- May
- 2,240
- 21,331
- مدالها
- 5
***
- ریلکس باش عزیزم، ریلکس... .
گاز دیگری به سیب زدم و با دهان پر همانطور کا میجویدم ادامه دادم:
- حالا عیب نداره یه بار بدون آرایش ببینتت... .
هولزده رژ صورتی رنگ را روی عسلی گذاشت و همانطور که سمت اشپز خانه میدوید جیغ زد:
- وای کیکم سوخت!
خندیدم، دستی به گرهی سوری سفیدی که گلهای ریز آبی داشت کشیدم، قرار نبود چیزی بشود، فقط مهمانهای سپیده را زیارت میکردم... همین!
با صدای زنگ در برای چندمین بار صدای جیغش بلند شد و داد زد:
- نفس بدو در رو باز کن معطل نشند.
پوفی کشیدم، هیچوقت فکر نمیکردم حوصلهی طیکردن این چند قدم راه تا در نداشته باشم.
به عصایی که کنار کاناپه تکیه داده بودم چنگ زدم و لنگانلنگان دکمهی آیفون را فشردم.
- سپیده اومدن، بهتره از اون آشپزخونه بیای بیرون...
در را باز گذاشتم و سمت یکی از مبلها رفتم.
کمی هولزده و استرس داشتم که خب، عادی بود!
در واقع اگر نازنین اینجا بیاید و استرس نداشته باشم جای تعجب است... .
چند دقیقه بعد با تقههای در سپیده دواندوان از آشپزخانه خارج شد و لبهایش تا نزدیک گوشهایش کش آمد... من هم با لبخندی که سعی داشتم دلهرهام را پشتش پنهان کنم از جای بلند شدم و با خانم دکتر و دختر جوانی که همراهش بود دست دادم.
برای اولینبار بود که چهرهاش را با لبخند میدیدم؛ بر خلاف آن چهرهی خشک و سردی که از او میشناختم لبخند زیبایی لبهای کشیده و باریکش را زیباتر کرده بود، مثل همیشه صورتیصورتی... .
- ریلکس باش عزیزم، ریلکس... .
گاز دیگری به سیب زدم و با دهان پر همانطور کا میجویدم ادامه دادم:
- حالا عیب نداره یه بار بدون آرایش ببینتت... .
هولزده رژ صورتی رنگ را روی عسلی گذاشت و همانطور که سمت اشپز خانه میدوید جیغ زد:
- وای کیکم سوخت!
خندیدم، دستی به گرهی سوری سفیدی که گلهای ریز آبی داشت کشیدم، قرار نبود چیزی بشود، فقط مهمانهای سپیده را زیارت میکردم... همین!
با صدای زنگ در برای چندمین بار صدای جیغش بلند شد و داد زد:
- نفس بدو در رو باز کن معطل نشند.
پوفی کشیدم، هیچوقت فکر نمیکردم حوصلهی طیکردن این چند قدم راه تا در نداشته باشم.
به عصایی که کنار کاناپه تکیه داده بودم چنگ زدم و لنگانلنگان دکمهی آیفون را فشردم.
- سپیده اومدن، بهتره از اون آشپزخونه بیای بیرون...
در را باز گذاشتم و سمت یکی از مبلها رفتم.
کمی هولزده و استرس داشتم که خب، عادی بود!
در واقع اگر نازنین اینجا بیاید و استرس نداشته باشم جای تعجب است... .
چند دقیقه بعد با تقههای در سپیده دواندوان از آشپزخانه خارج شد و لبهایش تا نزدیک گوشهایش کش آمد... من هم با لبخندی که سعی داشتم دلهرهام را پشتش پنهان کنم از جای بلند شدم و با خانم دکتر و دختر جوانی که همراهش بود دست دادم.
برای اولینبار بود که چهرهاش را با لبخند میدیدم؛ بر خلاف آن چهرهی خشک و سردی که از او میشناختم لبخند زیبایی لبهای کشیده و باریکش را زیباتر کرده بود، مثل همیشه صورتیصورتی... .