مشکل؟ او زندگی و وجود خودش را بزرگترین مشکل میدانست.
_ نه یکم خسته بودم فقط، سرم گیج میرفت و نمی تونستم رانندگی کنم، برا همین یه دقیقهای نشستم تا بهتر بشم.
امید سری از فهمیدن تکان داد و دکمه کتش را بست. اشاره ای کرد به آقا صادقی که گوشه حیاط مشغول بررسی درخت کاج بود. پیرمرد بلافاصله به طرفش دوید و گفت:
_ جانم پسرم.
_ در رو باز کنین تا خانم استخری برن.
با شک نگاهی به قیافه سردرگم نبات و چشمهای نمدیدهاش انداخت و بلندتر ادامه داد:
_ انگار حالشون زیاد خوب نیست. اگر میتونی برسونشون خونه.
نبات سریع روی صندلی جا به جا شد و بلافاصله استارت زد. همانطور که کمربندش را با حرص میبست، گفت:
_ نه ممنونم حالم خوب شده. من دیگه میرم جناب!
شیشه را بالا کشید و فحشی نثارش کرد. در داشبورد را باز کرد و تکه آدامس عسلی در دهانش گذاشت. پشت چراغ ایستاد و نگاهی به اطرافش انداخت. پسر با دیدن آن پراید سفید همیشگی، بیخیال پاک کردن شیشه سانتافه شد. سریع به سمت نبات دوید؛ اما نمیدانست نبات حالا حوصله خودش هم ندارد، پس شیشه را پایین نکشید و فقط اشارهای کرد تا از سر راهشش کنار رود. میخواست این روزها تمام شوند، اگر اینطور نمیشد،به طور حتم خودش این روزها تمام میشد.
_ نه یکم خسته بودم فقط، سرم گیج میرفت و نمی تونستم رانندگی کنم، برا همین یه دقیقهای نشستم تا بهتر بشم.
امید سری از فهمیدن تکان داد و دکمه کتش را بست. اشاره ای کرد به آقا صادقی که گوشه حیاط مشغول بررسی درخت کاج بود. پیرمرد بلافاصله به طرفش دوید و گفت:
_ جانم پسرم.
_ در رو باز کنین تا خانم استخری برن.
با شک نگاهی به قیافه سردرگم نبات و چشمهای نمدیدهاش انداخت و بلندتر ادامه داد:
_ انگار حالشون زیاد خوب نیست. اگر میتونی برسونشون خونه.
نبات سریع روی صندلی جا به جا شد و بلافاصله استارت زد. همانطور که کمربندش را با حرص میبست، گفت:
_ نه ممنونم حالم خوب شده. من دیگه میرم جناب!
شیشه را بالا کشید و فحشی نثارش کرد. در داشبورد را باز کرد و تکه آدامس عسلی در دهانش گذاشت. پشت چراغ ایستاد و نگاهی به اطرافش انداخت. پسر با دیدن آن پراید سفید همیشگی، بیخیال پاک کردن شیشه سانتافه شد. سریع به سمت نبات دوید؛ اما نمیدانست نبات حالا حوصله خودش هم ندارد، پس شیشه را پایین نکشید و فقط اشارهای کرد تا از سر راهشش کنار رود. میخواست این روزها تمام شوند، اگر اینطور نمیشد،به طور حتم خودش این روزها تمام میشد.