جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه توسط Nfis.H با نام [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,416 بازدید, 286 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته طنز ، اجتماعی ، عاشقانه
نام موضوع [هم جزا] اثر «Nafiseh_H کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Nfis.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nfis.H
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
***
- ریلکس باش عزیزم، ریلکس... .
گاز دیگری به سیب زدم و با دهان پر همان‌طور کا می‌جویدم ادامه دادم:
- حالا عیب نداره یه بار بدون آرایش ببینتت... .
هول‌زده رژ صورتی رنگ را روی عسلی گذاشت و همان‌طور که سمت اشپز خانه می‌دوید جیغ زد:
- وای کیکم سوخت!
خندیدم، دستی به گره‌ی سوری سفیدی که گل‌های ریز آبی داشت کشیدم، قرار نبود چیزی بشود، فقط مهمان‌های سپیده را زیارت می‌کردم... همین!
با صدای زنگ در برای چندمین بار صدای جیغش بلند شد و داد زد:
- نفس بدو در رو باز کن معطل نشند.
پوفی کشیدم، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم حوصله‌ی طیکردن این چند قدم راه تا در نداشته باشم.
به عصایی که کنار کاناپه تکیه داده بودم چنگ زدم و لنگان‌لنگان دکمه‌ی آیفون را فشردم.
- سپیده اومدن، بهتره از اون آشپزخونه بیای بیرون...
در را باز گذاشتم و سمت یکی از مبل‌ها رفتم.
کمی هول‌زده و استرس داشتم که خب، عادی بود!
در واقع اگر نازنین این‌جا بیاید و استرس نداشته باشم جای تعجب است... .
چند دقیقه بعد با تقه‌های در سپیده دوان‌دوان از آشپزخانه خارج شد و لب‌هایش تا نزدیک گوش‌هایش کش آمد... من هم با لبخندی که سعی داشتم دلهره‌ام را پشتش پنهان کنم از جای بلند شدم و با خانم دکتر و دختر جوانی که همراهش بود دست دادم.
برای اولین‌بار بود که چهره‌اش را با لبخند می‌دیدم؛ بر خلاف آن چهره‌ی خشک و سردی که از او می‌شناختم لب‌خند زیبایی لب‌های کشیده و باریکش را زیبا‌تر کرده بود، مثل همیشه صورتی‌صورتی... .
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
سپیده دسته گل را از دستش گرفت و روی میز گذاشت.
- چرا زحمت کشیدین آخه... .
نازنین: زحمتی نبود... چی‌کار کردی با دست و پات دختر؟
جمله‌ی آخرش را رو به من عصا به دست پرسید که کمی هول کردم، باید می‌گفتم بخاطر لغزش پایم از روی کابینت افتاده‌ام پایین؟
- چیزی نیست، پام یکم استخونش موآ برداشته... .
روی تک مبل روبه‌رویی‌شان نشستم، چهره‌ دختری که همراهش بود را به نظرم قبلاً هم دیده بودم... چشم‌هایش درست رنگ چشم‌های یونا بود، یونا؟
قبل از این‌که فرصت پرسیدن پیدا کنم سپیده با زیرکی وارد عمل شد:
- رنگ چشم‌هاتون درست مثل مال خانم دکتر خیلی قشنگه... .
روی صحبتش با آن دخترک قد بلند خوش پوش بود، همانی که ثانیه‌ای، لبخند لب‌های خوش‌ فرمش را رها نمی‌کرد. دست نازنین را در دست گرفت و لبخندی به رویش پاشید.
نازنین: یادم رفت معرفی کنم، مانیا برادر زاده‌ی عزیزم... .
با دست به سپیده اشاره کرد و ادامه داد:
- اینم سپیده دوست و یکی از دانشجوهای شیطونم.
سپیده: خوشبختم مانیا خانوم.
سرش را تکان داد و این‌بار به من نگاه کرد.
نازنین: این دختر دست و پا چلفتی هم نفس هستش، خواهر سپیده و البته یکی از دوستان خوب من.
- از آشناییت خوش‌حالم.
با لحن شوخ و خودمانب نازنین استرسم نسبت به قبل کمتر شده بود، راستش هیچ‌وقت حتی در تصورم این رویش را ندیده بودم.
سپیده برای پزیرایی به آشپزخانخ رفت و ما تنها شدیم.
نازنین: خب تعریف کن.
نگاهم را از ساعت روی دیوار گرفتم و سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
- چی‌کار می‌کنی، درس و دانشگاه چه‌طوره؟
قدرشناسانه نگاهش کردم، چه‌قدر مدیونش بودم... و ممنونش.
- خوب، من زندگی امروزم رو ممنون لطف و محبت شمام.
ابروی باریکش بالا پرید که ادامه دادم:
- این‌که حداقل به خودم هم فکر می‌کنم.
نازنین: ولی من هم‌چین فکری نمی‌کنم.
این‌بار نوبت پرسش نگاه من بود که او را با سخن گفتن وادار کرد.
نازنین: ترجیح میدم همون نفس قبل رو ببینم تا نفس الان رو... .
حرف‌های‌مان با امدن سپیده قطع شد.
خواستم بلند شوم و به کمکش بروم که با یاد آوری وضعیت پا و دستم ناامید باز روی مبل نشستم.
شربتی هم برای من روی عسلی گذاشت که تشکر زیر لب کردم.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
پس از کمی خودخوری بلاخره دل را به دریا زده و پرسیدم:
- میگم، مسیح هم برگشت؟
- بله، در ووقع اگه اصرارهای اون نبود من به ایران نمی‌اومدم.
نازنین: خب الان پشیمونی؟
لبخند نمکینی روی لب‌های خوش‌رنگش نشست و جواب داد:
- به هیچ‌وجه! دوست دارم همه جا رو بگردم.
انگار که چیزی یادش آمده باشد سوالی نگاهم کرد و پرسید:
- شما برادر من رو می‌شناسید؟
لبخندم وسعت یافت.
- بله، دیدی‌شون سلام من رو به ایشون و پسرعمه‌ی عزیزشون برسون.
مانیا: یونا؟
سرم را تکان دادم.
سپیده: نفس همیشه واسم جالب بوده رابطه‌ی تو و خانم دکتر رو بدونم... .
نی را از دهانم خارج کردم اما حرفی نزدم.
سپیده: استاد شما بگین، من که هربار از نفس می‌پرسم می‌پیچونه... .
نازنین: یه دوستی قدیمیه.
سپیده: این جواب من نیست خب... .
لیوان را روی میز گذاشتم و خواستم چیزی بگویم که باز نازنین قبل از من لب گشود:
- جوابی که می‌خوا بشنوی چیه؟
سرش راکج کرد که باعث شد دسته موی فر شده‌‌اش روی گردنش بیفتد.
سپیده: حداقل نحوه‌ی آشنایی‌تون رو بگین خب.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
دست‌هایم را زیر نگاه سنگین مانیا مشت کردم و به روبه‌رویم نگاه کردم، با لبخند جوابم را داد و سپس لب گشود:
- خیلی مشتاقی بدونی؟
برق چشم‌ها و نگاه خبیثش که بین من و نازنین رد و بدل می‌کرد خبر از غوغای درونش می‌داد.
خون‌سردانه فنجان قهوه را به لب‌هایش نزدیک‌ کرد، کاملاً غیر ارادی هول شده بودم، چیزی شبیه به یک ترس غریضی و استرس باز هم باعث عرق کف دست.هایم شده بود.
سپیده: عه یکی‌ حرف بزنه خب... واسم سواله.
قبل از این‌که نازنین لب بگشاید گفتم:
- اولین‌بار تو بیمارستان خانم دکتر رو دیدم... نیست حالم بد بود؟ واسه همین رفتم بیمارستان... بعدش چیز شد... .
با یاد آوری آن خاطره‌ی نحس دلم به هم پیچید، پایین تونیک قرمز را بیشتر در مشت عرق کرده‌ام فشردم، هر آن احساس می‌کردم ممکن است همه چیز برایم تمام شود، این دوستی، این خانه، این محبت‌ها و دعواهای خواهرانه‌ی مان... .
- بعدش ایشون هم اون‌جا بودن، دکتر اون بخش نبودن ولی چیز... اومدش بهم سر زد دیگه... .
نازنین دنباله‌ی حرفم را گرفت که نفس راحتی کشیدم.
میلم به خوردن سیبی که لحظاتی پیش پوست کنده بودم نمی‌رفت، حتی دیگر حوصله‌ی این جمع را هم نداشتم.
لب‌هایم را روی هم فشردم‌ و نگاهم را به ناخن‌های کوتاهم دوختم.
نازک و مایل به صورتی که ماهک سفیدی پایین‌شان پیدا بود، هیچ‌وقت از لاک خوشم نیامد!
با لبخندی مصنوعی عذر خواهی کردم و با همان عصا، لنگان‌لنگان خودم را به اتاقم رساندم... .
صدای تپش‌های قلبم را می‌شنیدم و این به هیچ عنوان عجیب نبود، ترس از گذشته داشت مرا نابود می‌کرد... .
روی تخت نشستم و دست‌هایم را روی زانو قلاب کردم.
خدایا من چه کنم با این وحشت؟
صورتم را با دست‌هایم پوشاندم، من به گذشته‌ی نحسم فوبیا داشتم؛ حتی با مرور خاطرات هم ضربان قلبم بالا می‌رفت!
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
با صدای تقه‌هایی که به در می‌خورد کمی خودم را جمع و جور کردم و لحظاتی بعد نازنین بود که داخل شد، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم.
نازنین: مزاحم که نشدم؟
- به هیچ وجه، با من کاری داشتین؟
کنارم روی تخت نشست و با دیدن کتاب‌های روی میز تحریر با لبخند گفت:
- رمان می‌خونی؟
سرم را به نشانه‌ی منفی تکان دادم.
- نه، یه سری کتاب روانشناسی‌اند.
سمتم برگشت، چیزی که در چشم‌هایش بود را نمی‌فهمیدم، این مادر و پسر هیچ چیز را از چشم‌های‌شان لو نمی‌دادند!
نازنین: عوض شدی... .
لبخندم عمیق‌تر شد‌، عین همین جمله را یونا هم یک‌بار‌ گفته بود. مردد پرسیدم:
- و این خوبه یا بد؟
شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
- نمی‌دونم، شاید خوب... شاید بد!
- منظورتون چیه؟
نازنین: منظور خاصی ندارم؛ فقط نذار روزگار ضعیفت کنه... از حقت دفاع کن نفس!
- من اصلاً حرف‌های شما رو متوجه نمیشم خب، من از حقم همیشه دفاع کردم، ولی شما یه‌جوری صحبت می‌کنین انگار من کلاً از زندگی کنار‌ کشیدم.
گیج شده بودم، نا خودآگاه با حرف‌هایی که شنیدم استرس و دلشوره‌سراغم امد، نکند باز هم گند جدیدی زده و‌ خبر نداشته باشم؟
نازنین: لازم نیست از زندگی کنار بکشی، همین که در برابر حرف‌هایی که بقیه راجبت میگن سکوت کنی یعنی ضعیفی!
خدایا، من طاقت ماجرای جدیدی را ندارم... .
- لطفاً واضح‌تر حرف بزنین... من گیج شدم، منظورتون از این حرف‌ها چیه؟
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
***
برای دومین‌بار دستم را روی زنگ فشار دادم، با مشت کردن دستم دور بند کیف قرمز پاسپورتی سعی بر کنترل کردن استرم می‌کردم اما انگار موثر نبود.
کم‌کم داشتم از آمدنم نا امید می‌شدم که درباز شد و صدایش را از آیفون شنیدم:
- بیا بالا.
آب دهانم را قورت دادم و فکر کردم سر و وضعم با این استرس و دست و پایی شکسته چه‌گونه است؟
باید به جزئیات توجهی نکنم، بله... وگرنه استرس رهایم نخواهد کرد.
از آسانسور خارج شدم و فکر کردم سمت کدام یک از درها باید بروم؟
فقط یک‌بار این‌جا آمده بودم و گیج بودنم عادی بود.
در مشکی رنگ سمت راستی‌ام باز شد و با دیدنش در چارچوب نفس راحتی کشیدم.
هنوز استرس دست از دامانم برنداشته بود اما سعی کردم آرامش ظاهری‌‌ام را حفظ کنم.
- سلام.
سرش را تکان داد و از جلوی در کنار رفت تا داخل شوم.
حین داخل شدن نگاهم به یک جفت کفش دخترانه افتاد و ابروهایم بالا پرید و مردد پرسیدم:
- مهمون داری؟
یونا: نه، نگینه.
نگین؟ لب‌هایم را روی هم فشردم و تعلل را جایز ندانستم.
صدای دخترانه‌ای بلند شد:
- یونا کجا موندی؟
با دیدن دختر قد بلندی که با تیشرت آستین کوتاه قرمز به دیوار تکیه داده بود یاد آن شب افتادم، نامش هم نگین بود!
- سلام.
سرش را بلند کرد و لحظه‌ای با دیدن چشم‌های سبز زیبایش نفسم بند آمد... مژه‌های بلندش بر صورت برنزش سایه انداخته بود.
یونا: نفس؟!
نگاهم را از نگین گرفتم.
نگین: تو همونی نیستی که اون شب با مسیح اومده بود؟
طرز نگاه کردنش را دوست نداشتم، همان‌طور که سمت مبل تک نفره‌ای می‌رفتم با لحن تلخ و معنی‌دار خودش جواب دادم:
- شما هم همونی نیستی یونا اون شبی از ماشین پیاده‌ت کرد؟
نگین: خودم اون.جا کار داشتم، وگرنه یونا همین‌جوری که پیاده‌م نمی‌کنه!
چیزی نگفتم روی مبل نشستم، رو به یونایی که با نگاه موشکافانه‌ای دست به سی*ن*ه نگاهم می‌کرد گفتم:
- میشه بشینی؟ کارت دارم.
یونا: می‌شنوم.
- میگم که چیز... چه‌جوری بگم خب‌... .
به نگین که او هم دست به سی*ن*ه به من زل زده بود نگاه کردم، زیر این نگاه سنگین خیلی معذب بودم و استرسم چند برابر شده بود.
- میشه بشینی؟
یونا: چه فرقی می‌کنه؟ تو راحت باش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
حس متهمی را نزد دو بازپرس داشتم، بدتر از یونا نگاه برنده‌ی نگین بود که خط بر اعصابم می‌انداخت.
- این‌جوری دست به سی*ن*ه که بهم زل زدی نمی‌تونم خب، در ضمن... .
نگین با پوزخند گوشه‌ی لب نگاهم می‌کرد، دوست داشتم کفشم را از پا در آورده و سمتش پرتاب کنم.
انگار که فکرم را خواند که با نگاهی شیطان لب زد:
- عه یونا راست میگه بنده‌ی خدا، بشین دیگه!
سمتش رفت و با نیشخند گوشه‌ی لب خواست دستش را بگیرد که یدنا دستش را پس زد و نگاه چپکی حواله‌اش کرد. چه‌قدر صحبت‌ کردن به این فرد کم حرف سخت و جان‌فرسا بو!
به چشم‌هایش زل زدم و‌ تردید را کنار‌ گذاشتم.
- می‌خوام تنها باشیم.
ابرویش بالا پرید و قدمی سمتم برداشت که نگین با پرخاش گفت:
- چی میگی؟!
نگاهم را معطوف چهره‌ی اخمویش کردم، از این دخترک قد بلند به هیچ عنوان خوشم نمی‌آمد!
نگین: حرفت رو‌ همین‌جا بزن، من‌ و یونا چیز‌ی رو از هم قایم نمی‌کنیم.
یونا: بیا اتاقم.
بلند شدم و بدون توجه به نگاه خصمانه‌ی نگین دنبال یونا وارد اتاق شدم.
یک‌ دست مبل چرم مشکی در اتاق چیده شده بود، تم این اتاق هم سفید و مشکی بود، فرش سفید و پرده‌های حریر سفید و مشکی!
یونا: بشین.
روبه‌رویش نشستم، بدون‌ وجود آن موجود قد بلند زیبا احساس راحتی بیشتری داشتم!
یونا: خب؟!
- باید بهم کمک کنی!
یکتای ابرویش بالا پرید که ادامه دادم:
- یکی داره با اعتبار و ابروم بازی می‌کنه... .
یونا: واضح‌تر حرف بزن.
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
با یاد آوری صحبت‌های مدیر آموزشگاه باز داغ دلم تازه شد، هنوز هم باید دنبال کار‌ می‌گشتم.
- چند مدت پیش از کارم اخراج شدم... با دلایلی که واسه‌ی خودم هم نامعلومه، فکر کنم یکی داره باهام بازی می‌کنه.
لبش کج شد و نگاهش را از من گرفت، با نگاه معناداری گفت:
- می‌خوای تو اصلاً فکر نکن... فکر کردی عضو مجلسی یا از اون مواد فروش‌های کله گنده؟
فشار انگشتانم به دور بند کیف بیشتر شد، دندان می‌سابیدم تا جلوی فوران کلمات بی‌امانی که تا نوک زبانم می‌آمد را بگیرم... .
با نگاهی دل‌خور خیره به چشم‌هایش لب زدم:
- شاید اگه تا یه هفته پیش خودم هم این حرف‌ها رو می‌شنیدم می‌نشستم و خودم رو مسخره می‌کردم و می‌گفتم مواد فروش بودم اما نه از اون گنده‌هاش که یکی با آبروی نداشته‌م بازی کنه... .
نفسی تازه کردم و نگاهم را از آبی چشم‌هایش که زوم صورتم بود گرفتم؛ چه‌قدر برنده بود!
- دو روز پیش خانم حاتمی با مانیا اومده بود و اون این احتمال رو تو دلم کاشت... .
آب دهانم را قورت دادم و به انگشتان دستم که از فشار زیاد رو به سفیدی می‌زدند دوختم، قلبم از هیجان تندتند می‌تپید... شاید هم ترس!
یونا: می‌خوای چی بگی؟
من روی چه حسابی می‌خواستم حرفم را بزنم و انتظار یاری داشته باشم؟
آن هم از که؟ یونا؟
یونا: نفس!
سرم را بدون نگاه کردن به او بلند کردم، زبانم را روی لب‌های‌ خشکیده از استرسم کشیدم، دل را به دریا زده و پرسیدم:
- تو به پدرت چیزی گفتی؟! منظورم اینه که... خب... .
یونا: من خیلی چیزا بهش گفتم اما اخراج شدنت رو پای حرفای من ننداز... .
با صدای بالا و‌پایین شدن دستگیره‌ی در حرفش را ادامه نداد. با دیدن نگین سینی به دست ابرویش بالا پرید.
نگین: صحبتاتون تموم نشد؟
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
بی‌حوصله جواب داد:
- می‌بینی که نه... رفتی در رو ببند.
نگین لبش را کج کرد و با اخم نگاهم کرد که اعتنایی نکردم، اصلاً بگذار از حرص بترکد!
این یک مورد اصلاً برایم مهم نبود.
نگین: زیاد طول می‌کشه؟
قبل از یونا جواب دادم:
- نمی‌دونم، صحبتامون تازه شروع شده... .
نگین: من با یونا بودم.
سپس پوزخندی به صورتم پاشید که شانه‌ای بالا انداختم.
- من جوابت رو دادم.
نگین: بهتره وقتی مخاطب کسی بودی جواب بدی‌.‌.. .
- وقتی یونا نمی‌دونه صحبت‌های من چه‌قدر طول می‌کشه نمی‌تونه جوابی بده، پس من باید... ‌.
نگین: میشه دهنت رو ببندی؟
- قبلش تو این کار رو بکن تا جوابت رو ندم.
قدمی سمتم برداشت و خواست چیزی بگوید که با صدای حرصی یونا چشم‌هایش را محکم روی هم فشار داد:
- کافیه! نگین برو بیرون!
نگاه پیروزم را به چشم‌های عصبی‌اش دوختم که دست‌هایش را مشت‌ کرد؛ راستش پس از مدت‌ها دلم یک دعوای‌حسابی می‌خواست... البته فقط با نگین!
- ایکبیری!
سرم را برگرداندم که با نگاه چپکی یونا مواجه شدم و سعی کردم‌ خونسردی‌ام را حفظ کنم.
- خب؟!
فنجان را از روی میز برداشت و با بی‌خیالی گفت:
- به جمالت.
پوف کلافه‌ای کشیدم و با فشردن پلک‌هایم لب گشودم:
- کمکم می‌کنی؟
دستی به موهایی که روی پیشانی‌اش ریخته بودند کشید، تا نزدیک بینی‌اش می‌رسیدند، فکر کردم چه.طور با‌ وجود مزاحمت‌های‌شان هنوز کور نشده است؟
 
موضوع نویسنده

Nfis.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,240
21,331
مدال‌ها
5
شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
- من هنوز نفهمیدم منظورت از کمک‌ دقیقاً چیه، این‌که چی‌کار کنم!
- خب... خب می‌تونی با پدرت حرف بزنی و سو تفاهما رو حل کنی... .
آب دهانم را قورت دادم و با کمی من‌من افزودم:
- اصلاً یه آدرسی چیزی بهم بده من... من خودم باهاش حرف می‌زنم!
منتظر نگاهش می‌کردم و او با خونسردی و بی‌خیالی قهوه‌اش را با آرامش مزه می‌کرد، استرسم که کم نشده بود هیچ، هر لحظه بیشتر هم می‌شد.
یونا: می‌خوای بهش چی بگی؟
متعجب نگاهش کردم، می‌خواستم چه بگویم؟
خودم هم نمی‌دانستم، شاید همان‌طور که گفتم برای رفع سو تفاهم... شاید هم صحبت‌هایم با نازنین... .
نیشخندی زد و به پشتی مبل تکیه داد.
یونا: کی این شک رو تو دلت انداخته که کار پدرمه؟
ناخن‌هایم را با فشار بیشتری کف دستم فشار دادم که کمی به جلو متمایل شد و با تمسخر ادامه داد:
- اون دختر چادریه... سلمه بود سلما بود اسمش.‌.. .
چه‌قدر این روزها با سلما غریبه شده بودم و حالا سلما بیاید و از پدر یونا برایم بگوید؟
گوشه‌ی لبم کمی کج شد، لب گشودم:
- لازم نیست کسی چیزی بگه، همین‌که همسایه‌ها جرات می‌کنند راجبم پچ‌پچ کنند و قرار‌ کاری‌هام کنسل میشه، خودش یه دلیله!
دست‌هایش را در هم قلاب کرد و به جلو متمایل شد، چشم‌هایش را کمی ریز کرد، چه‌قدر رنگ‌شان زیبا بود، خاص!
یونا: میگم چی باعث شده فکر کنی زیر سر اونه؟
- من فکر نمی‌کنم، در واقع این‌ها صحبت‌های خانم حاتمی بود، مادرت!
یونا: نازنین کی وقت کرده تورو ببینه؟
فنجان نسکافه را به لب‌هایم نزدیک کردم و قلپی از مایع سرد شده را مزه کردم.
- پری روز اومده بود مثلاً عیادت... ‌.
و به پای گچی‌ام اشاره کردم و حرفم را از سر گرفتم:
- این حرف و فکرهایی که بهت گفتم مال خودم نبود ولی راجب من بود و نمی‌تونم تحمل کنم یه سری حرف بی‌معنی پشت سرم باشه... می‌دونی... ‌.
 
بالا پایین