جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [از یاد نمی‌برم] اثر «مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط MARYM.F با نام [از یاد نمی‌برم] اثر «مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,792 بازدید, 31 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [از یاد نمی‌برم] اثر «مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MARYM.F
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
ناگهان جثه اش روی من افتاد،دست هاش شل شدند.
به شاهین‌نگاه کردم در دستش عصا بود،عصایی که حاوی خون داشت.
عثمان از خودم کنار زدم‌و بلند شدم.
هشام به عثمان‌نگاه کرد وگفت:
-شماها دیدید من چی‌دیدم؟
شاهین:
-ن پ ن کور بودیم.
هشام همچنان که چشم هاش داشتند عثمان تحلیل و بررسی می کردند گفت:
-زبونش سیاه بود،مثل مار.
من:
-باید یه کاری‌کنیم خو.
هُشام:
-بریم بیمارستان.
که صدای در بالا اومد،تک درختی که درحیاط بود شروع به تکون خوردن کرد.
به عثمان نگاه کردم خواب بود،به سمت در رفتم و بازش ‌کردم.
به خانم چاق وقد کوتاه نگاه کردم وگفتم:
-بله؟
با چشم های ترسناک سیاهش به داخل نگاه می کرد وگفت:
-یه سروصدایی شنیدم،کمک نیاز دارید؟
شال قهوه ایش روی کتفش بود.
بالا آورد انگار‌سردشه،که صدای زنونه ترسناک از پشت سرم‌اومد
برگشتم به عثمان‌که روبه رویم ایستاده بود نگاه کردم.
دست هاش بالا بودند،همان‌زن‌اومد داخل
عثمان‌با دیدن این‌زن دست هاش را پایین‌آورد و گفت:
-م...مر..ا..ن.
و افتاد،دویدم وکنارش‌زانو زدم:
-عثمان، تورا خدا‌جواب‌بده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
صورت بی حال عثمان زیر چراق چشمک می زد.
زن که نامش سورنا بود،حوله را روی جسم‌ عثمان میزاشت رو به ما کرد و گفت:
-فکر کنم‌دوستتون جن زده شده.
شاهین وهُشام با تعجب به همدیگر زل زدند.
مگر می شد؟ یعنی جن ها وجود دارند؟
که شاهین حرف دلم را زد:
-جنی که وجود ندارد تو این عالم،تنها جن هایی که وجود دارند در عالم سینما.
سورنا به حرف شاهین خندید به دبنال خنده اش گفت:
-ارواح سرگردان و نا آرام در اطراف ما زندگی می کنن و بعضی ها برای انتقام بر می گردند،رفیقتون ببرید پیش جمال الدین اون کمکش می کنه.
هُشام با عصبانیت:
-حرف الکی نزن،حالش مال بیمارستان هست.
از اتاق خارج شدم،این‌همه اتفاقات ناگهانی که می افتاد،اتفاقات ترسناک
حاکی از جن بود!
الان باید چکار کنیم؟
چگونه همچنین چیزی ممکن باشد؟
صدای سورنا از پشت سرم‌آمد برگشتم‌نگاهش کردم:
-برای نجات رفیقت ببرش پیش جمال الدین.
من:
-جمال الدین کجاست؟جمال الدین اسمشه؟
سورنا:
-من می تونم کمکت کنم،خیر جمال الدین به معنی عالم،هرکسی نمی تواند جمال الدین باشد،جمال الدین کسی که دسترسی به عالم ارواح دارد خیلی ها رو کمک کرد جمال الدین حبیب الله.
من:
-باشه.
***
روبه روی در کاهلی ترمز کردم،در کوچه ایی حتی یک گنجشک پرواز نمی کرد.
شاهین عثمان بغل کرد و روبه روی در ایستاده بودیم که سورنا در را زد.
مردی قد بلند،با ریش های پریشان بلند در را باز کرد و با اخم به ما نگاه کرد که سورنا سکوت را شکوند وگفت:
-با جمال الدین کار داشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
مردک کنار رفت،وارد خونه شدیم.جو سنگینی بود،حس خفگی بهم دست می داد.
مردی قد کوتاه و با موهای سفید به سمت ما‌آمد و گفت:
-به به جهاندارا خوبید؟
سورنا لبخندی زد وگفت:
-متشکر،این پسرا بهت نیاز دارند.
همان پیرمرد و بالباس های سفید بلندش،که شبیه زیادی به کفن داشت،به ما خیره شد با چشم های بی روح سیاهش به عثمان نگاه کرد و گفت:
-این روح،همه بدنش را فرا گرفته؛ هرچه زودتر باید نجاتش کنید( به سورنا نگاه کرد و ادامه داد:)جهاندارا،من کمک می کنم‌اما نمی دانم این جون زنده می مونه یانه.
شاهین تشر زد وگفت:
-باید زنده بمونه،باید.
لب های خوش فرمش که پشت ریش های سفید بلندش مخفی شده بودند و را با آب دهانش خیس کرد وگفت:
-این جون بذارید روی این میز( و به میز دایره شکل سیاه وسط حیاط اشاره کرد) تلاشم را می کنم.
من:
-باید ضمانت بدی زنده بمونه.
هُشام:
-روح،مروحی وجوده نداره دیوانه ها این به دکتر نیاز داره.
سورنا خندید.و با اخم بهش نگاه کردم.
نمی دانم‌چکار کنم
به حرف کدوم گوش بدم؟
آیا روح وجود دارد؟ مگه ارواح می تونن وارد بدن بشن؟ هزاران سوال ذهنم را درگیر کردند.
آهی کشیدم،عثمان با کمک شاهین‌روی میز‌گذاشتیم،
پسری که در را برامون‌باز کرد،چند شمع و گل های عجیب و غریب‌اورد.روی میز گذاشت.
روی سنگ های بزرگ در حیاط بودند نشستیم؛
سورنا یواشکی با پیرمرد حرف میزد که شاهین‌گفت:
-این‌مسافرت زهرمار شد،که شد چرا ما به این‌غریبه ها اعتماد کردیم؟
من:
-چاره ایی نداریم.
هُشام:
-ریسکش بالاس،خیلی بالاس.
سورنا به سمت ما آمد شاهین بهش نگاه کرد وگفت:
-به تو گفت جهاندارا یعنی چی؟
سورنا:
-جهاندارا در لغت ما به معنی درخواست تو پذیرفته میشه هرچی‌که باشه،یه جور جهاندارا به کسی می گن،که به خونت اومده و هرچی می خواد بی چون‌چرا باید قبول کنی.
شاهین:
-عجب.
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
صدای ناله گوش خراش اومد،بلند شدم و به عثمانی که رویش پارچه حریر سفید بود نگاه کردم.
سورنا:
-حبیب الله،زودتر کارتو انجام بده.
به حبیب الله نگاه کردم،خنثی بود و گل ها را روی جسم بی روح عثمان پخش کرد.
حس می کنم هوا سرد شد یا خودم یخ زدم در این گرما؟
ما سه نفر بهم چسبیده بودیم،خیلی می ترسم.
واسه اتفاقاتی که قرار است بیافته.
حبیب الله:
-گوما...لاسایی،گوما...لاسایی.
کلمات مبهم و گنگ را پشت سرهم تکرار می کرد،عثمان همچنان دراز کشیده بود،امامیز می چرخید،آنقدر می چرخید که شمع ها افتادند.
پارچه آتیش گرفت،شاهین دوید اما سورنا دستش را گرفت:
-بذار کارش انجام بده.
شاهین جیغ کشید:
-اما داره اونو می کشه.
دست شاهین گرفتم اما نگاهم به عثمان بود وگفتم:
-صبر کن.
ناگهان پارچه پاره شد،و تن نیم جونه عثمان در هوا معلق شد.
با خشم به حبیب الله خیره شد،مثل کپوتر خشن به سمت حبیب الله رفت،چشم تو چشم همدیگر خیره بودند.
که سورنا دوید و پشت عثمان ایستاد.
از کیفش چاقوی بزرگی در آورد با دیدن چاقو
داد زدم:
-عثمان.
عثمان برگشت و چاقو فرو رفت در... .
***
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
به خونی که روی زمین جاری بود نگاه کردم،همه چی یهو بهم ریخت.
حبیب الله با چشم های باز کف زمین افتاده بود.
شاهین به سورنا حمله کرد:
-عوضی تو،خواستی عثمان بکشی؟
و هُلش داد به دیوار،داد زدم:
-بسه شاهین.
شاهین عصبی به سمتم برگشت:
-تو متوجه هستی الان چه اتفاقی افتاده؟
حبیب الله غرق در خون بود و عثمان کنارش دراز کشیده بود.
هُشام حال روز خوبی نداشت،شاید همه ما حالمون بد بود ناگهان سورنا گفت:
-باید از جسد حبیب الله خلاص بشیم.
من:
-زود باشید.
و به ادامه حرفم به سمت هُشام رفتم کنارش زانو زدم:
-کمکمون‌کن،بهت نیاز داریم.
شاهین:
-دارید اشتباه میکنید.
برگشتم داد زدم:
-می خوای چه غلطی کنم؟کاری که شده مقصر همه ما.
هُشام بلند شد و به سمت جسد حبیب الله رفت و گفت:
-بندازیم تو‌دریا.
سورنا:
-نه باید جسد تو جنگل بسوزیم.
شاهین:
-کارتون دیونه بازی ست.
جوابی بهش ندادیم.
جسد را داخل ماشین گذاشتیم،عثمان بلند کردم،رنگ و رویش برگشته بود انگار عثمان که می شناختم برگشت.
سوار ماشین شدیم.
***
جنگل به تاریکی کشیده بود،هوا عجب به سردی می زد.
از ماشین پیاده شدیم،به عثمانی که در راه بیدار شد خیره شدم،خسته بود
همه ما خسته بودیم؛
ولی خوشحالم رفیقم برگشت.
هُشام و شاهین جسد بلند کردند
چراغ قوه را روشن کردم، سورنا:
-بریم این‌طرف جنگل.
تنها صدای خش خش برگ های زیر پام می شنیدم.
ترس همه بدنم فرا گرفته بود،احساس می کنم کسی نگار ماست،از دور ما رو دید میزند.
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
دست هایم به سردی می زدند،به جایی رسیدیم
حس می کنم‌اینجا آشناس،انگار از قبل در این مکان حضور داشتم.دایره ایی شکل بود که اطرافش هیچ درختی نبود.
جسد روی زمین گذاشتند و سورنا دور جسد بنزین ریخت و ما چهار نفر نگاه کرد،همه ما ترسیده بودیم
اتفاقات ناگهانی بود،کسی اصلا فکرش را نمی کرد پیراهن سیاهم با خاک یکی شده بود.
به هُشام‌نگاه کردم پوست برنزه ایی داشت که رُخش از اظطراب می توانست تشخیص کرد.
سورنا کبریت را برداشت،و روشن کرد.
که قبل از کبریت را روی جسد بزارد پرت شد.
محکم به درخت خورد،همه ما به سمت عقب رفتیم.
بوی عفنی می اومد.
حالم بهم خورد دستی روی بینی ام گذاشتم،که صدای سائیدن دندون را از پشت سرم شنیدم.
به بچه ها نگاه کردم،با ترس به عقب برگشتیم.
به موجود ریز نگاه کردم،دختری با موهای ژولیده.
و پاهای معلق در هوا،این چطور ممکنه؟
موهایش جلوی دیدیش را گرفته بود.
پارچه ایی در تنش بود،فقط اسمش پارچه بود
سیاه و پاره بود،لب هایم را تر کردم و با جیغ پسرا وفرارشون به خودم اومدم.
نگاهی به دور ورم‌انداختم کسی نبود.
نزدیکم شد، خیلی نزدیک
انگار وارد وجودم شد، موهایش در هوا معلق شدند.
به چشم های سیاهش نگاه کردم.
دهانش را باز کرد و جیغی زد.
با جیغش به عقب پرت شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
دستی روی کمرم گذاشتم،سرم را بالا بردم
نبود.
کسی نبود،بلند شدم.
به سمت جای جسد رفتم اما جسدی درکار نبود.
که صدای جیغ هُشام را شنیدم.
به سمت صدا شروع کردم‌دویدن،قلبم تند تند می زد.
نمی دانم شاید دارم کابوس می بینم،نمی شه بیدار بشم؟
نمی شه به هتل به روز های عادی برگردم؟
ایستادم،خم شدم دست هام روی زانوم گذاشتم نفسم بند اومده بود.که چشمم به خون افتاد
سیلی از خون،خون تازه ایی بود.نانگرانی شروع کردم دویدن.
نمی دانم قراره کجا برسم اما تنها چیزی که می دانم باید از عقلم اطاعت کنم.
ناگهان پرت شدم به جلو،دستم بدجور درد می کنه
به چی زدم که اینطور محکم افتادم؟
نشستم هوا به روشنی تبدیل شد،دیدم بهتر شد می توانم مانعی که بهش برخورد کردم را تشخیص کنم.
دستم را خم کردم، چیزی که بهش برخورد کردم بلند کردم.
بادیدن سر هُشام،جیغی زدم و سر را پرت کردم.
و به سمت درخت تنومند تکیه کردم،سی*ن*ه ام بالا و پایین می اومد،این چطور ممکنه؟ نه خدا نه هُشام نه
اشک هام سرازیر شدند،به دست هام نگاه کردم غرق در خون بود.
چیزی بر روی گونه ام افتاد،آب دهنم با سروصدا بلعیدم،دست تمیزم را روی صورتم گذاشتم،چیزی مایعی بود،صورتم پاک کردم و به دستم نگاه کردم،با دیدن خون از جام پریدمو مثل فنر به سمت عقب رفتم و به بالا درخت نگاه کردم،با دیدن نیم دیگر بدن هُشام
گریه ام شدیدتر شد و روی زمین افتادم.
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
صداهای پاهای یه نفر از خش خش برگ ها شنیدم،مثل دیوانه ها دور خودم چرخیدم.
حس می کنم‌خونی در پوستم‌نمونده است،تپم بالا بود.
آنقدر درخت ها بلند بود که نور مهر را گرفته بودند
صدای عثمان از پشت سرم‌اومد:
-آترین؟
برگشتم و با دیدن عثمان غرق در خون بود نگاه کردم وگفتم:
-اینجا چه خبره؟
عثمان زانو زد وگفت:
-نمی دونم،نمی دونم انگار یکی داره با ما می جنگه می دونی این خون چیه؟
کنارش نشستم وگفتم:
-این چیه؟
عثمان:
-نمی دونم،یکی به ما حمله کرد،اما دیده نمی شه این روح‌کیه؟ چی می خواد از جون ما؟
من:
-هُشام.
عثمان بهت زده به چشم اشکی م نگاه کرد وگفت:
-چرا گریه میکنی؟
من:
-بالا سرت رو ببین.
به بالا نگاه کرد،بلند شدم و به جای قبلی ام برگشتم،ونشستم
نمی دونم چقدر طول کشید؟ چقدر نشسته بودیم؟
نمی دونم کی قرار است این‌کابوس نفرین شده به پایان برسد؟ فقط یک‌آرزو دارم که خواب باشد
عثمان پرید و به سمتم اومد شروع کرد جیغ کشیدن:
-هُشام،این تن رفیقم،رفیقم از دست دادم برای چی؟
داریم تاوان،چی رو میدیم؟ من میخام‌برم،نمی خوام من بعدی باشم،منو ببر از این جهنم بیرون.
بریده بریده حرف هاش می زد،اما من چرا گنگ می شنیدم؟ واضح بودن کلماتش اما برایم گنگ شدن.
ناگهان‌عثمان به جلو پرت شد،تنش به درخت بزرگی خورد.
بلند شدم و به عثمان‌نگاه کردم،هنوز روی درخت بود
با صدای خفیفی‌گفتم:
-عثمان؟
اما جوابی نبود،به اطراف نگاه کردم‌کسی نبود.
تنها صداهای تکون درختان‌مزاحم این‌جو آروم و ترسناک بودند.
به سمتش رفتم،دستی روی شونش گذاشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
می خواستم بر گردوندمش اما نمی تونستم به سمتش نزدیک تر شد پیراهن زردش را گرفتم و به بدنش و درخت نگاه کرد،شاخه ی تیزی به قلب عثمان فرو رفته بود
به چشم های حدقه زده عثمان‌نگاه کردم.
دست هام جلوی دهنم قرار گذاشتم شروع کردم جیغ کشیدن... .
عقب،عقب می رفتم سرم را به طرفین تکون می دادم
باورم نمی شد رفیق هام دارم یکی،یکی از دست می دادم.
دشمن نامرئی مان،دشمن مان یک روح بود.
آیا می شد روح را کشت؟
آیا روحی که مرده برای دومین بار میشه آن را کشت؟
صدای شلیک بالا رفت،برگشتم به درختان نگاه کردم:
-خدایا نجاتم بده لطفا.
شروع کردم دویدن.
هُشام،عثمان رفتند اما شاهین کجاس؟
سورنا؟
چه بلایی سر شاهین افتاد،نه من باید دنبال رفیقم بگردم.
این جنگل،شبیه دوراهی بزرگی بود
تنها دور خودم می چرخیدم،درخت،درخت
هیچ موجود زنده ایی نبود
خسته وکوفته به تنه درخت تکیه کردم
گرسنه و تشنه بودم،لب هام با آب دهانم تر کردم که صدای دختری اومد،آهنگ می خوند
صدا هر لحظه بالا می رفت،آب دهنم بلعیدم.
با چشم اطراف دید می زدم اما کسی نبود
پس این صدا از کجا بود؟
صدا نزدیکتر می شد:
-من،می روم لالالاییی من تو را از دست می دهم لالالایی...( صدا با لایه گوشم بازی می کرد،نفس های تندش به گردنم می خورد و تپش قلبم را بالا برد و ادامه داد) تاوانش را پس داد لالالایی... .
نمی توانستم برگردم،دست را بالا آوردم که
عقب رفتم
برگشتم و به موجود روبه رویم‌نگاه کردم.
پوزخندی زد،چه لب های خوش فرمی داشت این روح
به حرف دلم خندیدم که جیغ زد فریادش گوشم را خراش کردند
بوی بدش تو مشام پیچید
درختان‌با فریادش شروع به تکون خوردن کردند.
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
صدایی پشت سرم اومد:
-اون بکش،خودتو خلاص کن.
برگشتم و به سورنا که نفس زنانه می زد نگاه کردم اما نگاهش به روح بود، ادامه داد:
-خودتو آزاد کن،چیزی که می خواستی رو آوردم برات،همه شون کشتی فقط‌اون موند
پرواز کن فرشته ام آزاد کن خودتو.
برگشتم به روح خشمگین‌نگاه کردم،ولی چرا؟
منظور از کلماتش چیه؟ این روح کی بوده؟
برگشتم،مثل سورنا فریاد زدم:
-چرا بکشه؟ تو کی هستی؟ این روح کیه د جواب بده لعنتی.
سورنا،عرق پشیانیش را پاک کرد گفت:
-این همون دختریه که ده سال پیش کشتیش.
دهنم باز موند،بهت زده به روح برگشتم
سرش را کج کرده بود که لایی از موهاش کنار رفت و توانستم چشمش را ببینم.
صدایی در گوشم پیچید:
-نجاتم بد...ولم نکن...بهم دست نزنید...مادر...
صداها کم کم در گوشم گنگ شدند.
چشم هام باز کردم که روح دقیقا روبه رویم بود.
چشم تو چشم بودیم،نفرت را می تونستم از چشمش بخونم.
صدای سورنا بلند شد:
-انتقامت را بگیر،بکشش.
دلم بی قرار بود،یاد نگاه التماسش افتادم این‌نگاه زیبا به چه قیافه وحیقی تبدیل شد؟
پوست سفید برفی اش،تهش به سیاه جهنم تبدیل شد.
نگاه نفرینش به نگاهی سوزناک تبدیل شد برگشت و به سورنا نگاه کرد وبا صدای تهوع آور گفت:
-بگذر.
جسمش بالا رفت در هوا معلق شد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین