جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [باران خاک‌خورده] اثر «فاطمه یوسفی نویسنده‌ حرفه‌ای انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط Telma با نام [باران خاک‌خورده] اثر «فاطمه یوسفی نویسنده‌ حرفه‌ای انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,392 بازدید, 26 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [باران خاک‌خورده] اثر «فاطمه یوسفی نویسنده‌ حرفه‌ای انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Telma
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
مشکل؟ او زندگی و وجود خودش را بزرگترین مشکل می‌دانست.
_ نه یکم خسته بودم فقط، سرم گیج می‌رفت و نمی تونستم رانندگی کنم، برا همین یه دقیقه‌ای نشستم تا بهتر بشم.
امید سری از فهمیدن تکان داد و دکمه کتش را بست. اشاره ای کرد به آقا صادقی که گوشه حیاط مشغول بررسی درخت کاج بود. پیرمرد بلافاصله به طرفش دوید و گفت:
_ جانم پسرم.
_ در رو باز کنین تا خانم استخری برن.
با شک نگاهی به قیافه سردرگم نبات و چشم‌های نم‌دیده‌اش انداخت و بلندتر ادامه داد:
_ انگار حالشون زیاد خوب نیست. اگر می‌تونی برسونشون خونه.
نبات سریع روی صندلی جا به جا شد و بلافاصله استارت زد. همان‌طور که کمربندش را با حرص می‌بست، گفت:
_ نه ممنونم حالم خوب شده. من دیگه میرم جناب!
شیشه را بالا کشید و فحشی نثارش کرد. در داشبورد را باز کرد و تکه آدامس عسلی در دهانش گذاشت. پشت چراغ ایستاد و نگاهی به اطرافش انداخت. پسر با دیدن آن پراید سفید همیشگی، بیخیال پاک کردن شیشه سانتافه شد. سریع به سمت نبات دوید؛ اما نمی‌دانست نبات حالا حوصله خودش هم ندارد، پس شیشه را پایین نکشید و فقط اشاره‌ای کرد تا از سر راهشش کنار رود. می‌خواست این روزها تمام شوند، اگر این‌طور نمی‌شد،به طور حتم خودش این روزها تمام می‌شد.
 
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
ماشین را گوشه‌ی دیوار نم‌دیده قهوه‌خانه، پارک کرد و بدون برداشتن کیفش پیاده شد. موهای کوتاهش را با پشت دست از صورتش فاصله داد و داخل رفت. دو دوستش جای همیشگی، تخت وسط قهوه‌خانه که حصیر نامرتبی روی خود داشت، نشسته و مشغول صحبت بودند‌.
پسرک افغان با دیدن نبات، سریع به پشت پیشخوان چوبی رنگ دوید تا قلیان آدامس نعنا را آماده کند. او خوب از بی‌اعصابی و بی‌حوصلگی نبات اطلاع داشت، بارها دامن‌گیرش شده بود!
نبات بدون آن‌که پاهایش از خط کاشی دور شوند، مقابل دوستانش قرار گرفت. ناخن‌هایش را روی دسته تخت کشید و سری تکان داد.
_سلام
سلامش را فقط خودش شنید؛ اما همین برای خودش قانع کننده و کافی بود. دختر مو آبی که آدامسی در دهانش داشت، دستش را پشت نبات قرار داد و خندید:
_سلام بانوی بد عنق. چی شده یادی از ما کردی؟!
اما آن دختر که کمی معقول‌تر به نظر می‌رسید، قاشقش را در بستنی‌اش فرو برد و احوال نبات را پرسید. نبات جواب دلخواه دختر را بر زبان آورد و گفت:
_ملی و سلی! مثل همیشه که اینجایید. حتی دلم نمی‌خواد بپرسم زندگیتون چجوره.
سلنا همان دختر مو آبی، کمی جا به جا شد و ابرویی بالا انداخت.
_مثل همیشه کات کردیم. ما با حماقت هامون تا آخر ادامه نمی‌دیم. وسط راه...
به این قسمت حرفش که رسید چشمکی به ملیکا زد و با لحن کوچه بازاری صدایش را کمی بالا برد:
_همون وسطاش سیکشونو می‌زنیم.
 
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
لبخندی گذرا روی لب‌های نبات شکل گرفت؛ او حتی اندازه همین دوست‌های به قول زهرا خرابش هم نبود.
_من زود بند رو آب دادم نه؟!
ملیکا هما‌ن‌طور که قاشق بستنی را در دهانش می‌چپاند، تایید کرد و گفت:
_البته شما روانشناسا برا هرچیزی یه شعر تحویل ملت می‌دید. الانم بگو این شکسنت خوردنا و زخما محترمه! و بگو هر کدومش تاوان یه حماقت و نمی‌دونم چی چیه... .
دستش را در هوا تکان داد و بی‌حوصله از بحث پیش آمده، ابروهای نازکش را به‌یکدیگر نزدیک کرد.
_ولمون کن عامو. دلت خوشه ها. ماها که تو تعمیرگاه هستیم هم بیشتر اوقات تنعمیر نمی‌کنیم! اصلاً برا من که اولویت تعویضه. میگن لاستیک فلان شده؛ اصلا نمی‌ذارم ادامه بدن! سریع لاستیک جدید فاکتور می‌کنم... .
سلنا بلند خندید و قلیان را از پسر افغان گرفت. جلوی نبات گذاشت و با شک و تردید، حرفی که بخاطرش دیشب به نبات پیام داده و از او خواهش کرده بود که بیاید را به زبان آورد.
_میگم انگار حماقت تو باز پاش به اینجا باز شده ها...
همین حرف کافی بود تا نبات به سرعت بایستد، حیران و سرگردان به اطراف خیره شود و بدون کنترل داشتن روی خود، بغضی شدید را به گلویش دعوت کند‌.
_م... میدونی مامان بابای پفیوزت اصلا من رو دوست نداشت... اون کیف منو با کیف دوستم اشتباه گرفت که شماره انداخت! وقتی فهمید که هم کار از کار گذشته بود و هم طمع مثل خوره تو جونش افتاده بود؛ همین‌که فهمید بابای بی‌پدرم چکاره هست گلوش گشاد شد و جا پاش رو سفت کرد.
 
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
_مامانی... میدونی چرا تو رو بچه خودش نمی دونه؟ چون من وقتی تو رو حامله شدم که اون تو زندان بود؛ هرچی داد زدم که تو هفت ماهه دنیا نیومدی ولی تو کگتش نمی‌رفت که نمی‌رفت. می‌گفت تو سر این بچه با من نبودی. چون جثه ریزی داشتی باور نمی‌کرد بچه خودش باشی! حتی هیچ وقت نخواست خال پشت گردنت که از اون به ارث بردی رو ببینه... .
_مامانی زیاد به پروبای بابات نپیچ. چی می‌خوای؟ خودم برات می گیرمن. اصلاً صبر کن شیرینم، دولا شم رو کمرم سوار شو بازی کن...

_مامانی. امشب بابات حوصله نداره. برو! تو تشکت برات آخر شب شامت رو میارم...

می‌گفت، آدمیزاد حسرت سرگردونه و چه درست می‌گفت! نبات چیزی جز حسرت نبود. هیچ راه‌حلی برای حجوم آوردن دیالوگ‌های مادر به ذهن درمانده‌اش نداشت! او با دیدن آن مرد منفور مدام به این حال می‌افتاد.
مرد گوشه دیگر قهوه خانه روی یک صندلی تک نشسته بود و با پوزخندی روی لب‌های تیره‌اش، چشم‌های تشنه‌ی نبات را رصد می‌کرد؛ تا نبات به سمتش قدم برداشت، خنده‌اش را در گلو مخفی و نسکافه‌اش را روی پایش گذاشت.
_هادی! اینجا چی می‌خوای؟!
_سلامت کو؟ فندق! یه هفتس اینجا منتظرم...
خنده بلند و ناگهانی نبات شانه‌هایش را تکان داد! انگار انتظار یک صدای شکستن و ضعیف می‌کشید‌.
_فندق دیگه کدوم مادر خرابیه؟! من نباتم و یادم نیست بهت اجازه داده باشم جور دیگه‌ای صدام بزنی!
لحن پر از حرصش، باعث شد انگشتان هادی دور لیوان محکم و پوزخندش کمرنگ‌تر شود.
_تو اجازه چیزای دیگه هم بهم دادی عزیزم. که بی‌مصرف بودنت رو خودم کشف کردم مگه نه؟
 
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
نبات بدون اینکه کنترلی روی لرزش فکش داشته باشد، دستانش را دور گردن باریک و کشیده هادی، محکم کرد و بلندتر از قبل رو به چشم‌های سیاه رنگ و کهیرش گفت:
_من دستگاه جوجه کشی نیستم و هیچ وقت نمی‌خواستم باشم! اون که سرش کلاه رفت تو و اون مادر گشنه‌تر از خودت بود. من صدسال هم راضی به آوردن بچه نمی شدم! حتی اگر مشکلی نداشتم...
هادی نگاه پر تعجبش را روی لب‌های خشک شده‌ی نبات چرخاند. کمی گردنش را تکان داد تا نفس کشیدن برایش راحت شود، زن روبه‌رویش کمی تغییر به خورد خودش داده بود؛ اما همچنان زور نداشت و ضعیف بودن حتی از نگاهش می‌بارید. حالا او برای چه آمده بود و چه می‌شنید، چه می‌دید! همان چندباری که از دوستانش طعنه شنیده بود، برایش کافی به نظر می‌آمد. دیگر به خود اجازه نمی‌داد از یک دائم‌المریض طعنه بشنود؛ به همین دلیل دستان نبات را از گلویش فاصله داد و ایستاد. پوزخندش را به سختی عمق بخشید. خم شد و به چشمان نبات زل زد:
_فکر نکن جوابی برای حرفات ندارم. فقط اجازه میدم خودت رو خالی کنی. اینجوری خالی کردن خودت خیلی بهتره نه؟ نیومده بودم برای بحث. می‌خواستم دوباره جمعت کنم. من تو جمع کردن آشغال مهارت خاصی دارم، همیشه این مهارتم با تو تقویت می‌شه.
تیر آخر که پرتاب شد، نبات دیگر حرفی برای گفتن نداشت، حتی نمی‌توانست دهان نیمه بازش را جمع کند و خود را عقب بکشد. فقط زمانی به خودش آمد که هادی با تنه زدن، ازش فاصله گرفت و بلافاصله از قهوه‌خانه خارج شد. شوکه و سرگردان پشت سرش را نگاه کرد. می‌دانست! به خوبی معنی این حرفش را می دانست. بعد از اینکه جواب آزمایششان، مشخص کرد که مشکل از نبات است، همین حرفش را بارها به زبان آورد؛ که چند ماه دیگر با او می‌ماند تا آواره نشود.
 
موضوع نویسنده

Telma

سطح
0
 
فاطمه یوسفی
نویسنده حرفه‌ای
Apr
52
603
مدال‌ها
2
چند ماه را با او مانده بود، اما چه ماندنی! تمام خانواده‌اش از مشکل نبات خبردار کرده بود، تا اتفاقی می‌افتاد سرکوب‌زدن‌هایش را از سر می‌گرفت.
چرا حالا برگشته بود؟ بعد این‌همه مدت!
نمی‌توانست خودش را از هجوم فکرها به مغز گندیده‌اش، در امان نگه دارد. آمده بود تا او را برگرداند و پیش دوستان مُفنگی‌اش، سوژه‌ای داشته باشد؟
دستی به موهایش کشید. اشاره‌ای کرد به ملیکا که هاج و واج گوشه تخت نشسته بود. بدون گرفتن جوابی قهوه‌خانه را ترک کرد.
چشمش که به سمند افتاد، خون در رگ‌هایش از حرکت ایستاد.
- این ماشین که توش نشستی رو می‌بینی؟ من بخاطر این ننه‌ات رو گرفتم. آقای پفیوزت این ماشین رو داشت و گفت می‌زنه به نامم ولی چی شد؟!
به این‌جای حرفش که رسید، دندان‌های زردش سابید. دست در موهای نبات فرو برد و غرید:
-اون کثا*فت گفت تمام موادها برا خودم بود، یه مثقال هم گردن نگرفت! من بی‌وجدان موندم و ده دوازده کیلو مواد.
فک نبات را با دست دیگرش محکم گرفت و ادامه داد:
- همین من نبودم، تو اومدی. ننه‌ات دم در آورد؟ دم که هیچی! تیکه به تیکه بدنش رو می‌چینم.
دخترک بعد از تمام هق زدن‌ها و جیغ‌های پی‌در پی‌اش، فقط یک شلوار خیس برایش مانده بود. کنترل ادرار؟! او فقط یک دختر بچه بود.
حالا نبات سی و چند ساله، با یادآوری آن خاطرات بازهم به همان مشکلات دچار می‌شد ولی فرقش فقط یک چیز بود. دیگر به شلوار خیسش اهمیتی نمی‌داد. نه خودش، نه کسی دیگر‌. یعنی کسی نبود! فقط پشت فرمان می‌نشست و راه خانه را در پیش می‌گرفت.
اگر می‌توانست افکارش را کنار بگذارد، خیلی بهتر می‌شد. افکارش بدمزه بودند. بدمزه‌تر از ماهی. حتی بدمزه‌تر از کبابِ مانده لای دندان که بعد از مسواک زدن‌ هم، مزه عجیبش در دهان به جا می‌ماند.
 

Mahi.otred

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Apr
5,569
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین