش خوبه ؟
با دیدن چادری که سرش کرده بود لبخند تلخی به لب راند
_ اتاق عمله ..
خودش جلوتر به راه افتاد و دلارام‌ هم پشت سرش ..
***

حالا مقابل در اتاقی ایستاده بود که پدرش .. با مرگ و زندگی مبارزه می‌کرد ..
مهرزادی که پدر واقعی‌اش نبود اما بیشتر از هرکسی برایش پدری کرده بود ..
خیره به در شیشه‌ای که « ورود ممنوع» حک شده بود ، غرق در خاطرات کودکی‌اش شده بود..
دلش همان سال‌ها را می‌خواست .. پیک نیک های روز جمعه و جاجرود .. پشمک هایی که در شهربازی می‌خریدند .. شکل سبیل می‌کردند و می‌خندیدند ..
درست کردن خانه با بالشت و چادر نماز نگاه .. چه دوران شیرینی بود ..
خروج دکتر از اتاق عمل .. تلنگری برای پشت پا زدن به تمام خاطراتش بود . گویی خواب بود ..
دکتری که با تأسف سرش را تکان داد .. رفیق شفیقی که کمرش شکست ..
به دیوار سرد پشت سرش تکیه داد ، صداها برایش گنگ بود .. از دور اهورا را می‌دید که پا تند کرده و سمت او می آید .
سلام کوتاهی به مردی که روی صندلی انتظار نشسته بود ، داد . با فهمیدن موضوع ، نگران چشم به دلارام دوخت و سمتش قدم برداشت .
مقابلش ایستاد ، چادرش سر خورده و روی شانه هایش افتاده بود ..
_ دلارام ..
به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود و هیچ واکنشی نشان نمی‌داد ..
مضطرب دستش را مقابل چشمانش تکان داد
_ دلارام جان ..
سنگینی نگاه همکار های مهرزاد را روی خودش حس می‌کرد .. شاید از این همه نزدیکی او به دلارام تعجب کرده بودند .
دلارام بدون هیچ حرفی راه خروج را در پیش گرفت ..
سلانه سلانه قدم بر می‌داشت و چادرش از پشت روی زمین می‌کشید ...
با دیدن ماشین اهورا که در محوطه پارک کرده بود راهش را سمت ماشین کج کرد .
اهورا که حال ناخوش او را دید سمت بوفه‌ی بیمارستان رفت .
دلارام در جلو را باز کرد و نشست .. نفسش به سختی بالا می‌آمد ..!
نمی‌توانست حرفی بزند .. مثل کودکی‌اش که وقتی کابوس می‌دید تا چند ساعت زبانش بند می آمد ..
_ بیا این رو بخور .. رنگ به رو نداری !
نگاه غم دارش را به چشمان سیاه او دوخت..
آب میوه را سمتش گرفته بود .. نگران از سکوتش روی جدولی که کنار ماشین بود نشست
_ حالت خوبه دلارام ..؟ چرا جواب نمیدی ؟
دلارام چشم روی هم گذاشت و اشکی روی گونه‌اش چکید‌ .‌ سعی می‌کرد تا بتواند صحبت کند ..
_ چی شده ؟ چیزی می‌خوای ؟ دلارام جان..
_ د.. دی..شب اوم..‌ده... بود از..ازم ح..لالیت بگیره!
به سرفه افتاد ... آن‌قدری سرفه کرد که خون بالا می‌آورد ..
_ حامی .. کیفم..!
اهورا نگران از وضعیتش در عقب را باز کرد و کیفش را برداشت .
_ یه .. سرنگه بردار ..
بریده بریده حرف میزد و رنگش با گچ دیوار مو نمی‌زد ..
اهورا سریع سرنگ را پیدا کرد .. دلارام سرفه کنان آستین لباسش را بالا داد .
_ می.. می‌تونی بزنی؟
_اما..
_ مثل دارت بگیر دستت .. نود درجه .. بزن .!
وقتی تعلل اهورا را دید تلخ خندید و گفت :
_ بجنب تا عزرائیل برنده نشده..!
اهورا مردد مانده بود .. وقتی نفس نفس زدنش را دید بی وقفه سرنگ را در دستش گرفت و همان‌طور که گفته بود سرنگی که شبیه سرنگ انسولین بود را تزریق کرد ..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***


معلوم بود درد می‌کشد .. بعد از تزریق، آرام شد و بی حال چشم بست ..
حدسش درست بود .. آرام‌بخش بود!
چند لحظه بعد با حس خنکی ، چشمانش را باز کرد
_ آب پرتقاله .. بخور یکم حالت جا بیاد ..
دلارام ناچار کمی از بطری را نوشید ..
_ داییت اینا اومدن ..
دلارام کلافه چشم بست و سرش را به صندلی تکیه داد .
***
صدای سوزناک نوحه خوان که در وصف پدر می‌خواند ، تمام خاطرات کودکی‌اش را تازه می‌کرد ..
اگر دستش به افسون می‌رسید.... بلایی به سرش می‌آورد که هیچکس در عمرش حتی شبیهش را هم ندیده بود..
در این جنگ نا برابر تنها چگونه ادامه می‌داد؟
انتقام درد تنهایی‌اش را می‌گرفت..
حالا به بید مجنون که کمی دورتر از سنگ قبر بود تکیه زده بود و به آسمان آماده به بارش ، می‌نگریست..
پکی از سیگارش گرفت و دوباره سرفه‌ای که امان نفس کشیدنش نمی‌داد ..
از دور اهورا را دید که جین جذبی پوشیده بود و با آن پیراهن و کت مشکی‌اش، حسابی دختر کش شده بود!
یک دستش را در جیبش گذاشته بود ، سمت دلارام قدم برداشت ..
_ بهتری دلارام؟
_ همه‌چیز اوکیه؟
کلافه از صدای گرفته و بمش پوفی کشید .. این دختر هیچ‌وقت به درد هایش اعتراف نمی‌کرد.
_ آره.. همه چیز اوکیه ، زنگ زدم رستوران هماهنگ کردم، مسجدم آمادست که بعد از مراسم بریم اونجا.‌
اگه می‌تونی الان یه سر بریم که کم و کسری نباشه ..
سیگارش را زمین انداخت
_ برو اون میکرفون رو از دستش بگیر دل مردو‌‌‌م رو خون کرد با خوندش..! یاسینش تموم شد بگو برن مسجد ..
بعدش هرکسی خواست رستوران در خدمتشیم!
اهورا سرش را تکان داد و خواست قدمی بردارد که..
_ حامی..
اهورا سرش را چرخاند ، لبخند خسته‌ای به لب راند و زمزمه کرد
_ دمت گرم... خیلی مردی!
اهورا لبخندی زد و رفت ..
مثل همیشه لباس های مشکی به تن داشت.. روسری ساتن مشکی به سر کرده بود و آن را به زیبایی دور گردنش گره زده بود ..
امان از آن چشمان سرد و غم دارش...
هرکسی جای او بود خیلی وقت پیش میان این همه درد شانه خالی می‌کرد ..به خدا که خیلی قوی بود ..
اما اهورا به چشم دیده بود.. آن دختر مغروری که در شرکت همه از او حساب می‌برند .. چگونه دلبرانه می‌خندد و مهربان می‌شود..

قدم به قدم به جمعیت نزدیک شد، اکثراً همه رفته بودند و بیشتر خودمانی‌ها مانده بودند . تعجب همه از این بود که دلارام حتی یک قطره هم اشک‌ نریخته بود ..
همان‌قدر سرد و جدی بود .. شاید هم نمی‌دانست کدام دردش را گریه کند .. تنهایی‌اش را؟ از دست دادن پدرش را گریه می‌کرد یا مادرش را؟! یا اینکه بی‌خبر وارد جنگی شده بود که حتی دلیل جنگ را هم نمی‌دانست!
مراسم را با آبرو داری جمع و جور کرده بود..
نیرو های مسلح هم برایش کم نزاشته بودند..
پدرش تمام عمرش را پی عملیات و بازپرسی گذرانده بود .. لایق کلمه «شهید» که روی سنگ قبر حک شده، بود..
_ دلارام...؟
نگاهش را به او داد ، شاید تنها امید زندگی‌اش همین پسر تخسِ مهربان بود!
گوشی را سمت دلارام گرفت .
_ ارغوانه..
کلافه پوفی کشید .. حوصله بحث دوباره را نداشت.
_ بله !
_...
_ ارغوان دوساعت هم نگذشته از بحثی که باهم داشتیم..
_...
طوری که ایلیا هم بشنود کمی صدایش را بالا برد
_ گفتم لازم نیست بخاطر یه رستوران و مسجد پاشی بیای اینجا!
_...
_ با من بحث نکن ارغوان ، همین که گفتم !
من خودم شب راه می‌افتم میام .. نگران دایی هم نباش ، خودم باهاش حرف می‌زنم..
و بدون خداحافظی گوشی را سمت اهورا گرفت .
رو کرد سمت ایلیا ..
_ دایی جان .. همه رفتن مسجد .. بهتره شما هم برید ..
من میرم وضعیت رستوران رو ببینم که آتو ندیم دست مردم ..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
***
ایلیا از دستش آسی شده بود .. از دست لجبازی هایش!
از دست کج خلقی هایش که هیچکس نمی‌توانست حریفش شود!
اهورا سمت ماشین رفت و دلارام هم به دنبالش ، اهورا استارت زد و حرکت کرد
_ چرا مسجد نرفتی؟
_ حوصله آه و ناله ندارم .. به اندازه کافی دارم با دردم کلنجار میرم.. حوصله تسلیت و غم آخرت باشه رو ندارم ..
ناگهان سمت اهورا چرخید
_ ببین حامی...این چند روزه شدی راننده شخصی من و کارهایی انجام میدی که هیچ‌کدوم وظیفه‌ات نیست ..
لطفیه که در حقم می‌کنی و منم بابتش ازت ممنونم .
می‌دونم درگیر پرونده‌ات هستی .. ولی این قتل ... قتل عمد بود!
نزاشتم مراسم بابا رو زیاد شلوغش کنن، چون افسون با هیچکس شوخی نداره ..
افتادم وسط جنگی که اصلا نمی‌دونم حتی دلیل جنگ چیه!
تا اینجا اومدی..دمت هم گرم.. ولی از اینجا به بعدش بازی با جونته!
ربطی به شایان و نصیری هم نداره.. یه کینه قدیمی و خانوادگیه! نمی‌خوام تورو هم وارد داستان کنم..
اهورا جدی گفت:
_ مگه نمیگی قتل عمد بوده؟ مدرک کافی داری؟ شاید بتونیم قانونی ..
پوزخندی زد
_ تو ماموریت شهید شده .. چیجوری می‌خوای قانونی اقدام کنی؟ چه مدرکی؟ ما جز بدبختی از اون بی همه‌چیز، هیچی نداریم ..
_ تا آخرش هستم دلارام .. مطمئن باش باهم انتقام همشون رو می‌گیریم..
دلارام لحظه‌ای متعجب نگاهش کرد . اهورا به قیافه متعجبش خندید
_ چیه؟ چرا این‌طوری نگاه می کنی؟
_ حامی شوخی نیست‌....!
اهورا لبخندش را جمع کرد و جدی گفت :
_ من آدمی نیستم که پرونده‌ای که به دستم گرفتم رو نصفه ول کنم! بعدشم .. تنها می‌خوای بری وسط این همه شغال؟ مگه نمیگی قاتل پدر و مادرته؟ می‌خوای قاتل توهم باشه ؟
عصبانیتش هم شیرین بود.. نبود؟
چقدر خوب شد که به رستوران رسیدند ...
همین که ترمز زد، از ماشین پیاده شد ..
سمت وانتی که تاج گل‌ها را خالی می‌کرد رفت
_ د آخه این همه تاج گلو چرا آوردین ؟ مگه عروسی عممه؟ گفتم دوتا بیارید کافیه ..
این همه گلایل رو چیکار کنم الان؟
کلافه پوفی کشید و داخل رستوران رفت ..
اکثراً همه رسیده بودند ، بعد از رسیدگی به همه‌ی میز‌ها و مطمئن از نبودن هیچ کم کسری سمت محوطه پشت رستوران رفت ..
یکتا و ایلیا درحال صحبت بودند ، ایلیا با دیدن دلارام سرش را سمت دیگری چرخاند .
از دستش شاکی بود!
یکتا اما سمتش آمد.
_ الهی دردت به جونم... خیلی خسته شدی زندایی! حالت خوبه؟
دلارام لبخند تلخی زد
_ خوبم زندایی .. هیچ‌چیز کم و کسر نیست . باید برم دیر شده ..
با این حرف او، ایلیا سمتش چرخید و با غیض گفت :
_ یعنی چی باید برم دلارام؟ این چه اخلاق گندیه تو داری؟
یکتا دستش را روی شانه ی ایلیا گذاشت و آرام زمزمه کرد
_ ایلیا ...
ایلیا دست یکتا را پس زد و گفت :
_ د بسه دیگه .. اون از مراسم مادرت که حتی سر خاکش هم نیومدی .. این هم از مراسم مهرزاد.. پدرت نبود ولی کم برات پدری کرده بود؟
تو یادت نمیاد! زمانی که تو تب می‌سوختی همه خواب بودن.. تنها کَسی که تا صبح کنارت نشسته بود مهرزاد بود! انقدر نمک‌ نشناسی تو؟!
دلارام لبخند خسته ای زد
_ اره دایی.. من نمک نشناسم! ولی نمی‌تونم نگاه ترحم آمیزشون رو تحمل کنم! که میگن اخی.. با فاصله سه روز هم مادرش مرد هم پدرش!
سخته دایی .. مرسی که به جای قوت قلب .. نمک‌ روی زخمم می‌شید!
نگاهش را از ایلیا گرفت و سمت در رفت ، یکتا سمتش پا تند کرد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
*** وایسا دلارام ..
دلارام اگر حتی یک ثانیه دیگر آنجا می‌ماند کنترل اشک هایش از دستش خارج می‌شد..
_ وایسا آرام جان.. به دل نگیر زندایی! نگاه و ایلیا خودت که می‌دونی چقدر به هم وابسته بودند ... بعدشم که مهرزاد اون اتفاق براش افتاد .. ایلیا الان تو شرایط خوبی نیست ..
دلارام دستش روی دستگیره ثابت مانده بود .. قطره اشکی سمجی که از گوشه چشمش چکید را با دست دیگرش پاک کرد بدون اینکه برگردد گفت :
_ این دو روز ارغوان و الهه رو به زور شیراز نگه داشتم .. باید برم !
یکتا لبخندی زد و و دستش را روی شانه‌ی او گذاشت ..
_ برو‌ آرامِ دلم ... سفرت به خیر..
دلارام سرش را تکان داد و زیر لب « خداحافظی» گفت و در را باز کرد ..
در کمال ادب و احترام از شرکا و سهامداران خداحافظی کرد و با معزرت خواهی کوتاهی از رستوران بیورن زد .
سوار ماشین اهورا شد ، سرش را به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست .
اهورا هم خداحافظی کرد و سمت ماشینش رفت .
صدای باز و بسته شدن در را شنید اما چشم باز نکرد ..
ماشین را روشن کرد و صدای موزیک در فضا پیچید .‌
با گمان بر اینکه دلارام خوابیده است ، خواست صدای موزیک را کم کند که دلارام با چشم بسته گفت:
_ بزار باشه ..
اهورا دستش را عقب کشید و به آهنگ گوش کرد .. تقریباً دوساعت از زمانی که به راه افتاده بودند می‌گذشت..
رادیو پیام ، خبر های ضد و نقیض مملکت را می‌داد ..
_ دارن تعقیبمون می‌کنن!
اهورا ناباور به آیینه‌ی ماشین و دنای سفید رنگی که خیلی ماهرانه ، خط به خط تعقیبشان می‌کرد ، و بعد به دلارام که چشم هایش بسته بود نگاه کرد .
_ یکم جلوتر .. جاده جدا میشه .. برو سمت جاده قدیم !
اهورا مات مانده بود ..از اول مسیر طوری چشم هایش را بسته بود که انگار خواب هفت پادشاه را می‌دید ..
و حالا .. او با این همه آموزش نتوانسته بود تعقیب شدنشان را بفهمد و او با چشم بسته همه‌چیز را فهمیده بود..!
دلارام زیر چشمی با نگاهی به اطراف گفت :
_ همین کنار نگه دار .
اهورا متعجب فرمان را چرخاند و به سمت جاده خاکی پیچید و نگه داشت
_ با فاصله سه تا ماشین دنبالمونه ... خیلی عادی یه خمیازه بکش و پیاده شو جاها رو عوض کنیم!
اهورا گنگ نگاهش را به دلارام داد .. کمر بندش را باز کرد و درحال پیاده شدن گفت :
_ خودت خواستی بیای تو بازی..!
و بعد پیاده شد .
بعد از عوض کردن جاهایشان ، دلارام‌‌‌ آینه را تنظیم کرد و به راه افتاد ..
جاده قدیم با آسفالت های کنده شده و مسیر طولانی و دلارامی که با سرعت مورچه حرکت می‌کرد .. نور الا نور شده بود ! اهورا که کلافه شده بود گفت :
_ مگه حلزونی؟ چرا این‌قدر آروم میری؟
دلارام از آینه بغل نگاهی انداخت و پر حرص گفت :
_ لامصب چه سمجه!
در یک لحظه پدال گاز را تا انتها فشرد .. ماشین به آنی از جا کنده شد ... طوری که اهورا از ترس داشبورد ماشین را سفت چسبیده بود ..
زیر لب زمزمه کرد:
_ وقتی تو نمیری... من حالت‌ رو می‌گیرم!
سرعتش را بیشتر کرد ، ثانیه‌ای بعد دستی را کشید .. سرعتش زیاد بود و نزدیک بود چپ کنند!
اما دلارام حرفه‌ای تر از این حرف‌ها بود !
اهورا از ترس اشهدش را می‌خواند .. درست وسط جاده ایستاده بود!
دنا ناچار برای شناسایی نشدنش، درست از کنارشان رد شد و مسیر را ادامه داد ...
هنگام رد شدنش نگاه خیره مردی که پشت فرمان بود را روی دلارام حس کرد ..
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین